زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۱۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _براش دعا کن..
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۱۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_سلام زن داداش حالت خوبه
_سلام آقا محسن الحمدالله خوبم ببخشید میتونی بیای خونه ما در مورد وضعیت گاو داری... و، وامی که محمد گرفته صحبت کنیم، ببینیم باید چیکار کنیم؟
_والا زن داداش از اومدن من حرفی نیست ولی باید محمد خودشم باشه...که خونه شما نمیشه به نظر من هممون جمع شیم خونه بابا اونجا در موردش صحبت کنیم
_باشه اینطوری بهتره... کی جمع شیم
_بزار من هماهنگ کنم بهتون خبر میگم
_ پس من منتظر خبر شما هستم
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم و مشغول غذا درست کردن شدم که گوشیم زنگ خورد جواب دادم...
_سلام چی شد هماهنگ کردید؟
محسن جواب داد...
_ آره قراره بعد از ظهر ساعت پنج همه خونه بابا جمع شیم...
_ممنون که اطلاع دادی.
تماس رو قطع کردم اومد پیش ناصر
_ناصر جان قراره بعد از ظهر بریم خونه بابا... محسن و محمدم بیان ببینیم چیکار میتونیم برای گاو داری انجام بدیم
صورتش رو مشمئز کرد و بی حوصله جواب داد...
_من نمیام نرگس تو برو هر تصمیمی که بگیری من قبول دارم.
بهش اصرار نکردم چون تازه یه کم حالش بهتر شده میترسم دوباره تشنج کنه همین دفعه آخر که تشنج کرد دکترش گفت: خدا رو شکر کنید که زود حافظهش رو به دست آورد... بیماری داریم که چند ساله فراموشیش رو به دست نیاورده. خودم میگم به دعا و گریه های امیر حسن ناصر زود خوب شد همه ما برای ناصر دعا میکنم و نگرانیم ولی امیر حسن نگرانیش و دعاهاش با ما فرق داره
بهش گفتم:
_باشه عزیزم من میرم هر چی شد به تو میگم
تا عصر که زنگ خونهی عمه رو زدم همینطور تو ذهنم بریدم و دوختم که اینو میگم اونو میگم هنوز تو فکرم که در باز شد بسمالله الرحمن الرحیم گفتم و وارد خونه شدم نگاهی به جمع کردم و گفتم
_سلام
عمه و پدر شوهرم تقریبا گرم جواب گرفتند... محسن که خیلی تحویلم گرفت محمد و ناهیدم جواب سلامم رو ندادن... نشستم روی مبل محمد رو کرد به محسن
_چرا ناصر نیومده؟
محسن نگاهی به من انداخت
_فکر کنم نتونسته درست میگم زن داداش
خواستم یه جواب دندون شکن به محمد بدم که انگار یکی بهم گفت محتاط عمل کن، گفتم:
ناصر گفت من نمیام تو برو هر تصمیمی که بگیری من قبول دارم
محمد با توپ پر نگاهی بهم انداخت:
_من تو رو قبول ندارم در واقع من کلا با زن جماعت کار ندارم
انگشتش رو بهم نشونه رفت و صداش رو برد بالا
اونم زنی مثل تو
نفس عمیق ولی آروم گشیدم منتظر موندم ببینم محسن یا پدر شوهر مادر شوهرم حرفی میزنن که عمه رو کرد به محمد:
_مادر جان، نرگس از طرف ناصر اومده...
محمد سر چرخوند سمت عمه
_از طرف خدا هم اومده باشه من قبولش ندارم
سریع نگاهش رو از عمه گرفت و داد به من
_پاشو برو گم شو انقدر تو کارهای ما دخالت نکن...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۱۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _سلام زن داداش
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۲۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خیلی ناراحت شدم و بهم بر خورد تیز نگاهی انداختم به عمه و حاج نصرالله تا عکسالعلشون رو ببینم... که حاج نصرالله رو به محمد اخمی کرد و گفت
_مگه نرگس تو خونهی توعه که بهش میگی برو بیرون اینجا خونه منه خونه منم درش به روی همه بازه...
محمد از جاش بلند شد و نگاهش رو داد به باباش
_نه بابا جون خونه شماست... بزارید باشه و تو هر کاری که بهش مربوط نیست سرک بکشه... نگهش دارید و بهش رو بدید تا تو گوش همتون سیلی بزنه...
پدر شوهرم ناراحت شد و جواب داد...
این دختر پونزده ساله که عروس ماست و تا به حال به من و مادرت هیچ بی احترامی نکرده تو هم انقدر گذشته رو پیش نکش...
محسن رفت سمت محمد و دستش رو گرفت و به آرومی گفت
_بیا بشین با آرامش صحبت کنیم ببینیم باید چیکار کنیم...
محمد دستش رو کشید و داد زد سر محسن...
_من با این ضعیفه نمیشینم در مورد کار حرف بزنم این باید بره سر خونه داریو بچهداریش
این حرف رو زد و از خونه رفت منم بلند شدم خدا حافظی کردم اومدم خونه... ناصر ازم پرسید
_چی شد نرگس به نتیجه رسیدید؟
چی بهش بگم... بگم محمد به من گفت من با این ضیفه در مورد کار صحبت نمیکنم... که بعدشم یه وقت ناصر تشنج کنه... به همین دلیل گفتم:
_نه محمد میگه حتما باید خودت باشی...
اخمی کرد.
عه این چه حرفیه میزنه بگو مگه اوضاع و احوال من رو نمیبینی، که حکم میکنی ناصر باید باشه... من میدونم اون چشه فقط یه راه داره که محمد کوتاه بیاد اونم من برم وکالتی رو که بهش دادم باطل کنم به تو وکالت بدم
با شنیدن این حرف چشمهام چهار تا شد...
بهش گفتم
_این حرفی رو که الان زدی از عصبانیتت گفتی یا واقعی میگی؟
سر تکون دادو مصمم گفت:
_واقعی میگم... من که اوضاع و احوالم اینه که میبینی... تو زندگی با تو هم، ازت جز صداقت و فداکاری و دلسوزی چیزی ندیدم... پس با اطمینان بهت وکالت میدم تا بری و تکلیف گاو داری و اون وامی که محمد گرفته رو معلوم کنی... ولی هیچ وقت راضی نیستم که خودت بری تو گاوداری کار کنی
تا همین جایی که ناصر داره اینقدر بهم اختیار میده خیلی عالیه حالا بقیه کارها رو بعدن یه کاریش میکنم... خوشحال از پیشنهادش گفتم
باشه عزیزم قول میدم که بدون مشورت تو هیچ کاری انجام ندم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خیلی ناراحت ش
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۲۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر ساکت شد و دراز کشید...
منم هنوز بهم وکالت نداده احساس میکنم مسئولیت خیلی سنگینه قراره روی دوشم بیاد...
تو دلم گفتم خدا یا کمکم کن از پسش بر بیام...
تا فردا صبح که خواستم بچهها رو صبحانه بدم بفرستمشون مدرسه فکرم درگیر وکالت نامه ناصره.
پسرها خودشون رفتنو منم زینب رو بردم مدرسه...
ناصر مدارک خودشو منو برداشت و باهم سوار ماشین شدیم...
تا دفتر اسناد رسمی من رانندگی کردم... با ناصر از ماشین پیاده شدیم و ناصر وکالت نامه قبلی رو که به محمد داده بود باطل کرد و یه وکاتنامه تام الاختیار به من داد.
از دفتر خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدیم و اومدیم خونه...
یه حسی بهم گفت الان که اختیار دست تو هست با محمد خیلی محتاط رفتار کن...گوشی رو برداشتم شماره محسن رو گرفتم چند بوق خورد جواب داد
_سلام زن داداش
_سلام آقا محسن میتونی یه جلسه دیگه ردیف کنی دورهم بشینیم مشگلات پیش اومده رو حل کنیم
_ ببخشید زن داداش فایده نداره محمد زیر بار نمیره میگه باید ناصر خودش باشه...
_ناصر امروز منو برد دفتر خونه وکالت نامه ای که به محمد داده بود رو باطل کردو یه وکالت تام الاختیار به من داد که مشکلات پیش اومده رو حل کنم...
محسن مکثی کرد و گفت:
_واقعا میگی؟
_بله واقعا میگم:
_ببین از نظر من که ایرادی نداره ولی آخه محمد زیر بار نمیره!
_محمد مجبوره که زیر بار بره چون مدرک من قانونیه
_باشه من صحبت میکنم خبرش رو بهت میدم.
_منتظرم
خداحافظی کردم و دکمه قطع تماس رو زدم...
'خدا خودش میدونه که من از حرص خوردن کسی لذت نمیبرم ولی این مورد فرق داره خیلی دلم میخواد حال و روز محمد رو ببینم...
مشغول گوجه زنده کردن شدم برای ناهار غذا درست کنم که گوشیم زنگ خورد دستم رو شستم گوشی رو از روی اپن برداشتم چشمم افتاد به صفحهگوشی اُه اُه اُه محمدِ دکمه تماس رو زدم
بفرمایید
چنان صداش رو برد بالا و تند تند شروع کرد به صحبت کردن که من اصلا نمیفهمم چی میگه فقط از لحنش متوجه شدم که ناراحتو عصبانیه از وکالت ناصر به منه
ساکت گوشم رو دادم به حرفهاش، داد و بیدادش که تموم شد تماس رو قطع کرد
گوشی رو گذاشتم رو اُپنو نشستم به فکر کردن... من باید کار درست رو انجام بدم و هیچ به رفتارهای پرخاشگرانه محمد واکنش نشون ندم اینجا مهم اوضاع مالی خودمونو نجات سرمایهمون گاوداریه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر ساکت شد
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۲۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
غذام رو درست کردم گوشیم زنگ خورد نگاه کردم به صفحهش دیدم نوشته ناهید...
به خودم گفتم: حتما میخواد در مورد وکالتی که ناصر به من داده حرف بزنه... آخه دختر به تو چه که من دارم چیکار میکنم... منم جوابش رو ندادم انقدر زنگ خورد تا قطع شد...
نگاهم افتاد به ساعت باید برم دنبال زینب لباس پوشیدم در هال رو باز کردم بیام بیرون دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد جواب دادم
_سلام عمه
_سلام نرگس حالت خوبه
_خدا رو شکر
_عمه، چی گفتی به محمد اومده بود اینجا خیلی ناراحت بود... میگفت از دست نرگسه...
_عمه من با آقا محمد حرف نزدم اون زنگ زد به من انقدر عصبانی بود و داد زد که من اصلا نفهمیدم چی گفت...
_ببینم نرگس: ناصر به تو وکالت داده
_بله
مکثی کرد و گفت
_آخه چرا نسنجیده کار کرده؟
عمه جان به محمد که وکالت داد سنجیده کار کرد؟
اینجور مسایل گاهی برای مردها اتفاق میفته که خودشون بلدن جمعش کنن ولی اگر برای زنها پیش بیاد بلا نسبت به تو میشن مثل خر تو گل مونده
به خودم گفتم من چی بگم به عمهم
ساکت گوشی رو تو دستم نگه داشتم... عمه صدا زد
_نرگس صدام رو داری؟
_بله عمه میشنوم بگید
گفتم دیگه عمه جون... هم گردوندن گاو داری کار تو نیست هم این کار بوی اختلاف بدی از توش میاد... تو خودت رو بکش کنار
بازم جواب ندادم
_نرگس چرا ساکتی؟
_چی بگم عمه؟
_به ناصر بگو وکالتی رو که به تو داده باطل کنه!
با تعجب پرسیدم
_وااا... آخه چرا؟
_چون محمد زیر بار وکالتی که ناصر به تو داده نمیره...
احساس میکنم باید یه خورده جدی با عمه حرف بزنم...
جواب دادم.
_ محمد چارهای جز زیر بار رفتن نداره چون این بار با قانون طرفه
عمه با لحن دعوا پرسید
_یعنی چی با قانون طرفه... ما تا حالا از این چیزها بینمون نبوده... یعنی تو میخوای از محمد شکایت کنی؟
_خب اگر خودش نیاد مجبور میشم به زور قانون بیارمش
داد زد سرم
_تو خجالت نمیکشی این حرف رو میزنی نرگس؟ من عمه تو هستم چی شده که انقدر بی ادب شدی؟
_عمه جان من بی ادب نیستم اموالمون رو میخوام همونی که قراره باهاش زندگی کنیم...
_تو کاری به محمد نداشته باش من سهم گاوداریتونو بهت برمیگردونم
_شما چطوری میخوای بدهی بانکی رو بدی و گاو داری رو از رهن بانک آزاد کنی...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
سلام شب همگی بخیر از همه شما معذرت میخوام که بعضی شبها نمیتونم پارت بدم دلیلشو نمیتونم بگم اگر بهتون بگم حتما بهم حق میدید.
فقط دعا کنید که هرچه سریعتر اسرائیل از روی کره زمین برداشته بشه التماس دعا دارم از همتون یا علی
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) غذام رو درست ک
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۲۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_شده خونمون رو بفروشم این کار رو میکنم...
خوب میدونم که عمه برای ساکت کردن من این حرف رو میزنه و اِلا اینها خونه فروش نیستند
بهش گفتم
من نمیدونم محمد چقدر وام گرفته و اینکه شما خونه رو بفروشی میتونی واقعاً با اون پول، بدهی گاوداری رو بدید یا نه ؟
محمدم که خوشش نمیاد به من اطلاعات بده... شما ازش بپرس ببین چقدر وام گرفته؟
عمه که انتظار نداشت، من این حرف رو بزنم ساکت شد و چیزی نگفت یه دفعه صدای ناهید اومد که داد زد
_ تو حیا نمیکنی به مامانم میگی خونشونو بفروشن بدن بدهی گاوداری؟
میدونم که هر جوابی به ناهید بدم از نظر این خانواده مقصرم برای همین تماس رو قطع کردم
یه دفعه به خودم اومدم ای وااای الان زنگ مدرسه زینب میخوره... سریع گوشی رو گذاشتم تو کیفمو پا تند کردم به سمت مدرسه...
گوشیم زنگ خورد اما دیگه جواب ندادم فایدهای نداره جواب دادن... مادر شوهرم میخواد من دخالت نکنم...منم اگر مطمئن بودم که اونا میتونن به نتیجه خوبی برسند، واقعاً دخالت نمیکردم چون خیلی سر این موضوع اذیت میشم... ولی امیدی بهشون ندارم الان همشون موضوع گاوداری رو میدونن هیچکس هیچ کاری نمیکنه حالا که میبینن ناصر بهم وکالت داده و میدونن که منم دنبالشو میگیرم به تلاطم افتادن...
رسیدم مدرسه زینب دیدم زنگ خورده و در حیاط مدرسه هم باز شده و بچهها دارند از مدرسه میان بیرون... بین بچهها سرک کشیدم که نگاهم افتاد به زینب... دستی براش تکون دادم.
منو دید دوید سمتم، بهم رسید و گفت
_ سلام مامان
لبخندی زدم
_ سلام خدا قوت دختر گلم
_ممنون مامان
نگاهشو داد به من
فردا باید کار دستی ببرم مدرسه. بریم وسایلش رو بخریم؟
_الان که نه... ناهار بخوریم عصر بشه چشم میریم میخریم
لبخند کودکانه قشنگی زد
_مامان میخوام کار دستی من از همه قشنگتر باشه
_باشه عزیزم یه جوری باهم درستش میکنیم که از کار دستی همه بچههای کلاستون قشنگتر باشه... حالا چی بهتون گفتن درست کنید؟
خانممون گفت خودتون فکر کنید و بسازید
سرش رو آورد بالا دست منو گرفت
_ مامان
_ جانم دلم
_ تو بگو من چی بسازیم؟
نمیدوم مامان، بزار بریم خونه ناهار بخوریم سیر بشیم اونوقت میشینیم با هم دیگه فکر میکنیم که چی درست کنیم.
همین طوری که سرمون به حرف زدن گرم بود رسیدیم خونه منتظر موندیم پسرا هم اومدن ناهارو کشیدم با هم خوردیم ناصر از سر میز بلند شد بره تو هال بهم گفت
_ نرگس میز رو جمع کردی بیا کارت دارم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _شده خونمون رو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۲۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
باشه چشم
ناصر و بچهها رفتن، دلم شور افتاد به خودم گفتم یعنی چیکار داره ظرفا رو نشسته رها کردم اومدم کنارش نشستم
_ جانم ناصر چی میخواستی بهم بگی...
گوشیش رو برداشت روشن کرد گزینه پیامک آورد زد روی اسم ناهید داد دستم گفت:
_ بخون
نگاه انداختم به صفحه گوشی دیدم نوشته
_داداش تو که نرگس رو میشناسی چرا بهش وکالت دادی؟
مال دنیا ارزش نداره که بخواد رابطه برادری شما به هم بریزه
نگاه انداختم به ناصر خواستم چیزی بگم که نگذاشت من حرف بزنم و گفت:
گوشی رو بده به من گوشیو گرفتم سمتش از دستم گرفت کامل خاموشش کرد گذاشت رو میز نگاهشو داد به من
_ میخوام دیگه گوشی نداشته باشم در واقع میخوام همه تلاشمو بکنم خودمو از هرگونه استرسی دور کنم...
دیروز بعد از ظهر تو سرت به کار گرم بود زینب اومد به من گفت:
بابا تو که فراموشی گرفته بودی من ازت میترسیدم
بهش گفتم: چرا بابا من فقط فراموشی گرفته بودم ترسناک که نشده بودم، بهم گفت :
فکر میکردم حالا که منو نمیشناسی یه وقت منو آدم بد ببینی... بلایی سرم بیاری
من نمیخوام دیگه فراموشی بگیرم که بچهم ازم بترسه... یا بشینن غصه بخورن
از خواهرم تعجب میکنم: وقتی حال و روز منو میدونه چطوری میتونه همچین پیامکی به من بده... منم فکر کردم این گوشی داره میشه باعث اضطراب من به خودم گفتم بهتر که کلا گوشی نداشته باشم...
ولی یه خواهش ازت دارم نرگس
_جانم بگو...
وضعیت مالی گاوداری رو بهبود بده ولی حرمت خونواده من رو هم حفظ کن
خواستم یه حرفها و یه گلههای بکنم که به خودم گفتم
ناصر نشنیده از رفتارهای خونوادش مطلع هست من الان فقط باید بهش آرامش بدم لبخندی زدم و گفتم
_چشم... خیالت راحت باشه.
نگاهش رو داد به گوشیش
_اینم بردار یه جایی بزار این قائله که تموم شد ازت میگیرمش... هر کی هم با من کار داشت به گوشی خونه زنگ بزنه
سری به تایید حرفش تکون دادم
_بهترین کار رو داری میکنی...
گوشی رو برداشتم و گذاشتم تو گاو صندوق و تو دلم به این مدیریت ناصر احسنت گفتم: ماشاالله حواسش به همه چی هست... هم منو نصیحت میکنه، هم با خاموش کردن گوشیش به خونوادهش میفهمونه که ادامه گردوندن زندگیم رو سپردم به شریک زندگیم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) باشه چشم ناص
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۲۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
اومدم آشپزخونه و شروع کردم به شستن ظرفها و هی تو ذهنم برنامهریزی میکنم که از کجا شروع کنم و چی بگم...
بهتره به رفتارهای ناهید هیچ عکس العملی نشون ندم چون توی این قضیه اون هیچ کاره است سفارش ناصرم که گفت حرمت خونوادم رو حفظ کن باید گوش کنم و خودم رو آماده کنم...
حالا من باید مثل یک کوه مقاوم باشم و در مقابل حرفها و نیش زبانهای خونواده شوهرم طاقت بیارم...
نگاهمو دادم به بالا...
خدایا کمکم کن
تنها کسی که میتونه توی این قضیه منو یاری کنه فقط خودتی..
تلفن خونه زنگ خورد دستمو شستم و خشک کردم اومدم گوشیو برداشتم
_سلام نیلوفر جان
_سلام نرگس حالت چطوره خوبی؟
_الحمدالله خدا را شکر
_آقا ناصر چطورن بهتر شدن؟
فهمیدم که میخواد در مورد کالتنامه صحبت کنه تا به محمد اطلاعاتی بده برای همین دیگه نگذاشتم حال همه رو بپرسه گفتم:
_ناصرم خوبه بچههام خوبن... نیلوفر جان راجع به همون موضوعی که زنگ زدی صحبت کن
_از اینکه انقدر رک صحبت کردم تعجب کرد... با مکث کوتاهی گفت
_ببخشید نرگس جان میخواستم در مورد این وکالت نامهای که میگن آقا ناصر به تو داده صحبت کنم!
_جانم هر سوالی داری بپرس...
_واقعا بهت وکالتنامه داده؟
_بله نیلوفر جان مگه اشکالی داره؟
_نه عزیزم چه اشکالی... شما زن و شوهر هستید حتماً که به صلاح زندگیتون هست...
فقط میخواستم بدونم تصمیمت چیه؟
احتمال دادم که محمد داره حرفهای منو میشنوه و به سفارش اونم نیلوفر زنگ زده، بهش گفتم:
_به آقا محمد که الانم داره صدای منو میشنوه بگو...
ما که با هم دعوا نداریم از یک خونوادهایم تو هم پسرعمهمنی و هم عموی بچههام... حالا یه شرایطی پیش اومده که کار گاوداری به اینجا کشیده... ناصرم شرایط روحی و جسمی مناسبی برای حل این موضوع نداره... بدون اینکه داد و بیداد کنه توهین کنه بیاد بشینه با هم صحبت کنیم ببینیم باید چیکار کنیم...
نیلوفر جان من میخوام حلش کنم نمیخوام خدایی نکرده به کسی خسارتی بخوره یا باعث ناراحتی بشه...به محمد آقا بگو با محسن بیاد هر کجا که صلاح میدونه... خونهی بابا، خونه ما، خونه شما، خونه آقا محسن، هر کجا که فکر میکنه راحتتره بشینیم صحبت کنیم ببینیم باید چیکار کنیم...
یه دفعه صدای محمد اومد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) اومدم آشپزخون
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۲۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ ناصر بیجا کرده به تو وکالت نامه داده، تو هم غلط میکنی که میخوای بشینی در مورد مسائل مالی ما حرف بزنی، من اون جلسهای که تو توش باشی رو آتیش میزنم، خودم وام گرفتم خودم گاوداری رو زیر قرض بردم خودمم حلش میکنم...
حرفهای محمد خیلی برام سنگین تموم شد و خدا میدونه که میتونم بدتر از اینها رو بهش بگم...
که قبل از اینکه اون به قول خودش بخواد منو آتیش بزنه من با حرفام آتیشش بزنم...
ولی چه کنم که به ناصر قول دادم حرمتشون رو حفظ کنم... از شدت ناراحتی و سنگینی حرفاش همچین لبم رو گاز گرفتم که درد شدیدی گرفت و درجا باد کرد...
تو دلم ذکر لا حول و لا قوه الا بالله رو گفتم و با همه حرصی که دارم میخورم آروم جواب دادم...
_ به جای داد زدن بیا بشین حلش کنیم...
بدون اینکه جواب منو بده قطع کرد...
از شدت عصبانیت خون داره خونم رو میخوره...به خودم گفتم درسته که به ناصر قول دادم حرمت خونوادش رو حفظ کنم ولی اگه خیلی هم کوتاه بیام به جایی نمیرسم.
زنگ زدم به گوشی نیلوفر فوری جواب داد
_سلام نرگس کاری داری؟
_آره کار دارم، هنوز محمد کنارته؟
_ بله کنارم نشسته.
_میشه گوشی رو بذاری روی بلندگو.
صدای ضعیفی ازش شنیدم
_ نرگسه میگه گوشی رو بذار رو بلندگو، بذارم؟
صدای نیلوفر اومد
_گذاشتم حرفتو بگو...
با لحن محکم و قاطعی گفتم:
آقا محمد میدونم که داری حرفای منو میشنوی پس خوب گوش کن اگر خودت اومدی و دور هم نشستیم حلش کردیم که هیچ... اگر نه با وکالتنامهای که دارم ازت شکایت میکنم اون موقع مجبور میشی تو دادگاه به من مدرک ارائه کنی دیگه حرفی ندارم.
خواستم بگم خداحافظ که به خودم گفتم این آدم لیاقت خداحافظی نداره بدون خداحافظی تماس رو قطع کردم...
اومدم آشپزخانه و بقیه ظرفامو شستم و مرتب کردم، دو تا چایی ریختم که ببرم با ناصر بخوریم که گوشی خونه زنگ خورد نگاهی به صفحه تلفن انداختم شماره ناهیدِ... دوشاخه تلفن را از پریز کشیدم بستم دور تلفن جمع کردم گذاشتم کنار...
نگاهم افتاد به سینی چایی قبل از اینکه سینی رو بردارم ببرم چند نفس عمیق کشیدم و به نیت پنج تن پنج صلوات فرستادم تا اثر ناراحتی، هم از ظاهرم ،هم از درونم بره و شاداب برم پیش ناصر...حالم که یه کم جا اومد سینی رو برداشتم اومدم کنار ناصر نشستم... یه شکلات برداشتم از پوست در آوردم گذاشتم دهن ناصر و با لبخند گفتم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) اومدم آشپزخون
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۲۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ ناصر بیجا کرده به تو وکالت نامه داده، تو هم غلط میکنی که میخوای بشینی در مورد مسائل مالی ما حرف بزنی، من اون جلسهای که تو توش باشی رو آتیش میزنم، خودم وام گرفتم خودم گاوداری رو زیر قرض بردم خودمم حلش میکنم...
حرفهای محمد خیلی برام سنگین تموم شد و خدا میدونه که میتونم بدتر از اینها رو بهش بگم...
که قبل از اینکه اون به قول خودش بخواد منو آتیش بزنه من با حرفام آتیشش بزنم...
ولی چه کنم که به ناصر قول دادم حرمتشون رو حفظ کنم... از شدت ناراحتی و سنگینی حرفاش همچین لبم رو گاز گرفتم که درد شدیدی گرفت و درجا باد کرد...
تو دلم ذکر لا حول و لا قوه الا بالله رو گفتم و با همه حرصی که دارم میخورم آروم جواب دادم...
_ به جای داد زدن بیا بشین حلش کنیم...
بدون اینکه جواب منو بده قطع کرد...
از شدت عصبانیت خون داره خونم رو میخوره...به خودم گفتم درسته که به ناصر قول دادم حرمت خونوادش رو حفظ کنم ولی اگه خیلی هم کوتاه بیام به جایی نمیرسم.
زنگ زدم به گوشی نیلوفر فوری جواب داد
_سلام نرگس کاری داری؟
_آره کار دارم، هنوز محمد کنارته؟
_ بله کنارم نشسته.
_میشه گوشی رو بذاری روی بلندگو.
صدای ضعیفی ازش شنیدم
_ نرگسه میگه گوشی رو بذار رو بلندگو، بذارم؟
صدای نیلوفر اومد
_گذاشتم حرفتو بگو...
با لحن محکم و قاطعی گفتم:
آقا محمد میدونم که داری حرفای منو میشنوی پس خوب گوش کن اگر خودت اومدی و دور هم نشستیم حلش کردیم که هیچ... اگر نه با وکالتنامهای که دارم ازت شکایت میکنم اون موقع مجبور میشی تو دادگاه به من مدرک ارائه کنی دیگه حرفی ندارم.
خواستم بگم خداحافظ که به خودم گفتم این آدم لیاقت خداحافظی نداره بدون خداحافظی تماس رو قطع کردم...
اومدم آشپزخانه و بقیه ظرفامو شستم و مرتب کردم، دو تا چایی ریختم که ببرم با ناصر بخوریم که گوشی خونه زنگ خورد نگاهی به صفحه تلفن انداختم شماره ناهیدِ... دوشاخه تلفن را از پریز کشیدم بستم دور تلفن جمع کردم گذاشتم کنار...
نگاهم افتاد به سینی چایی قبل از اینکه سینی رو بردارم ببرم چند نفس عمیق کشیدم و به نیت پنج تن پنج صلوات فرستادم تا اثر ناراحتی، هم از ظاهرم ،هم از درونم بره و شاداب برم پیش ناصر...حالم که یه کم جا اومد سینی رو برداشتم اومدم کنار ناصر نشستم... یه شکلات برداشتم از پوست در آوردم گذاشتم دهن ناصر و با لبخند گفتم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ ناصر بیجا کر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۲۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_چاییت رو با شکلات بخور
خندهای کرد و گفت:
_میبینی، شیر که پیر بشه براش تصمیم میگیرن...که چی بخوره... شاید من میخواستم با قند بخورم.
ابرو دادم بالا
_ اولا که تو پیر نیستی دوما حالا بیا و خوبی کن.
دستم رو گرفتم جلوی دهنش
_اصلا شکلاتمو بده...
سرش رو کشید عقب
_نه دیگه حالا دستت رو رد نمیکنم
شوخیم گل کرد و روبروش روی دو زانو نشستم گفتم
_یا شکلاتم رو میدی یا دست میندازم تو دهنت در میارم
ناصر گفت اگه میتونی درش بیار
دهنش رو سفت بست، از روی دو زانو بلند شدم دستم رو گذاشتم رو لبش و تلاش کردم دهنش رو باز کنه، ناصر سرش رو تکون میده و با دهن بسته میخنده... منم دست بردار نیستم گفتم
باید شکلات منو بدی
از سر و صدای خنده های ما زینب کنجکاو شد و اومد کنارمون ایستاد
_دارید چیکار میکنید؟
برگشتم سمتش
_با، بابا شوخی میکنم
_چه شوخی منم با، بابا شوخی کنم
لبخندی بهش زدم
_نه دیگه خودت باید فکر کنی و شوخی کنی
زینب چشمهاشو ریز کرد
/
من این شوخی رو دوست دارم
صدای زنگ گوشیم بلند شد جواب زینب رو ندادم... از کنار ناصر و زینب بلند شدم اومدم گوشیم رو از روی اُپن برداشتم شماره عمه افتاده دکمه پاسخ رو زدم
_سلام عمه
صدای ناهید اومد
_ چرا ناصر تلفنشو جواب نمیده؟
اومدم تو آشپزخونه که ناصر صدامو نشونه...نفسی کشیدم و بعد از چند لحظه جواب دادم
_چون شماها بهش استرس میدید تصمیم گرفته گوشیشو خاموش کنه
_ما بهش استرس میدیم؟ چرا حرف از خودت در میاری؟ ما چه استرسی بهش دادیم؟
من حوصله جر و بحث کردن با تو رو ندارم با ناصر کار داشتی اونم تلفنشو جمع کرده
این یکی تماس رو هم بدون خداحافظی قطع کردم
اومدم تو هال دیدم زینب دقیق همون شوخی که من با ناصر میکردمو داره انجام میده...هی میخواد دستش رو بکنه تو دهن ناصر اونم نمیزاره یه لحظه متوجه شدم ناصر داره کلافه میشه اومدم کنارشون و گفتم
_زینب یه فکر جدید
نگاهش رو داد به من
_چه فکری؟
نباید بابایی بشنوه بیا در گوشت بگم
بچهم فوری بلند شد اومد کنارم
_بگو مامان فکر جدیدت چیه؟
سرم رو بردم در گوشش
_بیا بترسونیمش
خنده شیطنت آمیزی زد
_چه جوری
چادر سفیدت رو سرت کن بعد بکش رو صورتت بابا که حواسش نبود صدات رو کلفت کن بیا بگو یوهاهاهاها
زیبب باشهای گفت و رفت تو اتاقش... تا زینب رفت که مثلا خودش رو ترسناک کنه و بیاد امیر حسن با یه ملحفه سفید که انداخته بود رو سرش پرید وسط هال و گفت
یوهاهاهاها
من ترسیدم و یه جیغ کشیدم، ناصر زد زیر خنده و به امیر حسن گفت
_خوب مامانو ترسوندی...
گفتم
_آخه من منتظر زینب بودم که اینجوری بیاد. یه دفعه امیر حسن اومد به خودم گفتم زینب که نمیتونه به این سرعت خودشو اینطوری کنه... پس این کیه؟
عزیز و امیر حسینم از اتاقشون اومدن بیرون و خندیدن...زینب گریه کنون اومد وسط هال
من میخواستم این شوخی رو بکنم...
با دیدن این صحنه همگی خندیدیم و زینب رو بغل کردم بوسیدمش و در گوشش گفتم
ما میخواستیم بابا رو بخندونیم که خوشحال بشه که خندوندیم تو هم ناراحت نشو دفعه دیگه یواشکی نقشه میکشیم بابا رو بترسونیم که کسی نفهمه
اشکهاش رو پاک کردو بهم زل زد
قول دادی ها
ریز سرم رو تکون دادم
آره عزیزم قول دادم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _چاییت رو با
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۲۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد
ناصر بهم گفت
_خونواده منن آره؟
سری تکون دادم
_برم ببینم...
گوشی رو برداشتم و صفحهش رو نشون ناصر دادم
آره... مادرته
جواب بده
_میشه برم آشپزخونه که یه وقت یه چیزی نگن که تو استرس بگیری
_نه مامانم چیزی نمیگه
ساکت نگاه معنا داری بهش انداختم
ناصر که دید نگاه من اونو یاد کم محلی های چند روز پیش مادرش میندازه
دستش رو به بالا پرت کرد
_ اصلا من کار ندارم هر جا کجا دوست داری جواب بده
توی این بحث و گفتگوی ما انقدر گوشی زنگ خورد تا تماس قطع شد چند ثانیه بعد دوباره زنگ خورد... اومدم آشپز خونه جواب دادم
_سلام عمه
_سلام... مگه قرار نشد تو هیچ کاری نکنی تا ما خونمون رو بفروشیم و گاو داری رو از رهن بانک در بیاریم
_ چرا شما همین رو گفتی
_پس چرا زنگ زدی به نیلوفر و به محمد گفتی که اگر نیای شکایت میکنم ازت
عمه جان اولا که من زنگ نزدم نیلوفر زنگ زد... بعدم، من اصلا نمیدونم محمد چقدر وام گرفته و چند تا از قسطهاش رو پرداخت کرده... بیاد بگه تا ببینیم کلا چقدر بدهی هست که شما خونه بفروشی و پول بانک رو بدی
_ تو که میدونی محمد آبش با تو توی یه جوب نمیره پس چرا ازش میپرسی
عه عمه جان بحث سرمایهمونه، آینده بچههامه... چرا نباید بپرسم و بدونم...باشه به من نگه به محسن بگه با اون که مشکل نداره
با لحن گلهمندی گفت
_شما بچهها آخرشم با این کارهاتون من و حاجی رو میکشید
_اینجا که من مقصر نیستم... پسر خودت محمد مقصره
_ حالا یا تو یا اون چه فرقی میکنه
_ خب، فرقش اینهکه شما این گلهتون رو باید به محمد بکنی نه به من
_ نرگس حالا تو یه چند روز هیچی نگو ساکت باش من خودم حساب کتابها رو از محمد میگیرم میدم به تو...
_عمه جان مگه شما از اون حساب کتابها سر در میاری
_من نه ولی ناهید سر در میاره
با لحن ناراحت و کشداری گفتم
_وااای... نه عمه... تو رو خدا... ناهید رو توی این کار دخالت نده...به محسن بگو
_ من میخوام به تو حساب کتاب بدم... بزار کارمو بکنم
_آره شما کارتون را میکنید اما ناهید رو مغز من راه میره اگه بخواهید ناهید را تو این کار بیارید من قولی نمیدم که به حرفتون گوش کنم کار خودم میکنم
بهم توپید
_نرگس تو خجالت نمیکشی با من اینطوری حرف میزنی
ببین عمه جان وقتی ناهید رو مغز من راه میره شما راحت ازش میگذرید اما من باید اینجا باید با چهار تا بچه سروکله بزنم و هوای همسرمم داشته باشم اینطوری برام اعصاب نمیمونه... بعد ناخود آگاه برای شوهر و بچه هام کم میزارم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\