زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ ناصر بیجا کر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۲۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_چاییت رو با شکلات بخور
خندهای کرد و گفت:
_میبینی، شیر که پیر بشه براش تصمیم میگیرن...که چی بخوره... شاید من میخواستم با قند بخورم.
ابرو دادم بالا
_ اولا که تو پیر نیستی دوما حالا بیا و خوبی کن.
دستم رو گرفتم جلوی دهنش
_اصلا شکلاتمو بده...
سرش رو کشید عقب
_نه دیگه حالا دستت رو رد نمیکنم
شوخیم گل کرد و روبروش روی دو زانو نشستم گفتم
_یا شکلاتم رو میدی یا دست میندازم تو دهنت در میارم
ناصر گفت اگه میتونی درش بیار
دهنش رو سفت بست، از روی دو زانو بلند شدم دستم رو گذاشتم رو لبش و تلاش کردم دهنش رو باز کنه، ناصر سرش رو تکون میده و با دهن بسته میخنده... منم دست بردار نیستم گفتم
باید شکلات منو بدی
از سر و صدای خنده های ما زینب کنجکاو شد و اومد کنارمون ایستاد
_دارید چیکار میکنید؟
برگشتم سمتش
_با، بابا شوخی میکنم
_چه شوخی منم با، بابا شوخی کنم
لبخندی بهش زدم
_نه دیگه خودت باید فکر کنی و شوخی کنی
زینب چشمهاشو ریز کرد
/
من این شوخی رو دوست دارم
صدای زنگ گوشیم بلند شد جواب زینب رو ندادم... از کنار ناصر و زینب بلند شدم اومدم گوشیم رو از روی اُپن برداشتم شماره عمه افتاده دکمه پاسخ رو زدم
_سلام عمه
صدای ناهید اومد
_ چرا ناصر تلفنشو جواب نمیده؟
اومدم تو آشپزخونه که ناصر صدامو نشونه...نفسی کشیدم و بعد از چند لحظه جواب دادم
_چون شماها بهش استرس میدید تصمیم گرفته گوشیشو خاموش کنه
_ما بهش استرس میدیم؟ چرا حرف از خودت در میاری؟ ما چه استرسی بهش دادیم؟
من حوصله جر و بحث کردن با تو رو ندارم با ناصر کار داشتی اونم تلفنشو جمع کرده
این یکی تماس رو هم بدون خداحافظی قطع کردم
اومدم تو هال دیدم زینب دقیق همون شوخی که من با ناصر میکردمو داره انجام میده...هی میخواد دستش رو بکنه تو دهن ناصر اونم نمیزاره یه لحظه متوجه شدم ناصر داره کلافه میشه اومدم کنارشون و گفتم
_زینب یه فکر جدید
نگاهش رو داد به من
_چه فکری؟
نباید بابایی بشنوه بیا در گوشت بگم
بچهم فوری بلند شد اومد کنارم
_بگو مامان فکر جدیدت چیه؟
سرم رو بردم در گوشش
_بیا بترسونیمش
خنده شیطنت آمیزی زد
_چه جوری
چادر سفیدت رو سرت کن بعد بکش رو صورتت بابا که حواسش نبود صدات رو کلفت کن بیا بگو یوهاهاهاها
زیبب باشهای گفت و رفت تو اتاقش... تا زینب رفت که مثلا خودش رو ترسناک کنه و بیاد امیر حسن با یه ملحفه سفید که انداخته بود رو سرش پرید وسط هال و گفت
یوهاهاهاها
من ترسیدم و یه جیغ کشیدم، ناصر زد زیر خنده و به امیر حسن گفت
_خوب مامانو ترسوندی...
گفتم
_آخه من منتظر زینب بودم که اینجوری بیاد. یه دفعه امیر حسن اومد به خودم گفتم زینب که نمیتونه به این سرعت خودشو اینطوری کنه... پس این کیه؟
عزیز و امیر حسینم از اتاقشون اومدن بیرون و خندیدن...زینب گریه کنون اومد وسط هال
من میخواستم این شوخی رو بکنم...
با دیدن این صحنه همگی خندیدیم و زینب رو بغل کردم بوسیدمش و در گوشش گفتم
ما میخواستیم بابا رو بخندونیم که خوشحال بشه که خندوندیم تو هم ناراحت نشو دفعه دیگه یواشکی نقشه میکشیم بابا رو بترسونیم که کسی نفهمه
اشکهاش رو پاک کردو بهم زل زد
قول دادی ها
ریز سرم رو تکون دادم
آره عزیزم قول دادم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _چاییت رو با
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۲۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد
ناصر بهم گفت
_خونواده منن آره؟
سری تکون دادم
_برم ببینم...
گوشی رو برداشتم و صفحهش رو نشون ناصر دادم
آره... مادرته
جواب بده
_میشه برم آشپزخونه که یه وقت یه چیزی نگن که تو استرس بگیری
_نه مامانم چیزی نمیگه
ساکت نگاه معنا داری بهش انداختم
ناصر که دید نگاه من اونو یاد کم محلی های چند روز پیش مادرش میندازه
دستش رو به بالا پرت کرد
_ اصلا من کار ندارم هر جا کجا دوست داری جواب بده
توی این بحث و گفتگوی ما انقدر گوشی زنگ خورد تا تماس قطع شد چند ثانیه بعد دوباره زنگ خورد... اومدم آشپز خونه جواب دادم
_سلام عمه
_سلام... مگه قرار نشد تو هیچ کاری نکنی تا ما خونمون رو بفروشیم و گاو داری رو از رهن بانک در بیاریم
_ چرا شما همین رو گفتی
_پس چرا زنگ زدی به نیلوفر و به محمد گفتی که اگر نیای شکایت میکنم ازت
عمه جان اولا که من زنگ نزدم نیلوفر زنگ زد... بعدم، من اصلا نمیدونم محمد چقدر وام گرفته و چند تا از قسطهاش رو پرداخت کرده... بیاد بگه تا ببینیم کلا چقدر بدهی هست که شما خونه بفروشی و پول بانک رو بدی
_ تو که میدونی محمد آبش با تو توی یه جوب نمیره پس چرا ازش میپرسی
عه عمه جان بحث سرمایهمونه، آینده بچههامه... چرا نباید بپرسم و بدونم...باشه به من نگه به محسن بگه با اون که مشکل نداره
با لحن گلهمندی گفت
_شما بچهها آخرشم با این کارهاتون من و حاجی رو میکشید
_اینجا که من مقصر نیستم... پسر خودت محمد مقصره
_ حالا یا تو یا اون چه فرقی میکنه
_ خب، فرقش اینهکه شما این گلهتون رو باید به محمد بکنی نه به من
_ نرگس حالا تو یه چند روز هیچی نگو ساکت باش من خودم حساب کتابها رو از محمد میگیرم میدم به تو...
_عمه جان مگه شما از اون حساب کتابها سر در میاری
_من نه ولی ناهید سر در میاره
با لحن ناراحت و کشداری گفتم
_وااای... نه عمه... تو رو خدا... ناهید رو توی این کار دخالت نده...به محسن بگو
_ من میخوام به تو حساب کتاب بدم... بزار کارمو بکنم
_آره شما کارتون را میکنید اما ناهید رو مغز من راه میره اگه بخواهید ناهید را تو این کار بیارید من قولی نمیدم که به حرفتون گوش کنم کار خودم میکنم
بهم توپید
_نرگس تو خجالت نمیکشی با من اینطوری حرف میزنی
ببین عمه جان وقتی ناهید رو مغز من راه میره شما راحت ازش میگذرید اما من باید اینجا باید با چهار تا بچه سروکله بزنم و هوای همسرمم داشته باشم اینطوری برام اعصاب نمیمونه... بعد ناخود آگاه برای شوهر و بچه هام کم میزارم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) دوباره صدای ز
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۲۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
عمه با لحن تهدید آمیزی گفت
_ نرگس تو داری رو حرف من حرف میاری؟ ناهید هم دختر عمهته هم خواهر شوهرت... دشمنت که نیست.
_عمه جان میشه بگید دشمن با آدم چیکار میکنه؟
سکوت کردم که جواب عمه رو بشنوم ولی عمه جوابی نداد
دوباره پرسیدم
نگفتی عمه جان دشمن با آدم چیکار میکنه
صدای گرفته و ناراحت عمه به گوشم خورد
_من دیگه با تو حرفی ندارم.
_ باشه عمه جان پس بزارید من کار خودم رو بکنم
عمه بدون اینکه جواب بده تماس رو قطع کرد... گوشی رو گذاشتم روی اُپن آشپزخونه...
از دیروز که با عمه و نیلوفر درمورد حل مسئله مالی گاوداری صحبت کردیم فکر من درگیره... با این سفارش ناصر در مورد ا نگهداشتن احترام خونوادش که حق هم داره دست من برای شکایت بستهست... من فقط تهدید میکنم نمیتونم واقعا شکایت کنم و موندم که چطوری محمد رو قانع کنم که بیاد و بگه چقدر وام گرفته و چندتا از قسطها رو پرداخت کرده...
تو همین فکرها بودم که گوشیم زنگ خورد... جواب دادم
_سلام بابا حالت خوبه
_سلام تو چطوری ؟
_ممنون بابا
_نرگس بابا... امروز وقت کردی بیا خونه ما کارت دارم
_چشم بابا چه ساعتی بیام که شما باشی
_الان اگر میتونی بیا، هستم
_چشم بابا الان آماده میشم میام
لباس پوشیدم به ناصر گفتم
_بابام میگه بیا کارت دارم برم ببینم چیکار داره...
ناصر نگاهی به من انداخت و پرسید
_به نظرت چیکارت داره؟
نخواستم فکر ناصر درگیر بشه و گفتم
_ نمیدونم
ناصر لبخند کم رنگی زد
_ من میدونم... تو با خونواده من به توافق نرسیدی... مامانم میخواد از بابات به عنوان اهرم فشار برای تو استفاده کنه
نشستم کنارش
_ تو مثلا گوشیت رو گذاشتی کنار که در جریان کار نباشی تا استرس نگیری... اما انگار یه قدم از من جلوتری
لبخند گرمی زد
_نه قدم رو که تو جلوتری من فقط حدس زدم...حالا برو ببین بابات چیکارت داره...
از ناصر خدا حافظی کردم...همچین که اومدم از خونه بیام بیرون زینب و
امیر حسنم دنبالم راه افتادم که ما هم میایم... اول خواستم نبرمشون... ولی نگاهم که به شور و شوقشون افتاد... گفتم:
_باشه بیاید
سه تایی اومدیم بیرون...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) عمه با لحن ته
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
تو راه به خودم گفتم...احتمالا چون عمه با من به نتیجه نرسید حالا زنگ زده که بابامو واسطه کنه...رسیدیم، زنگ خونه رو زدم صدای علی اکبر اومد
_کیه؟
_من علی اکبر جان باز کن
در باز شد وارد خونه شدیم...بعد از سلام و احوالپرسی بابام گفت
_چی شده بابا، بین تو خونواده شوهرت... عمه زنگ زد ازت گله داشت...میگفت نرگس حرمت نگه نمیداره
همه ماجرای گاوداری و رفتارهای محمد رو براش گفتم...کمی رفت تو فکر و گفت
_این کار محمد که اصلا خوب نیست... گاو داری سرمایهزندگی شماست... محمد داره از بین میبرش...عمه اینها رو به من نگفت
_عمه به من میگه تو هیچ کاری نکن من خونمون رو میفروشم میدم بانک و گاو داری رواز رهن بانک خارج میکنم ولی من باور نمیکنم که عمه بخواد خونه ش رو بفروشه و بره مستاجری
مامانم اومد تو حرفمون
_عُمراً که مادر شوهرت خونه بفروشه... این حرفها رو میزنه زمان بخره که مثلا شاید درست بشه
نگاهم رو دادم به مامان و بابام
_به نظرتون این درسته که من به خاطر فکرهای مادر شوهرم صبر کنم... اگر از مهلت اقساط بگذره بانک بیاد گاوداری رو تصرف کنه بعد ما باید چیکار کنیم... من چهار تا بچه دارم
مامانم به تایید حرف من سری تکون داد و بابام گفت
_ بابا جون اگه صلاح میدونی من بیام جلو برم با محمد و مادر شوهرت صحبت کنم. ببینم اوضاع و احوال چه جوریه... هر کاریم از دستم بر بیاد براتون انجام میدم
_باشه بابا خیلی هم ازت ممنون میشم که کمک کنی ولی یه خواهش ازت دارم یه وقت تحت تاثیر حرفاشون قرار نگیری که بگن نداریم و نمیتونیم و اینا... بیای چیزی رو بفروشی... بزار اگه قرار به فروشم هست خودشون بفروشن
نفس بلندی کشید
_ باشه بابا جون
_ببخشید اگه با من کاری ندارید من برم
هر دوشون گفتن:
نه برو به سلامت
ازشون خداحافظی کردم و اومدم خونه
ناصر پرسید بابات باهات چیکار داشت
دلم براش سوخت این بنده خدا میخواد خودشو بکشه کنار که فکر و خیال نیاد سراغش از طرفی هم دلش شور میزنه که این سرمایه ما چطور میشه...چادرم رو از سرم در آوردم و انداختم رو دستمو درجوابش گفتم
_مامانت گله منو به بابام کرده بود.
نگذاشت ادامه بدم پرسید
_برای چی؟
_در مورد گاوداری
_خب
بابام بهم گفت اگه اجازه بدی من دخالت کنم
ناصر که دراز کشیده بود پا شد نشست و گفت:
_ میخواستی قبول کنی
_ آره قبول کردم
خدا به بابات خیر بده اگه بیاد وسط کار خیلی بهتر پیش میره...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
هدایت شده از کانال کمیل
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
از اینکه ناصر موافق دخالت پدرم در مورد حل مساله گاوداری بود خیلی خوشحال شدم.
از پیشش بلند شدم و اومدم کنار رخت آویز... مانتوم رو در آوردم با چادر و روسریم آویزون کردمو اومدم آشپز خونه زیر کتری رو روشن کردم و یه خورده آشپزخونه رو جمع جور کردم.
کتری جوش اومد چایی دم کردم صبر کردم دم کشید... ریختم تو استکان و آوردم بخوریم... زنگ خونه رو زدن... بلند شدم اومدم نگاهم رو دادم به صفحه آیفون کسی پیدا نیست...با تعجب به خودم گفتم! این کیه که زنگ زده ولی طوری ایستاده که دوربین آیفون نگیردش...
با دلهره و اضطراب گوشی آیفون رو برداشتم پرسیدم
_ کیه؟
یه مرتبه قیافه مهدیه صفحه آیفون نمایان شد... با حالت بغض جواب داد
_ زن عمو باز میکنی؟
نگران احوالش شدم و دکمه آیفون رو زدم و فوری چادر تو خونه ایم رو سرم کردم و سریع اومدم تو حیاط... مهدیه تا چشمش به من افتاد زد زیر گریه
_ زن عمو ببخشید میدونم که عمو حالش خوب نیست و باید محیط اطرافش آروم باشه ولی به جون دو تا بچههام چارهای جز اومدن به خونه شما نداشتم.
نزدیکش شدم و صورتش رو بوسیدم
_خوش اومدی مهدیه جان...دلم شور افتاد میشه بگی چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟
شدت گریهش بیشتر شدو دستش رو گذاشت روی صورتش و میون هق هق گریههاش گفت:
_دیگه نمیتونم رفتارهای مهدی رو تحمل کنم. بابامم اصلاً حمایتم نمیکنه میگه زن گرفته که گرفته برو بشین سر زندگیت بچههاتو بزرگ کن...
نگاهشو داد تو چشمای من سری تکون داد...
میشه زن عمو؟ شما بودی میتونستی؟
نفس عمیقی کشیدم:
_خیلی سخته...کمتر کسی میتونه تویِ این شرایط زندگی کنه.
سرش رو انداخت پایین و با شرمندگی گفت:
_میتونم چند روز اینجا بمونم؟
سر دو راهی بدی گیر کردم بگم نه... که خدا رو خوش نمیاد. چونکه به ما پناه آورده... بگم آره شوهرم باید توی محیط آرومی زندگی کنه... اونم با اون محمد که بهانه آزارش این روزا به ما اینه که زینب موضوع ازدواج دوم مهدی رو... رو کرده الان دیگه میگه اون از بچهاش این از مادرش که دختر منو آورده اینجا پناه داده...
خیلی فرصت فکر کردن ندارم باید زود تصمیم بگیرم که آیا اولویت رو بدم به مهدیه یا به شوهرم.
از صمیم قلبم از خدا خواستم حرفی رو سر زبونم بندازه که مورد رضایت خودش باشه دلم آروم گرفت و گفتم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) از اینکه ناصر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
بیا تو مهدیه جان. توکل بر خدا انشاالله که موندنت اینجا خیره... بچههات کجاهستن؟ چرا اونا رو نیاوردی؟
با مهدی دعوامون شد بچهها رو برد گفت:
تو لیاقت من و بچههامو نداری اومدم خونه بابام بهش گفتم مهدی بچههای منو برد بده به مادرش... میگه. میخواستی سر به سرش نذاری تا اینکار رو نکنه... دیگه نتونستم طاقت بیارم زدم بیرون... موندم کجا برم که دلم افتاد بیام خونه شما.
_خوب کردی اومدی اینجا بیا بریم تو خونه ولی به عمو نگو چی شده... بگو دلم برات تنگ شده اومدم بهت سر بزنم.
اگرم پرسید چرا بچههاتو نیاوردی؟ بگو سر و صدا میکردن... بعد من یواش یواش بهش میگم که چی شده...
_باشه زنعمو
دو تایی اومدیم تو خونه... ناصر خیلی بچههای محمد و دوست داره... یه روز ازش پرسیدم فکر نمیکنی این فرق گذاری میشه که تو بچههای محمدو از بچههای محسن و پسر ناهید بیشتر دوست داری؟
بهم جواب داد
_نه اشتباه میکنی من همه بچههای برادرامو پسر ناهیدو یه اندازه دوست دارم...
علت توجه بیشتر من به بچههای محمد برای اینه که این بچهها از طرف باباشون خیلی کمبود محبت دارن...
متاسفانه داداش من با این اخلاقش خیلی بچههاشو ناراحت میکنه
تا اومدیم تو خونه و ناصر چشمش به مهدیه افتاد گل از گلش باز شد و نگذاشت مهدیه سلام کنه پیش دستی کردو گفت:
سلام عمو جان خوش اومدی
مهدیه پا تند کرد سمت ناصر و گفت
_ سلام عمو
ناصر دستهاش رو باز کرد مهدیه رفت تو آغوشش صورت همدیگه رو بوسیدن و مهدیه نشست کنار ناصر و گفت:
_عمو ببخشید من دیر اومدم دیدنت
یه خورده شوهرم بدقلقی میکرد نمیگذاشت...
ناصر گرهای تو پیشونیش انداخت.
_چرا مهدی بدقلقی کرده... اون که بچه خوش اخلاقیه.
_ چه میدونم عمو اینم از شانس منه...
_عیبی نداره عمو جون، فدای سرت الان که اومدی خوش اومدی، چرا بچههاتو نیاوردی؟
_گفتم سر و صدا میکنن شما ناراحت میشی... مهدی بردشون پیش مادر خودش
_نه، چرا اذیت بشم من بچههات رو دوست دارم... یه زنگ بزن به مهدی بگو ورشون داره بیاردشون اینجا خودشم بیاد... ناهارو دور هم بخوریم
مهدیه لبخند کم رنگی به ناصر زد
_نه عمو حالا انشالله یه وقت دیگه میارم ببینیشون... الان یه خورده اوقات مهدی تلخه یه وقت بیاد اینجا شما رو ناراحت کنه...
_______________________
تازه چهلم شوهرمو گرفته بودم. بیستوپنج سال با هم زندگی کرده بودیم، نه اینکه عشق هالیوودی باشه ولی بالاخره رفیق نیمهراه که بود. ازدواجمون سنتی بود، فامیل دور بودیم. بابام وقتی میخواست شوهرم بده میگفت: "این پسره نونحلال خوردهس، اهل دوز و کلک نیس، آدم زندگیه."
منم بیهیچ اگر و امایی، چشم گفتم. اونموقعها بیست سالمم نبود. ته ته دلم، یه پسر چشمبادومی تو محل رو یواشکی دوس داشتم، ولی...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) بیا تو مهدیه ج
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_چی بگم عمو جان هرچی صلاحته همون کارو بکن... ولی خودت خیلی خوش اومدی خیلی خوشحالم کردی
_داداشت چطوره خوبه؟
_الحمدالله
_ امیر محمد بهم زنگ زد حالم رو پرسید و عذر خواهی کرد که نمیتونه بیاد دیدنم...
گفتم نه عمو جان تو دانشجویی بمون درست رو بخون من توقع ندارم تو از شیراز این همه راه رو بیای که حال منو بپرسی... همون زنگ زدی ازت ممنونم...
عمو من خیلی شما رو دوست دارم...اگر یه وقت دیر زنگ میزنم یا کم دیدنتون میام چون خیلی تو زندگی درگیری دارم
مهدیه نگاهش رو داد به من که منو شاهد حرفش بگیره که من با اشاره ابرو بهش فهموندم از این حرفها پیش عموت نگو... مهدیه که حرفش ناقص مونده بود و باید یه جوری کاملش میکرد با احتیاط گفت
_زن عمو شاهده...
منم قبل از اینکه ناصر بخواد حرفی بزنه رو کردم بهش
_ همیشه به مهدیه میگم سخت نگیر زندگی همینه تلخی و شیرینی داره آدم باید تو زندگی صبور باشه
ناصر به تایید حرف من، سر چرخوند سمت مهدیه
_آره عمو جان زن عموت درست میگه سخت نگیر
مهدیه که متوجه اشتباهش شده بود حرف ناصر رو تایید کرد
_ بله شما درست میگید من باید صبوری بیشتری تو زندگیم داشته باشم
ناصر ادامه داد
_یه دو روز با نرگس نشست و برخاست کنی خیلی از قلقهای زندگی رو یاد میگیری... نرگس تو زندگی خیلی داناست و من همیشه ازش ممنونم
مهدیه سری تکون داد
_ اتفاقا مامانمم همیشه تو خونه همینو میگه...میگه اگر یه ذره از شجاعت نرگسو من داشتم انقدر تو زندگیم اذیت نمیشدم
خنده صداداری کردم و گفتم
_خب دیگه بسه، زیادی ازم تعریف میکنین اون وقت مغرور میشم
ناصر خنده پهنی زد
_من توی این مدتی که با تو زندگی کردم ازت تکبر و خود خواهی ندیدم
مهدیه آهی کشید
_ای کاش بابای منم خوبیهای مامانمو میدید
ناصر نگاهی به مهدیه انداخت
_میبینه عمو جان خیلی هم مامانت رو دوست داره... ابراز نمیکنه
مهدیه سرش رو انداخت پایین و ساکت شد
نگاهی انداختم به ساعت و رو کردم به مهدیه
ببخشید من باید برم زینب رو از مدرسه بیارم بی زحمت یه دقیقه بیا آشپز خونه سیب زمینی هارو سرخ کن تا من بیام
چشمی گفت و با من اومد آشپزخونه
سیب زمینیهای سرخ شده را تو ماهیتابه روی گاز بهش نشون دادم گفتم:
ببین من کاری ندارم اینارو هم خودم سرخ کردم.
بهت گفتم بیای اینجا دوباره بهت یادآوری کنم که عمو بیماری اعصاب و روان داره نشین از گرفتاریها و مشکلاتت براش بگو و هی جلوش آه بکش... اون اگر اعصابش به هم بریزه تشنج میکنهها...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
سلام شب همگی بخیر با عرض معذرت فراوان از همه شما خوبان
بنده امشب نتونستم پارت رو آماده و ارسال کنم از همتون التماس دعا دارم یا علی🙏🌹
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _چی بگم عمو جا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
مهدیه پشیمون از حرفهایی که زده بود لبش رو گاز گرفت
_ وااای ببخشید زنعمو همش یادم میره... چشم بیشتر حواسمو جمع میکنم.
لبخندی زدم
_ باشه بیشتر حواستو جمع کن... حالا برو پیش عمو بشین یه خورده از خوشیهای زندگیت بگو با هم صحبت کنید... من برم زینب رو از مدرسه بیارم
چشمی گفت و رفت پیش ناصر نشست
مانتو پوشیدم روسری چادرم رو سرم کردم اومدم دنبال زینب. هم زمانی که من رسیدم زنگ مدرسه هم خورد و با هم اومدیم خونه.
زینب تا دید مهدیه خونه ماست خوشحال پرید بغلش
_ سلام دختر عمو، میشه همش خونه ما بمونی دیگه نری؟
مهدیه آه پنهانی کشیده
_حالا فعلاً هستم اینجا
از آغوشش اومد بیرون و نگاهی تو صورتش انداخت
_چرا بچههاتو نیاوردی؟ بازی میکردیم بهمون خوش میگذشت
_اونا رو باباشون برده پیش مادربزرگش که مادربزرگشونو ببینن
صدای زنگ تلفن خونه بلند شد نزدیک میز تلفن شدم چشمم افتاد به شماره ای که رو صفحه تلفن افتاده... ای وااای نیلوفره احتمالا نگران مهدیهاست زنگ زده اینجا...گوشی رو برداشتم
_سلام، حالت خوبه؟
سلام نرگس جان... نه والا کجا خوبم
مهدیه با شوهرش دعواشون شده ، مهدی بچهها رو میبره میزاره خونه مادرش برمیگرده خونه... میبینه مهدیه نیست زنگ زده به ما که نمیدونم زنم کجاست؟ محمد از صبح به همه زنگ زده گفتن ما خبر نداریم ، رفته تو پارک رو هم گشته پیداش نکرده... الان به من گفت زنگ بزن ببین خونه ناصر نرفته
_آره اینجاست
_واااای نرگس جان... زنگ میزدی میگفتی من از دلشوره داشتم میمردم
_اینجا هم تازه اومده
ای کاش همون اول که اومد خونتون بهم یه زنگ میزدی میگفتی... نمیدونی خونه من چه جهنمی شده؟
_ببخشید من همه حواسم به این بود که مهدیه یه وقت پیش ناصر حرفی از اختلافش با مهدی نزنه که حالش بد شه یادم رفت بهت خبر بدم
_ چرا خودت یا محمد به ما زنگ نزدید بپرسید؟
_به محمد گفتم خونه ناصرم زنگ بزن... گفت مهدیه میدونه حال عموش خوب نیست اونجا نمیره وقتی همه جا رو گشت ناامید شد دیگه گفت یه زنگم به شما بزنم
الان محمد کجاست؟ یه وقت این حرفها رو نشوه برات بدتر بشه
نه از بیرون بهم زنگ زد
_حالا من چیکار کنم با این دیوونه اگه بگم خونه شماست میترسم بیاد اونجام سر و صدا کنه
_زنگ بزن به عمه م بگو اینجوری شده اون حلش میکنه
_باشه درست میگی زنگ میزنم به اون... فعلاً کاری نداری
نه عزیزم، ان شاالله که به خیر بگذره
بیچاره نیلوفر انقدر که اضطراب داشت بدون خداحافظی قطع کرد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۳۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) مهدیه پشیمون
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۳۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
مهدیه که متوجه شد من با مامانش دارم صحبت میکنم اومد کنارم ایستاد و پرسید
_مامانم بود؟
_آره عزیزم ای کاش بهش میگفتی اومدی اینجا...
_انقدر که از دست مهدی ناراحتمو حرص میخورم باور میکنی فراموشی گرفتم
_آره عزیزم درکت میکنم میدونم چی میگی
نه زن عمو تو این روزا رو نکشیدی نمیدونی
خواستم ماجرای افسانه و کارای ناهیدو که افسانه رو هی میآورد تو زندگی من براش تعریف کنم ولی یه لحظه حس کردم گفتن این حرفا تو زندگی خودمم موج منفی میاره حالا از توش غیبتم در میاد خودداری کردم و گفتم
منم مثل تو یه زنم حست رو درک میکنم. ببخشید مهدیه جان فعلا بیا بریم آشپزخونه میز ناهار رو بچینیم... بچهها از مدرسه اومدن خیلی گرسنه هستن
میز رو چیدیم و همه دورهم جمع شدیم ناهار رو خوردیم... در حال جمع کردن سفره بودیم که تلفن خونه زنگ خورد
تا گوشی رو برداشتم عمه اجازه نداد سلام کنم خیلی نگران و مضطرب گفت
نرگس پاشو بیا خونه ما که ما محمد رو به زور اینجا نگه داشتیم
کنجکاو پرسیدم
_چی شده عمه؟
_محمد فهمیده مهدیه خونه شماست میگه تو دخالت کردی میخواد بیاد اونجا باهات دعوا کنه
_این چه حرفیه میزنه عمه دخالت کدومه؟
عمه نگذاشت ادامه بدم و با التماس گفت
_فقط پاشو بیا اینجا جواب محمد رو بده که نیاد اونجا سرو صدا کنه و حال ناصر بد شه
حرفهاش که تموم شد گوشی رو گذاشت
به خودم گفتم یه آدم بی منطق عصبانی میخواد منو ببینه...اونجا هم که همه طرفدار محمدن، برم که بگیریم زیر بارون توهین...یه وقت هم دیدی حمله کرد بزنم...نه که نمیرم
زنگ زدم به محسن گوشی رو برداشت بعد از سلام و احوالپرسی هر چی اتفاق افتاده بود رو براش گفتم...
صدای لا اله الا اللهش به گوشم خورد و بعد یه نفس بلندی کشید
_ والا چی بگم نرگس خانم منم دیگه از دست کارهای این داداشم کم آوردم بزار یه زنگ بزنم خونه مامانم ببینم چیکار میتونم بکنم ...
مهدیه که متوجه مکالمات من با عمه و محسن شد اومد جلو با چهره نگران گفت
_زنعمو برات دردسر شدم؟
سر انداختم بالا
نه عزیزم چه دردسری گاهی وقتها برای ما یه مشکلاتی پیش میاد که باید همدیگرو درک کنیم و به هم کمک کنیم... من نمیدونم بابای تو چه منطقی داره؟
چشماش حلقه اشک بست و گفت:
_بابای من اصلاً منطق نداره...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\