زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۹ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) از حیاط اومدم بیرون، دار
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۰
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
اول میخواستم ببرمش خونه و فقط بهش بگم چرا فضولی کرده. اما زنگ میزنم، آیفون رو بر میداره میگه "کیه"، ولی در رو باز نمیکنه. به گوشی شما زنگ زدم، جواب میده. میبینه منم، تماس رو قطع میکنه. حالا خودش رو مظلوم کرده
مامانم که تلاش میکرد خندههاش رو پشت یک اخم مصنوعی پنهان کنه، نگاهش رو به من داد.
_تو امیر حسن رو ببر، بذار زینب پیش من بمونه، خودم میارمش.
زینب پررو پررو از پشت مامانم اومد بیرون.
_مامان جون، مامانم به من قول داده که بریم پارک، بگو سر قولش وایسه.
وای که چقدر دلم میخواد یه کتک مفصل بهش بزنم!
مامانم رو کرد به من:
_امیر حسن رو ببر خونه. عصبانیتت که خوابید بیا اینجا، زینب رو بردار ببر، به قولی که به بچهم دادی عمل کن.
ناچار رو کردم به امیر حسن:
_بیا بریم خونه.
شونه انداخت بالا.
_تا زینب نیاد، من نمیام.
عصبانی نگاهم رو دادم به هر دوشون و صدام رو کمی بردم بالا
_باشه، من میرم. شماها رو هم نمیبرم. فقط اگر باباتون گفت چرا نیاوردیشون، دیگه خودتون باید جواب بدید.
در هال رو بستم و دو قدم به سمت در حیاط برداشتم که صدای زینب اومد:
_کی میای من رو ببری پارک؟
محلش ندادم و از در حیاط اومدم بیرون. تا برسم خونه حرص خوردم و به خودم گفتم: "تقصیر مامانه، انقدر که از بچههام حمایت میکنه، نمیگذاره من تربیتشون کنم. اونا هم تا چشمشون به مامانم میخوره، اصلاً به حرف من گوش نمیدن."
کلید رو انداختم و در رو باز کردم. وارد خونه شدم. ناصر ازم پرسید:
_بچهها کجان؟ چرا نیاوردیشون؟
_هر کاری کردم نیومدن، موندن خونه مامانم.
به تاسف سری تکون داد و گلایه وار گفت
_امروز از صبح تا ظهر همش تو خونه تنها بودم.
نگاهم رو بهش دادم و کشدار گفتم
_ناصر جان برای ثبتنام زینب رفتم، مجبور بودم برم.
ساعت رو نگاه کرد
_۱۲ ظهره، الان بچهها از باشگاه میان. ناهارم نداری بهشون بدی؟
_ناهار سبزیپلو درست میکنم. کنسرو ماهی هم داریم، میزاریم روش، میخوریم.
_آخه الان دیگه اذان ظهر رو میگن، میخوای نماز اول وقتتو بخونی یا ناهار بذاری؟ چرا وقتی میخوای از خونه بری بیرون، قبلش فکر ناهار رو نمیکنی؟
_از دیشب تصمیم داشتم سبزیپلو بذارم. این غذام که زحمتی نداره. وضو دارم. به محض اینکه صدای اذانو بشنوم، هر کجای غذا درست کردن باشم، ولش میکنم میام نماز اول وقتمو میخونم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۳۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
میون درد گردن و آخ آخ گفتنم با هیجان پرسیدم
_اگه بشه که عالی میشه
خندهی بلندی کرد
_خوبه والا... خدا کنه دیروز هم که بهت گفتم زود برگرد بیا خونه دلم برات تنگ شده هم همینقدر خوشحال شده باشی.
تو دلم گفتم اگه میگفتی دلتنگم شدی که با سر میومدم
درد گردنم رو دیگه فراموش کردم
پریدم و بغلش کردم
_معلومه که خوشحال شدم
چی فکر کردی؟
ماچ آبداری از صورتش گرفتم و خودم رو عقب کشیدم
_میشه یه درخواست هم ازت بکنم؟
تاثیر حرفام هنوز توی لبخندش هست
_جون دلم چه درخواستی دوباره؟
خودمو مظلوم کردم
_فقط یه پیشنهاد و درخواسته، هیچ حساب دیگهای روش باز نکنیا، نه فرصت طلبیه، نه خدای نکرده تهدید ...
فقط خواست قلبیم رو میگم
_میشه خواهش کنم از این به بعد من رو تنهایی نفرستی خونهی مامانم؟
میشه باهم بریم اونجا؟
آخه خیلی دوست دارم همه جا باهم باشیم
سایهی حمایتت همه جا رو سرم باشه.
داداشمم حمایتم میکنه اما حمایتگریهای همسرجان کجا و برادر کجا.
به خدا تو که باهام باشی از اینجا تا خود خدا بهم بیشتر خوش میگذره.
شاید اذیت بشی
اما به خاطر من چند روز رو میشه تحمل کنی ؟
حالا چه برای عقدکنون و چه برای مناسبات دیگه.
_باید فکرامو بکنم
یه اعتراف بکنم نهال؟
و اینبار من بودم که زل زدم تو تخم چشماش و پرسیدم
_چه اعترافی؟ اگه دوست نداری اصلا اصرار نمیکنم
_چه زود حرفتو پس گرفتی
_نه...منظورم این نبود که تو نیای ، هردو نمیریم با اینکه خیلی دوست داشتم عقد کنون نسرین اونجا باشم
_نه حرفم یه چیز دیگه بود.
_جانم بفرمایید آقای خوشتیپ مهربون و جذابم
_نمیدونم چرا پیش خونوادهت هیچوقت احساس راحتی نمیکنم.
همیشه احساس میکنم از بالا بهم نگاه میکنند، انگار نگاه یه بهشتی به یه جهنمیه
متعجب از حرفش پرسیدم
_مگه رفتار کسی تا حالا طوری باهات بوده که چنین برداشتی کردی؟
اتفافا تنها زاویهی دیدی که خونوادم بلد نیستند همینیه که میگی.
من تابحال فکر میکردم خونوادم تونستند صمیمیت و خیرخواهی خودشون رو بهت اثبات کنند
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۳۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
اگه قبل از شرکت در دوره بود شروع میکردم به تعریف و تمجید و توجیه رفتارهای خونوادم اما اینبار با ظرافت شروع کردم به عذرخواهی
_اگه واقعا رفتاری ازشون سرزده که تو همچین فکری کردی من از طرف همهشون ازت عذرخواهی میکنم.
جدا اگه اینطوری فکر میکنی منم دیگه دوست ندارم بریم اونجا.
تو سایهی سر منی، اگه قرار باشه کسی با حرف، یا رفتارش به تو توهین کنه در واقع به من توهین کرده.
_ گفتم من چنین برداشتی دارم نگفتم که واقعا اونا کاری کردن یا حرفی زدن...
همینکه بابام اهل مال حروم بود و من رو هم عادت داده. اینکه مثل شماها اهل نماز و روزه نیستم،
این زندون رفتنمم که قوز بالا قوز شد
_خداروشکر پس خیالم راحت شد. فکر کردم اونا کاری کردند.
اما این چیزایی که تو گفتی هیچ کدومش باعث نمیشه از میزان احترامی که خونوادم باید برات قائل باشن کم بشه.
ببین درسته برای خونوادم خیلی مهم بود دامادشون از جهت اعتقادی و فرهنگی شبیه خودشون باشه که این یه امر طبیعیه،
اما بعد از ازدواج دیگه خیلی به این نکته توجه نمیکنند.
بهر حال باید به انتخاب دخترشون احترام میذاشتن.
اونا باید تو رو هر طور که هستی میپذیرفتن و به نظرم پذیرفتن...
اینکه شما تو زندگیت چطور آدمی هستی یه جنبهی فردی و شخصی داره نمیتونن دخالتی داشته باشن.
یه حرفی میخوام بگم نمیدونم الان جاش هست که بگم یا نه...
_ادامه بده
مردد لب زدم
_راستش تا همین یه سال پیش خودتم دیده بودی که منم خیلی اهل نماز نبودم
اما یه روز به خودم اومدم دیدم با نماز خوندن خیلی حس خوبی دارم
برکت زیادی به وقتم میداد.
احساس و رفتارم یه جور دیگه میشد.
تلاش کردم روی خودم کار کنم هوای نفسم رو بیشتر شناختم و تزکیهی نفس کردم ...
_بعدا یادت باشه در مورد اینایی که گفتی یکم بیشتر برام توضیح بدی
_چشم حتما.
_البته یه چیزی رو از الان بگما...
روی من برای عقدکنون اومدن خیلی حساب نکن.
چون تا اطلاع ثانوی اصلا دلم نمیخواد با خونوادهت روبرو بشم
با اینکه شنیدن این حرف بدجوری دلم رو به درد آورد اما لبخند زورکی زدم
_اشکال نداره، آخه من رو عزت نفس تاج سرم خیلی حساسم، اگه خودت راضی نباشی من هیچ اصراری نمیکنم هرطور خودت صلاح بدونی منم تبعیت میکنم .
حتی اگه بگی تنهایی هم نرم با اینکه خیلی خیلی دوست دارم شرکت کنم بازم میگم چشم.
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۰ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) اول میخواستم ببرمش خونه
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۱
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_وقتی من میگم همش مزاحم شما هستم، هی میای میگی تو آقایی، تو بزرگی، تو سروری و از این حرفا میزنی، بعد از صبح منو تنها گذاشتی رفتی.
یه لحظه یادم اومد که قرص ناصر رو ندادم. وای که الان اگه این قرصشو نخوره، همش همین حرفها رو تکرار میکنه و بعد سردرد میگیره و حالا بیا درستش کن.
سریع قرصش رو از توی جعبه درآوردم، با یه لیوان آب گرفتم جلوش.
_عزیزم، تو باید ساعت یازده قرصتو میخوردی.
هینی کرد.
_تو هم دلت خوشه، با این شوهر قرصیت.
قرص رو بردم نزدیک دهنش
_بخور عزیزم.
دهنش رو باز کرد، قرص رو گذاشتم تو دهنش و لیوان رو دادم دستش. آب هم خورد..
به خودم گفتم اگر ناصر داروش رو سر وقت بخوره، خوبه. ولی اگر از ساعتش بگذره، معمولاً یک ربع تا بیست دقیقه طول میکشه تا قرص اثر کنه. نگاهم افتاد به چشمهای قرمزش و ازش پرسیدم:
_سرت درد گرفته؟
دلخور جواب داد:
_آره دیگه. وقتی منو ول میکنی میری، کسی نیست داروهای منو بده، خودمم که یادم میره، اینجوری میشه. دیگه سرم داره میترکه، جای اینکه درد بگیره.
_معذرت میخوام. منم فراموش کردم. ببخشید.
_معذرت خواستن تو به چه درد من میخوره؟ دارم میمیرم از سردرد.
عذاب وجدان اومد سراغم. همش تقصیر زینب بود. اگه فضولی نمیکرد، منم حواسم سر جاش بود.
اومدم آشپزخونه. سریع برنج رو گذاشتم. سبزی و نمک و روغن رو ریختم توش، دو تا کنسرو هم گذاشتم تو قابلمه تا بجوشن و آماده بشن برای خوردن. صدای اذان ظهر از بلندگوی مسجد بلند شد. سریع سجاده پهن کردم و منتظر موندم تا اذان تمام بشه و من اذان و اقامه نماز ظهرم رو بگم و نمازم رو بخونم. همین که قامت بستم، صدای باز شدن در حیاط اومد. فهمیدم عزیز و امیرحسین از باشگاه برگشتن.
بچهها وارد خونه شدند. سلام نمازم رو دادم و رو کردم به امیر حسین:
_سلام مادر، خدا قوت.
جواب داد
_سلام مامان جون، قبول باشه.
ناصر هم سلام نمازش رو داد. امیر حسین دست دراز کرد سمت ناصر:
_سلام بابا.
ناصر بهش دست داد:
_سلام، خوبی؟ چرا نرفتی پاهات رو بشوری؟ پاهات بو میده...
عزیز، جلوتر از من رفته سرویس، اون بیاد، من میرم پام رو میشورم.
_صد دفعه گفتم، از بیرون که میاید، اولین کاری که میکنید، برید پاهاتون رو بشورید. بوی گند تو خونه راه نندازید.
#گروه گپ رمان نرگس
https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۱ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _وقتی من میگم همش مزاح
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۲
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
امیرحسین با لبخند رو کرد به من زیر لبی گفت
_دوباره بابا داره گیر میده.
چشمهام رو ریز کردم، آهسته لب زدم:
_قرصش رو دیر خورده، بگو چشم، میرم میشورم.
به تایید حرف من سری تکون داد نگاهش رو داد به ناصر
_چشم بابا جون، آخه دوتایی که نمیتونیم بریم تو دستشویی. عزیز بیاد، من میرم.
عزیز از دستشویی اومد بیرون بعد از سلام به من و باباش رو کرد به امیرحسین:
_بیا برو، من اومدم.
امیرحسین رفت سمت دستشویی. عزیز نگاهش رو داد به من و زیرلب پرسید:
_قرص بابا دیر شده؟
با تاسف به نشونه آره سرم رو تکون دادم.
آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
_شما که میدونی بابا یادش میره. سر وقت قرصش رو بهش بده دیگه.
آهسته جواب دادم:
_یه اتفاقی افتاد، حواسم پرت شد.
صدای ضعیفی از عزیز به گوشم رسید:
_چه اتفاقی؟ چی شده؟
_حالا بهت میگم.
از سر سجاده بلند شدم، اومدم آشپزخونه برنجم رو دم کردم و برگشتم نماز عصرم رو خوندم.
عزیز و امیرحسین وسایل سفره رو آوردند. همگی نشستیم دور سفره. نگاهم رو دادم به چشمهای ناصر. الحمدلله از قرمزی چشماش کم شده. این یعنی اینکه داروش اثر کرده. ناهار رو خوردیم، سفره رو جمع کردیم. ناصر رو کرد به من:
_سر و صدا نکنید، من یه دقیقه برم بخوابم.
_باشه عزیزم، برو بخواب.
ناصر رفت تو اتاق خواب، در رو بست. امیرحسین رو کرد به من.
_مامان بعد از ظهر برم جوجه بگیرم آماده کنم فردا شب بریم باغ شام بخوریم.
_باشه، ولی امروز عصر یا تو
رو کردم به عزیز:
یا تو زینب رو ببرید پارک، من بهش قول دادم اگه نبرمش دست از سرم برنمیداره. هی میگه قول دادی، قول دادی.
امیرحسین گرهای تو ابروهاش انداخت:
_زینب خیلی پرروئه. من با رفیقام وایسادم، میاد کنار ما وایمیسته، اونم بدون روسری. هر چی هم بهش میگم برو، شونه میندازه بالا که نمیمیرم. بهش میگم لااقل برو یه روسری سرت کن. خیره میشه تو چشمهای من میگه:
_روسری نمیخوام ، دوست ندارم.
به خدا مامان خیلی لوسش کردی.
_کجا لوسش کردم! من مامان هر چهار تا تای شما هستم. اگه شماها رو لوس کردم، اونم لوس کردم. اون اخلاق ذاتی خودشه.
امیرحسین نگذاشت حرفم رو کامل کنم و پرید وسط حرفم...
#گپ رمان نرگس
https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۴۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_قربونت برم چقدر تو این مدت عوض شدی نهال
_میدونی چند وقته منتظر شنیدن این جمله از زبون خودت بودم؟
من فقط به عشق تو خواستم عوض بشم.
یاد چیزی افتادم که باعث شد حرفم رو پس بگیرم
_البته دروغ چرا؟ پارسال جشن نیمهی شعبان یه جا رفته بودم که همونجا یه حرفایی رو از خانم سخنران شنیدم و همون باعث شد تصمیم بگیرم رویهی زندگیم رو تغییر بدم.
دلم میخواست عوض بشم.
خسته شده بودم از آدمی که اونزمان بودم،
برای همین همهی تلاشم رو کردم
البته خیلی هم دوست داشتم طوری رفتار کنم که به دل تو هم بشینم
_نشستی... خیلی وقته حواسم به حرفا و رفتارات هست.
کاری کردی دوباره عاشقت بشم...
اون شب خیلی بهم خوش گذشت خیلی از حرفایی که تو دلم مونده بود زو تونستم با رعایت بعضی موارد به نیما بگم.
فردای اون روز با حال خوشی از خواب بیدار شدم، الحمدلله زندگیم دیگه سروسامون گرفته و قسمتهای نافرمش دیگه داشت نفسهای آخرش رو میکشید تا از زندگیم جدا بشه
خدارو شکر کردم که دیروز بی چون و چرا به خونه برگشتم.
احساس میکنم برگشتنم اعتماد بنفس بالایی به نیما داده، دیشب خیلی صمیمانه تر از قبل باهام برخورد میکرد و همین باعث خوشحالی بیشترم میشد. نزدیکیهای ظهر بود که به مامان زنگ زنگ زدم تا جویای نتایج خواستگاری دیشب بشم.
الحمدلله مامانم و بقیهی اعضای خونوادم درکم میکنه و بابت رفتنم دلخور نیست اما حتی اگه مثل بقیهی خونوادهها درک پایینی داشتند و اهل غر زدن و تحقیر کردن شوهرم بابت برگردوندنم بودند باز هم تصمیم دیروزم رو میگرفتم.
بعد از سه تا بوق مامان جواب داد
پس از حال و احوال معمول وقتی در مورد مراسم دیشب پرسیدم با بغض جواب داد
_جات خیلی خالی بود مامان جان.
جای بابات که خیلی خالی بود
بعد هم زد زیر گریه...
اجازه دادم کمی دلش رو سبک کنه لحظهای بعد گفتم
_قربون صدای بغض الودت بشم.
گریه نکن عزیزم.
شگون ندارهها.
خدا رحمت کنه بابامو خیلی دوست داشت ازدواج نسرینم ببینه.
نتیجه چی شد حالا؟
_پسره خیلی خوبه نسرین، یه پارچه آقا، سربهزیر و نجیب، اونقدر قشنگ حرف میزنه کاش از اول رفته بود سراغ طلبگی وگرنه تاحالا دیگه روحانی شده بود
یه لحظه از تعریفای مامان دلم گرفت.
طفلکی نیما حق داره جلوی خونوادم اعتماد بنفسش رو از دست بده
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۴۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
تفاوت فرهنگ بین خونوادههامون همونقدر که یه زمانی من رو اذیت میکرد
قطعا برای نیما هم خیلی خوشایند نبوده و یکی از دلایل کنارهگیری از اونها هم همینه.
فکر کنم قبلا که کلهش پرباد بود و به خاطر اوضاع مالی خوب و تکیه بر پدر پولدارش اعتماد به نفس بالایی داشت
و متوجه این تفاوت فرهنگ نبود و همیشه خودش رو یک سرو گردن از همه بالاتر میدید
اما حالا اوصاع فرق کرده، چیزی برای فخر فروختن نداره
اما با همهی اینها هنوز هم برای من همون نیماست و دوستش دارم.
امیدوارم با اقتداربخشی و روشهایی که استاد یادم داده بتونم اعتماد بنفس و قوت قلب لازم رو بهش بدم تا کمبودها کمتر به چشمش بیاد
و بجای فرار از واقعیت و دور شدن از خونوادم خودش رو به اونها نزدیک کنه
آه پرحسرتی کشیدم
یعنی اون روز میرسه؟
توکل به خدا...
امیدوارم
پس از قطع تماس
شمارهی نرگس روی صفحهی موبایلم خودنمایی کرد
با اشتیاق جوابش رو دادم
_سلام نرگس جان خوبی
_به به علیک سلام نهال خانم، چه خبر؟ برگشتی خونه؟
غمگین لب زدم
_آره...
_چی شد پس؟ قرار بود بیشتر بمونی؟
تا خواستم سفرهی دلم رو پیشش باز کنم یاد توکلم افتادم
من که توکل کردم و زندگیم رو به دست قدرتمند خدا سپردم پس نگران چی هستم؟ چرا باید ناراحت باشم؟
انشاالله همه چی درست میشه
اگر هم نشد من که قبل از اومدنم به تهران نیتم رو الهی کردم
پس بهتره به بهونه و هدف درددل کردن با نق و ناله اجرم رو از بین نبرم و انرژی منفی به اهدافم وارد نکنم
پس از یه دم و بازدم عمیق شروع کردم به گفتن
_ راستش دیروز صبح نیما زنگ زد و گفت برگردید خونه...
دیگه منم فکر کردم بهتره برگردم
بعد از مکث کوتاهی گفت
_خوب کاری کردی
باورم نمیشد وقتی بری به همین زودی در واقع بهتره بگم بهمین راحتی از مامانتاینا دل بکنی و برگردی
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۲ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) امیرحسین با لبخند رو کرد
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۳
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_شما دو روز زینب رو بسپر دست من، اگه آدمش نکردم، هرچی خواستی بگو. وقتی با رفیقهام حرف میزنم، نظرم میده. به خدا اگه این دفعه من با رفیقم باشم، بیاد کنار ما وایسه، منم میزنمش. وقتی زدمش، نیای اعتراض کنی ها، چون حقشه.
عزیز رو کرد به امیرحسین:
_فقط آدمهای ضعیف ، ناتوانتر از خودشون رو میزنن.
امیرحسین ناراحت از این حرف، رو کرد به عزیز:
_پس میگی چیکار کنم؟
_اگر هم قرار باشه با زینب برخورد تندی بشه، این مامان و بابا هستن که باید بهش تشر بزنن، نه من و تو.
عزیز نگاهش رو از امیرحسین برداشت و رو کرد سمت من:
_گفتی یه اتفاقی افتاد که یادم رفت قرص بابا رو بدی، میشه بگی چی شده مامان؟
نفس بلندی کشیدم:
_امروز با بابا بزرگ رفتیم عکس زینب رو بگیریم ببرم مدرسه، اسمش رو بنویسم. مهدی شوهر مهدیه با یه خانم نشسته بودن توی ماشین و داشتن بستنی میخوردن و میگفتن و میخندیدن. ما این صحنه رو دیدیم، عکس زینب رو از عکاسی گرفتیم، اومدیم مدرسه، زینب رو ثبت نام کردم. برگشتیم خونه، کلید انداختم در رو باز کنم، بیام تو خونه همزمان با زن عمو و مهدیه که میخواستن بیان خونه ما رو به رو شدیم. زینب نه گذاشت نه برداشت، رو کرد به مهدیه و گفت که ما چی دیدیم. مهدیه هم شروع کرد به گریه کردن. منم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید که نکنه بابات بفهمه، استرس بگیره. میدونی که اگه اعصابش به هم بریزه، صد تا قرص هم بخوره، روش تاثیری نداره.
عزیز ناراحت گفت:
_منم چند بار آقا مهدی رو تو ماشین با یه خانم دیدم. احساس کردم که انگار زن دوم گرفته، ولی هیچی نگفتم. ترسیدم از دهن من در بیاد، شَر بشه.
امیرحسین سری تکون داد:
_به قول دوستم، وای دَدَم یاندی. حالا عمو محمد همه رو ول میکنه میگه این حرف از شماها در اومده.
عزیز اخم ریزی بهش کرد:
_چرا داری قصاص قبل از جنایت میکنی؟
گروه گپ نرگس
https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۳ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _شما دو روز زینب رو بسپر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۴
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
امیرحسین ابروهاشو انداخت بالا:
ــ عه! مگه عمو محمدو نمیشناسی؟ همین جوریشم به همه مظنونه، اگه سوژه دستش باشه که دیگه هیچی!
عزیز نفسی کشید و با خونسردی جواب داد:
ــ داداش، صد بار بهت گفتم! اولاً عینک بدبینی رو از چشمت بردار. دوماً غیبت نکن. سوماً جلو جلو کسی رو محاکمه نکن. چهارماً... نفوس بد نزن! صبر کن ببینیم چی میشه بعداً نظر بده.
امیرحسین تبسمی کرد و شونه بالا انداخت:
ــ حالا صبر کن. میبینی همین حرفی که من گفتم میشه! عمو همهچی رو میندازه گردن ما.
عزیز که از بحث کلافه شده بود، رو کرد به امیرحسین و گفت:
ــ میشه موضوع رو عوض کنی؟
امیرحسین کشدار گفت:
ــ آره... باشه! پاشو بریم جوجه بگیریم بیایم، طعمدارش کنیم برای فردا شب.
سرم رو به نشونهی نه تکون دادم و گفتم:
ــ الان سر ظهره، نرید! اگه بابا بیدار شه و ببینه نیستید، ناراحت میشه. میگه چرا این موقع رفتن بیرون؟ عصر برید بخرید.
امیرحسین با حرص نیشخند زد:
ــ اینجا هم پادگانه برای خودش! چقدر قانون داره! الان همسن و سالای من تو گیمنت نشستن دارن بازی میکنن، بعد ما حتی برای خرید هم نمیتونیم بریم!
همون موقع صدای زنگ تلفن بلند شد. امیرحسین رفت سمت گوشی و درحالیکه رو به من میکرد گفت:
ــ دیدی گفتم! عمو محمده! پاشو بیا جواب بده.
دلشوره افتاد به جونم. وای... الان محمد زندگیمون رو جهنم میکنه. چارهای نداشتم. اگه جواب تلفنش رو نمیدادم، مطمئن بودم پا میشه میاد خونهمون. رفتم سمت تلفن و گوشی رو برداشتم:
ــ سلام، بفرمایید.
جواب سلام نداد و با عصبانیت گفت:
ــ چی به مهدیه گفتین بچهم رو بههم ریختین؟!
چیزی که دیده بودم رو براش تعریف کردم. جواب داد:
ــ اگه داداشت یه کاری کرده بود، همینطوری میکردی تو بوق و کرنا؟ یا خاک میریختی روش و میپوشوندیش؟
عصبی گفتم:
ــ محمد آقا، شما چهکار به برادر من داری؟ باشه! اگه از برادر من خطایی دیدی، بلندگو بردار تو شهر جار بزن! ولی ما به هیچکس نگفتیم. زینب فقط به مهدیه گفت.
با طعنه گفت:
ــ بچهتم بلد نیستی تربیت کنی! زینب رو ببینم، یه درسی بهش میدم که یاد بگیره از الان فضولی نکنه.
نفسعمیقی کشیدم و با جدیت گفتم:
ــ شما لطف کنید حواستون به خانوادهی خودتون باشه! حق نداری به زینب حرفی بزنی. زینب پدر و مادر داره.
خندید و گفت:
ــ پدر و مادر که داره، بزرگتر نداره!
تندی جواب دادم...
#گروه گپ نرگس
https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۴۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
بغضم گرفت
_راحت نبود...
اما مجبور بودم
_مجبور نبودی عزیزم میتونستی بیشتر ازش خواهش کنی.
اما تو بهترین تصمیم رو در موقعیت کنونی گرفتی.
تو برای اینکه زیربنای زندگیت رو مستحکمتر کنی احترام به خواست همسرت رو انتخاب کردی
_کوفت نگیری نرگس، چقدر قشنگ میتونی به آدم انرژی بدی.
خیلی خوشحالم که در وانفسای شلوغ پلوغ زندگیم خدا تو رو سرراهم قرار داد و باهات آشنا شدم
به خدا همیشه سر نمازهام دعات میکنم
_قربونت برم عزیزم... تو لطف داری.
بهرحال زندگی همینه
اتفاقا منتظرم یه سال دیگهت رو ببینم و ازت بپرسم چه حس و حالی داری.
این زندگی که تو برای دوامش داری تلاش میکنی و از همهی خواستههات میگذری اینهمه مبارزه با نفس کردنهات خیلی با ارزشه.
یه سال دیگه که وضعیت زندگیت روی روال افتاده و آرامشی که به دنبالشی توی زندگیت پراکنده بشه وقتی به این روزهات فکر کنی خستگی از تنت بیرون میره
اتفاقا اون زندگی خیلی بیشتر بهت میچسبه.
_ امیدوارم.
_باش، خیلی امیدوار باش.
با امید میتونی پلههای ترقی رو به سمت موفقیت طی کنی.
اون روزها دور نیست نهال یه ذره دیگه پارو بزنی به ساحل آروم خوشبختی میرسی.
پوریا با توپش مشغول بازی بود.
اون رو بهونه کردم تا زودتر بتونم تلفن رو قطع کنم
_ببخشید نرگس جان برم سراغ پوریا تا توپش رو نزده چیزی رو بشکنه.
همزمان که تلفن رو قطع میکردم روی زمین نشستم
بغض فرو خوردهم سرباز کرده بود
پوریا متوجه حالم شد
به طرف آشپزخونه رفت و با یه لیوان آب برگشت
لبخند شوق به لبهام نشست
_قربونت برم پسر عزیزم
لیوان رو که ازش گرفتم همزمان آغوشم رو براش باز کردم
کمی از آب رو خوردم و لیوان رو کنار گذاشتم
تنگ در آغوش فشردمش
_الهی فدای تو بشم من که اینقدر مهربونی عزیز دلم
محکم از گردنم چسبید و خودش رو بهم چسبوند
_بابا بهم گفت
_چی رو پسر قشنگم
_بابا گفت مواظبت باشم
کمی از خودم جدا کردم و با نگاه به چشماش پرسیدم
_بابا چی بهت گفته؟
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۴۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
_دیشب که از اتوبوس پیاده شدیم وقتی توی تاکسی روی پای بابا نشسته بودم بابا ازم پرسید مامانت توی اتوبوس گریه کرد؟
گفتم نه...بعدم گفت تو اتوبوس مواظب مامان بودی؟ گفتم نه، بهم گفت تو پسرشی باید همیشه مواظبش باشی.
هروقت دیدی حالش بد شده کاری کن حالش خوب شه.
ایول نیما... پس اون موقعی که پوریارو بغل گرفته بود و در گوشی باهاش حرف میزد اینارو بهم میگفتند.
اون لحظه رو خوب یادمه وقتی موقع سوار شدن به ماشین به پوریا گفت بغلش بنشینه خیلی تعجب کردم
چقدر دیدن اون صحنه من رو سر ذوق آورده بود
و حالا شنیدن اینکه به پسرش سفارش من رو میکرده واقعا حالم رو دگرگون کرد.
خدایا با دل من داری چکار میکنی؟
_فدات بشم مامانی. چقدر تو ماهی
قربونت برم من.
صورتش رو بوسه بارون کردم.
وقتی از بغلم پائین اومد خم شدم و سر به سجده گذاشتم.
خدایا شکرت، ممنونتم خدایا که بالاخره به این مرحله رسیدم.
شکرا لله، سبحان ربیالاعلی و بحمده
هفت مرتبه ذکر سجده رو گفتم و سر بلند کردم
نیما گفته بود برای نهار خونه نمیاد پس برای شام غذایی که خیلی دوست داشت رو آماده کردم
ماکارونی پر از گوشت چرخکرده و پرروغن با ته دیگ سیبزمینی.
ترشی لیتهای که از قبل آماده کرده بودم بهمراه سیرترشی رو داخل ظرف کشیدم
همهی وسایل حاضر بود به انتظار همسرم که تعییرات زیادی کرده بود نشستم
ساعت از نیمه گذشت اما خبری ازش نشد
نمیدونم چرا دلشوره به دلم افتاده بود
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید هربار که شمارهش رو میگرفتم خاموش بود.
خیلی وقت بود که تلفنش رو خاموش نمیکرد و در دسترس بود
اما امشب با بی خبر گذاشتنم انگار میخواست جونم رو بگیره...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۵
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ــ اتفاقاً داره! بزرگترش پدرشه.
صدای خندهاش جدیتر شد:
ــ داداش بیچارهی من که مشت مشت قرص میخوره، نمیفهمه دور و برش چی میگذره! این کارا همش از بیبزرگتری بلند میشه.
لحنش رو تهدید آمیز کرد
فقط اگه بین مهدیه و شوهرش جدایی بیفته، من فقط تو رو مقصر میدونم و این کارت رو بیجواب نمیذارم.
قبل از اینکه چیزی بگم، گوشی رو قطع کرد. از شدت عصبانیت دستهام میلرزه. عزیز که متوجه حال من شده بود، جلو اومد و گفت:
ــ الان میرم خونهی عمو، تا بهش ثابت کنم که هم این خونه بزرگتر داره ــ که بابامه ــ هم حق نداره با مامان من اینطوری حرف بزنه.
امیرحسین نگاهش رو به عزیز دوخت و گفت:
ــ منم باهات میام
عزیز که از حرفهای عموش کلافه شده بود، بیاختیار دست به کمر زد و گفت:
_نه دیگه، بشینید که چی؟ هیچی نمیگید، هیچی نمیگید، کار به اینجا کشیده دیگه!
امیرحسین که با اخم به فرش خیره شده بود، یه لحظه سرشو بلند کرد و گفت:
_مامان، یه بار باید جلوشو بگیریم. عموم هر چی دلش بخواد میگه، ما هم ساکت؟
نگاه جدی بهش کردم و گفتم:
_امیرحسین، من همیشه جوابشو دادم، ولی اون اخلاقش اینجوریه، عوض نمیشه.
عزیز چیزی نگفت، بلند شد و رفت سمت اتاقشون. امیرحسین هم با غرغر پشت سرش رفت. صدای آهستهشو شنیدم که میگفت:
_نمیشه که همیشه سکوت کنیم.
فهمیدم دارن لباس عوض میکنن که برن خونه عموشون. سریع رفتم پشت در اتاقشون و صدا زدم:
_چیکار میکنید؟ دارید لباس میپوشید برید خونه عمو محمد؟
امیرحسین جواب داد:
_بله، مامان. دیگه صبرمون سر اومده.
بیحرف رفتم سمت در هال، کلید رو از جاکلیدی برداشتم، در رو قفل کردم و کلید رو انداختم تو کیفم. هنوز تو فکر بودم که صدای پای عزیز و امیرحسین اومد. عزیز دستگیره رو تکون داد، ولی در باز نشد. با چهرهای که معلوم بود اصلاً حوصله نداره، برگشت طرف من:
_چرا در رو قفل کردی؟
صاف ایستادم
_چون نمیذارم برید.
امیرحسین اخمهاشو کشید تو هم:
_مامان، چرا؟ مگه ما حق نداریم حرف بزنیم؟
با لحن آرومی گفتم:
_امیرحسین جان، شما هنوز به اون سن نرسیدی که بخوای تو این چیزا دخالت کنی. الان میرید اونجا، یه چیزی بهتون میگه، بعد دیگه نمیشه جمعش کنیم
امیرحسین با حرص قدم برداشت سمت من...
جمعه ها و ایام تعطیل پارت نداریم
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\