زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۱ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _وقتی من میگم همش مزاح
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۲
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
امیرحسین با لبخند رو کرد به من زیر لبی گفت
_دوباره بابا داره گیر میده.
چشمهام رو ریز کردم، آهسته لب زدم:
_قرصش رو دیر خورده، بگو چشم، میرم میشورم.
به تایید حرف من سری تکون داد نگاهش رو داد به ناصر
_چشم بابا جون، آخه دوتایی که نمیتونیم بریم تو دستشویی. عزیز بیاد، من میرم.
عزیز از دستشویی اومد بیرون بعد از سلام به من و باباش رو کرد به امیرحسین:
_بیا برو، من اومدم.
امیرحسین رفت سمت دستشویی. عزیز نگاهش رو داد به من و زیرلب پرسید:
_قرص بابا دیر شده؟
با تاسف به نشونه آره سرم رو تکون دادم.
آهی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
_شما که میدونی بابا یادش میره. سر وقت قرصش رو بهش بده دیگه.
آهسته جواب دادم:
_یه اتفاقی افتاد، حواسم پرت شد.
صدای ضعیفی از عزیز به گوشم رسید:
_چه اتفاقی؟ چی شده؟
_حالا بهت میگم.
از سر سجاده بلند شدم، اومدم آشپزخونه برنجم رو دم کردم و برگشتم نماز عصرم رو خوندم.
عزیز و امیرحسین وسایل سفره رو آوردند. همگی نشستیم دور سفره. نگاهم رو دادم به چشمهای ناصر. الحمدلله از قرمزی چشماش کم شده. این یعنی اینکه داروش اثر کرده. ناهار رو خوردیم، سفره رو جمع کردیم. ناصر رو کرد به من:
_سر و صدا نکنید، من یه دقیقه برم بخوابم.
_باشه عزیزم، برو بخواب.
ناصر رفت تو اتاق خواب، در رو بست. امیرحسین رو کرد به من.
_مامان بعد از ظهر برم جوجه بگیرم آماده کنم فردا شب بریم باغ شام بخوریم.
_باشه، ولی امروز عصر یا تو
رو کردم به عزیز:
یا تو زینب رو ببرید پارک، من بهش قول دادم اگه نبرمش دست از سرم برنمیداره. هی میگه قول دادی، قول دادی.
امیرحسین گرهای تو ابروهاش انداخت:
_زینب خیلی پرروئه. من با رفیقام وایسادم، میاد کنار ما وایمیسته، اونم بدون روسری. هر چی هم بهش میگم برو، شونه میندازه بالا که نمیمیرم. بهش میگم لااقل برو یه روسری سرت کن. خیره میشه تو چشمهای من میگه:
_روسری نمیخوام ، دوست ندارم.
به خدا مامان خیلی لوسش کردی.
_کجا لوسش کردم! من مامان هر چهار تا تای شما هستم. اگه شماها رو لوس کردم، اونم لوس کردم. اون اخلاق ذاتی خودشه.
امیرحسین نگذاشت حرفم رو کامل کنم و پرید وسط حرفم...
#گپ رمان نرگس
https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۴۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_قربونت برم چقدر تو این مدت عوض شدی نهال
_میدونی چند وقته منتظر شنیدن این جمله از زبون خودت بودم؟
من فقط به عشق تو خواستم عوض بشم.
یاد چیزی افتادم که باعث شد حرفم رو پس بگیرم
_البته دروغ چرا؟ پارسال جشن نیمهی شعبان یه جا رفته بودم که همونجا یه حرفایی رو از خانم سخنران شنیدم و همون باعث شد تصمیم بگیرم رویهی زندگیم رو تغییر بدم.
دلم میخواست عوض بشم.
خسته شده بودم از آدمی که اونزمان بودم،
برای همین همهی تلاشم رو کردم
البته خیلی هم دوست داشتم طوری رفتار کنم که به دل تو هم بشینم
_نشستی... خیلی وقته حواسم به حرفا و رفتارات هست.
کاری کردی دوباره عاشقت بشم...
اون شب خیلی بهم خوش گذشت خیلی از حرفایی که تو دلم مونده بود زو تونستم با رعایت بعضی موارد به نیما بگم.
فردای اون روز با حال خوشی از خواب بیدار شدم، الحمدلله زندگیم دیگه سروسامون گرفته و قسمتهای نافرمش دیگه داشت نفسهای آخرش رو میکشید تا از زندگیم جدا بشه
خدارو شکر کردم که دیروز بی چون و چرا به خونه برگشتم.
احساس میکنم برگشتنم اعتماد بنفس بالایی به نیما داده، دیشب خیلی صمیمانه تر از قبل باهام برخورد میکرد و همین باعث خوشحالی بیشترم میشد. نزدیکیهای ظهر بود که به مامان زنگ زنگ زدم تا جویای نتایج خواستگاری دیشب بشم.
الحمدلله مامانم و بقیهی اعضای خونوادم درکم میکنه و بابت رفتنم دلخور نیست اما حتی اگه مثل بقیهی خونوادهها درک پایینی داشتند و اهل غر زدن و تحقیر کردن شوهرم بابت برگردوندنم بودند باز هم تصمیم دیروزم رو میگرفتم.
بعد از سه تا بوق مامان جواب داد
پس از حال و احوال معمول وقتی در مورد مراسم دیشب پرسیدم با بغض جواب داد
_جات خیلی خالی بود مامان جان.
جای بابات که خیلی خالی بود
بعد هم زد زیر گریه...
اجازه دادم کمی دلش رو سبک کنه لحظهای بعد گفتم
_قربون صدای بغض الودت بشم.
گریه نکن عزیزم.
شگون ندارهها.
خدا رحمت کنه بابامو خیلی دوست داشت ازدواج نسرینم ببینه.
نتیجه چی شد حالا؟
_پسره خیلی خوبه نسرین، یه پارچه آقا، سربهزیر و نجیب، اونقدر قشنگ حرف میزنه کاش از اول رفته بود سراغ طلبگی وگرنه تاحالا دیگه روحانی شده بود
یه لحظه از تعریفای مامان دلم گرفت.
طفلکی نیما حق داره جلوی خونوادم اعتماد بنفسش رو از دست بده
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۴۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
تفاوت فرهنگ بین خونوادههامون همونقدر که یه زمانی من رو اذیت میکرد
قطعا برای نیما هم خیلی خوشایند نبوده و یکی از دلایل کنارهگیری از اونها هم همینه.
فکر کنم قبلا که کلهش پرباد بود و به خاطر اوضاع مالی خوب و تکیه بر پدر پولدارش اعتماد به نفس بالایی داشت
و متوجه این تفاوت فرهنگ نبود و همیشه خودش رو یک سرو گردن از همه بالاتر میدید
اما حالا اوصاع فرق کرده، چیزی برای فخر فروختن نداره
اما با همهی اینها هنوز هم برای من همون نیماست و دوستش دارم.
امیدوارم با اقتداربخشی و روشهایی که استاد یادم داده بتونم اعتماد بنفس و قوت قلب لازم رو بهش بدم تا کمبودها کمتر به چشمش بیاد
و بجای فرار از واقعیت و دور شدن از خونوادم خودش رو به اونها نزدیک کنه
آه پرحسرتی کشیدم
یعنی اون روز میرسه؟
توکل به خدا...
امیدوارم
پس از قطع تماس
شمارهی نرگس روی صفحهی موبایلم خودنمایی کرد
با اشتیاق جوابش رو دادم
_سلام نرگس جان خوبی
_به به علیک سلام نهال خانم، چه خبر؟ برگشتی خونه؟
غمگین لب زدم
_آره...
_چی شد پس؟ قرار بود بیشتر بمونی؟
تا خواستم سفرهی دلم رو پیشش باز کنم یاد توکلم افتادم
من که توکل کردم و زندگیم رو به دست قدرتمند خدا سپردم پس نگران چی هستم؟ چرا باید ناراحت باشم؟
انشاالله همه چی درست میشه
اگر هم نشد من که قبل از اومدنم به تهران نیتم رو الهی کردم
پس بهتره به بهونه و هدف درددل کردن با نق و ناله اجرم رو از بین نبرم و انرژی منفی به اهدافم وارد نکنم
پس از یه دم و بازدم عمیق شروع کردم به گفتن
_ راستش دیروز صبح نیما زنگ زد و گفت برگردید خونه...
دیگه منم فکر کردم بهتره برگردم
بعد از مکث کوتاهی گفت
_خوب کاری کردی
باورم نمیشد وقتی بری به همین زودی در واقع بهتره بگم بهمین راحتی از مامانتاینا دل بکنی و برگردی
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
مادرم یه پسرعمویی داشت بنام سعید،موقعی که کوچیک بودم هر وقت میومد خونه ما برام یه چیزی میخریدو منو توو بغلش میگرفت و نازم میکرد و میگفت ماشاءالله چه دختر خوشگلیه🥰
چند سالی از این قضیه گذشت و منم بزرگتر شدم
حالا پایه نهم بودم تا یه روز از مدرسه داشتم برمیگشتم یه مرتبه آقا سعید با موتورش اومد گفت سارا سوار شو برسونمت.منم که کاملا بهش اعتماد داشتم سوار شدم که یه مرتبه دیدم رفت سمت خونه خودشون.!
گفتم سعید آقا کجا داریم میریم؟ گفت سارا جان مامان بابات امروز ناهار اومدن خونه ما، اما تا وارد خونه شدم یه مرتبه سعید...😭😱🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/3279356058Cfda33c0c35
سرگذشت دردناکمو کامل نوشتم بیا بخون🥺❤️🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پرسه_در_فضای_مجازی
🔺همه دارن میگن تا وقتی تحریمها رفع نشده، تصویب FATF هیچ فایدهای ندارد!
خب وقتی فایدهای نداره چرا دولت اینقدر اصرار داره تا در مجمع تشخیص مصلحت نظام تصویبش کنه؟!
آخه کدام عاقلی در شرایط تحریمی، راههای دور زدن تحریم خودش رو لو میده؟!
👤 حاج احـمـد
#فجر_مقاومت #خودتحریمی
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen