زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) مامانم چهره مت
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
محسن نزدیک محمد شد
_خواهش میکنم بشین داداش.
محمد با حرص زیر لب غرید...
_خیلی برام زور داره
نگاهش رو داد به من
_که این عفریته منو آورده اینجا
محسن لبش رو به دندون گرفت
_عه، این چه حرفیه میزنی داداش ، نرگس هم... همخونِ ماست ، هم زن برادرمون یه اختلاف کوچیک پیش اومده حل میشه
دستش رو گذاشت روی شونه محمد
_بشین داداش.
محمد مقاومت کرد و همچنان نگاه تهدید آمیزش رو از روی من برنداشت
افسر پرونده از جاش بلند شد و یه فریاد کوبنده سر محمد کشید
بهت میگم بشین... بشین، وگرنه دستور بازداشتت رو میدم و چهل و هشت ساعت دیگه به کارت رسیدگی میکنم
محمد که این تذکر رو شنید نشست رو صندلی و سرش رو گرفت تو دستاش
ناهید بی هوا در رو باز کرد و اومد تو اتاق پشت سرشم سرباز اومد جلوی ناهید ایستاد
_عه خانم برو بیرون
ناهید خیرگی کرد نرفت و رو کرد به افسر پرونده که حرفی بزنه
که افسر یه داد محکم سرش کشید
_بیرون...
انگار که موج صدای افسر ناهیدو گرفته باشه و با امواج اون صدا به بیرون پرت بشه از اتاق رفت بیرون... از این دادی که سر ناهید زد خیلی دلم خنک شد
افسر نشست روی صندلی زیر لب زمزمه کرد
عجب زبون نفهمایی هستین... بشین و نیا سرتون نمیشه...
بعدم رو کرد به بابام که آروم شاهد ماجرا بود و گفت:
انگار روزی ماست که روزانه گیر یکی دوتا آدم زبون نفهم بیفتیم
محمد نگاهش رو داد به افسر پرونده
_من این توهین شما رو به رده بالاترتون گزارش میدم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شب خواستگاریم به قدری خوشحال بودم که به جای اینکه بشینم رو به روی علی... نشستم روی یکی از مبلها...
یه دفعه متوجه شدم که مرضیه خواهر علی هی نگاه میکنه به من و ریز،ریز میخنده...
ولی بر عکس، مامانم صورتش قرمز شده و با نگاهش داره به من اعتراض میکنه...
به خودم گفتم شاید دسته گل تو دستمه اینها دارند عکس العمل نشون میدن، به خودم گفتم بزار دسته گل رو بزارم روی میز که اینها هم دست از این نگاهاشون بردارند تا خم شدم که دسته گل رو بزارم روی میز نگاهم افتاد به پاهای یه مردی که کنار من نشسته تازه متوجه شدم... وااای من نشستم روی یه مبل دو نفر کنار علی از خجالت آب شدم دسته گل رو گذاشتم روی میز و نشستم حالا میخوام بلند شم روم نمیشه... میخوام بشینم آخه خیلی بده... تو همین فکر بودم که...
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) محسن نزدیک مح
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
افسر یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت.
_یه چند تا ضربدرم جلوی گزارشت بزن...
محمد ساکت شد
افسر پرونده رو کرد به من
_شما شاکی هستی؟
جواب دادم
_بله
_الان مشکل چیه؟
ایشون برادر شوهر بنده هستند دخترشون اومدن خونه ما مهمونی... یه چیزی حدود چهار یا پنج ساعت خونه ما بودند... که این آقا اومدو گفت تو داری زندگی بچهی منو به هم میریزی...
از طرفی همسر بنده که برادر این آقا هم هست جانباز مدافع حرمه اونم اعصاب و روان...
که هیچ تنشی نباید بهش وارد بشه و با توجه به اینکه این آقا تمام این مسائل رو میدونه اومده خونه من داد و بیداد کردن و حمله کرد که منو بزنه
نگاهم رو دادم به محسن
که ایشون...
با انگشت اشاره محمد رو نشون دادم
و دختر همین آقا که خونهی ما بود اجازه ندادن ... که البته با توجه به اینکه این برادر شوهرمم آقا محسن خودش از ناحیه شکم جانبازه توان اینکه جلوی برادرش رو بگیره که منو نزنه رو نداره... و اگر مامورین شما چند ثانیه دیرتر اومده بودن من الان زخمی از کتکهای ایشون پیش شما بودم.
منم همون ابتدای سر و صدای برادر شوهرم... به پسرهام گفتم باباتونو ببرید حمام که متوجه نشه حالش بد شه و تشنج کنه... الانم که اینجا خدمت شما هستیم
افسر نگاه تندی به محمد انداخت
_از خودت خجالت نمیکشی؟ میری در خونه برادر جانباز اعصاب و روانت داد و بیداد میکنی؟ یعنی یه جو مردونگی و شرافت تو وجود تو نیست؟...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
رضا پسر همسایمون ازم خواستگاری کرد و من دلباختهش شدم قرار شد چند ماهی بره شهرستان کار کنه و پولی برای مخارج عروسی بیاره. دو سال ازش خبری نشد و من در آتیش عشقش سوختم بعد از دو سال زمانی اومد که پدرم من رو به زور به عقد منوچهر در آورده بود. حالا رضا اومده و من تصمیم دارم که...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) افسر یه نگاه ع
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
محمد نگاهش رو داد به افسر پرونده
این زن خودشو به موش مرده بازی میزنه که ترحم جلب کنه... همین این باعث شده که دختر من با دو تا بچه دوقلو، زندگیش بهم بخوره
افسر پرونده نگذاشت دیگه محمد ادامه بده، صدا زد
_سرباز
سرباز وارد اتاق شد احترام نظامی گذاشت و گفت
_بله قربان
_به سروان وحیدی بگو یه سرباز دیگه بفرسته، بیان این آقا رو ببرن بازداشگاه
با شنیدن این حرف انگار راه نفس من بسته شد... اصلا دلم نمیخواست اینطوری بشه... محمد هم برادر شوهرمه که با همه این اخلاقهاش ناصر خیلی دوستش داره...و از طرفی پسر عمهم هست.
حالا فقط خدا میدونه که چه فشارهای عصبی به من وارد میشه.
از طرفی هم کار به جایی رسیده که نمیتونم الان رضایت بدم و بیخیال بشم.
چون محمد جریحتر میشه و آسیبهای بیشتری به من و خونوادم میزنه...
نگاهم افتاد به محمد... دهنش از تعجب وا مونده و هاج و واج دورو برش رو نگاه میکنه... اصلا باورش نمیشه که همچین دستوری براش صادر شده!
صدای بابام به گوشم خورد
_نرگس
برگشتم سمتش... نگاهم افتاد به چهره نگران بابام و جواب دادم
_جانم بابا
_محمد و ببرن؟
ریز سرم رو تکون دادم
_ بله بابا بزارید ببرنش
محسنم آشفته یه قدم برداشت و اومد نزدیک ما که ببینه بابام چی میگه... بابا ادامه داد
_نه بابا صبر کن خودمون حلش میکنیم.
_بخدا بابا حل نمیشه... اگر تو این دعواهایی که این راه میندازه... بلایی سر ناصر بیاد من با چهار تا بچه قد و نیم قد چیکار کنم؟
بعدم فقط این نیست که، باید تکلیف گاوداری و، وامی که گرفته مشخص بشه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) محمد نگاهش رو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
دربین حرف زدنهای منو بابام و نگاههای منتظر محسن که بالاخره چی میشه... یه سرباز اومد یه دستبند به محمد زد از بازوش گرفت که ببرش...
محمد مقاومت کرد و نرفت و نگاه تنفر امیزی به من انداخت
_بچرخ تا بچرخیم... یه روز اون روی سکه رو هم بهت نشون میدم
افسر پرونده نگاه تندی به سرباز انداخت
_منتظر چی هستی ببرش.
سرباز بازوی محمد رو کشید و از اتاق بردش... که یه دفعه صدای ناهید و عمه فضای کلانتری رو برداشت
صدای عمه رو شنیدم
_ وااای بچهم رو کجا میبرید... حاج نصرالله کجایی؟ بیا به دادمون برس...
صدای ناهیدم به گوشم خورد
_ نه نبریدش... کجا میبریدش... خاک بر سرم شد... داداش
افسر پرونده رو کرد به محسن
برو خونوادت رو ساکت کن و از کلانتری ببرشون بیرون...به سرباز هم بگو بیاد داخل
محسن که خودش از این اتفاق مات زده شده نگاهی به افسر پرونده انداخت و بعد از چند لحظه گفت
_ آهان... بله... الان میرم
محسن رفت افسر پرونده نگاهی به من انداخت
_شما بشین نرو...
یه برگه گرفت سمتم
_ شکایتت رو اینجا بنویس
خودکار دستم گرفتم که بنویسم...
ولی سر و صدای مادر شوهرم و تهدید های ناهید نمیگذاره تمرکز کنم...
سرباز داخل اتاق شد افسر پرونده بهش گفت
خونواده آقای تهرانی رو راهنمایی کن از کلانتری برن بیرون
سرباز بله قربانی گفت و رفت
بابام اومد پیشم نشست رو کرد به من
_ نرگس جان بابا به عاقبت کارت فکر کردی
سر چرخوندم سمت بابام...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) دربین حرف زدن
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
چادرم رو که رفته بود بالا کشیدم پایین و مرتبش کردم و گفتم
_آره بابا قطعا که یه دلخوری عمیقی بین من و خونواده ناصر... البته به غیر از محسن پیش میاد ولی شما بگو چیکار کنم؟
محمد از روز اول ازدواجم با ناصر با من مشگل داشت هنوزم داره... جدیداً هم که یاد گرفته دست روی ما بلند کنه... باورتون میشه امروزم میخواست منو بزنه!
در مورد گاو داری هم حرفی نمیزنه که آدم بدونه باید چیکار کنه...
_ بگو جواب ناصر رو چی میدی؟ میدونی که تو شرایطی نیست بشه همه چی رو براش توضیح داد.
اون وقتی بفهمه تو برادرش رو انداختی زندان خیلی از دستت ناراحت میشه...
_ درسته بابا منم دلم نمیخواست کار به اینجا بکشه نمیدونم کدوم از بچهها زنگ زده به پلیس... اما دیگه شده بذارید یه مقدار راهو برم شاید نتیجه بده...
بابا مکثی کرد و یه نفس عمیق کشید
باشه بابا توکل بر خدا برو، ببینیم چی میشه. منم پشتتم روم حساب کن
حرفش خیلی بهم دلگرمی داد... تبسمی زدم
خیلی ممنونم بابا که کنارم هستی
سرم رو انداختم روی برگه و شکایتم از محمد رو نوشتم. برگه رو گذاشتم روی میز.
افسر پرونده نگاهی بهش انداخت و گفت
_برید بهتون زنگ میزنیم
با بابا از ساختمان کلانتری اومدیم تو حیاط... دم در گوشیهامونو گرفتیم... نگاهم افتاد به محسن که داشت تلفنی صحبت میکرد. پشتش به ما بود و متوجه ما نشد نزدیکش که شدم...شنیدم داره میگه
_ناهید این خیلی کار پستیِ، که تو بخوای نرگسو بکشونی خونه مامان، محمد بزندش حالا دیدی ورق برگشت. خدا با نرگسه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) چادرم رو که ر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
من و بابام از شنیدن این حرف خشکمون زد... سر چرخوندم سمت بابام
_شنیدی محسن چی گفت؟
بابام ناراحتیی عمیقی تو چهرش نشست و به تاسف سرشو تکون داد
_آره
من دیدم امروز عمه هی پافشاری میکنه بیا خونه ما با محمد حرف بزن... نگو نقشه کشیدن من برم اونجا محمد منو کتک بزنه
محسن صدای ما رو شنید و برگشت سمت ما... اصلاً انتظار نداشت که ما پشت سرش باشیم... و از اینکه حرفاشو شنیدیم خیلی ناراحت شد و خجالت کشید...در حالی که هنوز صدای ناهید میاد که داره حرف میزنه تماسو قطع کرد
بابام که از شدت ناراحتی رنگش پریده نگاه تندی به محسن انداخت:
_من همه جوره با شما کنار اومدم. هر کجا نرگس اذیت شد گفتم عیب نداره زندگی سردی گرمی داره، درست میشه ولی دیگه از این نقشه پلید نمیتونم بگذرم تکلیف این کار رو حاج نصرالله باید مشخص کنه...
تا الانم به نرگس میگفتم شکایت نکن رضایت بده... اما از الان نرگسم بخواد رضایت بده من نمیذارم... به هر قیمتی هم میخواد تموم بشه
محسن همینطور هاج و واج به بابام زل زد...
دلم برای محسن میسوزه چون واقعا آدم خوبیه...این نقشه کشی ها برای ناهیده...
گوشی بابام زنگ خورد... بابا جواب داد
_بله بفرمایید
صدای پدر شوهرم اومد که بدون سلام گفت
_احمد یه چیزایی شنیدم شما از دست محمد شکایت کردین محمدو انداختین زندان
_سلام حاجی از پشت گوشی نمیشه دارم میام ببینمت کجایی؟
_من خونهام به من میگن سند آماده کن بریم محمدو از بازداشت در بیاریم
_درست گفتن سندتو وردار بیار من کلانتریام اینجا بهت میگم که خونوادت چه نقشهای برای دختر من کشیدن...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) من و بابام از
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
بابام نگاهی به من انداخت
_پدر شوهرته داره میاد اینجا.
_شنیدم بابا، ولی من باید برم خونه... شما خودت که از همه چی خبر داری باهاش صحبت کن
_باشه بابا، راست میگی تو برو شوهرت چشم به راهه... برو خونتون من با پدر شوهرت حرف میزنم
از بابا خداحافظی کردم و حرکت کردم به سمت خونه... ولی حالم خیلی بده به خودم میگم:
چطوری اینا میتونن یه همچین نقشهی پلیدی برای من بکشن... چقدر خدا یارم بود که هر چی عمه گفت بیا خونه ما من نرفتم ... ایکاش الان مامانم اینجا بود...چقدر به وجودش نیاز دارم...
مسیرم رو از سمت خونه خودمون کج کردم به طرف خونه مامانم انقدر بهم ریختهم که نفهمیدم کی رسیدم در خونه...
همزمانی که من زنگ خونه مامانم رو زدم... گوشی خودمم زنگ خورد گوشی رو از تو کیفم درآوردم دیدم ناصره... از این طرفم صدای مامانم اومد
_ کیه؟
جواب دادم
باز کن مامان منم
مامانم آیفون رو زد و منم دکمه پاسخ رو... وارد حیاط شدم جواب دادم
_سلام ناصر جان حالت چطوره خوبی؟
با دلخوری جواب داد
_ تو از من بیزاری؟
_این چه حرفیه میزنی؟ ناصر تو همه زندگی منی...خدا میدونه که من چقدر دوستت دارم
صدای نفس عمیقی که کشید از پشت گوشی اومد و گفت:
معنی دوست داشتنم فهمیدم دوست داشتن تو یعنی اینکه منو با بچهها بفرستی حموم...بعد تک تنها بشینم... توام بری خونه مامانت
_ببخشید عزیزم حق با توئه چشم الان میام خونه
ناصر ناراحت از اینکه من دیر کردم بدون خدا حافظی تماس قطع کرد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) بابام نگاهی به
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
به خودم گفتم:
حیف که نمیتونم بهت بگم چی شده و ایکاش که میتونستم بگم... اگر شرایط ناصر اینطوری نبود شک ندارم که یه درس حسابی به ناهید میداد تا دیگه از این فکرها به سرش نزنه...
صدای مامانم اومد
_بیا تو نرگس
وارد خونه شدم
_سلام مامان
_سلام... بابات کو؟
_بابا کلانتریه...حاج نصرالله داره سند میبره محمد رو آزاد کنه... بابا موند که باهاش حرف بزنه
وااای از دست این خونواده شوهرت همهشم زیر سر اون ناهیده چقدر منو تو کلانتری حرص داد...که وقتی سرباز اومد و گفت باید از کلانتری برید و من اومدم همینطوری توی راه از دستش داشتم حرص میخوردم
_حالا یه چیزی بهت بگم مامان! اگه اینو بشنوی تازه متوجه میشی حرص خوردن یعنی چی!
گرهای تو ابروش انداخت
_چی شده؟
_بهت میگم ولی ازت خواهش میکنم زود احساساتی نشو... بهشون زنگ نزن... یه خورده باید روی این قضیه فکر کنیم بعد باهاشون برخورد کنیم.
_ وااای نرگس زود باش حرف بزن ببینم چی گفتن...
_چی گفتن نه، مامان بپرس میخواستن چیکار بکنن؟
_خیلی خوب باشه میخواستن چیکار کنن...
هرچی شده بودو برای مامانم تعریف کردم مامانم محکم زد پشت دست خودش
_ وای مادر آدم از دست اینا پاش به زمین میچسبه!
چقدر پست و بی چشم رو ان...حالا خدا رو شکر که تو گولشون رو نخوردی... ان شاالله خدا جوابشون رو بده...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) به خودم گفتم:
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خدا که جوابشونو داد، زودم داد من اصلاً قصد نداشتم به پلیس زنگ بزنم اما خدا انداخت به دل بچههام زنگ زدن پلیس اومد. نقشهشون به خودشون برگشت...
_نگاه پر مهری به من انداخت
_از بسکه تو خوبی و دلت پاکه خدا هم باهاته
آهی کشیدم
_ممنونم مامان... ببخشید با اجازت من برم خونمون
_باشه عزیزم برو خدا بههمراهت
از مامانم خداحافظی کردم و پاتند کردم سمت خونه کلید انداختم در حیاطو باز کردم و وارد حال شدم... نگاهم افتاد به ناصر، لبخندی زدم و گفتم:
_ سلام
جوابم رو نداد، روشو از من برگردوند
چادر روسری مانتومو درآوردم آویزون کردم به رختآویز اومدم نشستم روبروش... با لحن مظلومانه ای گفتم:
_دلت میاد از من رو برمیگردونی و با من قهر میکنی؟
به تندی جواب داد:
تو چی؟ دلت میاد منو سه ساعت ول کردی رفتی؟
_ بین صحبتهای ما بود که بچهها از اتاقشون اومدن بیرون... دل تو دلم نیست که یه وقت زینب حرفی از اومدن محمد و دعوای تو حیاط نزنه... که خدا را شکر هیچی نگفت
به ناصر نزدیک شدم پیشونیشو بوسیدم و گفتم
_ خواهش میکنم منو ببخش... چشم دیگه اگه رفتم جایی زود برمیگردم...
نفس عمیق کشید
_تو هنوز بزرگ نشدی مثل همون موقعی که بچه بودی قول میدادیو یادت میرفت هستی... تا حالا چند بار بهم گفتی برم زود میام ولی کو! الانت رو ببین
منو همینطور چشم به راه خودت میذاری
دستشو گرفتم توی دست م از ته دلم بهش گفتم:
برام دعا کن ناصر خیلی به دعاهات احتیاج دارم
_برات دعا میکنم که وقتی قول میدی سر قولت بمونی...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خدا که جوابشون
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۶۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خنده گرمی بهش زدم
_ ممنونم که برام دعا میکنی
دستی تکون داد
_ خیلی خب حالا خودتو لوس نکن بلند شو برو دوتا چایی بیار بخوریم
چشمی گفتم و اومدم تو آشپزخانه زیر کتری رو روشن کردم برگشتم بیام تو هال دیدم عزیز تو آشپزخانه است آهسته پرسید
_چی شد مامان؟
_کدومتون زنگ زدین به پلیس؟
من زنگ زدم مگه کار بدی کردم؟... به خدا فکر کردم نکنه بیاد تو یه وقت شما رو بزنه.
سرم رو ریز تکون دادم
_ حدست درسته همین نیت رو داشت... منم اولش گفتم ای کاش بچهها زنگ نزده بودن چون نمیخواستم کار به پلیس بکشه اما بعدش گفتم خدا رو شکر که زنگ زدن... عزیز کار خوبی کردی... ازت ممنونم
کنجکاو پرسید
_چطور مامان مگه چی شد؟
نه دلم میخواد تو این سن و سال درگیر مسائل خونوادگی بشه... نه میتونم این همه کنجکاوی نوجوانانهشو در نظر نگیرم... بعد مکث کوتاهی هرچی شده بود رو
خلاصهوار براش تعریف کردم
گرهای تو ابروهاش انداخت و صورتشو جمع کرد
_مامان خونوادهی بابا چرا اینجورین؟... یکی از رفیقای من تو مدرسه با خانواده باباییشون
دو تا انگشتهای اشارشو به هم گره زد
_اینجورین... انقدر رابطهشون با عموها و عمههاش خوبه... هر روز که میاد مدرسه میگه... دیشب خونه عمهمون بودیم امشب خونه عمومون دعوت داریم... فردا شب اونا میخوان بیان خونه ما.
ولی ما چی؟ هروقت میخوایم عمهمونو ببینیم باید خونه مادربزرگ ببینیمش انقدر که ما رو دعوت نمیکنه اصلاً آدم نمیدونه خونش چه شکلی هست... عمو محمدم که سایه ما رو با تیر میزنه...فقط عمو محسن مارو دوست داره...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\