4.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتم اگه اینم جواب نده،دیگه موهامو میزنم،تمومش میکنم...❗️
🔊این صدای آدمیه که همه راههارو رفته بود:
از ترکیه تا برندای خارجی،بیشتر از 50 میلیون خرج کرده بود.
وقت کاشت گرفته بود... ولی بازم هنوز یه چیزی ته دلش میگفت:{این راهش نیست}
برای بار آخر این تکنیک ساده رو امتحان کرد.
نه تبلیغ دید،نه قول شنید...فقط حس کرد این شاید فرق کنه.
✊نه تنها ریزش قطع شد،بلکه تمام موهای ریخته هم برگشتن.
شاید تو هم مثل ایشون فقط به یه راه درست احتیاج داری👇👇
bam30.com/ads/landings/c6ea-5eb2
bam30.com/ads/landings/c6ea-5eb2
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _نرگس دست از م
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۴۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
یه نگاهی به خودش انداخت و سر تکون دادم.
خوشتیپ؟ کدوم تیپ؟ چه فرقی میکنه... چی دیگه از من باقی مونده؟
با تعجب کمی لبم رو برگردوندم
وااا من که تغییری در ظاهر تو نمیبینم هیچ چیت تغییر نکرده... همهچیت سر جاشه، فقط احتمالاً داری به شیطون این فرصت رو میدی که نفست رو به دست بگیره و ببره به سمت ناامیدی. و بعدم این یاس و ناامیدی به اعضای خونواده انتقال پیدا میکنه و تبدیلمون میکنه به آدمهای پژمرده و بیاحساس.
گاهی برای اینکه خودمون و دیگران رو بتونیم نجات بدیم، باید با قدرت و اراده به جلو پیش بریم. گاهی هم فقط با داشتن یه روحیهی خوب میشه همهچیز رو تغییر داد.
نگاهی بهم انداخت
_داری ملامتم میکنی؟
_نه ناصر جان چه حرفیه میزنی چرا میرزا غلط گیر شدی
آهی کشید و سر تکون داد و چند بار زیر لب زمزمه کرد... میرزا غلط گیر... میرزا غلطگیر
کلافه شدم و گفتم:
_خب باش هرچی تو بگی اصلا بیا بشینیم غصه بخوریم و گریه کنیم...شاید اینطوری بهتر جواب بده
سر انداخت بالا
_نه، غصه نخوریم... منو تو روند اتفاقات آدم حساب کن و به منم بگو چی شده؟
از اولم قرارمون همین بود که تو با من مشورت کنی...یادته؟
_آره یادمه ولی خدا شاهده در مورد گاوداری من هنوز هیچ اقدامی نکردم چون محمد باید بیاد بگه که مبلغ وام چقدر بوده و چند تا قسط داده که اونم نمیاد
_صبر کن من خودم بهش زنگ میزنم میگم بیاد
_اون که به حرف تو گوش نمیکنه
_پس میخوای چیکار کنی؟
_برم خونه بابات محمدم بیاد بشینیم صحبت کنیم ببینیم باید چیکار کنیم
_پس چرا هیچ کاری نمیکنی
_اگر الان برم ناراحت نمیشی
_نه نمیشم برو...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۴۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) یه نگاهی به خو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_واقعا ناراحت نمیشی؟
_نه، نمیشم پاشو برو باهاش صحبت کن بببن به نتیجه میرسی...
از فرصت استفاده کردم و اومدم از روی اُپن گوشی رو برداشتم شماره پدر شوهرمو گرفتم چند بوق خورد جواب داد
_چیکار داری؟
برای اینکه ناصر متوجه نشه گفتم
_ سلام آقا جون حالتون خوبه؟
جوابمو نداد... ادامه دادم
_ پیام دادید بیا... دارم میام خونتون
به تندی بهم توپید
_تو که گفتی نمیتونی بیای چی شد پس؟
_اون موقع شرایطم ردیف نبود الان ردیفه اگه محمد آقا اونجا هست من بیام؟
یه بیا گفت و تماسو قطع کرد
همزمان که اومدم سمت رختآویز لباس تنم کنم به ناصر گفتم
_با بابات هماهنگ کردم دارم میرم خونشون
_برو به سلامت انشالله که دست پر برگردی
صدا زدم
_بچهها
همشون از اتاقاشون اومدن بیرون نگاهم رو دادم بهشون
_هوای بابا رو داشته باشید، سر صدا و دعوا نکنید من برم خونه بابا بزرگ اونجا کار دارم
عزیز یه قدم اومد جلو
_ میخوای منم باهات بیام مامان...
_نه عزیزم بمون خونه پیش بابات زنگ میزنم به دایی جواد انشالله که بتونه باهام بیاد
_حالا اگر اون نتونست چی؟ تنهایی میری؟
_نه یا با بابابزرگ میرم یا با دایی علی اصغر... تنها نمیرم یکیُ با خودم میبرم
_آره مامان کار خوبی میکنی حتما با یه کسی برو
_باشه فدات شم نگران نباش فقط ازت خواهش میکنم... حسابی هوای خونه رو داشته باش
ازشون خداحافظی کردم اومدم تو حیاط زنگ زدم به جواد... جواب داد
_سلام، جانم آبجی
سلام عزیزم، جانت بی بلا... میتونی بیای با من بریم خونه پدر شوهرم
_چیزی شده؟
_آره مگه بابا برات نگفت؟
_نه من تازه دارم از پادگان میرم خونه
_باشه پس من میرم خونه مامان اونجا منتظرت میمونم بیا براتم تعریف کنم که چی شده با هم بریم خونه پدر شوهرم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _واقعا ناراحت
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
باشه ای گفت:
تماس رو قطع کردم اومدم خونه مامانم مشغول صحبت در رابطه با اتفاقی که امروز افتاده بود بودیم که جواد اومد بعد از سلام و احوالپرسی ازم پرسید
_چی شده آبجی؟ دوباره محمد جفتک انداخته
هرچی که اتفاق افتاده بود رو براش گفتم
هینی کرد:
_عجب... به ما که میرسه میشیم فامیل... خویشاوند... باید کوتاه بیایم.
اما به اونا که میرسه حمله میکنن نقشه میکشن... با خودشون چند چندن این خونواده ناصر
نفس عمیقی کشیدم
_چی بگم داداش!
ابرو داد بالا چشمهاش رو ریز کرد
_ ببین نرگس... بهم میگی بیا...چاکرتم باهات میام. اما اونجا به من هیس و حوس نکنیا... من باید یه چند تا حرف به اینا بزنم و به خداوندی خدا قسم که اگر بخوان دست روت بلند کنن... یا زبونشونو بیش از حد دراز کنن.
هم دستشونو میشکنم هم زبونشونم از دهنشون میکشم بیرون
رفتم تو فکر:
بهش بگم این حرفا رو نزن که خب بالاخره اونم آدمه احساس داره غرور داره نمیتونه در مقابل زور ساکت باشه... بگم بگو جواب ناصر رو چی بدم...
نگاهی بهش انداختم:
کاملاً حق با توئه عزیزم باید دندونای اینا رو تو دهنشون خورد کرد اما جواب ناصرو چی بدم.
_ جواب ناصر با من... میریم اونجا اگه مثل آدم حرف حساب زدن که میشنویم اما اگه بخوان قلدری و گردن کلفتی کنن من اون گردنشونو میشکنم
مجبورم با خودم ببرمش چارهای ندارم... سرمو تکون دادم
انشالله که اتفاقی نمیافته بیا بریم ببینیم چی میشه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) باشه ای گفت:
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
تا برسیم خونه پدر شوهرم جواد پشت هم تهدید کرد که، اینو بگن اونو میگم این کارو بکنن اون کارو میکنم کافیه محمد سمت تو بخواد حرکتی نشون بده و بخواد تورو تهدید به زدن کنه میزنم داغونش میکنم...
منم فقط به حرفاش گوش دادم تو دلم دعا کردم انشالله که اتفاق بدی نیفته
زنگ خونه مادر شوهرم رو زدم صدای ناهید اومد
_کیه؟
خواستم بگم نرگسم باز کن... که جواد دهنش رو آورد نزدیک آیفون و جواب داد
_ ماییم
رو کردم سمتش... نگذاشت حرفی بزنم. دستش رو آورد بالا
_ بزار اول کار حساب بیاد دستشون
آهسته جواب دادم
_ منم برای همین تو رو آوردم الهی فدات شم جواد جان، یه کوچولو ملاحظه کن اینا خونواده شوهر منن من باید به ناصر جواب پس بدم.
سر انداخت بالا
_ تو کاریت نباشه من بلدم چیکار کنم.
آهسته نفس عمیقی کشیدم و قدم گذاشتیم توی حیاط... هیچ کدومشون در حال رو باز نکردند...
تا نزدیک ایوون که رسیدیم جواد دست منو گرفت و برگشت سمت در حیاط
فهمیدم منظورش اینه که چون نیومدن به ما یه بیا تو خونه بگن ما هم برمیگردیم... سر دوراهی موندم چیکار کنم... با جواد از حیاط برم بیرون بیایم خونهمون... یا اینکه وایسم صداشون کنم یکی بیاد بیرون.
انگار جواد فکرمو خوند گفت:
_ انقدر زود وا نده بهت میگم بیا، بیا
به در حیاط رسیدیم جواد در رو باز کرد که بیایم بیرون...صدای سید عباس اومد
بفرمایید تو منتظرتونن
جواد برگشت نگاهش روداد به سیدعباس
سید جان برو به بزرگترت بگو بیاد
من سید عباس رو خیلی دوست دارم. میدونم که اصلا موافق این رفتارهای خونواده ناصر نیست... رو کردم به جواد
_بیا حرف سید عباس رو زمین نندازیم
جواد ابرو داد بالا
_ به احترام جدش باشه
جواد در حیاط رو بستو دو تایی برگشتیم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) تا برسیم خونه
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
وقتی خواستیم وارد خونه بشیم جواد رو کرد به سید عباس
_اینا دارن به ما توهین میکنند و من فقط به احترام جد توئه که برگشتم
سید عباس ناراحت سری تکون داد
_ممنونم آقا جواد
وارد خونه شدیم رو به جمع سلام کردیم... فقط آقا نادر جواب سلام ما رو داد...
پدر شوهرم نگاه تندی به جواد انداخت
_اومدی دعوا...
جواد سرشو انداخت بالا و خیلی قاطع جواب داد
نه حاجی ما نمک نمیخوریم نمکدون بشکنیم و هیچ وقت فراموش نمیکنیم که فامیلیم... هم خونیم... اون نامردهاش هستن که میرن تو خونهای که چند تا بچهی کوچیک و یه زن تنها با یه شوهر مریضه وامیستن حریف میطلبند... به زن حمله میکنن
محمد عصبانی بلند شد خواست بیاد سمت جواد که نادر جلوش وایساد
_عه چرا اینطوری میکنین؟
جواد دو قدم رفت جلو
ولش کن آقا نادر راحتش بزار میخواد بیاد بزنه... بزار بیاد
رو کرد به پدر شوهرم
_حالا دیدی اونی که دعوا داره پسر خودته ما برای دعوا نیومدیم... چون شما گفتید بیاید ما هم احترام گذاشتیم اومدیم... الانم به پسر عمه ما بگو بشینه ... و اگر صحبتی هست ما در خدمتیم
ناهید خودش رو انداخت وسط و به تندی رو به جواد گفت:
بابام گفت نرگس بیاد تو رو که نگفت تو اومدی که دعوا راه بندازی
جواد نگاهی بهش اندخت
_ نه دختر عمه ، داری اشتباه میکنی. من نیومدم دعوا اومدم که اگر کسی دست رو خواهرم بلند کرد و زبونش رو براش دراز کرد اون دست رو بشکنم و اون زبون رو از حلقومش بکشم بیرون...
نادر نگاهی به جمع انداخت
این چه طرز برخورد با همدیگهست خودتون رو کنترل کنید...
جواد شونه انداخت بالا
_من امروز اینجام تا آینه رفتار آدمهای این خونه باشم... محترم باشن محترمم توهین کنن توهین میشنون
بعد نگاهش رو داد به حاج نصرالله و ادامه داد
_اگر حرفی دارید ما بشینیم صحبت کنیم اگر نه که ما زحمتو کم کنیم
ناهید اومد حرف بزنه که نادر توپید بهش
_عه ساکت شو دیگه ، شدی آتیش بیار معرکه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) وقتی خواستیم و
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
نادر سر چرخوند سمت پدر شوهرم
_حاجی شما پیام دادید نرگس خانم بیاد اینجا بشینید مسائلی رو که پیش اومده حل و فصل کنید درسته؟
پدر شوهرم نفس بلندی کشید و جواب داد
_درسته
_خب سعی کنید جَو خونه رو آروم کنید و با هم مشکلاتی رو که پیش اومده حل کنید.
پدر شوهرم نگاهشو داد به محمد
_ بشین بابا... آروم باش ببینیم باید چیکار کنیم
نگاهش رو از محمد گرفت داد به جواد
_تو هم بگیر بشین.
جواد رو کرد به من یه مبل دو نفره رو نشون داد
_بشین
چادرم رو رو سرم مرتب کردم و دور خودم جمع کردم نشستم رو مبل... جوادم نشست کنارم، هر دو نگاهمونو دادیم به پدر شوهرم
پدر شوهرم گفت
_ میخوای چیکار کنی محمدو بندازی زندان؟
سرم رو به نشونه نه تکون دادم
_من همچین قصدی ندارم به شرطی که شما امنیت منو تامین کنید و قول بدید که محمد به نیت دعوا و کتک زدن من نیاد خونه ما... دفعه قبل فرستادن دنبال من که بیا اینجا حرف بزنیم... اما هدفشون حرف زدن نبود... ناهیدخانم و آقا محمد نقشه کشیده بودند که منو بزنن
ناهید نذاشت من ادامه بدم و اومد تو حرفم
_چرا مهمل میبافی؟ واسه چی حرف از خودت در میاری؟ کی میخواست تو رو بزنه؟
اهمیتی به حرف ناهید ندادم... رو به پدر شوهرم ادامه دادم
_ زنگ بزنید به آقا محسن بیاد اینجا ببینید حرف منو تایید میکنه یا نه...
پدر شوهرم رنگ از روش پرید و نگاهی انداخت به محمد و ناهید پرسید
_ نرگس درست میگه؟
ناهید نذاشت محمد حرف بزنه خودش رو انداخت وسط
_ نه که درست نمیگه... من گفتم نرگسو صداش کنیم اینجا باهاش حرف بزنیم اگه حرف حساب تو کتش نرفت...
حرفش که به اینجا رسید ساکت شد.
جواد نگاه تندی به ناهید انداخت...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
4.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌵این نتیجه ۱۵ جلسه لیزره! حالا موها ضخیمتر و مردانهتر برگشتن...
بارها گفتیم: اگه پوستت مو داره، لطفاً سراغ لیزر نرو.
♦️اما بعضیا دیر میفهمن، وقتی دیگه برگشتی نیست.
حالا وقتشه به یه راهحل مؤثر و بیخطر فکر کنی:
یه روش سریع و بدون نیاز به شستن، با تأییدیه رسمی،
که موهای زائد و حتی پرزهای ریز رو برای همیشه از بین میبره — بدون درد، بدون لک.
پوستت نیاز به انتخاب درست داره، نه پرهزینه👇👇
bam30.com/ads/landings/c9ca-5eb2
bam30.com/ads/landings/c9ca-5eb2
بدون نیاز به شست و شو👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) نادر سر چرخوند
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۵۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
میگفتی... داشتیم گوش میکردیم... تو کتش نرفت... پس بزنیمش آره؟
به خدا قسم دست رو خواهر من بلند بشه من اون دستو قلم میکنم... چه تو باشی... چه از تو گندهتر... توی این یه مورد من فامیل و قوم خویش سرم نمیشه...هر کی دست روی نرگس بلند کنه با من طرفه.
جواد نگاهشو از ناهید گرفت و برگشت سمت نادر
_جمع کن زنتو از اینجا ببر بزار اینا مشکلاتشونو حل کنن
نادر نگاهتون تندی به ناهید انداخت
_ راست میگه من نمیفهمم تو چرا خودتو میندازی وسط... مشکل اصلی اینها مسائل مالی گاوداریه که به تو ربطی نداره انقدر حاشیه درست نکن.
عمه نگاهشو داد به نادر
_آقا نادر، ناهید خواهر محمده، دلش شورمیزنه اگه حرفی میزنه از نگرانیشه.
جواد برگشت سمت عمه
اینکه میشینن نقشه میکشن خواهر منو بزنن دلسوزیه؟ من یه حرفی تو دلم مونده باید به شما بگم ، اینکه شماها همتون خیلی قدر نشناسید
عمه گره تندی به ابروش انداخت
_ چی رو قدرنشناسی نکردیم
جواد با نگاهش منو نشون داد
_قدرشناس زحمات خواهر من که داره عُمر و جوونیش رو میزاره پای پسر جانباز شما...کمکش که نمیکنید هیچ یه باری هم روی دوشش میزارید
از این حرف جواد دلم یه جوری شد اصلاً دوست نداشتم این حرفو بزنه من برای دوست داشتن زندگیمو پای همسرم موندن احتیاجی به قدرشناسی و یا قدرنشناسی کسی ندارم . تو زندگی من و ناصر این عشقه که حاکمه، عاشق بودنم بهانه نمیخواد کار دله
پدر شوهرم صورتش بر افروخته شد، گفت
_چه کمکی نرگس خواست ما بهش نکردیم چه باری رو دوشش گذاشتیم این چه حرفیه میزنی پسر
جواد سر چرخوند سمت پدر شوهرم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۵۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) میگفتی... دا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۲۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
چه باری از این سنگینتر... پسرعمه سهم سود آقا ناصر رو از گاوداری به بهانههای مختلف دیر میده و این ماه رو هم نداده... خواهر من تو زندگیش به هزار زحمت میافته...شاهد این موضوع هم خود عمهست میتوتی ازش بپرسی
پدر شوهرم ناراحت و عصبی رو کرد به عمه
_چی میگه جواد؟ راست میگه؟
مادر شوهرم نتونست حرفی بزنه و ساکت زل زد به پدر شوهرم
حاج نصرالله نگاهش رو از عمه گرفت رو کرد به محمد
_تو جواب بده جواد داره درست میگه تو پول اینا رو نمیدی؟
_چرا ندادم بابا پس چیکار میکردم
جواد گفت:
الان بیستم ماهه تو پول به حساب نرگس ریختی؟ نرگس میخواست مثل ماههای گذشته طلا بفروشه زندگیشو بگذرونه من نذاشتم یه پسانداز داشتم بهش دادم
پدر شوهرم کلافه و عصبی صداش رو برد بالا
_محمد حرف بزن جواد درست میگه؟
محمد خودش رو روی مبل جابجا کرد
_نه که درست نمیگه...هر ماه که اینطوری نمیشه حالا این ماه نتونستم بدم که مامان کارتشو داده به نرگس گفته استفاده کن تا محمد براتون بریزه اینا دارن قضیه رو میپیچونن
حاج نصرالله رو کرد به عمه
تو چه چیزی بگو... اینجا کی داره درست میگه
عمه گفت:
_هر وقت محمد نمیتونست پول ناصر رو واریز کنه من کارتم رو میدادم به نرگس که لنگ نمونه
به خودم گفتم: الان وقتش نیست که من ساکت بمونم...همزمان که خواستم برای پدر شوهرم توضیح بدم، خودش رو کرد به من
_نرگس خودت برام بگو ببینم قضیه سهم سود شما از گاو داری چیه؟
چشم الان براتون میگم...
تا خواستم حرف بزنم محمد نگذاشت و پرید تو حرفم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) چه باری از این
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۲۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_چیه میخوای برای خودت مهمل ببافی
پدر شوهرم داد زد سرش
_ساکت شو ببینم چی میخواد بگه
محمد سرش رو با دستش گرفت و ساکت شد...منم گفتم:
_ پسر عمه هر چند وقت یکبار یه ایرادی از من میگیره و بهانه میکنه و میگه تنبیهت اینه که سودتون رو از گاوداری ندم...سود ما رو از گاوداری واریز نمیکنه منم مجبور میشم که یا از عمه قرض بگیرم یا طلا بفروشم...بعدش واریز میکنه ولی دیگه من نمیتونم طلا فروخته شده رو بخرم...
با شنیدن حرفهای من پدر شوهرم رنگ از صورتش پرید... بعد از یه مکث کوتاه دستش روگذاشت روی قلبش به سختی گفت
_ محمد چیکار داری میکنی پول اینا را نمیدی که مجبور به فروش طلا بشن...
کشدار و ادامه داد
وااای قلبم داره میسوزه
همه ریختن دور حاج نصرالله ناهید زد تو سرش
_وای بابا چی شد؟
پدر شوهرم با دستش سینهشو چنگ زد و آهسته گفت
_چقدر میسوزه
_ناهید رو کرد به من و جواد
همش تقصیر شماست وای به حالتون اگر بلایی سر بابام بیاد
جواد در حالی که نگران حال پدر شوهرمه رو کرد به ناهید
_اتفاقا همه اینها زیر سر فتنه گری های خودته... تو هم در مورد ما هیچ غلطی نمیکنی بکنی
دلم برای پدر شوهرم سوخت دست جوادو گرفتم گفتم
اینو ولش کن زنگ بزن به اورژانس
جواد شماره اورژانسو گرفت حال پدر شوهرمو توضیح داد. آدرس خونه رو هم داد تماسو قطع کرد رو کرد به من
گفت دورو برش رو خلوت کنید...محیط رو براش آروم نگه دارید دست بهش نزنید تا ما بیایم...
صدای غرغرهای زیر لبی ناهید به گوشم خورد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۲۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _چیه میخوای بر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۲۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ اگر بابام طوریش بشه اونوقت میبینی کاری از دستم بر میاد یا نه
جوادم با همون تن صدا جوابش رو داد
_کار نه، غلط...اونم گفتم که هیچ غلطی نمیتونی بکنی...
عمه خودش رو رسوند به ناهید. دستش رو گرفت و گفت
_ بیا بریم این طرف با هم جرو بحث نکنید...
تا آمبولانس اومد حال پدر شوهرم بدتر شد... دکتر اورژانس و دستیارش فوری گذاشتنش رو برانکارد و بردنش سمت آمبولانس...محمدم باهاشون رفت بیمارستان... رو کردم به جواد
_بیا زود از اینجا بریم وگرنه الان ناهید بهمون پیله می کنه.
جواد نگاهی بهم انداخت...
_ بزار حرف بزنه ببین چه جوابی بهش میدم
دستش رو گرفتم
_ بیا بریم داداش... دلم شور ناصر و بچهها رو میزنه
با جواد از خونه اومدیم بیرون بهش گفتم
_ میری خونه خودتون یا میای خونه ما
_نه آبجی، خستهام میرم خونه یه دوش بگیرم استراحت کنم... توام یه احوالی از پدر شوهرت بگیر به من بگو... حساب حاج نصرالله با بقیه اینا فرق داره... بنده خدا تا شنید محمد به تو خرجی نمیده قلب درد گرفت.
_آره پدر شوهرم روی این چیزا خیلی حساسه
_ خب تو چرا زودتر این حرفا رو به حاج نصرالله نگفتی...
_چه میدونم، گفتم باعث اختلاف نشم
جواد رفت خونه و منم اومدم کلید انداختم در رو باز کردم و اومدم تو هال نگاهم افتاد به ناصر خوابیده ، صدای گریه زینب به گوشم خورد... اومدم تو اتاقش و پرسیدم
_چی شده زینب جان چرا داری گریه میکنی؟
همین طوری که داره اشک میریزه جواب داد
_امیرحسین منو زد
گرهای تو ابروهام انداختم
_عه برای چی؟
_زد دیگه
از اتاق نرگس اومدم بیرون وارد اتاق پسرا شدم نگاهمو دادم به امیرحسین
_چرا زینب زدی؟...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\