سلام وقت همگی بخیر🌹
عزیزانی که فصل یک رمان نرگس رو نخوندن میتونن اینجا بخونن👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3556771120C9e07d76fe2
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۱۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) از اینکه به فک
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۱۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
لیوانو از من گرفته تا نصفه آب خورد. دوباره دراز کشید
به خودم گفتم بزار از گذشته باهاش صحبت کنم به حرف بیارمش... ولی هرچی صحبت کردم عکس العمل نشان نداد اومدم در اتاق عزیز و امیرحسین گفتم
_بچهها میاید با ما صحبت کنید
امیرحسین نگاهی بهم انداخت
_ باشه منم میام ولی بابا به حرفای عزیز عکسالعمل نشون میده به حرفای من نشون نمیده
_دلخور نشه مامان ما که نمیدونیم تو ذهن بابا چی داره میگذره، منم الان کلی باهاش حرف زدم هیچ واکنشی نشون نداد گفتم بیام به شماها بگم
امیرحسین رو کرد به عزیز
_ پاشو بریم تا باهاش حرف بزن
با هم اومدیم کنار ناصر نشستیم
عزیز کمی خم شد رو به ناصر و پرسید
_خوبی بابا؟
نگاه پرمهری بهش انداخت و با سر حرفش رو تایید کرد
_بابا منو میشناسی؟
ناصر ساکت فقط نگاهش کرد
عزیز سری تکون داد
_اصلا اینو ول کن
_اسم معلم کلاس اولت یادته؟
فکری کرد جواب داد
_اسمش حسینی بود
_بابا خوش اخلاق بودی یا بد اخلاق؟
_مرد خوبی بود
_دلت میخواد الان ببینیش
لبش رو برگردان
_نمی دونم
عزیز و امیرحسین تا غروب با ناصر صحبت کردن عزیز رو کرد به من
_ مامان بابا از دوران مدرسش خوب یادشه از اینکه ما هم کنارش هستیم داریم باهاش حرف میزنیم خوشحاله اما ما رو نمیشناسه
_عیبی نداره مامان خدا را شکر که حافظه بلند مدتشو از دست نداده همینجوری باهاش حرف بزنید یواش یواش یادش میاد
صدای زنگ تلفن اومد نگاهم رو دادم به شمارهای که روی صفحهست خونه پدر شوهرمه گوشی رو برداشتم
_ سلام بفرمایید
_ سلام بابا خوبی
_ ممنون آقا جون شما چطورین حالتون خوبه؟
خدا را شکر. امشب بیا اینجا بابا
خودمو زدم به بیخبری و پرسیدم
_ خیره انشالله آقا جون در مورد گاوداری میخواهید صحبت کنید؟
_آره بابا محمد یه حرفایی زده گفت همه بیان ببینیم چیکار باید بکنیم...
___________________
سلام وقت همگی بخیر🌹
عزیزانی که فصل یک رمان نرگس رو نخوندن میتونن اینجا بخونن👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3556771120C9e07d76fe2
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۱۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) لیوانو از من گ
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۱۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
باشه چشم آقا جون من شام درست کنم شام بچهها رو بدم میام
_ دیر نکنی بابا؟
چشمی گفتم و تماس رو قطع کردم شماره خونه فریده رو گرفتم دوتا بوق خورد برداشت
_ سلام نرگس به تو هم زنگ زدن
_ سلام آره الان حاج نصرالله زنگ زد محسن خونهست یا هنوز خونه آقاجونه؟
نه اینجاست بهش گفتم میخوای بری خونه بابات باید منم ببری... قبول نمیکنه میگه تو میای اونجا یه چیزی میگی یه وقت دعوا میشه ولی من میام اگه خودش منو نبره وقتی بره من پشت سرش میرم
صدای محسن از تو خونه اومد
_کجا میای وقتی میگم نه یعنی نه
فریده جوابشو داد
خوبه والا، چطوره که توی ندارییات و گرفتاریها، فریده چیکار کنیم فریده چیکار کنیمه... ولی وقتی حرف حل این مشکلات میاد به فریده مربوط نیست... تو چه خوشت بیاد چه بدت بیاد من میام.
_ من کی گفتم به تو مربوط نیست میگم تو میای اونجا یه حرفی میزنی دعوا میشه ما به نتیجه نمیرسیم
_الانکه چند وقته تنهایی داری میری مگه به نتیجه رسیدی که من بیام به نتیجه نمیرسید
نگران به خودم گفتم ای داد بیداد داره دعواشون میشه صدام رو بردم بالا
_فریده فریده جان
انقدر درگیر بگو مگو با محسنه که فراموش کرده من بهش زنگ زدم...
عزیز که داشت به مکالمه ما گوش میداد پرسید
_ چی شد مامان زنعمو فریده با عمو محسن دعواشون شده
رو کردم سمتش
_ آره دارن بگو مگو میکنن
نگاهم را از عزیز گرفتم و حواسمو دادم به گوشی هی صدا زدم
_فریده، فریده
نه، صدای منو نمیشنوه گوشیو گذاشتم رو دستگاه تلفن و دلشوره اومد سراقم... درسته که جانبازی محسن مغز و اعصاب نیست ولی این شرایطی که پیش اومده فشارهای عصبی زیادی بهش وارد کرده...فریده هم حق داره چون تحمل فشارهای مالی و قلدریهای محمد براش طاقت فرسا شده...انشاالله خداوند به هردوشون آرامش بده...
___________________
سلام وقت همگی بخیر🌹
عزیزانی که فصل یک رمان نرگس رو نخوندن میتونن اینجا بخونن👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3556771120C9e07d76fe2
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۱۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) باشه چشم آقا جو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۲۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
وضو گرفتم نمازمو خوندم زنگ زدم به مامانم گوشیو برداشت
_ سلام مامان من باید برم خونه پدر شوهرم محمد گفت که چقدر وام گرفته پدر شوهرم میگه بیا اینجا بشینیم حلش کنیم میتونی بیای خونه ما پیش بچههام
_ با لحن خوشحالی از حرفم گفت
_ عه بلاخره به حرف اومد
_آره رفتن شما خونه حاج نصرالله این نتیجه رو داد
_ خدا رو شکر انشاالله که کلا حل شه تو هم راحت شی، ولی مادر ببخشید من نمیتونم بیام علی اکبر مریض شده تب کرده براش سوپ گذاشتم حالش اصلاً خوب نیست نمیتونم ولش کنم، تو بچهها رو بیار اینجا
_ آخه ناصر تنها میمونه...
نگران حال برادرم پرسیدم
_علی اکبر چرا مریض شده؟
_ سرما شدیدی خورده
_باشه مامان اشکال نداره یه کاریش میکنم
شام بچهها رو درست کردم میز رو چیدم عزیز رو صدا زدم
_ الهی فدات شم مادر، مامان جون نمیتونه بیاد اینجا من میرم خونه آقا جون این خونه رو مدیریت کن نزار امیرحسن و زینب با هم دعواشون بشه... شامت رو که خوردی شام باباتم بده...
نگاهم رو دادم به امیرحسین
_ قربون پسر خوبم برم تو هم با زینب درگیر نشو
بچهم اشاره کرد به در اتاق زینب
_ باشه مامان، ولی یه صحبتی هم شما با زینب بکن که اذیت نکنه
اومدم تو اتاق زینب صداش زدم
دختر گلم
نگاهشو داد به من
_ قول بده منو ببری پارک تا دختر خوبی بشم.
_ من که هنوز حرفی به تو نزدم
_ خودم شنیدم به امیرحسین گفتی با زینب دعوا نکن اونم گفت به زینبم بگو اذیت نکنه... حالا منم تا تو بری و بیای دختر خوبی میشم اما تو باید منو ببری پارک
_ من به خاطر بابا نمیتونم ببرمت پارک اما به مامان جون میگم ببرت، خوبه...
همزمان که با سر حرفمو تایید کرد جواب داد
_خیلی خوبه
اومدم کنار ناصر نشستم بهش گفتم
یه کاری پیش اومده من باید برم خونه بابات
ساکت زل زد بهم
آهی کشیدم و از کنارش بلند شدم نگاهم رو دادم به بچهها
من میرم خداحافظ
عزیز تا دم در هال اومد بهم گفت
_ مامان، میخوای من باهات بیام ببرمت خونه آقا جونو برگردم
با لبخند جواب دادم
_ نه عزیزم سر شبه میرم خودم برید شامتونو بخورید. شام باباتم یادت نره بدی...
_______________________
سلام وقت همگی بخیر🌹
عزیزانی که فصل یک رمان نرگس رو نخوندن میتونن اینجا بخونن👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3556771120C9e07d76fe2
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۲۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) وضو گرفتم نما
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۲۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
از حیاط اومدم بیرون در رو بستم تا برسم خونه پدر شوهرم ای با خودم بریدم و دوختم اینطوری میگم اونجوری میگم خدا کنه فریده یه چیزی نگه دعوا بشه بلکه بتونیم با صلح و صفا حلش کنیم... همنطوری که تو فکر بودم یه دفعه خودمو جلو در خونه پدر شوهرم دیدم اومدم زنگ بزنم صدای فریده به گوشم خورد
_ دو تا زنگ بزن یکیشم از طرف ما
برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم دیدم فریده و محسنم رسیدن... زنگ
و زدم صدای ناهید اومد
_کیه؟
به خودم گفتم وای اینم اینجاست اصلاً حواسم نبود به آقا نادر بگم نذاره بیاد... صدای آهستهای از فریده به گوشم رسید
_ از همین الان جلسهتون رو بی فایده ببینید ناهید اینجاست نمیذاره شما به نتیجه برسید
محسن کلافه سری تکون داد و در جواب کیه ناهید گفت
_مائیم باز کن
در که باز شد ناراحت از حرف فریده رو کرد بهش
_نفوس بد نزن
فریده قیافه حق به جانبی گرفت
_باشه حالا بریم ببین حرف من درسته یا نه
سه تایی وارد خونه شدیم سلام کردیم پدرشوهرم و عمه تحویلمون گرفتن ولی ناهید و محمد جواب سلاممون رو ندادن بی اهمیت به رفتارشون نشستیم پدر شوهرم رو کرد به من
_حالت خوبه
تبسمی زدم
_الحمدالله خدا رو شکر
_ناصر چطوره؟
_ تشنج کرده و فعلا حافظهش رو از دست داده نه منو، نه بچههاشو، یادش نمیاد
پدر شوهرم رفت تو هم خواست حرفی بزنه که عمه زد روی دستش و ناراحت گفت
_آخی بمیرم برای بچهم اون که تازه تشنجش کرده بود و خوب شد، چرا باید دوباره اینطوری بشه؟
ناهید پرید وسط
_تو اون خونه مراعات حالش رو نمیکنن ناصر بیچاره هم پشت هم تشنج میکنه
نفس عمیق ولی آهستهای کشیدم خواستم جوابش رو بدم به خودم گفتم الان در مورد این موضوع بگو مگو میشه بعد اصل ماجرا که گاوداری هست دوباره میمونه، خود خوری کردم و جواب ندادم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۲۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) از حیاط اومدم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۲۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
از جا به جا شدن فریده فهمیدم اونم داره از این حرف ناهید حرص میخوره
پدر شوهرم با همون قیافه گرفته پرسید
_دکتر بردیش بابا؟
یه لحظه به خودم گفتم الان دوباره ناهید خودش رو میندازه وسط و یه حرفی میزنه منو میسوزونه...کامل چرخیدم سمت پدرشوهرم
_بابا جون ممنونم که به فکرمایی و نگران حال پسرتون ناصر هستی ولی اگر ممکنه در مورد گاو داری صحبت کنید
پدر شوهرم فهمید که چرا من نمیخوام در مورد ناصر صحبت بشه... با سر حرف منو تایید کرد و گفت
_ محمد با توجه به تعداد گاوها و وسایلی که در گاوداری باید تعویض میشده پونصد میلیون تومان خودش وام میگیره یه پونصد میلیونم یکی از رفیقاش به اسم خودش وام میگیره میده به محمد که محمد قسطهاش رو بده.
محمد ابزارهای گاوداری رو عوض میکنه همه رو نو و استاندارد میندازه که البته اونها رو هم قسطی میخره و با بقیه پولها گاو میخره ولی اینجا دقت نمیکنه
حرف پدر شوهرم که به اینجا رسید محمد ناراحت شد اخمهاش رفت تو هم
زیرچشی نگاهی به ناهید انداختم تعجب کردم چطور نظر نداد
پدر شوهرم ادامه داد
و به اون آدمهای قالتاق دروغگو اعتماد میکنه و ازشون گاو میخره ولی بدبختی همه گاوها مریض بودن و به دستور دام پزشکی امحا میشن... محمد با همین وام یه ویلا هم تو شمال میخره برای اینکه از خونواده ما هر کی خواست بره شمال اونجا خونه باشه که اینم یه کلاهبردار ویلای مردم رو به چند نفر فروخته و فرار کرده.
وامهایی که محمد گرفته از طرف جهاد یک سال و نیم استراحت داشته که بعد از یک سال و نیم قسط بده.
موعد قسطها که میرسه محمد هر بار یه گاو میفروشه و باهاش قسط میده چهار ماه رو چهارتا گاو میفروشه قسطهاش رو میده دیگه بقیه رو نمیتونه گاو بفروشه و الان از بانک براش اخطار اومده
از شنیدن فروش گاوها دود از سرم بلند شد...همه ساکت تو خودشون بودند که من سکوت رو شکستم و رو به محمد گفتم
الان شما راهی برای نجات گاو داری به نظرت میرسه
بدون اینکه نگاهی به من کنه جواب داد
شما تو حلش دخالت نکن منو محسن یه راهی براش پیدا میکنیم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۲۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) از جا به جا شد
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۲۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
این حرفش داغونم کرد. خدایا چیکار کنم جواب بدم درگیری لفظی پیش میاد و حال پدرشوهرم خراب میشه.
جواب ندم از شدت حرصی که دارم میخورم تو مرز سکته هستم بهترین کار اینه که اینجا رو ترک کنم. ولی بی جواب بی جوابم نباید بگذارمش... از روی مبل بلند شدم چادرم رو روی سرم مرتب کردم و گفتم:
_اونی که توی این دنیا و در اون دنیا ضرر میکنه محمد آقا شمایی... ما در این دنیا بالاخره خدا روزیمونو میرسونه اون دنیا هم حقمون رو ازت میگیریم
محمد هینی کرد
_ کدوم حق مگه گاو داری رو از خونه بابات آورده بودی که حقت باشه
نگاه تاسف باری به این طرز فکر احمقانهش انداختم و بعد از یه مکث کوتاه گفتم
_ راست میگن که یه جو از عقلت کم کن بعد هرکاری دلت خواست بکن...
عصبی از جاش بلند شد و هجوم آورد سمت من
دوقدم ازش عقب رفتم و ازش فاصله گرفتم
_ هووی مراقب باش، دستت به من بخوره صبح میدم جواد جنازتو بندازه زمین
محسن بنده خدا اومد وسط منو محمد ایستاد رو به محمد گفت
_ داداش آروم باش ما اومدیم در صلح و صفا حلش کنیم
همزمانی که محسن داشت محمد رو آروم میکرد ناهیدم وایساد رو به روی من
_جواد غلط کرده که دستش به داداش من بخوره
نگذاشتم حرفش تموم بشه و صورتم رو مشمئز کردم گفتم
_تو خفه شو
صدای آی قلبم پدر شوهرم همهمونو ساکت کرد... عمه فوری یه قرص گذاشت دهن پدر شوهرم و دستپاچه تند تند بهش گفت
_بخور حاجی، بخور حاجی
همه نگاهمون رو دادیم به پدر شوهرم که عمه رو کرد به محمد و ناهید
کمک کنید باباتون دراز بکشه
ناهید و محمد پدر شوهرم رو روی مبل خوابوندن
صدای فریده که داشت آروم رو به محسن زمزمه میکرد که
_ حق با نرگسه داداشت داره زور میگه یعنی چی که به نرگس مربوط نیست؟ آقا ناصر وکالت محضری داده به نرگس
این حرف رو محمدم شنید کمی از پدر شوهرم فاصله گرفت و رو کرد به محسن آهسته گفت
_ یه به تو چه آبدار هم باید به زن تو بگم...ببند دهنشو...
_________________________
داشتم با شوهرم به خوبی و خوشی زندگی میکردم تا اینکه بیمار شدم دختر خالهم اومد از من پرستاری کنی با شوهرم دوست شد وقتی من مچشونو گرفتم شوهرم تو چشم های من نگاه کرد که تو گم شو از زندگی ما برو بیرون با دلی شکسته اومدم خونه بابام و نامرد منو طلاق داد... اوائل خیلی حال روحیم بد بود تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۲۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) این حرفش داغون
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۲۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
فریده هم آهسته به محمد گفت
_ تو تا کامل ما رو به خاک سیاه نشونی ول کن نیستی دست آقا ناصر درد نکنه که وکالتنامه شما را باطل کرد. ای کاش شوهر منم عقلش برسه همین کارو بکنه تا ما قانونی بتونیم مالمونو از دست تو در بیاریم
_ محمد یه چشم غرًه به فریده رفت و نگاهشو داد به محسن
خاک تو سر بیعرضت کنن وایسا داری نگاه میکنی زنت به بزرگترت این حرفا رو بزنه؟
ناهید با اشاره ابرو منو نشون داد
_ همش از گور این بلند میشه این احترام ما را نگه نمیداره فریدهام ازش یاد گرفته
زیر لب بهش گفتم
_ خودت و زدی به نفهمی هر چی از دهنت در بیاد میگی، کوری نمیبینی داداش محمدت چه ضرر مالی به ما زده؟
ناهید خیلی بهش برخورد و چشمهاش رو به من براق کرد
_ اگر حال بابام اینطوری نبود حالیت میکردم داری با کی حرف میزنی!
هینی کردم بهش
_حال باباتم خوب بود هیچ غلطی نمیتونستی بکنی
این حرف رو که زدم دیگه واینیسادم و با اعصاب خورد یه خداحافظ گفتم و اومدم بیرون...از شدت حرصی که دارم میخورم لرزش دست گرفتم. به خودم گفتم با این حال خونه نرم. برم خونه مامانم یه چند دقیقهای بشینم حالم جا بیاد بعد برم خونه...به در خونه مامانم رسیدم زنگ زدم صدای مامانم اومد
_کیه؟
_ باز کن مامان، منم
در رو باز کرد وارد خونه شدم بعداز سلام و احوالپرسی با مامان بابام اومدم کنار علی اکبر... داداشم خوابه یه خورده نگاهش کردم و از کنارش بلند شدم نشستم روی مبل رو کردم به مامانم
_ علی اکبر چطوره ؟
داروهاش رو بهش دادم یه کمم سوپ خورد و خوابید. از رنگ و روت پیداست خونه پدر شوهرت به نتیجه نرسیدی، درست میگم؟
نفس بلندی کشیدم و سر تکون دادم
_ به نتیجه که نرسیدم هیچ چقدرم از محمد و ناهید توهین شنیدم... البته منم جواب دادم ولی دلم آروم نگرفته.محمد به من میگه، مگه گاوداری رو از خونه بابات آوردی؟ میبینی مامان...این بشر ما رو صاحب مال نمیبینه...
______________________
داشتم با شوهرم به خوبی و خوشی زندگی میکردم تا اینکه بیمار شدم دختر خالهم اومد از من پرستاری کنی با شوهرم دوست شد وقتی من مچشونو گرفتم شوهرم تو چشم های من نگاه کرد که تو گم شو از زندگی ما برو بیرون با دلی شکسته اومدم خونه بابام و نامرد منو طلاق داد... اوائل خیلی حال روحیم بد بود تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۲۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) فریده هم آهسته
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۲۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ والا میگن اگر به بچهها حرفی زدی اهمیت ندادن به بزرگترشون بگو. منم رفتم پیش حاج نصرالله و هاجر خانم گفتم.
حتماً که اونام بهشون گفتن ولی دیگه اینا حرمت نگه نمیدارن توام تنها کاری که از دستت بر میاد یا واگذارشون کنی به خدا... یا دنبال شکایتتو بگیری
نفس بلندی کشیدم
_ غریبه نیستن که مامان ، برم دنبال شکایتم همون بارم که شکایت کردم تو عمل انجام شده قرار گرفتم مطمئنم اگر ناصر حالش خوب بشه به من میگه چرا رفتی شکایت کردی.
مامانم فکری کردو گفت
_ حالا یه کم دیگه صبر کن شاید فرجی بشه
_چاره ای جز صبر ندارم
بلند شدم خداحافظی کنم بیام تلفن خونه زنگ خورد
مامانم گوشی رو برداشت
_ بله بفرمایید
کنجکاو شدم ببینم کیه خودمو به گوشی نزدیک کردم صدای ناهید اومد
نه سلامی نه علیکی به مامانم گفت
_به اون دخترت که بهش کوچکتر بزرگتر یاد ندادی بگو اومدی اینجا شرت رو بپا کردی و رفتی! وااای به حالت اگر بلایی سر بابای من بیاد
گوشی رو از دست مامانم گرفتم
_از این رفتارهات خجالت بکش تو خودت اگر کوچیکتر بزرگتر سرت میشد الان یه سلام به مامان من میکردی.
بعدم که تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی... این شماها هستید که ملاحظه پدرتون رو نمیکنید عادت کردید کم کاریاتون رو بندازید گردن دیگران... این من بودم که به خاطر بابات فعلا از پیگیری شکایتم از محمد صرف نظر کردم ولی حیف که تو اینها رو نمیفهمی.
حالا انقدر بتازون و اذیت کن تا خدا گوشتو بگیره بپیچونه...بعد بشینی سر جات
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\