eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
609 عکس
313 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۲۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) روسری و چادر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) راجع به موضوع گاوداری حدود یک ساعت صحبت کردیم. حرفهامون که تموم شد محسن رو‌به فریده گفت _رفع زحمت کنیم؟ دوست داشتم بمونن. محسن با ناصر حرف بزنه به هر دوشون گفتم: کجا میخواهید برید؟ دور هم نشستیم مگه بد میگذره؟ فریده نگاهش رو داد به من _ آخه بچه ها پیش مامانمن _ به مامانت بگو بچه‌ها رو بیاره اینجا شام و با هم بخوریم. سر چرخوندم سمت محسن _ بمونید ناصر که بیدار شد از گذشته باهاش صحبت کن. ان‌شاالله حافظه‌اش برگرده. دکترش رو این موضوع خیلی تاکید کرد که یاد آوری خاطرات گذشته به برگشتن حافظه‌ش کمک میکنه فریده خیلی دوست داشت بمونه ولی حس کردم محسن به خاطر حرف من که گفتم با ناصر حرف بزن قبول کرد. در تدارک شام بودم فریده زنگ زد به مامانش... مامانشم بچه‌هارو آورد اونها هم رفتن تو اتاق زینب، امیر حسنم رفت پیششون و مشغول بازی شدن.‌ محسن از هر دری با ناصر حرف زد. اما ناصر فقط قسمت‌هایی که به بچگیش تا دوران ابتداییش برمی‌گشت و یادش بود نسبت به بقیه حرفهای محسن هیچ واکنشی نشون نداد عزیز و امیرحسین از باشگاه اومدن سفره شام رو انداختم وسایل شام رو آوردم غذای ناصر رو کشیدم کمکش کردم غذاش رو خورد... ناصر که سیر شد خودمم شام خوردم سفره رو جمع کردیم فریده کمک کرد ظرفها رو شستیم... یه سینی چایی آوردم بعد از خوردن چایی خدا حافظی کردن رفتن...بچه‌ها هم رفتن اتاق خودشون خوابیدن منم رخت خواب انداختم کنار ناصر دراز کشیدم ولی از فکر خیال بدهی‌های گاوداری خوابم نمیبره...از رخت خواب بلند شدم وضو کرفتم دو رکعت نماز خوندم دستم رو گرفتم رو به آسمون بعد از ذکر استغفار و دعا برای فرج آقا و سلامتی و طول عمر با عزت برای امام خامنه‌ای با خدا نجوا کردم _ خدایا نمیدونم باید چیکار کنم؟ کمکم کن... پروردگارا من چطوری بدهی‌های گاوداری رو پرداخت کنم... یا ارحم الراحمین راه نجات جلوی پام بگذار... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۲۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) راجع به موضوع
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) یه دفعه فکری به ذهنم رسید فوری گوشی رو برداشتم تو دلم بسم الله الرحمن الرحیم گفتم... پیام دادم به محمد _سلام، سهمت رو از گاوداری بفروش بدهی‌های گاوداری رو بده سهم ما و محسن رو بهمون برگردون پیام رو ارسال کردم چشم دوختم به صفحه گوشی... زمانی گذشت و پیام نداد به خودم گفتم حتماً ندیده صبح پیام میده. خواستم گوشی رو خاموش کنم که نوشت _ گنده‌تر از دهنت حرف نزن سری به تاسف برای پیامش تکون دادم و نوشتم _ تو مسلمونی به حساب کتاب قیامت اعتقاد داری پرونده اعمالتو سنگین نکن اموال ما رو بهمون برگردون جواب داد _ برادرهای من زنده هستنو صاحب مالشونن، نمردن که سهمت رو طلب می‌کنی حرصی از پیامش خوردم و نوشتم _ ناصر به من وکالت تام داده _ محسن چی؟ اونم بهت وکالت داده که سنگش رو به سینه‌ میزنی _ نه وکالت نداده دلم براش میسوزه که گفتم _ دلت نمیسوزه، فضولی، عادت کردی تو کار دیگران سرک بکشی... ناصرم به میل خودش بهت وکالت نداده، مخشو زدی... بهت اجازه نمیدم تا زمانی که برادرم زنده است براش تصمیم بگیری! تو میخوای از ناتوانی ناصر سو استفاده کنی لجام زندگی رو دستت بگیری ولی من نمی‌ذارم نوشتم _ اونی که از اعتماد ناصر و محسن سوء استفاده کرده تویی که بدون اطلاعشون رفتی وام گرفتی بعدم با سوء مدیریتت همه رو به باد دادی _ به تو ربطی نداره مال بابام بوده روانم از این همه بی‌منطقی محمد به هم ریخت و نوشتم سر شب خونه بابا بهت گفتم یه جو از عقلت کم کن هر کاری دلت می‌خواد بکنی بکن ، حرف‌های بی‌منطق می‌زنی ولی اینو بدون من اگر این دنیا نتونم مالمونو از تو پس بگیرم اون دنیا ازت می‌گیرم _ بی عقل تویی، ضعیفه... توی اون دنیا هم تو میتونی از حق خودت دفاع کنی گاو داری حق تو نیست مال پدریه خودمونه به تو هیچ ربطی نداره... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۳۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) یه دفعه فکری ب
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) از این طرز حرف زدنش واقعا حالم بهم خورد. من به پدر شوهرم قول دادم که از شکایتم صرف نظر کنم این کار رو هم می‌کنم اما برای اینکه روی محمد کم شه نوشتم _ تو دادگاه به قاضی هم این حرفها رو میزنی؟ منتظر بودم یه چیزی بگه اما دیگه پیامی نداد. حرفهای محمد عین زورگوییه منم این طرز فکر تو کَتم نمیره. زنگ زدم به عمه چند تا زنگ خورد صدای ناهید اومد _چیکار داری؟ نفس حرصی کشیدم و با لحن تندی جواب دادم _ با عمه کار دارم _ هرچی میخوای به مامانم بگی به من بگو صدای ضعیفی از عمه به گوشم خورد _گوشیمو بده به من ناهید _تو حریف این دختره نمیشی بزار به من بگه چیکار داره من جوابش رو بدم عمه داد زد سرش _ عه میگم گوشیمو بده بیار بده انقدر منو اذیت نکن از اینکه عمه اینطوری باهاش حرف زد دلم خنک شد عمه گفت _ بله بفرمایید سلامی کردم و هرچی محمد بهم گفته بود رو به عمه گفتم و ادامه دادم _ عمه شما جای من بودی چیکار میکردی؟ بگو من همون کار رو انجام بدم! صدای نفس بلندی که کشید اومد و گفت _ والا منو حاجی به جایی رسیدیم که از دست شماها از زندگی سیر شدیم با تعجب پرسیدم _ وااا عمه من چیکار کردم؟ _ هیچ کدومتون گذشت ندارید همتون افتادید به جون هم، محمد می‌زنه تو گوش بچه تو، میای تلافی می‌کنی. محمد به گاوداری ضرر میزنه فریده میگه مهریه‌ام رو میخوام می گیره بچه من ناهید رو میزنه... از دست همتون خسته شدم _ وااا عمه، چرا همه رو با هم قاطی میکنی... فریده مهریه‌ش حقشه ، ما هم از گاوداری سهم خودمون رو میخوایم... میخوای یه چوب تَر بیاریم بدیم به ناهید مارو بزنه... سهم گاوداریمونم ببخشیم به محمد... اینطوری شما راضی میشی؟... _______________________ فقط ۱۵ سالم بود… یه بچه مدرسه‌ای که بیشتر از هر چیزی تو دنیا، عاشق کتاب و درس و مشق بود. دلم می‌خواست دکتر شم، دلم می‌خواست مستقل باشم، واسه خودم کسی بشم. ولی... سرنوشت اون چیزی نبود که من بخوام. همه چی از وقتی شروع شد که پسرعموم، مجید، اومد خواستگاریم. من از مجید خوشم نمیومد چون... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d داستانی براساس واقعیت👌 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) سلام روز همگی بخیر عزیزان از همتون معذرت می‌خوام اصلاً حالم مساعد نبود و نتونستم پارت امروز رو بنویسم منتظر نباشید ان‌شاالله شب پارت می‌گذارم با عرض معذرت از همتون قول جبران نمی‌دم چون شرایطش رو ندارم ممنونم که تو کانال هستید امیدوارم همچنان بمانید از خداوند برای همتون آرزوی سلامتی و موفقیت دارم التماس دعا یا علی🙏🌹 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۳۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) از این طرز حر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) صدای ناهید اومد _ بده به من این گوشی رو وقتی میگم تو حریفش نمیشی داد میزنی که گوشی رو بده مطمئنم که ناهید گوشی رو از عمه بگیره میخواد با حرفهای نیش دارش منو آزار بده تماس رو قطع کردم. زنگ زدم به نیلوفر گوشی رو جواب داد بعد از سلام علیک بهش گفتم نیلوفر جان پیغام بهت بدم به محمد میگی _ نرگس جان خودت که اخلاق محمد می‌دونی از اوضاع زندگی منم خبر داری الان اگه بهش بگم نرگس اینطوری گفت با من دعوا می‌کنه خدا شاهده من خیلی نگران این وضعیتی که محمد پیش آورده هستم شرمنده تو و ناصر و محسن فریده هم هستم اما چه کاری از دست من برمیاد _آره می‌دونم ببخشید مزاحمت شدم _حالا چی می‌خواستی بگی می‌خواستم بگم به محمد بگو سهم‌شو از ما جدا کنه یه مشتری بیاره سهم خودشو بفروشه بدهی‌های گاوداری رو بده. سهم مارو هم بده _ حرفت درسته ولی من جرات گفتنشو ندارم _خودم بهش پیام دادم این حرفا رو گفتم برگشته به من میگه تو هیچ حقی نداری مال بابامون بوده به توام ربطی نداره _ من می‌فهمم، کارش اشتباهه و حرفاش نادرسته ولی دستم به جای بند نیست _ باشه نیلوفر جان کاری نداری؟ _ نه عزیزم ان‌شالله زودتر مشکلتون حل شه ممنونی گفتم‌و بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم رفتم تو فکر من دو راه بیشتر ندارم یا شکایت کنم که دوباره پدر شوهرم حالش بد میشه شایدم اتفاق بدی براش بیفته... یا کلاً بیخیال شم. گرچه خیلی برام سخته ولی چاره‌ای ندارم که راه دوم رو انتخاب کنم‌و محمد رو واگزار کنم به خدا... با صدای زنگ تلفن از فکر بیرون اومدم و گوشی رو جواب دادم _ بله بفرمایید _ سلام نرگس خوبی _ سلام فریده جان ببخشید شماره غریب بود نشناختم _خواهش میکنم از خونه مامانم تماس گرفتم به نظرت گاوداری رو چیکار کنیم؟ _من میخوام بیخیالش شم آهنگین پرسید _چرا ؟ میترسم حاجی حالش بد بشه و بعدم اتفاقی بیفته و عذاب وجدانش بمونه برای من... _ نه تو رو خدا نرگس بیخیال نشو ما دوتایی بهتر میتونیم موفق شیم..‌. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۳۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) صدای ناهید او
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _قلباً دلم می‌خواد ادامه بدم ولی شرایطشو ندارم. چون اگر حاجی حالش بد بشه یه وقت اتفاقی هم بیفته همه چی میفته گردن من. از طرفی من صد در صد مطمئنم ناصر حالش خوب شه بفهمه من برادرشو انداختم زندان از این کار من به شدت ناراحت میشه _یعنی میگی آقا ناصر راضیه که سهم گاوداریتون از بین بره _ نه اینو نمی‌خواد اتفاقا به خاطر گاوداری به من وکالت تام داد ولی بهم گفت احترام خونواده‌مو نگه دار _ خودتم می‌دونی که تنها راه نجات گاوداری شکایت از محمدِ. در غیر این صورت اون هیچ جوره زیر بار نمیره _ فریده جان شما هم که ذی حقی خب خودتون از محمد شکایت کنید _ من چندین بار به محسن گفتم بیا از محمد شکایت کن اما میگه نه صبر کنیم بالاخره محمد خودش راضی میشه یه کاری بکنه _ پس ببین فریده جان وقتی شوهرهای ما حاضر نمی‌شن از برادرشون شکایت کنند، دست ماها هم بسته است صدای نفس بلندی که کشید از پشت گوشی به گوشم رسید و گفت _ من امیدم به این بود که تو یه کاری بکنی تو هم که اینجوری میگی... پس دیگه هیچی باید فاتحه گاوداری رو بخونیم _ خودمم فعلا راهی به نظرم نمیرسه _ باشه ببخشید مزاحمت شدم کاری نداری _ نه عزیزم از طرف من به خونواده‌ات سلام برسون بعد از خداحافظی تماسو قطع کردم و عمیق رفتم تو فکر. چند لحظه ای تو فکر بودم که جرقه‌ای به ذهنم خورد... با یه وکیل مشورت کنم شاید یه راهی به ذهنش برسه یاد خانم مریدی افتادم که می‌گفت برادرش وکیله فردا برم ببینمش بگم یه وقت از برادرت بگیر من باهاش صحبت کنم ببینم می‌تونیم یه اهرم فشاری برای محمد پیدا کنیم که سهم خودشو بفروشه و بدهی‌های گاوداری رو بده... سهم ما رو هم بهمون بده . سرمو گرفتم بالا..‌. خدایا یه ختم انعام نذر شهدای گمنام می‌کنم که ما به حقمون برسیم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
🔺گزافه‌گویی تازهٔ نتانیاهو علیه ایران 🔹نخست‌وزیر رژیم صهیونیستی با تکرار ادعاهای سابقش «نابودی محور ایران» را «هدفی در دسترس» خوانده و سال عبری آینده را «سالی تاریخی برای امنیت اسرائیل» دانسته. 🔹او که در ۷۰۰ روز گذشته نتوانسته هیچ‌یک از اهداف اعلامی‌اش از جمله نابودی حماس و بازگرداندن اسرای اسرائیلی را محقق کند، مدعی شده که «مصمم هستیم تمام اهداف جنگ‌مان را محقق کنیم؛ نه فقط در غزه، بلکه در جبهه‌های دیگر برای ایجاد امنیت، پیروزی و صلح». 🍃🌹🔹 ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۳۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _قلباً دلم می‌
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) تا فردا که خواستم برم مدرسه پیش خانم مریدی تو ذهنم مطالبی رو که میخوام به خانم مریدی بگم مرور کردم...صبحانه بچه‌ها رو دادم رفتن مدرسه صبحانه و داروهای ناصر رو هم دادم...یه دوتا لقمه نون پنیر و یه چایی هم خودمم خوردم... ناهارم رو گذاشتم اومدم مدرسه...در دفتر باز بود با انگشتم زدم به در.‌‌.. خانم مریدی که پشت میز نشسته بود سرش رو گرفت بالا تا چشمش به من افتاد از پشت میز بلند شد _ به به، خانم مطیعی عزیز خوش اومدی وارد دفتر شدم سلامی کردم جوابم رو به گرمی گرفت... از پشت میز بلند شد اومد به استقبالم بعد از دست دادن روبوسی کردن گفت _ خوش خبر باشی خیلی وقته مدرسه نیومدی _ ببخشید نشد بیام _ می‌دونم درکت می‌کنم اتفاقاً دو سه روز پیش زینب تو مدرسه با همکلاسیش دعواشون شد زینب زده بودش، بهش گفتم فردا با مامانت میای مدرسه...گفت خانم بابامو فراموشی گرفته معلومم نیست کی خوب بشه مامانم از خونه بیرون نمیاد. منم که شرایطت رو می‌دونستم دیگه بهت زنگ نزدم خودم از مامانش عذرخواهی کردم با اجازت یه خورده هم با زینب برخورد کردم حلش کردم رفت از شنیدن این حرف کمی جا خوردم. _ خیلی ممنون زحمت کشیدید. ببخشید تو رو خدا اگه زینب اذیتتون میکنه _ نه ناراحت نباش اذیت که نمی‌کنه بچه‌ان دیگه پیش میاد تو مدرسه، خب تو تعریف کن، چه خبر! آهی کشیدم _ زینب که بهتون گفته همسرم فراموشی گرفته حتی منم نمی‌شناسه ناراحتی این مسئله یه طرف، از طرفی هم... مسائلی که برای گاوداری پیش اومده بود و رفتارهای محمد را براش گفتم ادامه دادم _ الان به کمک شما احتیاج دارم کامل چرخید سمت من _ نرگس جان هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام میدم الان باید چیکار کنم؟ _برادر شما وکیله درسته؟ _بله عزیزم _ میشه یه وقت بگیری ازش من باهاش صحبت کنم یه مشورت ازش بگیرم ببینم چیکار باید بکنم. _ چشم حتماً صبر کن همین الان بهش زنگ می‌زنم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۳۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) تا فردا که خو
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) گوشی تلفن رو برداشت و شماره گرفت و بعد از چند لحظه گفت _ سلام داداش خوبی؟ _ یه وقت نزدیک میخوام برای یکی از دوستانم _ ممنونتم داداش بعد از خدا حافظی گوشی رو گذاشت و رو کرد به من _ جمعه ساعت سه بعد از ظهر برات وقت گرفتم حاضر باش خودم میام دنبالت با هم بریم تبسمی زدم _ خیلی لطف کردی خانم مریدی، ان‌شالله بتونم برات جبران کنم _ کاری نکردم عزیزم یه زنگ زدم، توام قبلاً جبران کردی از روی صندلی بلند شدم _ من کاری نکردم این شما هستین که لطف داری با اجازتون من برم خونه آقا ناصر تنهاست خانم مریدی هم به پای من بلند شد _ باشه عزیزم برو خداحافظی کردم اومدم خونه و مستقیم اومدم کنار رخت خواب ناصر... بیداره دید که من کنارش نشستم روش رو کرد به من _ یکم آب برام میاری؟ تشنمه لیوان آب رو آوردم کمکش کردم نشست آب خورد ازش پرسیدم _ منو می‌شناسی نگاه غریبانه ای بهم انداخت و ازم رو برگردوند با دستم آروم صورتشو برگردوندم سمت خودم گفتم _ من نرگسم همسرت یادت نیست سرش رو به نشونه نه تکون داد و چشماشو گذاشت رو هم ای کاش می‌تونستم بفهمم تو سر ناصر چی می‌گذره! خم شدم پیشونیشو بوسیدم انگار از این محبت من خوشش اومد چشماشو باز کرد و نگاه گرمی بهم انداخت و دوباره چشم‌هاش رو بست آی عمیقی از ته دلم کشیدم و سرمو گرفتم رو به آسمون _ خدایا میشه به من و بچه‌هام رحم کنی، شوهرمو شِفا بدی من راضیم به رضای تو و به این شرایطم و شکرگزارتم اما برام شده یه آرزو که ناصر حالش خوب بشه طبیعی بشه باز مثل گذشته‌ها بگه بخنده قهر کنیم، آشتی کنیم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۳۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) گوشی تلفن رو
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) آه حسرتی کشیدم و از کنارش بلند شدم. تا روز جمعه دائم با خودم فکر میکردم یعنی میشه یه راهکار درست و درمونی این آقای مریدی به من بده. نگاهم رو دادم به ساعت یه ربع به سه... حاضر شدم گوشیم زنگ خورد جواب دادم _ سلام خانم مریدی جان _ سلام عزیزم من جلوی درتون هستم ممنون الان میام نگاهم رو دادم به بچه‌هام مراقب بابا باشید مامان جونم الان میاد پیشتون من رفتم خدا حافظ چادرم رو سرم کردم اومدم سوار ماشین خانم مریدی شدم بعد از سلام و احوالپرسی بهم گفت _ وکالت نامه‌ای که آقا ناصر بهت داده رو برداشتی؟ _ بله همه مدارکو برداشتم نمی‌خوام تعریف کنم ولی هنوز نشده برادرم پرونده‌ای رو بگیره و موفق نشه البته اصلاً حق کسی را پامال نمی‌کنه اول خوب گوش می‌کنه ببینه واقعاً طرف دنبال حقوق خودشه، دنبال فریب دادن نیست. بعد دیگه براش پیگیری می‌کنه ان‌شالله پرونده توام موفقیت آمیز میشه نگاهم رو دادم بالا _ توکل بر خدا همین طوری که مشغول صحبت کردن بودیم یه مرتبه دیدم ماشینو پارک کرد سر چرخوندم سمتش _رسیدیم بله‌ای گفت ترمز دستی رو کشید ماشینو خاموش کرد قفل فرمون زد هر دو پیاده شدیم اومدیم دفتر وکالت آقای مریدی. بعد از سلام و علیک به من گفت: _ کامل برام توضیح بده چی شده منم از روز اول تا اون موقعی که تو دفترش نشستم خلاصه‌ وار همه چیو براش گفتم خودکاری که روی میزش بود برداشت و تکیه داد به صندلیش _ ببینید خانم مطیعی با توجه به حرف‌هایی که شما زدید من نمی‌تونم وکالتتونو قبول کنم چون صاحب مال زنده است. ولی میتونم با توجه به وکالتی که از همسرتون دارید شما رو راهنمایی کنم تا شکایت کنید و برادر شوهرتون رو محکوم به پرداخت خسارت کنید. _نه، به همون دلایلی که بهتون گفتم نمیتونم ازش شکایت کنم. خانم مریدی رو کرد به برادرش _داداش میتونی یه جوری محمد رو تهدید کنی و مجبورش کنی که سهم نرگس خانم‌ینا رو بده در مورد گاو داری نه ولی اون یکی شکایتشون رو میشه یه مانورهایی داد ولی... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۳۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) آه حسرتی کشید
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) در آخر مجازات سنگینی نداره معمولا اینجور نزاع‌های خونوادگی رو قاضی به صلح میرسونه فقط این امکانش هست که برادرشوهرتون ببینه کار به قانون کشیده شده کوتاه بیاد فکری کردم و گفتم نمیدونم خودمم سر دوراهی‌ام چون به پدر شوهرم قول دادم که شکایت نمی‌کنم پدر شوهرتون با شماست اون دوست داره که مشگل گاوداری طوری حل بشه که هیچ کسی ضرر نبینه ابرو داد بالا و لبش رو برگردوند نمیشه که، محمد برادرشوهرتون ضرر زده بعد شما و اون یکی برادر شوهرتون گفتین اسمش آقا محسن بود درسته با سر حرفشو تایید کردم بله بعد شماها متضرر بشید چی بگم ایشون اینطوری فکر میکنه حالا ما ی تیر تو تاریکی می‌زنیم انشالله که به هدف بخوره شما برید پیش پدر شوهرتون بگید که قصد ادامه شکایت ندارید منم معرفی کنید که برادر مدیر مدرسه هستنم بهشون بگید فقط برای اینکه محمد حاضر به همکاری بشه منو نمایشی جلو آوردید تا ایشونم متوجه بشن فکر نکنن که شما میخواهید شکایتتون رو ادامه بدید فکری کردمو دیدم حرف خوبی می‌زنه توکل برخدا همین کاری که شما میگید رو انجام میدم ان‌شالله که نتیجه بده پس من منتظر خبر شما هستم تا به شکایت شما از بردار شوهرتون ورود کنم چشم بهتون اطلاع میدم سر چرخوندم سمت خانم مریدی ببخشید دیگه بیشتر از این مزاحم برادرتون نشم، بریم خانم مریدی ایستاد و رو به برادرش کرد ممنونم داداش با اجازت ما رفع زحمت کنیم آقای مریدی تبسمی زد این چه حرفیه می‌زنی کدوم زحمت من همیشه در خدمتتم خدا حافظی کردیم و با خانم مریدی از دفتر اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونه... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۳۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) در آخر مجازات
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) در خونه پارک کرد یه دفعه به فکرم رسید تا مامانم خونه ماست همین الان یه دقیقه برم خونه پدرشوهرم و بهش بگم میخوام چیکار کنم و بیام... رو کردم به خانم مریدی _ببخشید میشه منو در خونه پدرشوهرم پیاده کنی با روی باز جواب داد _ بله که میشه حرکت کرد و منو رسوند کلی ازش تشکر کردم. بعد از خداحافظی رفت... زنگ خونه رو زدم صدای ناهید اومد _کیه؟ تو دلم گفتم وااای خدا بخیر بگذرونه جواب دادم _ باز کن منم یه صدای ضعیفی ازش شنیدم _ دوباره این ام الفتنه اومد در باز شد به حرفش توجهی نکردم و وارد خونه شدم بعد از سلام علیک با عمه و حاج نصرالله نشستم کنار پدر شوهرم سرم رو بردم در گوشش آهسته گفتم _ آقا جون می‌تونم تنهایی باهاتون صحبت کنم نمی‌خوام کسی متوجه بشه باشه ای گفت و بلند شد دوتایی اومدیم توی اتاق درو بستیم صدای ناهید به گوشم خورد _ این دیگه چه مدلشه! برای چی بابای منو بردی تو اون اتاق؟ با چه حرفی می‌خوای گوش‌شو پر کنی! پدر شوهرم نگاهشو داد به من _ توجه نکن حرفتو بزن تا اومدم صحبت کنم ناهید در رو باز کرد اومد تو رو به من اخم تندی کرد _ چه نقشه‌ای تو کلت داری که بابای منو آوردی اینجا؟ پدر شوهرم لا اله الا الله گفت و گفت _ ناهید یه دقیقه برو بیرون ببینم نرگس چی میگه ناهید خیلی تیز صورتش رو برگردوند سمت پدر شوهرم _ نه بابا ، نمیرم پدر شوهرم کلافه نچی کرد _ چرا نمیری؟ _دلم شورتون رو میزنه _نمیخواد دلت شور بزنه برو بیرون ببینم نرگس چیکار داره ناهید نشست رو صندلی و خیلی محکم و قاطع گفت _ نمیرم پدر شوهرم رو به من سری به تاسف تکون داد _ تو برو خونتون من میام اونجا هم میخوام ناصر رو ببینم هم اونجا با هم حرف میزنیم ناهید مثل اسفند روی آتیش از جاش بلند شد با حرص گفت دستت درد نکنه بابا تو از این کارا می‌کنی که نرگس انقدر پر رو شده و سوار ما میشه... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\