زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۳۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) آه حسرتی کشید
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۳۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
در آخر مجازات سنگینی نداره معمولا اینجور نزاعهای خونوادگی رو قاضی به صلح میرسونه فقط این امکانش هست که برادرشوهرتون ببینه کار به قانون کشیده شده کوتاه بیاد
فکری کردم و گفتم
نمیدونم خودمم سر دوراهیام چون به پدر شوهرم قول دادم که شکایت نمیکنم
پدر شوهرتون با شماست
اون دوست داره که مشگل گاوداری طوری حل بشه که هیچ کسی ضرر نبینه
ابرو داد بالا و لبش رو برگردوند
نمیشه که، محمد برادرشوهرتون ضرر زده بعد شما و اون یکی برادر شوهرتون گفتین اسمش آقا محسن بود درسته
با سر حرفشو تایید کردم
بله
بعد شماها متضرر بشید
چی بگم ایشون اینطوری فکر میکنه
حالا ما ی تیر تو تاریکی میزنیم انشالله که به هدف بخوره شما برید پیش پدر شوهرتون بگید که قصد ادامه شکایت ندارید منم معرفی کنید که برادر مدیر مدرسه هستنم بهشون بگید فقط برای اینکه محمد حاضر به همکاری بشه منو نمایشی جلو آوردید تا ایشونم متوجه بشن فکر نکنن که شما میخواهید شکایتتون رو ادامه بدید
فکری کردمو دیدم حرف خوبی میزنه
توکل برخدا همین کاری که شما میگید رو انجام میدم انشالله که نتیجه بده
پس من منتظر خبر شما هستم تا به شکایت شما از بردار شوهرتون ورود کنم
چشم بهتون اطلاع میدم
سر چرخوندم سمت خانم مریدی
ببخشید دیگه بیشتر از این مزاحم برادرتون نشم، بریم
خانم مریدی ایستاد و رو به برادرش کرد
ممنونم داداش با اجازت ما رفع زحمت کنیم
آقای مریدی تبسمی زد
این چه حرفیه میزنی کدوم زحمت من همیشه در خدمتتم
خدا حافظی کردیم و با خانم مریدی از دفتر اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۳۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) در آخر مجازات
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۳۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
در خونه پارک کرد یه دفعه به فکرم رسید تا مامانم خونه ماست همین الان یه دقیقه برم خونه پدرشوهرم و بهش بگم میخوام چیکار کنم و بیام... رو کردم به خانم مریدی
_ببخشید میشه منو در خونه پدرشوهرم پیاده کنی
با روی باز جواب داد
_ بله که میشه
حرکت کرد و منو رسوند کلی ازش تشکر کردم. بعد از خداحافظی رفت... زنگ خونه رو زدم صدای ناهید اومد
_کیه؟
تو دلم گفتم وااای خدا بخیر بگذرونه جواب دادم
_ باز کن منم
یه صدای ضعیفی ازش شنیدم
_ دوباره این ام الفتنه اومد
در باز شد به حرفش توجهی نکردم و وارد خونه شدم بعد از سلام علیک با عمه و حاج نصرالله نشستم کنار پدر شوهرم سرم رو بردم در گوشش آهسته گفتم
_ آقا جون میتونم تنهایی باهاتون صحبت کنم نمیخوام کسی متوجه بشه
باشه ای گفت و بلند شد دوتایی اومدیم توی اتاق درو بستیم
صدای ناهید به گوشم خورد
_ این دیگه چه مدلشه! برای چی بابای منو بردی تو اون اتاق؟ با چه حرفی میخوای گوششو پر کنی!
پدر شوهرم نگاهشو داد به من
_ توجه نکن حرفتو بزن
تا اومدم صحبت کنم ناهید در رو باز کرد اومد تو رو به من اخم تندی کرد
_ چه نقشهای تو کلت داری که بابای منو آوردی اینجا؟
پدر شوهرم لا اله الا الله گفت و گفت
_ ناهید یه دقیقه برو بیرون ببینم نرگس چی میگه
ناهید خیلی تیز صورتش رو برگردوند سمت پدر شوهرم
_ نه بابا ، نمیرم
پدر شوهرم کلافه نچی کرد
_ چرا نمیری؟
_دلم شورتون رو میزنه
_نمیخواد دلت شور بزنه برو بیرون ببینم نرگس چیکار داره
ناهید نشست رو صندلی و خیلی محکم و قاطع گفت
_ نمیرم
پدر شوهرم رو به من سری به تاسف تکون داد
_ تو برو خونتون من میام اونجا هم میخوام ناصر رو ببینم هم اونجا با هم حرف میزنیم
ناهید مثل اسفند روی آتیش از جاش بلند شد با حرص گفت
دستت درد نکنه بابا تو از این کارا میکنی که نرگس انقدر پر رو شده و سوار ما میشه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۳۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) در خونه پارک ک
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۳۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
یکی به دو کردنِ با ناهید فایده ای نداره اهمیتی به حرفی که زد ندادم رو به پدر شوهرم گفتم
_ باشه آقا جون تشریف بیارید خونه ما قدمتون سر چشم
ناهید از شدت عصبانیت گونههاش سرخ شد و ایستاد جلوی باباش
_ بچه بودم بین منو برادرام فرق میذاشتی اونارو میتونم یه جایی تو دلم جا بدم... اما نمیتونم ببینم بین من و عروست داری فرق میذاری!
پدر شوهرم صداشو برد بالا
_ چرا چرت و پرت میگی دختر، کدوم فرق گذاشتن؟ نرگس نه و هفت پشت غریبه. وقتی میگه میخوام یه حرف خصوصی بهت بزنم من میگم بگو. تو چرا انقدر خودتو سبک میکنی دنبال ما مثل بچهها راه افتادی
_ ناهید با انگشت منو نشون داد
_ چون این مار موزو میشناسم فهمیدم که یه نقشهای توی سرش داره، میخواد به محمد ضربه بزنه
پدر شوهرم چشماشو براق کرد به ناهید
_اگه تو خواهر محمدی من باباشم اجازه نمیدم کسی بخواد بچهمو اذیت کنه یا حقش رو بخوره. تو برو بیرون بزار حرفش رو بزنه من خودم تشخیص میدم باید چیکار کنم.
_ نه بابا، نه بیرون میرم نه میذارم شما تنهایی بری خونه نرگس
خداحافظی به پدر شوهرم گفتم از اتاق اومدم بیرون نگاهم افتاد به عمه که رنگ به صورتش نمونده و خودشو لم داده روی مبل نزدیکش شدم
_با من کاری نداری؟
سری به نشونه نه تکون داد... خداحافظی کردم و بی توجه به بحثهای پدر شوهرم و ناهید اومدم بیرون تا برسم به خونه داشتم فکر میکردم چرا این کار گره خورده و باز نمیشه هرچی فکر کردم چیزی به نظرم نرسید کلید انداختم در خونه رو باز کردم وارد شدم با صدای بسته شدن در بچهها فهمیدن من اومدم همشون اومدن دم در حال. بچههامو که دیدم یه نشاطی به دلم اومد دست بلند کردم براشون و اونا هم دستی تکون دادن نزدیکشون شدم سلامی کردن جواب دادم و پرسیدم
حال بابا چطوره؟...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۳۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) یکی به دو کردن
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۴۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
عزیز جواب داد
_ خیلی سعی کردیم باهاش حرف بزنیم حوصله نداره چشماشو میبنده میخوابه
_ کسی رو غیر از تو، از بچهها یا ما یادش اومد؟
نه هیچ کسیو جز من نمیشناسه
امیر حسن نگاه مظلومانهای به من انداخت
_ منم هرچی بهش حرف میزنم محلم نمیده
دستی به سرش کشیدم
_ ناراحت نشو عزیزم فراموشی گرفته خوب میشه انشالله
وارد خونه شدم رو کردم به مامانم
_ سلام مامان جان خوبی؟
_ سلام عزیزم چیکار کردی به نتیجهای رسیدی
بزار لباسهامو عوض کنم برات میگم چی شد
اومدم کنار رخت آویز چادر و روسریم و مانتوم رو در آوردم آویزون کردم برگشتم یه نگاهی به ناصر انداختم. چشمهاش روی هم و خوابیده.
نشستم پیش مامانم و اونچه که بین منو آقای وکیل و خونه پدر شوهرم شده بود رو براش تعریف کردم
مامانم لبش رو برگردوند
_ عجب دختریه این ناهید نمیگذاره باباش با عروسش حرف بزنه
_ خیلی حرف از ناهید تو دلمه که دوست دارم بگم ولی چه کنم که غیبت میشه و بار گناه خودم سنگین میشه
_ آره مادر... هرکجا احساس کردی غیبت میشه بهترین راه سکوته
ابرو دادم بالا
بعضی وقتها آدم تو یه شرایطی قرار میگیره که سکوت براش مرگباره اون موقعاست که اگر بر نفس خودش غلبه کنه بعدش خدا به خاطر صبر اون رنج بهش آرامش میده من بعضی وقتها میتونم به نفسم غلبه کنم ولی گاهی غافل میشم و نمیتونم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
ولش کن از این حرفها، شام میمونید خونه ما
_ نه مادر میرم خونمون
_پس یه خورده بیشتر بمون با هم حرف بزنیم
لبخندی زد
_باشه میمونم
مشغول صحبت کردن بودیم که زنگ خونهمون به صدا در اومد. عزیز آیفون رو برداشت و نگاهش رو داد به من
_آقا جونه
خوشحال از اومدن پدرشوهرم با سر حرفشو تایید کردم
_باز کن
نگاهم رو دادم به مامانم
_خدا را شکر اومده صحبت کنیم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۴۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) عزیز جواب داد
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۴۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
اومدم تو حیاط به استقبالش سلام و احوالپرسی کردیم و وارد خونه شدیم مامانم به احترامش بلند شد بعد از سلام و علیک با مامانم نشست کنار ناصر آهی کشید و دستشو گذاشت روی بازوهاش صدا زد
_ناصر جان بابا
ناصر چشماشو باز کرد پدر شوهرم بهش گفت
_خوبی بابا؟
ناصر سری تکون داد و پرسید
_ گاوهارو، واکسن زدید؟
از اینکه ناصر بیمقدمه از گاوها پرسید پدر شوهرم جا خورد و جواب داد
_ محمد حواسش به گاوداری هست بابا، خیالت راحت باشه
ناصر خیلی آروم سر انداخت بالا
_ نه بابا نیست خودت برو مراقب باش
پدر شوهرم تعجب کرد نگاهشو داد به من
_ناصر که حواسش به همه چی هست چرا میگی فراموشی گرفته؟
بدون اینکه جواب پدر شوهرمو بدم نشستم کنار ناصر نگاهم رو دادم بهش
_حالت خوبه؟
نگاه بیتفاوتی بهم انداخت و سؤالم رو بیجواب گذاشت
دستشو گرفتم
_من کیم؟
ساکت نگاهم کرد
صدا زدم
_ امیرحسین، امیر حسن، زینب یه دقیقه بیاین
بچهها اومدن کنار باباشون ایستادن
با دست بچهها رو به ناصر نشان دادم
_اینا رو میشناسی؟
ناصر ساکت نگاهشو داد به سقف اتاق و هیچی نگفت
رو کردم به پدر شوهرم
_ پونزه،شونزده ساله که عروس شما هستم تو این چند سال از من دروغ شنیدی؟
این حرفو که از من شنید شرمنده سرشو انداخت بالا
_نه دخترم
_پس چرا به من میگید اینکه همه چی یادشه چرا میگی فراموشی گرفته؟
ناراحتی عمیقی توی چهرهاش نشست سرشو انداخت پایین و آهسته گفت
_ نمیدونم، ببخشید بابا
_اشکالی نداره هر وقت شرایطشو داشتید بگید من میخوام باهاتون در مورد گاوداری صحبت کنم
سری به تایید حرف من تکون داد خم شد پیشونی ناصر و بوسید و زیر لب زمزمه کرد
بابات بمیره و این روزها رو به تو نبینه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۴۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) اومدم تو حیاط
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۴۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
هنوز حرفش تموم نشده اشک از چشماش جاری شد و ما هم گریمون گرفت بعد از اینکه پدر شوهرم آروم گرفت بهش گفتم:
_میشه بیاید صحبت کنیم
باشهای گفتو از جاش بلند شد اومد نشست روی مبل نگاهش رو به من داد
_ خب بگو دخترم چی میخواستی بگی
_ ببینید آقا جون،
دستم را گذاشتم تو سینهم
_ من چون به شما قول دادم. از محمد آقا شکایت نمیکنم ولی اگر اجازه بدید با اون شکایتی که ازش دارم تهدیدش کنم که...
نگذاشت ادامه بدم و در مقابلم موضع گرفت
_که چی؟
کنار بیاد تا مشگلات گاو داری رو حل کنیم...ببینید آقا جون حقوق جانبازی ناصر خیلی کمه میشه باهاش زندگی کرد ولی به سختی. بقیه مخارج زندگی ما از گاو داری میگذره بهم حق بدید که نگران باشم
با دلخوری حرفم رو تایید کرد
_ الان میگی چیکار کنیم؟
من خیلی فکر کردم... پیشنهاد من اینه محمد سهم خودش از گاو داری رو بفروشه بدهیها رو پرداخت کنه با بقیهشم برای خودش یه کار دیگهای جور کنه
از این حرفم خوشش نیومد لبش رو گزید سر انداخت بالا
_نه، اینطوری که نمیشه
_ شما اگر پیشنهادی به ذهنت میرسه بگو چیکار کنیم! محمد خودش این خسارتو زده خودشم باید جبران کنه
_ اگه بگم گوش میدی؟
نمیدونم پیشنهادش چیه اگه بگم بله که باید پای این بله خودم وایسم... بگم نه، بهش بر میخوره فکری کردم به خودم گفتم دیگه چارهای نیست
_ میشه بگید بعد من قول بدم
نفس عمیق کشید
_ ببین محمدم پسر منه اونم جز این گاوداری در اومد دیگهای نداره تو راضی شو منم محسن راضی میکنم یه بخشی از گاوداری رو بفروشیم بدهیهاش رو بدیم که شغل و درآمد محمد هم سرجاش باشه
به خودم گفتم اگر ناصر هم حالش خوب بود قطعاً همین کار را میکرد من اینو قبول میکنم ولی باید برای پدر شوهرم شرط بزارم ...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۴۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) هنوز حرفش تموم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۴۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
مکث من رو که دید پرسید
_چیکار میکنی این راهو قبول داری؟
_بله آقا جون اگه شما اینجوری میگید عیبی نداره ولی وقتی که بدهیهای گاوداری را صاف کردیم سهم ما رو مشخص کنید بدید به خودم
گرهایی تو ابروش انداخت
_ که چیکار کنی؟
خودم میخوام گاوداری رو بگردونم
ابرو داد بالا و خیلی محکم و قاطع گفت:
_ نه، من هیچ وقت نمیذارم عروس جوونم که یه بر و رویی هم داره بره تو گاوداری که یه مشت مرد دارن کار میکنن کار کنه، اصلا حرفشم نزن
_آقا جون من با داداشم جواد صحبت کردم بعد از خدمت سربازیش بیاد تو گاوداری به من کمک کنه تنها که نمیرم
_مثلاً جواد چه کمکی کنه؟
هماهنگی با کارگرا، فروش شیر و دامپزشک و اینجور چیزا رو جواد انجام بده... مدیریت مالی و نظارت بر کارهای کارگرا و کل گاوداری هم با خودم باشه
آقا جون از اینکه شما روی من غیرت دارید. خوشحالم ولی آقا جون من خودمم همه تلاشم رو میکنم که تقوام رو حفظ کنم...
خب تا جواد خدمت سربازیش تموم بشه کی میخواد تو گاوداری باشه و اون کارهایی رو که گفتی انجام بده
یه دفعه به ذهنم رسید و گفتم
خودتون آقا جون... خواهش میکنم قبول کنید
فکری کرد و جواب داد
حالا ببینم چی میشه اول برم سراغ محمد راضیش کنم که بخشی از گاوداری رو بفروشیم تا بعد ببینم چی میشه
از این حرف پدر شوهرم حرصم گرفت به خودم گفتم ما میخوایم از مالمون بگذریم که آقا رو از بدهکاری نجات بدیم باید راضیش هم بکنیم نتونستم طاقت بیارم و گفتم
یعنی ما میخوایم از مالمون بگذریم بازم باید محمد را راضی کنیم؟
نفس عمیقی کشید
تو فکر میکنی من از این کارای محمد راضیم نه به خدا محمد با این کاراش منو رنج میده اما چه کنم بچهمه دیگه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۴۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) مکث من رو که
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۴۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خیلی ببخشید آقا جون معذرت میخوام من در جایگاهی نیستم بخوام چیزی به شما یاد بدم ولی بهتر نیست شما یه تشری بهش بزنید بگید اینا دارن از حقشون از مالشون میگذرن تو باید ممنونشون باشی نه اینکه ما تلاش کنیم که راضیت کنیم
نفس بلندی کشید سر تکون داد
_ چی بگم بابا
_ ببخشید یه چیزی ازتون بپرسم ناراحت نمیشید
_ نه بابا بپرس
_ ناهید میدونه اومدید اینجا
_ نه تو که رفتی نادر اومد دنبالش گفت میخوایم بریم جایی بردش منم اومدم پیش شما... البته ناهید نمیخواست بره ولی نادر مجبورش کرد بردش
_ای کاش یه جوری دست دخالت ناهیدو از قضیه گاوداری کوتاه میکردید... اون که تو این قضیه ذینفع نیست، باور کنید اگه ناهید نباشه با محمد بهتر میشه کنار اومد
_ اینم درست میگی، خودم میدونم، اما چه کنم دیگه منم شدم یه شیر پیر کسی ازم حساب نمیبره
_آقا جون ما وظیفه داریم به بزرگترهامون احترام بزاریم نه اینکه ازشون بترسیم و حساب ببریم
آه حسرت آمیزی کشید
_ ای کاش دختر منم قد تو فهم و شعور داشت. اما چه کنم دیگه قسمت ماهم این بود
یه کم رفت تو فکر و سرشو گرفت بالا
_ بابا جون اگه دیگه کاری نداری من برم
_ کاری ندارم ولی خیلی دلم میخواد شام درست کنم عمهام بیاد اینجا دور هم باشیم
_ نه شرایط روحی خوبی ندارم برم خونه برام بهتره
پدر شوهرم بلند شد اومد کنار ناصر که باهاش خداحافظی کنه ولی ناصر خواب بود نگاهی بهش انداخت و رو به مامانم خداحافظی کرد.
صدا زدم بچهها بیاید آقا جون داره میره
بچهها اومدن همگی تا دم در بدرقش کردیم از ما هم خداحافظی کرد و رفت
اومدم تو هال مامانم گفت:
دلم نمیخواد غیبت کنم ولی خیلی زشته که یه پدر زحمت کشیده از دست بچههاش آه بکشه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۴۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خیلی ببخشید آق
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۴۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
به تایید حرفش سرتکون دادم
_ بنده خدا پدر شوهرم دوتا بچههاش که بهش احترام میزارن توانایی جسمی ندارن... حالا باز محسن یه کارایی از دستش برمیاد ولی ناصر روز به روز داره حالش بدتر میشه
_ من خیلی دلم برای تو و بچههاتو آقا ناصر میسوزه باور میکنی بیشترین دعای من برای سلامتی ناصره... بچهام علی اصغرم ناقص شده ولی آسیب مغزی ندیده داره زندگیشو اداره میکنه ولی بنده خدا آقا ناصر...
حرفش که به اینجا رسید آهی کشید و تو چشماش اشک جمع شد سرشو گرفت بالا
_ خدایا به حق جانباز کربلا حضرت قمر بنی هاشم همه جانبازان را شفا بده یه نظر مرحمتیام به داماد من بنداز و شِفاش بده
به این دعای قشنگ مامانم از ته دلم گفتم
_ الهی آمین
مامانم چادرش رو انداخت سرش و بلند شد
_ کاری که با من نداری مادر من میرم خونمون
_ایکاش شام میموندی دور هم باشیم
دستت درد نکنه با این حال شوهرت هرچی خونت ساکتتر باشه بهتره
مامانم خدا حافظی کرد رفت...اومدم آشپزخونه شام گذاشتم وضو گرفتم منتظر اذانم برای نماز که تلفن خونه زنگ خورد گوشی را برداشتم
_ سلام فریده جان حالت خوبه
_ سلام نه، مگه این خونواده حاج نصرالله میزارن آدم حالش خوب باشه!
از شکل حرف زدنش فهمیدم پدر شوهرم بهشون گفته که برای پرداخت بدهیها بخشی از گاوداری رو بفروشیم و از این بابت ناراحته ولی به روی خودم نیاوردم که میدونم پرسیدم:
_ چطور مگه؟
_الان حاجی خونه ما بود، میدونی چی میگفت:
_ جانم چی گفت:
میگه یه بخشی از گاوداری رو بفروشیم بدهیاشو بدیم
_ آره اومد خونه ما هم همین رو گفت
_ یعنی تو موافق اینکاری
_ چاره دیگهای جز این نداریم فریده جان
_ عه عه عه میدونی داری چی میگی!؟
_ آره عزیزم میدونم
_ به من گفت نرگسم این حرفو قبول کرده من باورم نشد
_ درست گفته من قبول کردم
_چرا مگه عقلت کمه؟
به حرفش خندم گرفت
_بعضی وقتا آدم یه ذره عقلش کم باشه بهتره تا خیلی عاقل باشه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۴۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) به تایید حرفش
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۴۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
فریده جان اشتباه نکن. جلوی ضرر رو هر وقت بگیری منفعته هر چی از این ماجرا بیشتر بگذره بدهیها بیشتر میشه و خسارت ما هم بیشتر... بزار حاجی کارش رو بکنه و این قضیه زود جمع شه
_ نه نرگس، اصلا حرفشم نزن، محاله بزارم، اگرم محسن به حرفم گوش نکنه بچهها رو برمیدارم میرم خونه بابام...بدهی محمد هیچ ربطی به ما نداره
فریده جان همیشه خسارتها مالی درست از آب در نمیاد یه وقت خسارت جانی میشه اونوقت یه عمر عذاب وجدان برات میمونهها الان یه نمونه از این کش و اکش ها ناصره، ببین حال و روزش رو... از استرس دعواهای ماها سر این گاو داری هی تشنج کرد تا دیگه فراموشی گرفت.
_ نه این حرفها تو کت من نمیره...من اول زمینی که مهریهام هست رو میگیرم بعدم نمیگذارم محسن یک سانت از اون گاوداری رو برای خسارتهای محمد بده
این رفتارهای فریده برام غریب میاد. اینطوری نبود نمیدونم چرا داره این حرفها رو میزنه... با بلند شدن صدای اذان از گوشیم گفتم
_ببخشید فریده جان اذان گفتن من باید برم نمازم رو بخونم
_باشه برو...سر نمازم دعا کن سر عقل بیای و مالت رو مفت به کسی نبخشی...
_________________
مامانم پاس رو گذاشت بیخ خرم و گفت باید زن بگیری
"یه دختر خیلی خوب پیدا کردم، بیا بریم ببینیمش."
با خودم گفتم بازم یه جلسه خشک رسمی دیگه، ولی وقتی فهمیدم اسمش "مهنازه"، یه چیزی تو دلم تکون خورد...
انگار دنیا از همون لحظه شروع شد... از اسمش، از نگاه اول، از همون نشست ساده... چهرهش... اون نگاه معصوم و باوقار... اون لبخند محجوب و طرز صحبت کردنش با خانوادهش... انگار اصلاً خدا فقط واسه من ساخته بودش. از همون لحظهی اول قلبم ریخت. اونجوری که با ادب حرف میزد، معیارهاشو با صبوری و آرامش توضیح میداد، اصلاً یه جوری بود که تو دلم گفتم: «یا خدا... نکنه واقعاً پیدا کردم؟»
وقتی از خونشون اومدیم بیرون، هنوز تو فکر بودم که...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۴۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) فریده جان اشتب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۴۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
بعد از خداحافظی گوشی رو گذاشتم و سرم رو گرفتم رو به آسمون...خدایا خودت بخیر بگذرون
نمازم رو خوندم زینب اومد کنارم نشست
_ مامان به من دیکته میگی_
_آره عزیزم برو دفتر کتابتو بیار
دیکته زینبو بهش گفتم کمکش کردم تمرینهای ریاضیشم حل کرد صدای زنگ خونه بلند شد زینب آیفونو برداشت دکمه رو زد گفت:
_ بفرما عمو
سر چرخوندم سمتش
_کدوم عمو؟
نگاهشو داد به من
_عمو محسن
بلند شدم روسری چادرمو سرم کردم قدم برداشتم سمت در هال... در رو باز کردم به محسن که نزدیک ایوونه گفتم:
_ سلام خوش اومدی
ناراحت جواب داد
_سلام: ممنون
فهمیدم ناراحتیش از مخالفت فریده برای پرداخت بدهیهای محمدِ... ولی به رو نیاوردم و پرسیدم
_چی شده چرا انقدر گرفتهای؟
_ برای همین اومدم اینجا
تعارفش کردم وارد خونه شد اول اومد بالا سر ناصر یه نگاهی بهش انداخت و نشست روی مبل
_دو تاچایی ریختم و گذاشتم روی میز خواستم از دهن محسن علت ناراحتیشو بشنوم که خودش گفت
_ بابا اومد خونه ما گفت که با نرگس به توافق رسیدیم یه بخشی از گاو داری رو بفروشیم بدهیهای محمدو بدیم دوباره به گاوداری برسیم. بابای من پاشو از خونه گذاشت بیرون فرید قیامتی به پا کرد که بیا و ببین
مکثی کرد. نفس عمیقی کشید
_ به من میگه اگر این شکلی بدهیهای محمد رو پرداخت کنید بچهها رو برمیدارم میرم خونه بابام... اصلا ازش توقع این رفتارها رو نداشتم
سینی چایی رو یه مقدار هل دادم سمتش
_یه چایی بخور بزار حالت جا بیاد. بعد باهم صحبت میکنیم
سر انداخت بالا
_با حرفهایی که فریده بهم زد حال من جا نمیاد
آقا محسن به این قضیه منطقی نگاه کن _ فریده هم حق داره
تیز سرش رو آورد بالا
_چه حقی؟ من زندهام نمردم که بخواد برای مال من تصمیم بگیره...
____________________
مامانم پاش رو گذاشت بیخ خرم و گفت باید زن بگیری
"یه دختر خیلی خوب پیدا کردم، بیا بریم ببینیمش."
با خودم گفتم بازم یه جلسه خشک رسمی دیگه، ولی وقتی فهمیدم اسمش "مهنازه"، یه چیزی تو دلم تکون خورد...
انگار دنیا از همون لحظه شروع شد... از اسمش، از نگاه اول، از همون نشست ساده... چهرهش... اون نگاه معصوم و باوقار... اون لبخند محجوب و طرز صحبت کردنش با خانوادهش... انگار اصلاً خدا فقط واسه من ساخته بودش. از همون لحظهی اول قلبم ریخت. اونجوری که با ادب حرف میزد، معیارهاشو با صبوری و آرامش توضیح میداد، اصلاً یه جوری بود که تو دلم گفتم: «یا خدا... نکنه واقعاً پیدا کردم؟»
وقتی از خونشون اومدیم بیرون، هنوز تو فکر بودم که...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\