زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۴۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) عزیز جواب داد
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۴۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
اومدم تو حیاط به استقبالش سلام و احوالپرسی کردیم و وارد خونه شدیم مامانم به احترامش بلند شد بعد از سلام و علیک با مامانم نشست کنار ناصر آهی کشید و دستشو گذاشت روی بازوهاش صدا زد
_ناصر جان بابا
ناصر چشماشو باز کرد پدر شوهرم بهش گفت
_خوبی بابا؟
ناصر سری تکون داد و پرسید
_ گاوهارو، واکسن زدید؟
از اینکه ناصر بیمقدمه از گاوها پرسید پدر شوهرم جا خورد و جواب داد
_ محمد حواسش به گاوداری هست بابا، خیالت راحت باشه
ناصر خیلی آروم سر انداخت بالا
_ نه بابا نیست خودت برو مراقب باش
پدر شوهرم تعجب کرد نگاهشو داد به من
_ناصر که حواسش به همه چی هست چرا میگی فراموشی گرفته؟
بدون اینکه جواب پدر شوهرمو بدم نشستم کنار ناصر نگاهم رو دادم بهش
_حالت خوبه؟
نگاه بیتفاوتی بهم انداخت و سؤالم رو بیجواب گذاشت
دستشو گرفتم
_من کیم؟
ساکت نگاهم کرد
صدا زدم
_ امیرحسین، امیر حسن، زینب یه دقیقه بیاین
بچهها اومدن کنار باباشون ایستادن
با دست بچهها رو به ناصر نشان دادم
_اینا رو میشناسی؟
ناصر ساکت نگاهشو داد به سقف اتاق و هیچی نگفت
رو کردم به پدر شوهرم
_ پونزه،شونزده ساله که عروس شما هستم تو این چند سال از من دروغ شنیدی؟
این حرفو که از من شنید شرمنده سرشو انداخت بالا
_نه دخترم
_پس چرا به من میگید اینکه همه چی یادشه چرا میگی فراموشی گرفته؟
ناراحتی عمیقی توی چهرهاش نشست سرشو انداخت پایین و آهسته گفت
_ نمیدونم، ببخشید بابا
_اشکالی نداره هر وقت شرایطشو داشتید بگید من میخوام باهاتون در مورد گاوداری صحبت کنم
سری به تایید حرف من تکون داد خم شد پیشونی ناصر و بوسید و زیر لب زمزمه کرد
بابات بمیره و این روزها رو به تو نبینه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۴۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) اومدم تو حیاط
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۴۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
هنوز حرفش تموم نشده اشک از چشماش جاری شد و ما هم گریمون گرفت بعد از اینکه پدر شوهرم آروم گرفت بهش گفتم:
_میشه بیاید صحبت کنیم
باشهای گفتو از جاش بلند شد اومد نشست روی مبل نگاهش رو به من داد
_ خب بگو دخترم چی میخواستی بگی
_ ببینید آقا جون،
دستم را گذاشتم تو سینهم
_ من چون به شما قول دادم. از محمد آقا شکایت نمیکنم ولی اگر اجازه بدید با اون شکایتی که ازش دارم تهدیدش کنم که...
نگذاشت ادامه بدم و در مقابلم موضع گرفت
_که چی؟
کنار بیاد تا مشگلات گاو داری رو حل کنیم...ببینید آقا جون حقوق جانبازی ناصر خیلی کمه میشه باهاش زندگی کرد ولی به سختی. بقیه مخارج زندگی ما از گاو داری میگذره بهم حق بدید که نگران باشم
با دلخوری حرفم رو تایید کرد
_ الان میگی چیکار کنیم؟
من خیلی فکر کردم... پیشنهاد من اینه محمد سهم خودش از گاو داری رو بفروشه بدهیها رو پرداخت کنه با بقیهشم برای خودش یه کار دیگهای جور کنه
از این حرفم خوشش نیومد لبش رو گزید سر انداخت بالا
_نه، اینطوری که نمیشه
_ شما اگر پیشنهادی به ذهنت میرسه بگو چیکار کنیم! محمد خودش این خسارتو زده خودشم باید جبران کنه
_ اگه بگم گوش میدی؟
نمیدونم پیشنهادش چیه اگه بگم بله که باید پای این بله خودم وایسم... بگم نه، بهش بر میخوره فکری کردم به خودم گفتم دیگه چارهای نیست
_ میشه بگید بعد من قول بدم
نفس عمیق کشید
_ ببین محمدم پسر منه اونم جز این گاوداری در اومد دیگهای نداره تو راضی شو منم محسن راضی میکنم یه بخشی از گاوداری رو بفروشیم بدهیهاش رو بدیم که شغل و درآمد محمد هم سرجاش باشه
به خودم گفتم اگر ناصر هم حالش خوب بود قطعاً همین کار را میکرد من اینو قبول میکنم ولی باید برای پدر شوهرم شرط بزارم ...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۴۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) هنوز حرفش تموم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۴۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
مکث من رو که دید پرسید
_چیکار میکنی این راهو قبول داری؟
_بله آقا جون اگه شما اینجوری میگید عیبی نداره ولی وقتی که بدهیهای گاوداری را صاف کردیم سهم ما رو مشخص کنید بدید به خودم
گرهایی تو ابروش انداخت
_ که چیکار کنی؟
خودم میخوام گاوداری رو بگردونم
ابرو داد بالا و خیلی محکم و قاطع گفت:
_ نه، من هیچ وقت نمیذارم عروس جوونم که یه بر و رویی هم داره بره تو گاوداری که یه مشت مرد دارن کار میکنن کار کنه، اصلا حرفشم نزن
_آقا جون من با داداشم جواد صحبت کردم بعد از خدمت سربازیش بیاد تو گاوداری به من کمک کنه تنها که نمیرم
_مثلاً جواد چه کمکی کنه؟
هماهنگی با کارگرا، فروش شیر و دامپزشک و اینجور چیزا رو جواد انجام بده... مدیریت مالی و نظارت بر کارهای کارگرا و کل گاوداری هم با خودم باشه
آقا جون از اینکه شما روی من غیرت دارید. خوشحالم ولی آقا جون من خودمم همه تلاشم رو میکنم که تقوام رو حفظ کنم...
خب تا جواد خدمت سربازیش تموم بشه کی میخواد تو گاوداری باشه و اون کارهایی رو که گفتی انجام بده
یه دفعه به ذهنم رسید و گفتم
خودتون آقا جون... خواهش میکنم قبول کنید
فکری کرد و جواب داد
حالا ببینم چی میشه اول برم سراغ محمد راضیش کنم که بخشی از گاوداری رو بفروشیم تا بعد ببینم چی میشه
از این حرف پدر شوهرم حرصم گرفت به خودم گفتم ما میخوایم از مالمون بگذریم که آقا رو از بدهکاری نجات بدیم باید راضیش هم بکنیم نتونستم طاقت بیارم و گفتم
یعنی ما میخوایم از مالمون بگذریم بازم باید محمد را راضی کنیم؟
نفس عمیقی کشید
تو فکر میکنی من از این کارای محمد راضیم نه به خدا محمد با این کاراش منو رنج میده اما چه کنم بچهمه دیگه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۴۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) مکث من رو که
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۴۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خیلی ببخشید آقا جون معذرت میخوام من در جایگاهی نیستم بخوام چیزی به شما یاد بدم ولی بهتر نیست شما یه تشری بهش بزنید بگید اینا دارن از حقشون از مالشون میگذرن تو باید ممنونشون باشی نه اینکه ما تلاش کنیم که راضیت کنیم
نفس بلندی کشید سر تکون داد
_ چی بگم بابا
_ ببخشید یه چیزی ازتون بپرسم ناراحت نمیشید
_ نه بابا بپرس
_ ناهید میدونه اومدید اینجا
_ نه تو که رفتی نادر اومد دنبالش گفت میخوایم بریم جایی بردش منم اومدم پیش شما... البته ناهید نمیخواست بره ولی نادر مجبورش کرد بردش
_ای کاش یه جوری دست دخالت ناهیدو از قضیه گاوداری کوتاه میکردید... اون که تو این قضیه ذینفع نیست، باور کنید اگه ناهید نباشه با محمد بهتر میشه کنار اومد
_ اینم درست میگی، خودم میدونم، اما چه کنم دیگه منم شدم یه شیر پیر کسی ازم حساب نمیبره
_آقا جون ما وظیفه داریم به بزرگترهامون احترام بزاریم نه اینکه ازشون بترسیم و حساب ببریم
آه حسرت آمیزی کشید
_ ای کاش دختر منم قد تو فهم و شعور داشت. اما چه کنم دیگه قسمت ماهم این بود
یه کم رفت تو فکر و سرشو گرفت بالا
_ بابا جون اگه دیگه کاری نداری من برم
_ کاری ندارم ولی خیلی دلم میخواد شام درست کنم عمهام بیاد اینجا دور هم باشیم
_ نه شرایط روحی خوبی ندارم برم خونه برام بهتره
پدر شوهرم بلند شد اومد کنار ناصر که باهاش خداحافظی کنه ولی ناصر خواب بود نگاهی بهش انداخت و رو به مامانم خداحافظی کرد.
صدا زدم بچهها بیاید آقا جون داره میره
بچهها اومدن همگی تا دم در بدرقش کردیم از ما هم خداحافظی کرد و رفت
اومدم تو هال مامانم گفت:
دلم نمیخواد غیبت کنم ولی خیلی زشته که یه پدر زحمت کشیده از دست بچههاش آه بکشه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۴۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خیلی ببخشید آق
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۴۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
به تایید حرفش سرتکون دادم
_ بنده خدا پدر شوهرم دوتا بچههاش که بهش احترام میزارن توانایی جسمی ندارن... حالا باز محسن یه کارایی از دستش برمیاد ولی ناصر روز به روز داره حالش بدتر میشه
_ من خیلی دلم برای تو و بچههاتو آقا ناصر میسوزه باور میکنی بیشترین دعای من برای سلامتی ناصره... بچهام علی اصغرم ناقص شده ولی آسیب مغزی ندیده داره زندگیشو اداره میکنه ولی بنده خدا آقا ناصر...
حرفش که به اینجا رسید آهی کشید و تو چشماش اشک جمع شد سرشو گرفت بالا
_ خدایا به حق جانباز کربلا حضرت قمر بنی هاشم همه جانبازان را شفا بده یه نظر مرحمتیام به داماد من بنداز و شِفاش بده
به این دعای قشنگ مامانم از ته دلم گفتم
_ الهی آمین
مامانم چادرش رو انداخت سرش و بلند شد
_ کاری که با من نداری مادر من میرم خونمون
_ایکاش شام میموندی دور هم باشیم
دستت درد نکنه با این حال شوهرت هرچی خونت ساکتتر باشه بهتره
مامانم خدا حافظی کرد رفت...اومدم آشپزخونه شام گذاشتم وضو گرفتم منتظر اذانم برای نماز که تلفن خونه زنگ خورد گوشی را برداشتم
_ سلام فریده جان حالت خوبه
_ سلام نه، مگه این خونواده حاج نصرالله میزارن آدم حالش خوب باشه!
از شکل حرف زدنش فهمیدم پدر شوهرم بهشون گفته که برای پرداخت بدهیها بخشی از گاوداری رو بفروشیم و از این بابت ناراحته ولی به روی خودم نیاوردم که میدونم پرسیدم:
_ چطور مگه؟
_الان حاجی خونه ما بود، میدونی چی میگفت:
_ جانم چی گفت:
میگه یه بخشی از گاوداری رو بفروشیم بدهیاشو بدیم
_ آره اومد خونه ما هم همین رو گفت
_ یعنی تو موافق اینکاری
_ چاره دیگهای جز این نداریم فریده جان
_ عه عه عه میدونی داری چی میگی!؟
_ آره عزیزم میدونم
_ به من گفت نرگسم این حرفو قبول کرده من باورم نشد
_ درست گفته من قبول کردم
_چرا مگه عقلت کمه؟
به حرفش خندم گرفت
_بعضی وقتا آدم یه ذره عقلش کم باشه بهتره تا خیلی عاقل باشه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۴۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) به تایید حرفش
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۴۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
فریده جان اشتباه نکن. جلوی ضرر رو هر وقت بگیری منفعته هر چی از این ماجرا بیشتر بگذره بدهیها بیشتر میشه و خسارت ما هم بیشتر... بزار حاجی کارش رو بکنه و این قضیه زود جمع شه
_ نه نرگس، اصلا حرفشم نزن، محاله بزارم، اگرم محسن به حرفم گوش نکنه بچهها رو برمیدارم میرم خونه بابام...بدهی محمد هیچ ربطی به ما نداره
فریده جان همیشه خسارتها مالی درست از آب در نمیاد یه وقت خسارت جانی میشه اونوقت یه عمر عذاب وجدان برات میمونهها الان یه نمونه از این کش و اکش ها ناصره، ببین حال و روزش رو... از استرس دعواهای ماها سر این گاو داری هی تشنج کرد تا دیگه فراموشی گرفت.
_ نه این حرفها تو کت من نمیره...من اول زمینی که مهریهام هست رو میگیرم بعدم نمیگذارم محسن یک سانت از اون گاوداری رو برای خسارتهای محمد بده
این رفتارهای فریده برام غریب میاد. اینطوری نبود نمیدونم چرا داره این حرفها رو میزنه... با بلند شدن صدای اذان از گوشیم گفتم
_ببخشید فریده جان اذان گفتن من باید برم نمازم رو بخونم
_باشه برو...سر نمازم دعا کن سر عقل بیای و مالت رو مفت به کسی نبخشی...
_________________
مامانم پاس رو گذاشت بیخ خرم و گفت باید زن بگیری
"یه دختر خیلی خوب پیدا کردم، بیا بریم ببینیمش."
با خودم گفتم بازم یه جلسه خشک رسمی دیگه، ولی وقتی فهمیدم اسمش "مهنازه"، یه چیزی تو دلم تکون خورد...
انگار دنیا از همون لحظه شروع شد... از اسمش، از نگاه اول، از همون نشست ساده... چهرهش... اون نگاه معصوم و باوقار... اون لبخند محجوب و طرز صحبت کردنش با خانوادهش... انگار اصلاً خدا فقط واسه من ساخته بودش. از همون لحظهی اول قلبم ریخت. اونجوری که با ادب حرف میزد، معیارهاشو با صبوری و آرامش توضیح میداد، اصلاً یه جوری بود که تو دلم گفتم: «یا خدا... نکنه واقعاً پیدا کردم؟»
وقتی از خونشون اومدیم بیرون، هنوز تو فکر بودم که...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۴۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) فریده جان اشتب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۴۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
بعد از خداحافظی گوشی رو گذاشتم و سرم رو گرفتم رو به آسمون...خدایا خودت بخیر بگذرون
نمازم رو خوندم زینب اومد کنارم نشست
_ مامان به من دیکته میگی_
_آره عزیزم برو دفتر کتابتو بیار
دیکته زینبو بهش گفتم کمکش کردم تمرینهای ریاضیشم حل کرد صدای زنگ خونه بلند شد زینب آیفونو برداشت دکمه رو زد گفت:
_ بفرما عمو
سر چرخوندم سمتش
_کدوم عمو؟
نگاهشو داد به من
_عمو محسن
بلند شدم روسری چادرمو سرم کردم قدم برداشتم سمت در هال... در رو باز کردم به محسن که نزدیک ایوونه گفتم:
_ سلام خوش اومدی
ناراحت جواب داد
_سلام: ممنون
فهمیدم ناراحتیش از مخالفت فریده برای پرداخت بدهیهای محمدِ... ولی به رو نیاوردم و پرسیدم
_چی شده چرا انقدر گرفتهای؟
_ برای همین اومدم اینجا
تعارفش کردم وارد خونه شد اول اومد بالا سر ناصر یه نگاهی بهش انداخت و نشست روی مبل
_دو تاچایی ریختم و گذاشتم روی میز خواستم از دهن محسن علت ناراحتیشو بشنوم که خودش گفت
_ بابا اومد خونه ما گفت که با نرگس به توافق رسیدیم یه بخشی از گاو داری رو بفروشیم بدهیهای محمدو بدیم دوباره به گاوداری برسیم. بابای من پاشو از خونه گذاشت بیرون فرید قیامتی به پا کرد که بیا و ببین
مکثی کرد. نفس عمیقی کشید
_ به من میگه اگر این شکلی بدهیهای محمد رو پرداخت کنید بچهها رو برمیدارم میرم خونه بابام... اصلا ازش توقع این رفتارها رو نداشتم
سینی چایی رو یه مقدار هل دادم سمتش
_یه چایی بخور بزار حالت جا بیاد. بعد باهم صحبت میکنیم
سر انداخت بالا
_با حرفهایی که فریده بهم زد حال من جا نمیاد
آقا محسن به این قضیه منطقی نگاه کن _ فریده هم حق داره
تیز سرش رو آورد بالا
_چه حقی؟ من زندهام نمردم که بخواد برای مال من تصمیم بگیره...
____________________
مامانم پاش رو گذاشت بیخ خرم و گفت باید زن بگیری
"یه دختر خیلی خوب پیدا کردم، بیا بریم ببینیمش."
با خودم گفتم بازم یه جلسه خشک رسمی دیگه، ولی وقتی فهمیدم اسمش "مهنازه"، یه چیزی تو دلم تکون خورد...
انگار دنیا از همون لحظه شروع شد... از اسمش، از نگاه اول، از همون نشست ساده... چهرهش... اون نگاه معصوم و باوقار... اون لبخند محجوب و طرز صحبت کردنش با خانوادهش... انگار اصلاً خدا فقط واسه من ساخته بودش. از همون لحظهی اول قلبم ریخت. اونجوری که با ادب حرف میزد، معیارهاشو با صبوری و آرامش توضیح میداد، اصلاً یه جوری بود که تو دلم گفتم: «یا خدا... نکنه واقعاً پیدا کردم؟»
وقتی از خونشون اومدیم بیرون، هنوز تو فکر بودم که...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۴۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) بعد از خداحاف
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۴۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
از این حرفش ناراحت شدم این خیلی بیانصافیه که یه خانم انقدر توی زندگی زحمت بکشه، اونم با یه شوهر جانباز که مشکلات خودشو داره بعد حالا این آقا بگه به خانمم مربوط نیست چطور زحماتی که تو داری به اون مربوط میشه مشکلات مالیت به اون مربوط میشه اما اینجا نظر بده بهش مربوط نیست محسن تو خونه من مهمونه نمیتونم تند جوابشو بدم اما نبایدم بی جواب بزارمش
با لحن آرومی گفتم
_آقا محسن شما هر چند وقت یه دفعه باید بری بیمارستان بستری بشی درسته؟
لبش رو برگردوند
_ آره، ولی این چه ربطی به بحث ما داره؟
شما حوصله کن ربطش مشخص میشه... ببخشید وقتی میرید بیمارستان کی همراهیت میکنه؟
از نگاهش متوجه شدم که فهمید چی میخوام بهش بگم نفسی کشید گفت:
_ فریده
_ بچههارو چیکار میکنید وقتی میرید بیمارستان؟
مکثی کرد و گفت
میزاریم خونه مادر فریده... نرگس خانم من متوجه شدم شما چی میخوای بگی آره فریده خیلی تو زندگی با من حق داره من متوجه زحماتش میشم قدردانشم هستم... الانم که پیشنهاد فروش بخشی از گاوداری مطرح شده ، اگر این کار رو انجام بدیم ضرر میکنیم اما هرچی دست دست کنیم بیشتر ضرر میکنیم، منظورم من اینه
_پس فریده حق داره نظر بده شمام تلاش کن ناراحتش نکنی... با زبون خوش راضیش کن... یه ضرب المثل داریم میگه: با زبون خوش مار رو میتونی از لونش بکشی بیرون
کلافه سری تکون داد
_اصلاً فریده متوجه نمیشه.... انگار من با یه زبون دیگهای دارم باهاش حرف میزنم
در هر صورت راضیش کن
_شما باهاش صحبت کن قانعش کن
_ یه بار باهاش صحبت کردم قانع نشد باشه...
باهاش صحبت میکنم... شمام به جای اینکه قهر کنی، از خونه بیای بیرون یه هدیهای، شاخه گلی بگیر بهش بده باهاش صحبت کن راضیش کن
اگه نشد
اگه نشد اولویت با زندگیته...
این طرح رو پیاده نمیکنیم
پس چیکار کنیم؟
_________________
مامانم پاس رو گذاشت بیخ خرم و گفت باید زن بگیری
"یه دختر خیلی خوب پیدا کردم، بیا بریم ببینیمش."
با خودم گفتم بازم یه جلسه خشک رسمی دیگه، ولی وقتی فهمیدم اسمش "مهنازه"، یه چیزی تو دلم تکون خورد...
انگار دنیا از همون لحظه شروع شد... از اسمش، از نگاه اول، از همون نشست ساده... چهرهش... اون نگاه معصوم و باوقار... اون لبخند محجوب و طرز صحبت کردنش با خانوادهش... انگار اصلاً خدا فقط واسه من ساخته بودش. از همون لحظهی اول قلبم ریخت. اونجوری که با ادب حرف میزد، معیارهاشو با صبوری و آرامش توضیح میداد، اصلاً یه جوری بود که تو دلم گفتم: «یا خدا... نکنه واقعاً پیدا کردم؟»
وقتی از خونشون اومدیم بیرون، هنوز تو فکر بودم که...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۴۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) از این حرفش نا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۴۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
نمیدونم چیکار باید بکنیم ولی اینو میدونم ما داریم تلاش میکنیم گاوداری سر پا بمونه که زندگیهامون تامین مالی بهتری بشه نه اینکه گاوداری سر پا بمونه یه زندگی به هم بخوره
با شنیدن این حرف محسن رفت تو فکر بعد از چند لحظه گفت:
_شما درست میگی نمیدونم چرا خودم متوجه نشدم من هیچ وقت فریده رو تو زندگی اینجوری ندیده بودم اون واقعی گفت من زندگی رو ترک میکنم منم مصمم بودم به هر قیمتی این کار انجام بشه... ولی ای کاش فریده قبول کنه
محسن چند ثانیه ساکت موند و ادامه داد
_ میشه شما باهاش صحبت کنی و راضیش کنی؟ حرف منو هیچ جوره قبول نداره.
یه بار تلاش کردم راضیش کنم نتونستم ولی سعی میکنم بیشتر باهاش صحبت کنم توکل بر خدا انشاالله که راضی بشه.
محسن ایستاد
_ اگه کاری ندارید من برم دلم شور افتاد نکنه فریده بره خونه باباش
_ دست خالی خونه نرید یه جعبه شیرینی، یه شاخه گلی بگیر ببر از دلش در بیار
_ آره همین کار رو میکنم
محسن خدا حافظی کرد رفت اومدم کنار رخت خواب ناصر نشستم و صداش زدم
_ ناصر جان
نگاهش رو که خیره شده به سقف اتاق چرخوند سمت من
_ حالت خوبه
_ ساکت نگاهم کرد
_ میخوای کمکت کنم بشینی
سری به رضایت تکون داد. دستم رو گذاشتم پشت کمرش کمک کردم نشست
_ میل داری برات چای بیارم
به تایید حرفم ریزسرشو تکون داد
از کنارش بلند شدم سینیِ چایی رو که محسنم نخورد از روی میز برداش اومدم سر گاز چای رو برگردوندم تو قوری دوباره دوتا چایی ریختم اومدم کنار ناصر نشستم نگاهم رو دادم بهش
_ آوردم ولی داغه باید صبر کنیم یکم خنک شه
عزیز از اتاقش اومد بیرون
_ مامان میخوای بیایم بشینیم باهاش حرف بزنیم
آره عزیزم بیا ازش بپرس ببینم بابا تمایل داره کمکش کنیم یه خورده تو حیاط قدم بزنه
به عزیز که گفتم بیا بچهها شنیدن اومدن دورش نشستن...
_____________________
مهناز بالاخره مال من شده بود. بعد از کلی تلاش و چشمانتظاری، دلتنگی، روزای بیپایان سربازی، کارگری، کار، کار و باز کار... بالاخره بهش رسیدم.
عاشقش شدم. یه عشق ساده، تمیز، از اون عشقایی که از نگاه شروع میشه و تا استخون نفوذ میکنه تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۴۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) نمیدونم چیکار
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۵۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
عزیز خم شد تو صورت ناصر
_بابا میخوای ببرمت تو حیاط یه خورده راه بری؟
بیرمق جواب داد
_نه بابا بخوابم راحترم
_نه بابا نمیشه که همش بخوابی دو قدم تو ایون راه بری میارمت تو خونه
مکث کرد و بیمیل گفت
_ باشه
عزیز و امیرحسین کمکش کردن ایستاد آروم آروم آوردنش بیرون من و زینب و امیرحسنم اومدیم تو ایوون...چند قدم راه که بردنش رو کرد به عزیز:
_ میشه ببرینم تو خونه؟
عزیزم امیرحسین چشمی گفتن و کمکش کردن آوردن توی رختخواب دراز کشید. همگی نشستیم دورش ناصر رو کرد به عزیز
_آقا جون اینجا بود، رفت؟
_ آره بابا رفت
_ بهش بگو با مامان بیان اینجا
عزیز با نگاهش و اشاره ابرو پرسید
_ چی بگم
با سر تایید کردم
عزیز لبخندی زد به باباش
_ چشم بابا بهشون میگم بیان اینجا
ناصر نگاهش رو داد به عزیز
پاشو دیگه برو بگو
زیر لب به عزیز گفتم
عزیز بلند شد و زنگ زد خونه پدر بزرگش
امیر حسین دست ناصر رو گرفت
_بابا منم پسرتم اسمم امیر حسین تو رو خدا یه کاری کن منم یادت بیاد
فوری زینب و امیر حسن هر دو گفتن
_ بابا،بابا ما هم بچههاتیم
ناصر تبسمی زد نگاهی بهشون انداخت
_امیر حسن فکر کرد ناصر شناختش با ذق گفت
_ بابا من امیر حسنم
ناصر ساکت نگاهی بهش انداخت
_ زینب رو کرد به امیر حسن
_بیخودی ذوق نکن نشناختت
امیر حسن ناراحت دستش رو گذاشت زیر چونهشو با حسرت خیره شد به ناصر
عزیز اومد کنارم سرشو آورد در گوشم
_ به بابا بزرگ گفتم با مامان هاجر بیاید اینجا اولش نگران شد که چیزی شده بعد که بهش گفتم چی شده جواب داد باشه الان با مامان هاجر میایم...
____________________________
اون زن ولم نمیکرد.
روز سوم، توی پارکینگ بیمارستان دیدمش. اومده بود سراغم، بیشرمانه، بیخجالت.
گفت: «فکر کردی تموم شده؟ منم زنتم. نمیتونی منو پس بزنی.»
نگاش کردم، انگار یه غریبه بود. دلم میخواست داد بزنم، بکوبمش به دیوار. اما فقط گفتم: «گمشو. تو باعث شدی زنمو از دست بدم. دیگه تموم شدی برای من... ولی اون کوتاه نمیاومد.
پیام میداد. زنگ میزد. حتی یه بار دم بیمارستان خودشو انداخت جلو ماشینم که مجبور شم باهاش حرف بزنم. میگفت عاشقمه. میگفت اگه منو نخواد، خودکشی میکنه. اما من...هر شب با عذاب وجدان مهناز میخوابیدم و با ترس از نگاهش بیدار میشدم...دو هفته بعد همسرم مهناز چشم باز کرد...اما دیگه...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\