eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
609 عکس
312 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۴۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) نمی‌دونم چیکار
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) عزیز خم شد تو صورت ناصر _بابا می‌خوای ببرمت تو حیاط یه خورده راه بری؟ بی‌رمق جواب داد _نه بابا بخوابم راحترم _نه بابا نمیشه که همش بخوابی دو قدم تو ایون راه بری میارمت تو خونه مکث کرد و بی‌میل گفت _ باشه عزیز و امیرحسین کمکش کردن ایستاد آروم آروم آوردنش بیرون من و زینب و امیرحسنم اومدیم تو ایوون...چند قدم راه که بردنش رو کرد به عزیز: _ میشه ببرینم تو خونه؟ عزیزم امیرحسین چشمی گفتن و کمکش کردن آوردن توی رختخواب دراز کشید. همگی نشستیم دورش ناصر رو کرد به عزیز _آقا جون اینجا بود، رفت؟ _ آره بابا رفت _ بهش بگو با مامان بیان اینجا عزیز با نگاهش و اشاره ابرو پرسید _ چی بگم با سر تایید کردم عزیز لبخندی زد به باباش _ چشم بابا بهشون میگم بیان اینجا ناصر نگاهش رو داد به عزیز پاشو دیگه برو بگو زیر لب به عزیز گفتم عزیز بلند شد و زنگ زد خونه پدر بزرگش امیر حسین دست ناصر رو گرفت _بابا منم پسرتم اسمم امیر حسین تو رو خدا یه کاری کن منم یادت بیاد فوری زینب و امیر حسن هر دو گفتن _ بابا،بابا ما هم بچه‌هاتیم ناصر تبسمی زد نگاهی بهشون انداخت _امیر حسن فکر کرد ناصر شناختش با ذق گفت _ بابا من امیر حسنم ناصر ساکت نگاهی بهش انداخت _ زینب رو کرد به امیر حسن _بی‌خودی ذوق نکن نشناختت امیر حسن ناراحت دستش رو گذاشت زیر چونه‌ش‌و با حسرت خیره شد به ناصر عزیز اومد کنارم سرشو آورد در گوشم _ به بابا بزرگ گفتم با مامان هاجر بیاید اینجا اولش نگران شد که چیزی شده بعد که بهش گفتم چی شده جواب داد باشه الان با مامان هاجر میایم... ____________________________ اون زن ولم نمی‌کرد. روز سوم، توی پارکینگ بیمارستان دیدمش. اومده بود سراغم، بی‌شرمانه، بی‌خجالت. گفت: «فکر کردی تموم شده؟ منم زنتم. نمی‌تونی منو پس بزنی.» نگاش کردم، انگار یه غریبه بود. دلم می‌خواست داد بزنم، بکوبمش به دیوار. اما فقط گفتم: «گمشو. تو باعث شدی زنمو از دست بدم. دیگه تموم شدی برای من... ولی اون کوتاه نمی‌اومد. پیام می‌داد. زنگ می‌زد. حتی یه بار دم بیمارستان خودشو انداخت جلو ماشینم که مجبور شم باهاش حرف بزنم. می‌گفت عاشقمه. می‌گفت اگه منو نخواد، خودکشی می‌کنه. اما من...هر شب با عذاب وجدان مهناز می‌خوابیدم و با ترس از نگاهش بیدار می‌شدم...دو هفته بعد همسرم مهناز چشم باز کرد...اما دیگه... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۵۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) عزیز خم شد تو
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ باشه عزیزم از کنار ناصر بلند شدم اومدم آشپزخونه از فریزر مرغ برداشتم گذاشتم تا یخش وا بره برنجم خیس کردم آب کتری رو خالی کردم مجدد پر کردم گذاشتم روی گاز اومدم پیش بچه‌ها و کنار ناصر نشستم بچه‌ام عزیز می‌خواد با باباش حرف بزنه اما نمی‌دونه چی بگه از ناصر پرسید: _ بابا بچه که بودی چه خوراکی‌هایی دوست داشتی ؟ ناصر خیلی جدی فکر کرد و گفت _ آدامس خرسی زینب زد زیر خنده و رو کرد به من _ مامان، بابا مرد گنده آدامس خرسی دوست داشته امیر حسن ناراحت شد اخم تندی بهش کرد _ بیشعور اون موقع که بابا، بزرگ نبوده کوچولو بوده زینب رو کرد بهش _ وای چه بد اخلاق خدا به داد زنت برسه از این حرف زینب خندم گرفت ولی خودمو کنترل کردم و گفتم _ این حرفا چیه می‌زنی؟ از کی یاد گرفتی _ از مامان جون خونشون بودم به دایی علی اکبر گفت _ خیلی خب باشه، حرف بزرگترها رو که کوچکترها نمی‌گن _ آخه امیرحسن همش اخم می‌کنه، می‌زنه تو ذوق من حرف زینب تموم نشده صدای زنگ خونه اومد نگاهمو دادم به امیرحسین پاشو درو باز کن امیر حسین رفت کنار آیفون رو کرد به من _ خودشونن اومدن دکمه آیفون رو زد و همزمان گفت: _ بفرمایید خوش اومدید من که بلند شدم بیام توی حیاط استقبالشون بچه‌ها هم پشت سر من اومدن. بعد از سلام علیک گرمی با همدیگه وارد خونه شدن مادر شوهرم با نگرانی پرسید _ چی شد که ناصر گفت ما بیایم اینجا؟ _ آقا جون اینجا بود وقتی می‌خواست بره ناصر خواب بود بیدار که شد سراغشو گرفت بعدم گفت با مامانم بیان مادر شوهرم همین طوری که داشت به رختخواب ناصر نزدیک میشد دستشو گذاشت توی سینه‌ش _ الهی فدات بشم پسر در خونه باز مهمون دوستم پدر شوهرمم قدم برداشت سمت ناصر هر دو نشستند کنارش... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
اون زن ولم نمی‌کرد. روز سوم، توی پارکینگ بیمارستان دیدمش. اومده بود سراغم، بی‌شرمانه، بی‌خجالت. گفت: «فکر کردی تموم شده؟ منم زنتم. نمی‌تونی منو پس بزنی.» نگاش کردم، انگار یه غریبه بود. دلم می‌خواست داد بزنم، بکوبمش به دیوار. اما فقط گفتم: «گمشو. تو باعث شدی زنمو از دست بدم. دیگه تموم شدی برای من... ولی اون کوتاه نمی‌اومد. پیام می‌داد. زنگ می‌زد. حتی یه بار دم بیمارستان خودشو انداخت جلو ماشینم که مجبور شم باهاش حرف بزنم. می‌گفت عاشقمه. می‌گفت اگه منو نخواد، خودکشی می‌کنه. اما من...هر شب با عذاب وجدان مهناز می‌خوابیدم و با ترس از نگاهش بیدار می‌شدم...دو هفته بعد همسرم مهناز چشم باز کرد...اما دیگه... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۵۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ باشه عزیزم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) میون صحبت‌هاشون ناصر خوابید عمه رو کرد به پدر شوهرم _ پاشو حاجی از کنارش بلند شیم حرف می‌زنیم بچه‌ام نمی‌تونه بخوابه بلند شدن اومدن نشستن رو مبل منم نشستم روبرو شون عمه نگاهش رو داد به من _ ازت ممنونم نرگس جان، کوتاه اومدی از حق خودت گذشتی قبول کردی بخشی از گاوداری رو بفروشید حاجی به محمد گفت محمدم راضی شد تو دلم گفتم وای این مرد چقدر سخاوتیه راضی شده ما از حق خودمون بگذریم از طرفی هم دلم برای عمه سوخت چون فکر کرد دیگه تموم شده ظاهرا خبر نداره که فریده مخالفه...منم دلم نمیاد بهشون بگم. نمیخوام ناراحت از اینجا برن پدر شوهرم نگاهشو داد به من _عاقبت بخیر بشی بابا با محسنم صحبت کردم اونم قبول کرد به محمد گفتم حالا برو دنبال مشتری بگرد زینب اومد ایستاد کنار من دستمو گرفت _ مامان برگشتم سمتش _جانم _ به عمه بگو که عمو... فهمیدم چی می‌خواد بگه نذاشتم حرف بزنه فوری گفتم _ تو پاشو برو تو اتاقت مشق‌هات رو بنویس عمه گفت: نرگس بزار زینب حرفشو بزنه می‌خواست یه چیزی بگه _ نه عمه حرفی نداشت زینب از کنار من بلند شد و گفت _حرف که دارم ولی میگی نگو چشم نمیگم عمه صدا زد _ نرگس من طاقت ندارم الانم دل‌آشوبه گرفتم بزار زینب حرفش رو بزنه نچی کردم و سر تکون دادم _خب بگو _ زن عمو فریده به عمو محسن گفته اگر گاو داری رو بفروشید من بچه‌هام رو برمیدارم میرم خونه بابام...عمو هم اومد اینجا خیلی ناراحت بود به مامانم میگفت من چیکار کنم؟... _______________________ اون زن ولم نمی‌کرد. روز سوم، توی پارکینگ بیمارستان دیدمش. اومده بود سراغم، بی‌شرمانه، بی‌خجالت. گفت: «فکر کردی تموم شده؟ منم زنتم. نمی‌تونی منو پس بزنی.» نگاش کردم، انگار یه غریبه بود. دلم می‌خواست داد بزنم، بکوبمش به دیوار. اما فقط گفتم: «گمشو. تو باعث شدی زنمو از دست بدم. دیگه تموم شدی برای من... ولی اون کوتاه نمی‌اومد. پیام می‌داد. زنگ می‌زد. حتی یه بار دم بیمارستان خودشو انداخت جلو ماشینم که مجبور شم باهاش حرف بزنم. می‌گفت عاشقمه. می‌گفت اگه منو نخواد، خودکشی می‌کنه. اما من...هر شب با عذاب وجدان مهناز می‌خوابیدم و با ترس از نگاهش بیدار می‌شدم...دو هفته بعد همسرم مهناز چشم باز کرد...اما دیگه... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۵۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) میون صحبت‌هاش
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) هر دوشون با شنیدن این حرف مثل یخ وا رفتند عمه رنگ از روش پرید و لباش سفید شد. انگار فشارش افتاد بی‌حال رو کرد به من _آره نرگس ، زینب راست میگه؟ منم که به شدت از دست زینب ناراحت شدم و اعصابم به هم ریخت نفس عمیقی کشیدم _ آره عمه راست میگه عمه بی‌حال تکیه داد به مبل و زد پشت دستش _ حالا چیکار کنیم فوری اومدم تو آشپزخونه شربت گلاب و عرق بیدمشک ریختم تو لیوان و آوردم دادم به عمه که بخوره فشارش نیفته لیوانو گرفت... رو کردم به پدر شوهرم یا ابالفضل اینم انگار فشارش رفت بالا چون گونه‌هاش قرمز شد به خودم گفتم یا فاطمه زهرا دستم به دامنت یه نگاهی به این پیرزن پیرمرد بنداز تو خونه من اتفاقی براشون نیفته هم خودم اعصابم به شدت به هم می‌ریزه هم نمی‌تونم حرفهای ناهیدو جمع کنم. سریع از جام بلند شدم اومدم آشپزخانه آبغوره بی‌نمک داشتم ریختم تو استکان و برگشتم تو هال گرفتم جلوی پدر شوهرم _ آقا جون فکر کنم فشارتون رفت بالا اینو بخورید بهتر میشد پدر شوهرم گرفت همزمان که داشت می‌خورد بهش گفتم: _ نگران نباشید من خیلی با فریده صحبت می‌کنم همه تلاشمو می‌کنم که راضیش کنم بعدم توکلتونو بدید به خدا بگید خدایا خودت این مشکلو حل کن پس افتادن شماها که چیزی رو حل نمیکنه آبغوره رو خورد و استکانو داد بهم... دستاشو گرفت رو به آسمون خدایا چه نافرمانی از تو کردم که گرفتار شدم... هر چه از نادونی کردم به درگاه تو استغفار می‌کنم. ازت می‌خوام به حق پنج تن گره از کار ما باز کنی جلوش نشستم رو زمین _آقا جون استغفار خیلی خوبه خودش مشکل گشاست ولی همیشه هم گرفتاری‌های ما به خاطر نافرمانی نیست گاهی امتحان الهیه نفس عمیقی کشید... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۵۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) هر دوشون با ش
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ نمی‌دونم والا امتحانه یا انتقام هرچی که هست من دیگه کم آوردم... پاشو دخترم زنگ بزن به فریده باهاش حرف بزن. هم دل ما آروم بگیره هم بلکه اون راضی بشه _ قبل از اینکه شما بیاید اینجا باهاش صحبت کردم قانع نشد و حرف خودش را زد به نظرم یکم بهش زمان بدیم بعد دوباره باهاش صحبت کنم پدر شوهرم تکیه‌شو از مبل برداشت _ یکم زمان یعنی چقدر؟ می‌ترسم دیر بشه دوباره محمد بیفته سر لج _ مثلاً تا فردا دستشو بالا انداخت و بی قرار گفت _ تا فردا خیلی دیره، نمیشه الان بهش زنگ بزنی _ چون با محسن دعواش شده الان اعصابش خورده فایده ای نداره... باور کنید فردا بهش زنگ بزنم نتیجه بهتری می‌گیریم عمه رو کرد به پدر شوهرم _ نرگس راست میگه عجله نکن پدر شوهرم کلافه سری تکون داد از جاش بلند شد... منم از رو زمین بلند شدم _ کجا میری آقا جون؟ _ تو حیاط یه کم قدم بزنم حالم جا بیاد رو کردم به عزیز که داشت فیلم تماشا میکرد _ عزیز جان، بلند شو با آقا جون برو تو حیاط می‌خواد قدم بزنه تنها نباشه بچه‌ام انگار که جای حساس فیلم بود دلش می‌خواست فیلم رو ببینه همینطوری که نگاهش به تلویزیون بود بلند شد اومد دست پدر شوهرمو گرفتم بردش تو حیاط نشستم کنار عمه، عمه چشم‌هاش حلقه اشک بست و گفت _ نرگس جان هر کاری از دستت بر میاد انجام بده به ظاهر محمد نگاه نکن خودشو عادی نشون میده و می‌خواد سر حرفش باشه از درون داغونه از سه تا پسرای من دوتاشون که ناتوانن بچه سالم من همین محمدِ اینم می‌ترسم از فکر و خیال بلایی سرش بیاد _ مطمئن باش عمه من هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم حتی اگر بیشتر از این ضرر کنم. تو مسائل مالی آدم ضرر کنه جبران میشه اما تو مسائل جانی نه _ این حرفا رو به فریده هم بگو مکثی کردو ادامه داد اون دختر خوب و ساکتی بود چی شد یه دفعه بهم ریخت... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۵۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ نمی‌دونم وال
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ عمه، به فریده‌ام حق بده درسته محسن درمانش رایگانه اما رفت و آمدش به بیمارستان رسیدگی‌های غذایی که مقاومت بدنش بالا بره... و دوتا بچه‌ای که‌ای که هرچی بزرگتر میشن خواسته‌هاشون بیشتره... خرج خونه اینا ریخته سر فریده اونم دیگه طاقتش تموم شده عمه نفس عمیقی کشید چشماشو گذاشت روی هم بعد از چند ثانیه چشماشو باز کرد _ آره راست میگی نرگس، حق داره ولی فعلاً بهترین راه برای بدهکاری‌های گاوداری همین حرفی که تو زدی هرچی از این موضوع بگذره اون گاوداری روز به روز بدهکارتر میشه به خودم گفتم الان وقتشه که عمه رو در رابطه با ناهید هوشیار کنم _ عمه جان من این مطلبو می‌دونم با فریده‌ام حسابی صحبت می‌کنم اما اگر واقعا دوست دارید که به نتیجه برسیم پای ناهیدو از این قضایا بکشید کنار اگر اون باشه ما هر طرحی هم بدیم مجلس رو به هم می‌ریزه و بی نتیجه میشه اصلا خوشش نیومد من این حرفو زدم از طرفی هم می‌بینه برای حل این قضیه به من احتیاج داره چند لحظه ساکت موند و گفت _ ناهید نگران محمد برادرشه _ عمه جان ناهید با این دوستی و نگرانی به برادرش ضرر می‌زنه... من می‌دونم دخترته دوستش داری ولی باور کنید که با دخالتشهاش باعث اختلاف بیشتر میشه. عمه تا زمانی که خواستند خدا حافظی کنن و برن ساکت موند و دیگه حرفی نزد رخت خوابم رو کنار ناصر پهن کردم خوابیدم با صدای اذان گوشی بیدار شدم نمازم رو خوندم تعقیبات نماز صبح رو هم به جا آوردم کتری رو گذاشتم روی گاز... بچه ها رو بیدار کردم بعد از صرف صبحانه راهی مدرسه‌شون شدن و زینب رو خودم آوردم مدرسه و برگشتم خونه دیدم ناصر بیدار شده صبحانه و داروهاش رو بهش دادم برای ناهار خورشت قرمه سبزی گذاشتم و زنگ زدم به فریده... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۵۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ عمه، به فرید
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) بعد از چند تا خوردن چند بوق گوشی رو برداشت _ سلام نرگس صبحت بخیر _ سلام عزیزم عاقبتت بخیر، فریده جان می‌تونی بیای خونه ما _ نه خیلی کار دارم _ کار منم واجب بیا اینجا با هم صحبت کنیم _ می‌دونم کارت چیه به خاطر همونم میگم نمیام _ می‌خوام در مورد گاوداری با هم حرف بزنیم پاشو بیا _ وقتی من بنا ندارم یک سانت‌م از اون گاوداری رو بفروشم بیایم حرف بزنیم که چی _از پشت تلفن نمی‌شه باید حرفامونو حتی مخالفتمون رو در رو باشه _ تو بیا خونه ما _ نمی‌تونم ناصر و تنها بزارم خودت که می‌دونی _ نرگس جان من خیلی برات احترام قائلم هر کس دیگه‌ای غیر از تو بود می‌خواست در مورد فروش سهم من از گاوداری حرف بزنه تماسش رو قطع می‌کردم. حرف من همون حرف قبلیه محمد برای پرداخت بدهی‌هایی که بالا آورده سهم خودشو بفروشه _ نمی‌خوای یکم دیگه راجع به این موضوع فکر کنی _ هیچ فکری ندارم همین که گفتم باشه خودت می‌دونی ولی بدون روز به روز بیشتر ضرر مالی میدیم. یه مطلبی رو بهت میگم و دیگه‌ام راجع به این موضوع باهات صحبت نمیکنم... قدیم کشتی‌هایی که در حال غرق شدن بودند بارشونو هر چقدرم با ارزش بود به دریا میریختن که کشتی سبک بشه و غرق نشه تا زنده بمونن و به ساحل برسن ما هم برای اینکه اصل مالو از دست ندیم مجبوریم از یه بخشش بگذریم. با لحن محکمی جواب داد نه اشتباه نمیکنم... در ضمن به محمد بگو هرچه زودتر هزار متر زمین من رو مشخص کنه و بهم بده میخوام بیام توش کشاورزی کنم. _ این پیغامت رو خودت به محمد بده _ باشه خودم میگم _ کاری نداری فریده جان _ نه ممنون بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم و رفتم تو فکر... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا