زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۵۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ نمیدونم وال
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۵۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ عمه، به فریدهام حق بده درسته محسن درمانش رایگانه اما رفت و آمدش به بیمارستان رسیدگیهای غذایی که مقاومت بدنش بالا بره... و دوتا بچهای کهای که هرچی بزرگتر میشن خواستههاشون بیشتره... خرج خونه اینا ریخته سر فریده اونم دیگه طاقتش تموم شده
عمه نفس عمیقی کشید چشماشو گذاشت روی هم بعد از چند ثانیه چشماشو باز کرد
_ آره راست میگی نرگس، حق داره ولی فعلاً بهترین راه برای بدهکاریهای گاوداری همین حرفی که تو زدی هرچی از این موضوع بگذره اون گاوداری روز به روز بدهکارتر میشه
به خودم گفتم الان وقتشه که عمه رو در رابطه با ناهید هوشیار کنم
_ عمه جان من این مطلبو میدونم با فریدهام حسابی صحبت میکنم اما اگر واقعا دوست دارید که به نتیجه برسیم پای ناهیدو از این قضایا بکشید کنار اگر اون باشه ما هر طرحی هم بدیم مجلس رو به هم میریزه و بی نتیجه میشه
اصلا خوشش نیومد من این حرفو زدم از طرفی هم میبینه برای حل این قضیه به من احتیاج داره چند لحظه ساکت موند و گفت
_ ناهید نگران محمد برادرشه
_ عمه جان ناهید با این دوستی و نگرانی به برادرش ضرر میزنه... من میدونم دخترته دوستش داری ولی باور کنید که با دخالتشهاش باعث اختلاف بیشتر میشه.
عمه تا زمانی که خواستند خدا حافظی کنن و برن ساکت موند و دیگه حرفی نزد
رخت خوابم رو کنار ناصر پهن کردم خوابیدم با صدای اذان گوشی بیدار شدم نمازم رو خوندم تعقیبات نماز صبح رو هم به جا آوردم کتری رو گذاشتم روی گاز... بچه ها رو بیدار کردم بعد از صرف صبحانه راهی مدرسهشون شدن و زینب رو خودم آوردم مدرسه و برگشتم خونه دیدم ناصر بیدار شده صبحانه و داروهاش رو بهش دادم برای ناهار خورشت قرمه سبزی گذاشتم و زنگ زدم به فریده...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۵۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ عمه، به فرید
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۵۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
بعد از چند تا خوردن چند بوق گوشی رو برداشت
_ سلام نرگس صبحت بخیر
_ سلام عزیزم عاقبتت بخیر، فریده جان میتونی بیای خونه ما
_ نه خیلی کار دارم
_ کار منم واجب بیا اینجا با هم صحبت کنیم
_ میدونم کارت چیه به خاطر همونم میگم نمیام
_ میخوام در مورد گاوداری با هم حرف بزنیم پاشو بیا
_ وقتی من بنا ندارم یک سانتم از اون گاوداری رو بفروشم بیایم حرف بزنیم که چی
_از پشت تلفن نمیشه باید حرفامونو حتی مخالفتمون رو در رو باشه
_ تو بیا خونه ما
_ نمیتونم ناصر و تنها بزارم خودت که میدونی
_ نرگس جان من خیلی برات احترام قائلم هر کس دیگهای غیر از تو بود میخواست در مورد فروش سهم من از گاوداری حرف بزنه تماسش رو قطع میکردم. حرف من همون حرف قبلیه محمد برای پرداخت بدهیهایی که بالا آورده سهم خودشو بفروشه
_ نمیخوای یکم دیگه راجع به این موضوع فکر کنی
_ هیچ فکری ندارم همین که گفتم
باشه خودت میدونی ولی بدون روز به روز بیشتر ضرر مالی میدیم. یه مطلبی رو بهت میگم و دیگهام راجع به این موضوع باهات صحبت نمیکنم... قدیم کشتیهایی که در حال غرق شدن بودند بارشونو هر چقدرم با ارزش بود به دریا میریختن که کشتی سبک بشه و غرق نشه تا زنده بمونن و به ساحل برسن ما هم برای اینکه اصل مالو از دست ندیم مجبوریم از یه بخشش بگذریم.
با لحن محکمی جواب داد
نه اشتباه نمیکنم... در ضمن به محمد بگو هرچه زودتر هزار متر زمین من رو مشخص کنه و بهم بده میخوام بیام توش کشاورزی کنم.
_ این پیغامت رو خودت به محمد بده
_ باشه خودم میگم
_ کاری نداری فریده جان
_ نه ممنون
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم و رفتم تو فکر...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۵۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) بعد از چند تا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۵۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خدایا یه راهی جلوی پای ما برای حل این مشکل بزار... خدایا دل فریده رو نرم کن تا رضایت به بخشی از فروش گاوداری بده
صدای ضعیفی از ناصر به گوشم خورد
عزیز، بابا، یه لیوان آب برای من میاری
فوری بلند شدم از تو کابینت لیوان برداشتم آب پر کردم اومدم پیشش نشستم ازش پرسیدم
_کمک کنم بشینی؟
سر تکون داد
_ آره
کمکش کردم نشست لیوان آب رو دادم دستش آروم آروم خورد و دوباره خواست دراز بکشه کمکش کردم خوابید نگاهی بهم اندخت و پرسید
_ تو کی هستی؟
دستش رو گرفتم و با محبت جواب دادم
_ نرگس، همسرت
_ تو کوچه لی لی بازی میکردی؟
خوشحال از اینکه منو بیاد آورده خنده پهنی زدم
_آره عزیزم
نگاهی بهم انداخت
_ چقدر بزرگ شدی
از اینکه متوجه نشد که من همسرشم خندهم جمع شد و ریز سرم رو تکون دادم
_آره بزرگ شدم
فکری کردو پرسید
_اون گاو سیاهه که حامله بود گوسالش بدنیا اومد؟
نمی دونم چی بگم جواب دادم گفتم
_ تو بدت میاد من برم گاو داری خبر ندارم
_ به بابام بگو نسپره به محمد اون نمیدونه چیکار کنه گاو تلف میشه
_باشه بهش میگم
_پاشو برو میخوام بخوابم
روش رو ازم برگردوند و چشمهاش رو گذاشت روی هم
با اینکه میدونم فراموشی گرفته ولی از اینکه نمیتونه منو بیاد بیاره دلم گرفت الان حس امیرحسن و بهتر درک میکنم چقدر به بچهام سخت میگذره وقتی میبینه باباش عزیزو میشناسه اما اینو نمیشناسه...
ناراحت از کنارش بلند شدم اومدم آشپزخونه برنجم رو گذاشتم. سالاد درست کردم وضو گرفتم تا اذان ظهر رو گفتن نمازم رو خوندم و زیر غذاها رو که آماده شدند خاموش کردم مانتو پوشیدم روسری چادرم رو سرم کردم اومدم مدرسه زینب رو برداشتم اومدیم خونه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۵۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خدایا یه راهی
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۵۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
میز ناهار رو چیدم پسرها از مدرسه اومدن ناهار خوردیم زنگ زدم به مامانم جواب داد
_جانم نرگس
_ سلام مامان... میتونی بیای خونه ما؟
_ نه والا بابات انگار سرما خورده حالش خوب نیست امروز نرفته سر کار چی شده مامان؟
جریان فروش بخشی از گاوداری و مخالفت فریده رو براش گفتم مامانم خوب به حرفهام گوش داد و جواب داد
_ خیلی سخته که آدم از مالش بگذره خسارت یه نادون رو بده ولی بهترین راهم که این گاو داری نجات پیدا کنه همینه که تو داری میگی... که اینم فریده قبول نمیکنه
_ مامان یه چیزی میخوام بگم
و میدونم که خونواده شوهرم خیلی خوشحال میشن ولی برای خودم زور داره. از طرفی هم
اگر کاری نکنیم کلاً گاوداری رو از دست میدیم
_چه کاری بگو ببینم میتونم راهنمایت کنم؟
میخوام بگم از سهم من و محمد بفروشن بدهی های گاو داری رو بدن
صدایی از مامانم نیومد انقدر که فکر کردم تماس قطع شده گفتم:
_الو هستی مامان؟
نفس بلندی کشید
_ آره مامان هستم یه خورده جا خوردم
_ چیکار کنم راه دیگه ای به ذهنم نمیرسه
_همینجوری نبخش، یه امتیازهایی ازشون بگیر
_ امتیاز که به پدر شوهرم گفتم سهم ما رو از گاوداری جداکن میخوام خودم ادارهش کنم پدر شوهرم گفت تو نمیشه بری گاو داری... بهش گفتم سربازی جواد تموم بشه میاد کمکم
گفت تا ان موقع هم نه...ازش خواستم خودش بهم کمک کنه قبول کرد
_ آره مادر خوب میکنی دیگه اونجا رو دست محمد نده نمیتونه بگردونش...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۵۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) میز ناهار رو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۵۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ببخشید مامان وقتت رو گرفتم احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم
_خوب کردی عزیزم هر وقت کار داشتی زنگ بزن. اگر بتونم که میام خونتون... اگرم نتونم مثل الان تلفنی باهات صحبت میکنم
_ چقدر وجودت بهم آرامش میده، مامان
_ نرگس جان تو هم به من آرامش میدی
_ ببخشید کاری نداری
_ نه عزیز دلم
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم شماره خونه پدر شوهرمو گرفتم بعد از چند بوق صدای ناهید اومد
_ بله بفرمایید
تعجب کردم شماره خونه ما افتاده، اونوقت ناهید بگه بفرمایید
_ گوشی رو بده به مامانت
صداش به گوشم رسید
_ مامان بیا نرگس کارت داره
آهان، الان فهمیدم، عمه بهش گفته نرگس پیشنهاد بخشی از فروش گاوداری رو داده اینم مثلا با من خوب شده... این خوبیت بخوره تو سرت
صدای عمه اومد
_ سلام نرگس جان خوبی عمه
نگذاشت من جواب سلامش رو بدم ادامه داد
_ چیکار کردی با فریده صحبت کردی تونستی راضیش کنی؟
_ سلام عمه آره زنگ زدم بهش، هیچ جوره راضی نشد. گفت محمد خودش سهم گاوداریشو بفروشه بدهیها رو بده
_ بهش میگفتی بیانصاف اون وقت محمد چه جوری زندگی کنه؟
_ عمه جان حق با فریده ستها، اون بیانصاف نیست اتفاقاً خسارت دیده است
_ آره نرگس جان من اینا رو میدونم ولی وقتی برای یکی مشکل پیش میاد بقیه باید حلش کنن نه اینکه تو مشکلات غرقش کنن
_ نه عمه جان شما دارید اشتباه میکنید فریده نمیخواد محمد و غرق کنه فقط دوست نداره از حق قانونی و عرفی و شرعی خودش بگذره
_ چطور تو داری از حقت میگذری اونم باید از تو یاد بگیره دیگه
همچین حرصم از دست عمه دراومد... میای بهشون لطف کنی برات میشه وظیفه با این حرفاش داره من رو هم از کاری که میخوام انجام بدم پشیمون میکنه...به خودم گفتم
فعلاً بهش نگو فکر دیگهای تو سرت داری بذار یه خورده زمان بگذره...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
🔆 پيامبر_اکرم صلیالله عليه و آله:
💠 أثبَتُكُم عَلَى الصِّراطِ أشَدُّكُم حُبًّا لي ولِأَهلِ بَيتي؛
❇️ استوارترين شما بر صراط، كسى است كه علاقهاش نسبت به من و اهلبيتم بيشتر باشد.
📚جامع الأحاديث للقمّي: ۲۳۱
نشر با ذکر صلوات برای اعضای کانال مجاز میباشد 🌸
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۵۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ببخشید مامان
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۶۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
سکوت من رو که دید پرسید
_گوشی دستته نرگس
_بله دارم گوش میکنم
_نرگس جان میشه یه خورده دیگه باهاش صحبت کنی راضیش کنی؟
_ نه عمه من همه تلاشمو کردم راضی نشد خودتون بهش زنگ بزنید
_باشهای گفت و بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کرد. گوشی رو گذاشتم روی دستگاه تلفن اومدم آشپزخونه دوتا چایی ریختم برگشتم کنار رختخواب ناصر نشستم صداش زدم
_ناصر جان چایی میخوری؟
نگاهش رو که دوخته بود به سقف اتاق گرفت سر چرخوند سمت من ساکت نگاهم کرد
لیوان چایی رو از تو سینی برداشتم گرفتم جلوش
_میخوری؟
آهسته زیر لب جواب داد
_آره
دستم را گذاشتم پشت کمرش کمکش کردم نشست چایی رو دادم دستش یه قند گذاشتم دهنش
_ بخور زیر کتری رو خاموش کرده بودم خیلی داغ نیست
ناصر آروم آروم شروع کرد چایشو خوردن منم چاییمو خوردم بهش گفتم
_حالت چطوره؟ بهتری؟
نگاهشو داد بالا
الحمدلله... من نماز خوندم
از این سوالش خوشحال شدم وقتی دنبال انجام کاری هست یعنی مغزش داره فعال میشه به خودم گفتم:
نگو نه چون عذاب وجدان میگیره یه جوابی بده که خودتم دروغ نگفته باشی تو دلم گفتم خدایا خودت یه حرفی رو سر زبونم بنداز... یه دفعه به ذهنم اومد بهش گفتم
_تو نماز خونی الانم ظهره میخوای کمکت کنیم وضو بگیری نمازت رو بخونی؟
با سر حرفم رو تایید کرد
صدا زدم
_عزیز، امیرحسین بیاید کارتون دارم
فوری از اتاقشون اومدن بیرون
_ جانم مامان
بابا رو ببرید دستشویی وضو بگیره میخواد نماز بخونه
هردوشون لبخندی زدن و عزیز پرسید
_مامان حافظه بابا برگشت
ابرو دادم بالا و لبخونی کردم
_ هیس
هر دوشون منظور منو متوجه شدن و دیگه حرفی نزدن و اومدن کمک کردن ناصر رو بردن دستشویی... تا بیان فوری سجاده پهن کردم... ناصر وضو گرفت برگشت چشمش به سجاده افتاد نگاهش رو داد به من
_ اینجا باید نماز بخونم
_آره عزیزم اینجا بخون...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۶۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) سکوت من رو که
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۶۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ناصر قامت نماز رو بست دو رکعت نماز خوند و سلام داد رو کرد به من
_ خوندم میخوام بخوابم
بچهها با تعجب به من نگاه کردن و امیر حسین زیر لب گفت
_ مامان نماز ظهرش رو دو رکعت خوند
سر انداختم بالا آهسته گفتم
_ عیبی نداره هیچی نگو
ناصر تو رخت خواب دراز کشید پتو رو کشیدم روش اومدم تو اتاق پسرها
_ بچهها، نسبت به رفتارهای بابا حساس نشید همینکه یادش اومده باید نماز بخونه نشونه اینه که داره حافظهش بهتر میشه
عزیز نگاهش رو داد به من
_ آره مامان متوجه شدیم خدا را شکر که داره حالش بهتر میشه
امیر حسن از جاش بلند شد اومد پیش من وایساد
_ یعنی الان منو میشناسی؟
دستی به سرش کشیدم
_ نمیدونم نمازش رو یادش اومدم اونم کامل نخوند
_ برم ازش بپرسم؟
_ برو ولی اگه نشناختت ناراحت نشیا؟ چون منم نمیشناسه
_باشه ناراحت نمیشم
پا تند کرد سمت رخت خواب ناصر و فوری برگشت صدا کرد
_ مامان بابا خوابه
_ باشه هر وقت بیدار شد ازش بپرس
صدای زنگ گوشی بلند شد زینب گوشی رو برداشت و منو صدا کرد
_ مامان بیا مامان هاجر کارت داره
اومدم گوشی و ازش گرفتم
_ سلام عمه
بدون اینکه جواب سلام منو بده با لحن تندی گفت
_ چی میگه این فریده! من بهت گفتم راضیش کن بیاد بخشی از این گاوداری رو بفروشیم مشکل همتون حل شه این زنگ زده میگه هزار متر زمین منو بدین
_ عمه جان عصبانی نشید براتون خوب نیست
چه جوری عصبانی نشم! میتونم این حرفا رو بشنوم آروم باشم! فریده مهرشو میخواد اون سر جای خودش اما وسط این همه گرفتاری جاشه که فریده این حرفو بزنه
به خودم گفتم: چرا نزنه انقدر که در مقابلتون کوتاه اومدیم شما قد کشیدین... مهرشو میخواد بهش بدین ولی اگر این حرفها رو به عمه بگم به اسم من تموم میشه ماشاالله فریده بلده از پس خودش بر بیاد
عمه صدا بلند کرد
_ چرا ساکتی حرفی نمیزنی...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۶۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ناصر قامت نماز
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۶۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ من چی بگم عمه، آقا جون از من خواست از بخشی از مالمون بگذرم تا بدهیها صاف بشه منم قبول کردم دیگه فریده چیکار میخواد بکنه به خودش مربوط میشه
عمه بهم تشر زد
_ واقعا که... منو بگو دل خوش کردم که تو پادرمیونی کنی فریده رو راضی کنی
حرفش تموم شد بدون خدا حافظی تماس رو قطع کرد
یه خورده به گوشی نگاه گردم و گفتم:
از همه طلبکارن چیکار کنم هر چی میگم راضی نمیشه
گوشی رو گذاشتم روی دستگاه اومدم آشپز خونه مشغول شام درست کردن شدم که دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد...
ایشی کردم...خسته شدم دلم نمیخواد جواب بدم... ولی چارهای ندارم کلافه اومدم گوشی رو برداشتم
_سلام آقا محسن
بدون جواب با لحن ناراحتی گفت
_ فریده بچهها رو برداشتم رفت خونه باباش... گفت هر وقت مهر منو دادی من میام... حالا چیکار کنم زن داداش؟
از حرفش شوکه شدم و پرسیدم
_ واقعاً رفت؟!
با صدای گرفته ای جواب داد
_ آره رفت، منم هر چی التماسش کردم گفت تا هزار متر زمینم به نامم نخوره برنمیگردم
_ باشه من باهاش صحبت میکنم ولی بعید میبینم از حرفش کوتاه بیاد شما الان برو خونه بابا بهش بگو فریده مهرش رو میخواد متقاعدشون کن هزار متر زمین فریده رو بزنن به نامش
_ بدبختی اونا هم حاضر نمیشن این کار رو انجام بدن
_ حالا شما بگو چون فریده رفته شاید ترتیب اثر بدن
باشه ای گفت و بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کرد
دو دلم که الان به فریده زنگ بزنم یا بزارم یه زمانی بگذره... کمی فکر کردم و به خودم گفتم زمان بگذره بهتر میشه نتیجه گرفت...
____________________________
مامانمم لگد زد توی شکمشو زن داداشم یه لحظه تمام وجودش لرزید سعی کرد خودشو نجات بده و به سمت راه پله هت فرار کرد منم دنبالش دویدم که بگیرمش اما متاسفانه نتونستم و زن داداشم خورد زمین و سرش به پله ها خورد بیهوش شد هر چی صداش کردیم بهوش نیومد زنگ زدیم امبولانس داداشم اومد گفتم خودش خورده زمین...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۶۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ من چی بگم ع
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۳۶۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
تا فردا صبح من دائم به این فکر کردم که چی به فریده بگم تا راضی بشه بچهها رو فرستادم مدرسه زینبم بردم و برگشتم خونه صبحانه و داروهای ناصر رو دادم بدون اینکه ذهنم آماده باشه که چی به فریده بگم بهش زنگ زدم فوری جواب داد
_ سلام خوبی؟
_ سلام فریده جان خدا رو شکر تو چطوری؟
_ خوبم من اومدم خونه بابام
_دیروز محسن بهم زنگ زد گفت:
_ عه چی گفت؟
_که تو مهریتو میخوای
.
_چیز اضافهای میخوام؟
_ نه کاملاً حقته
نرگس جان من کوتاه بیام مهریه من مالیده میشه به هم قبل از اینکه بخشی از اون گاوداری فروخته بشه که منم توش سهیم نمیشم. باید از سهم خود محمد فروخته بشه... اول باید مهر منو بدن
_ دیشب حاجی بهم زنگ زد یه خورده تند باهام صحبت کرد
منم بهش گفتم آقا جون شنیدید که میگن هر که از پل بگذرد خندان بود یعنی فردای قیامت از سر پل صراط رد شه خوشحاله؟
به تندی گفت
_ خب که چی؟
_گفتم: ولی معادلش گفتن هر کی از پول بگذرد خندان بود یعنی اگر حق مردمو بدی حق الناس نداشته باشی میتونی از پل صراط رد شی و خندان شی.
از اینکه فریده اینطوری با پدر شوهرم حرف زده تعجب کردم و آهنگین پرسیدم
_خب چی گفت؟
سرم داد زد
_حالا مونده توی الف بچه به من چیزی یاد بدی
بهش گفتم
هر کدوم از حروف الفبا که میخواید اسم منو بزاری بزار ولی حق الناس رو از گردنت بردار مهر منو بده من تو زندگی با پسر شما هیچ آیندهای ندارم... دوست ندارم سر ماه خرجی کم بیارم دستم جلو کسی دراز باشه.. هزار متر زمین مهر منو از اون گاوداری جدا میکنید سندشو میزنی به نامم تا بیام و الا به جان بچههام نمیاد زندگی کنم... درخواست طلاق میدم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\