eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
610 عکس
313 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۸۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) اومد دم در حال
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) عه نرگس من چه بی احترامی به آقا جون کردم... هر چی گفتم به محمد و ناهید بوده _ ناراحت نشو ببخشید دلم شور افتاد _ نه خاطرت جمع باشه دلتم شور نزنه فقط حرفش رو پیش بکش زیر لب بسم الله الرحمن الرحیم گفتم رو کردم به پدر شوهرم _ آقا جون ببخشید شما پشت گوشی گفتید که می‌خواید در مورد مشتری که برای خرید گاوداری اومده صحبت کنید نه گذاشت نه برداشت جواب داد _ آره ولی با خودت تنها از جوابی که داد مات زده نگاهم رو دادم به فریده اونم نگاه حیرت آوری به من انداخت و طاقت نیورد و گفت _ آقا جون ما نا محرمیم که نمیخواید جلوی ما حرف بزنید محکم و قاطع گفت _ نه نا محرم نیستید آخه به شما مربوط نمی‌شه چون شما که حاضر نشدید از سهمتون بگذرید یه لحظه سکوت همه خونه رو فرا گرفت نگاهم افتاد به محسن که شرمنده سرشو انداخت پایین بعد از چند لحظه فریده سکوت رو شکست _بله آقا جون حق با شماست ما حاضر نیستیم از سهم‌مون بگذریم هر طوری که صلاح میدونید همون کار رو بکنید پدر شوهرم نگاهشو داد به من _ اگه شامت آماده است بیار محسن و زن و بچه‌ش بخورن برن و ما با هم صحبت کنیم چشمی گفتم و از جا بلند شدم اومدم آشپزخونه فریده هم اومد که به من کمک کنه ناراحت گفت _ دیدی چطوری ما رو ضایع کرد همزمانی که در کابینت رو باز کردم سفره بردارم جواب دادم _ آره، حالا متوجه شدی چرا گفتم باید احترام شو نگه داری سفره رو از دست من گرفت _من که حرفی نزدم حرمت نگه داشتم ولی مگه اون احترام ما رو نگه میداره کشو قاشق و چنگال رو کشیدم بیرون قاشق چنگال به تعداد برداشتم گذاشتم روی سفره ای که تو دستان فریده است و نگاهی بهش انداختم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
اسب‌لعنتی‌‌چی‌کوفت‌کرده‌بود ‌که‌پشکلش‌اینقدربومیداد💩 https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۸۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) عه نرگس من چه
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ ما وظیفه داریم که حرمت بزرگتریش رو نگه داریم نیش‌خند تلخی زد و سر تکون داد اوهوم متوجه شدم سفره انداختیم شام خوردیم فریده و محسن ناراحت از این کار پدر شوهرم خداحافظی کردن رفتن پدر شوهرم نگاه دلخوری به من انداخت _ من بچه نیستم که تو بخوای برا من بهونه بیاری که چرا فرید با محسن امشب اومدن اینجا خودم فهمیدم با هم هماهنگ بودید، فقط می‌خوام یه نصیحتی بهت بکنم پای کسانی که کار بهشون مربوط نیست و تو ی برنامه‌‌ی زندگیت باز نکن نمی‌خوام با پدر شوهرم بحث کنم وگرنه که چرا به فریده مربوط نیست با فروش بخشی از گاوداری مشکل اونام حل میشه گفتم _چشم آقا جون... _حالا گوشت رو بده به من ببین چی بهت میگم _ گوشم با شماست بفرمایید این حاج مرتضی گفته من بخشی از گاوداری رو میخرم ولی چون سر از این کار در نمیارم اندازه پولی که میدم منو شریک شودش کنید _ که دوباره اونجا رو آقا محمد برگردونه؟ _ آره منم کنارشم _ آقا جون اونبار هم شما کنار محمد آقا بودید ولی از وام گرفتن و ویلا خریدن و این چیزها خبر نداشتید... منو ببخشید من به این کار راضی نیستم از زمین ما بفروشید بدهی گاو داری رو پرداخت کنید سهم ما رو جدا کنید بهمون بدید من خودم میخوام اونجا رو با نظارت شما بگردونم پدر شوهرم از این حرفم ناراحت شد سرش رو انداخت پایین و بعد از یه مکث کوتاه گفت _ دختر من رو تو حساب باز کرده بودم به من نه نگو _ آقا جون محمد آقا تو مسائل اقتصادی و مالی آدم موفقی نبوده چرا ما باید دوباره گاو داری بسپریم دستش... نفس عمیقی کشید و رفت تو فکر بعد از چند لحظه سکوت گفتم _ حاج مرتضی رو بیخیال شید ان‌شاالله یه مشتری بهتر میاد سرش رو گرفت بالا _ هر مشتری بیاد همین شرط رو میزاره چون کنار گاو داری که نمیشه ساخت و ساز کرد... برای کشاورزیم یه هکتار بدیم به فریده بقیه‌ش ارزش کشاورزی نداره.‌.. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۸۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ ما وظیفه دار
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) سرم رو انداختم پایین و گفتم: _ ببخشید آقاجون، من موافق نیستم... یه راه دیگه پیدا کنید. نفس عمیقی کشید، دستش رو گذاشت روی زانوهاش _ چه راهی نرگس؟ من دیگه نمی‌دونم باید چیکار کنم... صداش گرفت. توی اون لحظه حس کردم تمام چین‌های صورتش پیدا شد دلم سوخت، نمیخوام بی‌تفاوت باشم. از طرفی هم نمیتونم دوباره شاهد از بین بردن بقیه سرمایه زندگیمون باشم همه‌ی این سال‌ها حاجی و ناصر عمرشون رو برای این گاوداری گذاشتن، حالا چرا باید کارمون به فروش گاوداری برسه؟ اونم با این شرایط دست‌هامو روی هم فشار دادم. حس کردم قلبم سنگین شده. یه‌جوری بودم که انگار یه صدای آروم از ته دلم گفت: نرگس! اگه بخوای فقط تماشا کنی، هیچ‌چیز درست نمی‌شه. سرمو بلند کردم، به آقاجون نگاه کردم. چشماش پر از ناامیدی بود. اون لحظه دلم لرزید. یه‌دفعه فکری از ذهنم گذشت، یه جرقه کوچیک... چرا همیشه باید منتظر بمونیم یکی بیاد کمکمون کنه؟ چرا خودم کاری نکنم؟ همون‌طور که آقاجون داشت از بدهی‌ها می‌گفت، فکر من پر کشید سمت مدرسه. اون‌جا خانم مریدی شاید بتونه بهم کمک کنه شاید کسی رو بشناسه، مثلا یه سرمایه‌گذار... کسی که بخواد به‌جای خرید زمین، کمک کنه یه کاری نو شروع کنیم. یه لحظه چشمامو بستم، تصویر مرغداری افتاد تو ذهنم. شاید این همون راهیه که دنبالشیم. یه کاری تازه، بدون اینکه زمینمون رو بفروشیم. اما همون‌قدر که امید تو دلم نشست، یه ترسی هم تو وجودم اومد. «نرگس، تو بلدی؟ می‌تونی از پسش بربیای؟» یه‌جای دلم جواب داد: «باید بتونی... برای خونوادت برای محسن، و حتی برای محمد نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم. آقاجون هنوز داشت زیر لب غر قرض و قسط و شراکت حاج مرتضی رو میزد: _آقاجون، شاید یه راهی پیدا کنم... فقط یه فرصت بهم بدین. نگاهم کرد، متعجب پرسید _ چه راهی؟ _ لب‌هام لرزید ولی با اطمینان گفتم: _ بذارید فردا برم مدرسه، با خانم مریدی حرف بزنم. شاید یه سرمایه‌گذار بشناسه، شاید بتونیم تو گاو داری مرغداری بزنیم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۸۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) سرم رو انداخت
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) پدرشوهرم فکری کرد. نگاه سنگینی به من انداخت: _ نرگس، این چه حرفیه می‌زنی دختر؟ هینی کرد _ مرغداری؟ کشدار ادامه داد اونم با این همه گرفتاری؟ یه نگاه به ناصر بنداز... تو چهارتا بچه داری ... یه دفعه میگی می‌خوام گاوداری رو خودم بگردونم، حالا هم داری میگی مرغداری بزنیم؟ سنجیده حرف بزن بابا.» خواستم چیزی بگم که ادامه داد: _ می‌خوای بری وسط مردای غریبه؟ اونجا جایی نیست که یه زن جوون بره کار کنه. با لحن آروم ولی قاطع گفتم: _ باباجون، من نمی‌خوام تنها برم جایی که متاسب یه خانم نیست کار کنم. خود شما بالا سرمون باشید. کارگر خانم می‌گیرم، فقط می‌خوام کمک کنم تا از بدهی‌ها دربیایم پدرشوهرم اخماش رو در هم کشید. _ نرگس، این کارا مرد می‌خواد، نه زن. لبخند نرمی زدم. _ باباجون... من نمی‌خوام جای مردا رو بگیرم، فقط می‌خوام، با ضرر کمتر بدهی‌های گاو داری رو بدیم پدرشوهرم نفس عمیقی کشید، زل زد به من و بعد از چند لحظه سکوت گفت: _ نه، فکر مرغداری رو از سرت بیرون کن. از جاش بلند شد، خداحافظی سردی کرد و رفت. نشستم روی مبل. یه لحظه به در بسته نگاه کردم، رفتم تو فکر. _ باید پدرشوهرم رو راضی کنم. ذهنم شروع کرد به چیدن نقشه‌ها، ریز و درشت. مرغداری، سرمایه، مشورت، نیرو. می‌دونم راه سختیه، ولی با توکل بر خدا باید برم جلو... بی‌اختیار، دستم رفت سمت کیفم و دفترچه‌ام. رو از توش برداشتم شروع کردم یادداشت کردن: با هر کلمه‌ای که می‌نوشتم، حس می‌کردم یه قدم دارم جلو می‌رم. شاید کوچیک، ولی از ته دل. اون شب تا دیر وقت بیدار موندم. به آینده فکر کردم به آقاجون که با همه‌ی خستگیش هنوز امید داره. و به خودم... آهسته گفتم نرگس با قدرت کارت رو شروع کن تو میتونی تا اذان صبح فکرم درگیر این طرح جدید شد... __________________ شب عروسیم شوهرم در خانه‌ی مادرش خوابید... آن شب فهمیدم بعضی شروع‌ها... https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec رمان جذاب و زیبای شقایق💔 بر اساس واقعیت👌 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۸۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) پدرشوهرم فکری
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) نمازم رو خوندم. خواب، چشم‌هامو گرفت. ساعتو گذاشتم روی شش و نیم و خوابیدم. با صدای زنگ گوشی بیدار شدم. صبحونه گذاشتم، بچه‌هارو راهی مدرسه کردم. صبحونه و داروی ناصرو دادم. زنگ زدم به مامانم که بیاد پیشش. خدا رو شکر، قبول کرد. نگاهم افتاد به دفترچه‌ای که دیشب کارامو توش یادداشت کرده بودم. برش داشتم، گذاشتم تو کیفم. چادرم و روسریم رو سر کردم، مانتو پوشیدم و منتظر مامانم نشستم. تا زنگ خونه خورد، هم‌زمان که دکمه‌ی آیفون رو زدم، خودمم اومدم تو حیاط. مامان وارد شد. بعد از سلام و احوال‌پرسی پرسید: _ نگفتی مدرسه چیکار داری؟ _ ببخشید، می‌ترسم دیر بشه. برم و بیام، برات تعریف می‌کنم. _ باشه عزیزم، برو، خدا به همراهت. بعد از خداحافظی از در زدم بیرون. قدم‌هامو تندتر کردم. دل تو دلم نیست. از ته دل از خدا خواستم اگر این کار موفقیت آمیزه خودش موانع رو از سر راهم برداره... حس می‌کنم دارم یه مسیر تازه رو شروع می‌کنم. رسیدم دم درِ مدرسه. زنگ زدم. بعد از چند لحظه در باز شد. وارد شدم، پشت سرم درو بستم. بچه‌ها سر کلاسن‌و حیاط مدرسه خلوته. چند تا از دخترا داشتن از پله‌ها بالا می‌رفتن و صدای خنده‌شون تو هوای خنک صبح پیچیده... از پله بالا رفتم. درِ دفتر باز بود. با انگشت چند تقه‌ای به در زدم. خانم مریدی که پشت میز نشسته و داره برگه‌ها رو امضا می‌کنه. سرشو بلند کرد. تا چشمش به من افتاد، لبخندی زد. _ بَه! سلام خانم مطیعی! بفرمایین. سلام کردم و وارد دفتر شدم. خانم مریدی از پشت میز بلند شد، دستش رو دراز کرد سمتم. دستشو به گرمی فشردم. با تعارفی که کرد و صندلی کنار خودش رو نشون داد، نشستم کنارش. _ خیلی خوش اومدی نرگس‌جون. ما برات دعوت‌نامه نفرستاده بودیم، لابد خودت کاری داری که اومدی. در خدمتم، بگو ببینم چی شده؟... _______________________ شب عروسیم شوهرم در خانه‌ی مادرش خوابید... آن شب فهمیدم بعضی شروع‌ها... https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec رمان جذاب و زیبای شقایق💔 بر اساس واقعیت👌 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۹۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) نمازم رو خوندم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ ببخشید مزاحمتون شدم، خانم مریدی. یه فکری به ذهنم رسیده، خواستم با شما درمیون بذارم. لبخند زد. _ تو فکرت همیشه به درد بخوره. بگو ببینم چیه؟ جریان بدهکاری گاوداری رو براش گفتم و ادامه دادم: _ راستش... به نظرم اگه بتونم یه سرمایه‌گذار پیدا کنم و یه مرغداری بزنم، با سودش گاوداری رو از رهن بانک دربیارم، خیلی خوب میشه. خانم مریدی رفت تو فکر. خانم کریمی، معلم علوم، که داشت برگه‌هاشو مرتب می‌کرد، گفت: _ ببخشید وسط حرفتون می‌پرم، ولی حرفتون خیلی جالبه! تو محمودآباد یه همچین کاری کردن. مرغ بدون هورمون پرورش دادن. رشدش یه کم طول می‌کشه، ولی سالم و ارگانیکه و مشتری زیاد داره. خود منم ازشون می‌خرم، خیلی خوش‌مزه‌تر از مرغ‌های بازاره... شما هم می‌تونید از همینا پرورش بدین. خانم مریدی با کنجکاوی پرسید: _ جدی می‌گین؟ خانم کریمی سری تکون داد: _ بله، گرون‌تر از مرغ معمولی فروخته می‌شه، ولی چون کیفیتش و مزه‌ش عالیه، استقبال می‌کنن. سودش هم خوبه. همون موقع خانم جلالی وارد دفتر شد. کیفش رو گذاشت روی میز و گفت: _ ببخشید ناخواسته شنیدم چی می‌گفتین. اگه بشه چند نفر با هم پول بذاریم، یه کارِ جمعی درمیاد. وقتی مرغا آماده‌ی فروش شدن، سود رو تقسیم می‌کنیم. یه برق خاصی تو چشم‌هام افتاد. _ دقیقاً همینو می‌خواستم ! خانم مریدی رو کرد به من _ موافقی یه جلسه بذاریم مفصل‌تر حرف بزنیم؟ به‌نظرم یه اتفاق خوب داره از همین‌جا شروع می‌شه. لبخند زدم. _ بله، حتماً موافقم... پس باید یه جلسه بزاریم و درست و حسابی کارمون رو بررسی کنیم، خانم مریدی نگاهی به جمع انداخت موافقید پس‌فردا بعد از تعطیلی مدرسه، همین‌جا تو دفتر جلسه باشه. خانم کریمی جواب داد _ خیلی هم عالیه. این دو روز فرصت داریم هرکدوممون اگر کسی رو می‌شناسیم که حاضر باشه تو این کار سرمایه‌گذاری کنه، خبرش کنیم. سرم رو تکون دادم و گفتم: _ بله منم موافقم. ولی من خودم سرمایه‌ای ندارم، فقط زمینِ گاوداری رو می‌تونم در اختیار بذارم. خانم جلالی نگاهش رو داد به من _ همونم خودش خیلیه، نرگس‌جون. بدون زمین که هیچ کاری پیش نمی‌ره. خانم مریدی به تایید سری تکون داد... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۹۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ ببخشید مزاحم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ دقیقاً... پس، قرار شد پس‌ فردا جلسه رو بذاریم و هر کدوم تا اون موقع فکرهامون رو جمع کنیم و نظرات و پیشنهاداتمون رو مطرح کنیم به رضایت جمع رسید تو قرار دادی که میخوایم بنویسیم ثبت میکنیم... از اینکه با نظرم موافقت شد و دارن همکاری میکنن خیلی خوشحالم رو به خانم مریدی لبخندی از ته دلم زدم و گفتم _ اگر اجازه بدید من برم برو عزیزم ان‌شاالله کارها بمونه برای ّپس فردا از روی صندلی بلند شدم. بعد از خداحافظی از خانم‌ها از دفتر بیرون اومدم. همزمان زنگ تفریح خورد به یکباره تو راهرو، پر شد از صدای خنده‌ و همهمه بچه‌ها... این شور هیحانشون منو یاد دوران دبستان خودم انداخت نگاهی از سر محبت به همشون انداختم و از پله‌ها اومدم پایین، از مدرسه بیرون زدم... به خودم اومدم دیدم از بس تو فکرم قدم‌هام رو دارم آهسته‌ بر میدارم... فکرم رفت پیشش پدرشوهرم و محمد... خدا کنه مخالفت نکنن اگر مانع تراشی نکنن خیلی عالی میشه ولی اگر بگن‌ نه دوباره بر میگردیم سر جای اولمون. همینطوری که تو تو فور بودم رسیدم در خونه کلید رو تو قفل چرخوندم و درِ خونه با صدای نرمی باز شد... به زحمات مامانم هوای داخل خونه، گرم و ساکته مامان از آشپزخونه اومد بیرون، روسری‌ش رو مرتب کرد و گفت: _ رسیدی مامان؟ خیالم راحت شد. منم کم‌کم باید برم، بابات داره از سر کار میاد. _ دستت درد نکنه مامان، خدا خیرت بده. _ خواهش میکنم عزیزم. هروقت کار داشتی باهام هماهنگ شو میام مامانم خداحافظی کرد و رفت. اومدم کنار رخت خواب ناصر، پتوش رو تا روی شونه‌ش بالا کشیدم. نفسش آروم و منظمه یه لحظه زل زدم به چهره‌ش... چقدر لاغر شده... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۹۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ دقیقاً... پ
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) دلم براش سوخت... نگاهم رو عمیق کردم رو چهره مردانه جذابش و به خودم گفتم: چقدر سخته که عزیزت روز به روز جلوی چشمت ضعیف و ناتوان بشه و تو کاری از دستت بر نیاد آهی کشیدم و اومدم آشپزخونه وقتی برای درست کردن غذا ندارم ناچار املت گذاشتم و وضو گرفتم نمازم رو خوندم و زینب رو از مدرسه آوردم بعد از ناهار رو کردم به بچه‌ها من میخوام یه کاری انجام باید باید روش حسابی فکر کنم محیط خونه رو آروم نگه دارید که بتونم تمرکز کنم عزیز پرسید _ چه کاری مامان؟ جریان مرغداری رو بهش گفتم از طرحم خوشش اومد رو کرد به بچه‌ها _ شنیدین مامان چی گفت: رعایت کنید که به کارش برسه بچه‌ها رفتن تو اتاقهاشون ناهار ناصر رو هم دادم اومدم دفترچه‌م رو برداشتم تا اونچه به فکرم میرسه برای روند بهترِ کارهای مرغداری بنویسم که انگار یکی از درون بهم گفت: اول رضایت پدرشوهرت و محمد رو بگیر بعد برنامه ریزی کن... اومدم کنار میز تلفن گوشی رو براشتم به حاجی زنگ بزنم تلفنی راضیش کنم که به خودم گفتم: نه اینطوری ناهید میشنوه دخالت میکنه... گوشی به دست فکر میکردم که شماره همراه حاجی رو گرفتم بعد از چند تا بوق صدای ناهید اومد _ سلام حرصم گرفت و جواب سردی دادم و گفتم _ گوشی رو بده به حاجی _تازه خوابیده اگر کارت مهمه بیدارش کنم _ نه بعدن زنگ میزنم صدای ضعیفی از پدر شوهرم به گوشم خورد _ بیدارم، گوشی رو بده به من بعد از چند لحظه صدای خواب آلودش اومد _چیکار داری بابا؟ _سلام حالتون خوبه؟ _سلام خوبم کارت رو بگو نمیخوام ناهید خانم بفهمه _بگو از این بگو فهمیدم که ناهید صدامونو نمیشنوه _آقا جون باید حتما ببینمتون _باشه شب میام خونتون _شب دیره با لحن نگرانی پرسید _ چیزی شده؟ _ نه نگران نباشید در مورد همون مرغ داریه _اونو که گفتم نه حالا شما بیاید صحبت کنیم من یه خبرهای دیگه هم دارم _ من با اون طرح تو مخالفم اومدنمم اونجا بی فایده است ولی باشه میگی بیام میام... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۹۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) دلم براش سوخت
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم به نیم ساعت نکشید پدر شوهرم اومد... از هر دری باهاش صحبت کردم تا بالاخره متقاعدش کردم که مرغداری بزنیم. در آخر نگاهی به من انداخت _ تو دختر زرنگ و باهوشی هستی من بهت ایمان دارم می‌دونم تو کارت موفق میشی نفس عمیقی کشید و ادامه داد _ از اولم که تو گفتی مرغ داری بزنیم من موافق بودم اینکه گفتم نه، چون می‌دونم محمد راضی نمی‌شه اگه بتونیم راضی‌ش کنیم منم کمکت می‌کنم که این کارو راه بندازی کار خوبیه قبلاً هم شنیدم یه چند نفری انجام دادن موفق بودن اسم محمد اومد فکرم درگیر شد چون راضی کردن اون واقعاً خیلی سخته پدر شوهرم مکثی کرد و گفت _ میای با هم بریم خونه محمد خودت اونجا باهاش صحبت کنی نگاه تعجب انگیزی به پدر شوهرم انداختم _ آقا جون محمد به حرف من اصلاً گوش نمیده سری تکون داد _ نه، گوش میده... از وقتی تو گفتی از سهم گاودای برای بدهکاری می‌گذری خیلی فرق کرده سری تکون دادم _باشه اگه شما میگید بریم، بریم _ آره بابا، یه مثلی هست میگه کار امروز و به فردا ننداز... برو چادرتو سرت کن بیا بریم باشه بذارید اول زنگ بزنم مامانم بیاد اینجا مراقب بچه‌ها باشه، یه وقت دعواشون میشه سر صدا می‌کنن ناصر حالش بد میشه نگاه تحسین بر انگیزی بهم انداخت _ الهی عاقبت بخیر بشی که اینجوری مواظب شوهرتی لبخند تشکر آمیزی زدم _ بابا وظیفمه نفس بلندی کشید _ آدمای خوب وظیفه شناسن زنگ زدم به مامانم قبول کرد. مانتو پوشیدم چادر و روسری سرم کردم به بچه‌ها گفتم _ منو آقا جون داریم میریم خونه عمو محمد همینجوری آروم باشید تا مامان جون بیاد... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۹۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) بعد از خداحافظ
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) بچه‌هام چشمی گفتن و با پدرشوهرم از در حیاط زدیم بیرون. تمام راه تا خونه‌ی محمد، زیر لب ذکر می‌گفتم. خدا خدا کردم که محمد مخالفت نکنه… دلم تند‌تر از قدم‌هام می‌زد. حاجی زنگ در خونه‌ را زد. صدای خشک و بی‌حوصله نیلوفر اومد – کیه؟ – باز کن بابا، منم… نرگس هم هست. در باز شد ما وارد خونه محمد شدم همشون از دیدن ما حتی مهدیه تعجب کردن و از نگاهاشون کنجکاوی موج میزد که ما اینجا چیکار داریم... بعد از سلام علیک نشستیم. پدرشوهرم مستقیم رفت سر اصل مطلب و رو کرد به محمد – نرگس یه طرحی داره که نمی‌خواد گاوداری رو بفروشیم. محمد بدون اینکه نگاهی به من بندازه پرسید – چه طرحی؟ حاجی رو کرد به من، یعنی شروع کن. با حوصله موضوع مرغداری و سودش را توضیح دادم. هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که محمد پوزخند زد: – حالا مونده کار ما بیفته دست زن‌ها. از این حرفش ناراحت شدم ولی به رو نیاوردم و گفتم – تعصب رو بذار کنار محمد آقا. حرف حساب می‌زنم. بدون اینکه بخشی از گاوداری رو بفروشیم، می‌تونیم بدهی‌ها رو صاف کنیم… خنده‌ تحقیر آمیزی زد. – فرقش چیه؟ به حاج مرتضی نفروشیم، بدیم دست یه مشت زن؟ نفس عمیق ولی آروم کشیدم، محکم گفتم: – راه بهتر داری؟ – آره. یه بخششو بفروشیم به حاج مرتضی. – اون که سهم نمی‌خره جدا شه. می‌گه قاطی شما بمونه، سودشو بدید. بی‌خیال، با اعتماد به نفس جواب داد: – خب سودش رو می‌دیم. نتونستم طاقت بیارم و گفتم – اگه دوباره بدهی بالا آوردین چی؟ می‌خوای حاج مرتضی رو هم شریک بدهیتون کنید؟ نگاه تیزی به انداخت – اون دفعه فریب خوردم… مثل تو که دختر منو فریب دادی. از حرفش جا خوردم و با تعجب دستم رو گذاشتم روی سینه‌م – من مهدیه رو فریب دادم؟ با قلدری جواب داد – آره! تو فریبش دادی و به این روز انداختیش. اگر اون روز که قهر کرد اومد خونه‌ی تو، بهش می‌گفتی برگرده سر زندگیش… امروز شوهرش بچه‌ها رو ازش نمی‌گرفت بده به مادرش خودشم بزاره بره... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\