eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
610 عکس
312 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۹۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) بعد از خداحافظ
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) بچه‌هام چشمی گفتن و با پدرشوهرم از در حیاط زدیم بیرون. تمام راه تا خونه‌ی محمد، زیر لب ذکر می‌گفتم. خدا خدا کردم که محمد مخالفت نکنه… دلم تند‌تر از قدم‌هام می‌زد. حاجی زنگ در خونه‌ را زد. صدای خشک و بی‌حوصله نیلوفر اومد – کیه؟ – باز کن بابا، منم… نرگس هم هست. در باز شد ما وارد خونه محمد شدم همشون از دیدن ما حتی مهدیه تعجب کردن و از نگاهاشون کنجکاوی موج میزد که ما اینجا چیکار داریم... بعد از سلام علیک نشستیم. پدرشوهرم مستقیم رفت سر اصل مطلب و رو کرد به محمد – نرگس یه طرحی داره که نمی‌خواد گاوداری رو بفروشیم. محمد بدون اینکه نگاهی به من بندازه پرسید – چه طرحی؟ حاجی رو کرد به من، یعنی شروع کن. با حوصله موضوع مرغداری و سودش را توضیح دادم. هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که محمد پوزخند زد: – حالا مونده کار ما بیفته دست زن‌ها. از این حرفش ناراحت شدم ولی به رو نیاوردم و گفتم – تعصب رو بذار کنار محمد آقا. حرف حساب می‌زنم. بدون اینکه بخشی از گاوداری رو بفروشیم، می‌تونیم بدهی‌ها رو صاف کنیم… خنده‌ تحقیر آمیزی زد. – فرقش چیه؟ به حاج مرتضی نفروشیم، بدیم دست یه مشت زن؟ نفس عمیق ولی آروم کشیدم، محکم گفتم: – راه بهتر داری؟ – آره. یه بخششو بفروشیم به حاج مرتضی. – اون که سهم نمی‌خره جدا شه. می‌گه قاطی شما بمونه، سودشو بدید. بی‌خیال، با اعتماد به نفس جواب داد: – خب سودش رو می‌دیم. نتونستم طاقت بیارم و گفتم – اگه دوباره بدهی بالا آوردین چی؟ می‌خوای حاج مرتضی رو هم شریک بدهیتون کنید؟ نگاه تیزی به انداخت – اون دفعه فریب خوردم… مثل تو که دختر منو فریب دادی. از حرفش جا خوردم و با تعجب دستم رو گذاشتم روی سینه‌م – من مهدیه رو فریب دادم؟ با قلدری جواب داد – آره! تو فریبش دادی و به این روز انداختیش. اگر اون روز که قهر کرد اومد خونه‌ی تو، بهش می‌گفتی برگرده سر زندگیش… امروز شوهرش بچه‌ها رو ازش نمی‌گرفت بده به مادرش خودشم بزاره بره... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
12.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 ترک قطعی اعتیاد در ۵ روز🔴 ✅ ۱۰۰٪ گیاهی ✅ درمان قطعی اعتیاد با ایجاد تنفر ✅ درمان بدون درد و خماری ✅ از بین بردن وسوسه ✅ بصورت مخفیانه و محرمانه ✅ سم زدایی خون و کبد 🔻لینک کانال👇 https://eitaa.com/joinchat/3727623402C4c69b9069c 🔴جهت درمان قطعی و ریشه ای فرم زیر را تکمیل کنید👇👇👇 https://app.epoll.ir/68082225
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۹۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) بچه‌هام چشمی گ
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) نفس‌هام سنگین شد. دلم لرزید. با ناراحتی گفتم – این چه حرفیه؟ مهدیه اومد خونه من مهمونی هینی کرد – آره تو بگو، منم باور کنم! تو خوب قانعش کردی که شوهرش بدرد نمی‌خوره. خوب پُرش کردی که طلاق بگیره! حرف‌هایش مثل پتک خورد تو سرم. خواستم جواب بدم که… پدرشوهرم دستش روگذاشت روی قلبش و بریده بریده گفت – تو رو خدا… بس کنید… دارم… می‌میرم… هر دو ساکت شدیم محمد فوری اومد کنار باباش نشست دستش رو گرفت چی شد بابا... خوبی؟ نیلوفر سریع یه آب قند آورد براش واصرار کرد بخور آقا جون گلاب و عرق بیدمشک هم ریختم توش الان آرومتون میکنه محمد لیوان آب قند رو از دست نیلوفر گرفت و گذاشت دهن باباش... اونم کم‌کم خورد و چند لحظه بعد حالش بهتر شد رو کرد به منو محمد شما دو تا نمیتونید با هم آروم حرف بزنید حتما باید بپرید به همو با گوشه کنایه صحبت کنید محمد دستشو به نشونه تایید حرف پدر شوهرم آورد بالا _ چشم بابا جون هرچی شما بگید..‌. فقط شما آرمشتون رو حفظ کنید پدر شوهرم کمی خودش رو جا به جا کرد _ حرف نرگس رو گوش کردی چی گفت آره بابا طرحش رو شاید بشه پیاده کرد ولی نه با غریبه‌ها باید خومون مرغداری بزنیم. پدر شوهرم نگاه تعجب بر انگیزی بهش انداخت پسر جان کجا پولش رو از کجا بیاریم _ بابا شما ناراحت نشو آروم با هم حرف میزنیم _باشه من خوبم بگو با کدوم پول میخوای مرغداری بزنیم... من دارم؟ یا خودت؟ شما به من یه مهلت بده یه خورده فکر کنم بهتون میگم فهمیدم میخواد با ناهید مشورت کنه پدر شوهرم گفت باشه... چقدر وقت میخوای که فکر کنی؟ حد اقل تا فردا باشه فقط درست فکر کنن منتظر معجزه ‌ام نباش... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۹۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) نفس‌هام سنگین
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ نه بابا خاطرت جمع باشه منتظر معجزه نیستم. پدر شوهرم رو کرد به من _ ما دیگه اینجا کاری نداریم پاشو بریم خیلی دلم می‌خواد بمونم‌و از مهدیه بپرسم چی شده! چرا مهدی بچه‌هاشو ازش گرفته داده به مادرش هرچی تو ذهنم مرور کردم چیزی به فکرم نرسید که بهانه کنم. به خودم گفتم برسم خونه حتماً تماس می‌گیرم و باهاش صحبت میکنم از روی مبل بلند شدم ایستادم پدر شوهرمم بلند شد محمد نگاهش رو داد به باباش _ بابا، حالت خوبه میتونی بری... میخواید من ببرمتون _ آره بابا خوبم، نه میخوام یه کم پیاده روی کنم خداحافظی کردیم اومدیم بیرون... رو کرد به من _ نسبت به محمد خیلی سخت نگیر بزار کارمون راه بیفته _بحث سخت‌گیری که نیست شما خودتونم دارید می‌بینید که محمد تو کارهای اقتصادی موفق نیست خیلی ببخشید که این حرفو می‌زنم... درست نیست که ما به فکر این باشیم محمد دلش نشکنه، غرورش خورد نشه، که ما دچار ورشکستگی بشیم... به زندگی ما و محسن نگاه کنید... محمد از نظر جسمی سالمه اما ناصر و محسن چی؟ عملا نمیتونن کاری انجام بدن... باز من یه کم طلا ذخیره دارم و گاهی میفروشم زنگیم رو میگردونم ولی محسن زندگیش داره به سختی میگذره... پدر شوهرم نفس بلندی کشید و ساکت شد تا در خونه با من اومد اونجا خداحافظی کرد رفت. وارد خونه شدم بعد از سلام و تشکری که از مامانم کردم گفتم _ ببخشید مامان من یه تلفن بزنم به مهدیه _مهدیه دختر جاریتو میگی آره _چیزی شده؟ دوباره با شوهرش دعواشون شده؟ _ بزار باهاش صحبت کنم بعد برات تعریف می‌کنم _ باشه عزیزم برو زنگ بزن لباس عوض نکرده نشستم کنار میز تلفن شماره مهدیه رو گرفتم چند تا بوق خورد جواب داد _ سلام زن عمو منتظر تلفنت بودم به خودم گفتم اینجا شرایط صحبت کردن با من رو نداشت برسه خونه حتما تماس میگیره... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۹۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ نه بابا خاطر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _آره زن عمو جان نگرانت شدم... چی شده مهدیه جان چرا مهدی بچه‌ها رو برده پیش مامانش _اول بابت حرفهای بابام ازتون معذرت میخوام آشفتگی زندگی من ربطی به شما نداره اون چیزی که از شما تو ذهن من هست همیشه محبت و توجه و کمک‌های شماست حرف هاش بهم آرامش داد و گفتم _ تو خیلی خانمی ان‌شاالله خدا به زندگیت آرامش بده عزیزم _ممنونم زن عمو، آرامش زندگی من برای خودم و مامانم شده یه آرزو، ولی مطمئنم این آرامش تو زندگی با مهدی نیست دلم براش سوخت _ تو تصمیمت برای زندگیت عجله نکن صبر داشته باش _ زندگی من فقط سختی نداره که باهاش صبر کنم. من با یه آدم حقه باز طرفم . مهدی می‌خواسته با اون زنش بره مسافرت دست پیش گرفت پس نیفته یه دعوای الکی تو خونه راه انداخت و گفت: تو این خونه همش دعوا و جنجاله اعصابم بهم ریخته‌ست می‌خوام چند روزی برم پیش مامانم بمونم آروم بگیرم بعدم بچه‌ها را برد گفتم اینا رو چرا می‌بری؟ گفت می‌خوام کنارم باشن تا یه تصمیم درست برای زندگیم بگیرم... همین حرفا رو به بابامم گفت... بابامم که خودتون دیدید تو زندگی با ما همیشه حق رو به دیگران میده... به من گفت تو باهاش بد اخلاقی می‌کنی اونم می‌ذاره میره حالا کاشف به عمل اومده که مهدی با اون زنه که محرم موقتش هست رفتن شمال از شنیدن این حرفها سرگیجه گرفتم و پرسیدم _ مطمئنی...من شنیدم که مهدی اون زنه‌ رو ول کرده آره به منم میگفت ولش کردم ولی یکی از دوستام رفته شمال اونجا دیده‌تشون ازشون عکس و فیلم گرفته برام فرستاده خیلی از این کار دوستش بدم اومد یاد این ضرب المثل افتادم که میگه میان دو کس جنگ چون آتش است سخن چین بدبخت هیزم کش است _ای کاش فعلا به روی مهدی نیاری که تو میدونی اون کجا بوده... شاید واقعا قصد رها کردنش رو داشته باشه تو که بهش بگی اونم جری میشه بدتر میکنه فعلا که نگفتم خوب کردی به مادر شوهرتم بگو بهش نگه باشه میگم بهش _ حالا تو بچه‌هاتو نمیتونی ببینی... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۹۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _آره زن عمو جا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) چرا میرم خونه مادر شوهرم می بینمشون... بنده خدا مادر شوهرم بهم گفت هر وقت خواستی بیا اینجا پارک‌ هم خواستی ببریشون ببر. ولی دوباره بیارشون همینجا ، مهدی اگه بفهمه با من دعوا میکنه _ الان مادر شوهرت میدونه که پسرش کجاست؟ _به اونها گفته چند روزی میخوام برم مشهد زیارت _ تو واقعیت رو بهشون گفتی؟ _ آره گفتم مادر شوهرم اول باور نکرد بعد که عکس و فیلم‌های مهدی با او زنه رو بهش نشون دادم شرمنده شد و گفت _ به خدا که من راضی به این کارهاش نیستم _ از این عکس‌ و فیلم مامان بابای خودتم خبر دارن _ نه به مامانم نگفتم چون میدونم غصه میخوره ، به بابام هم که حمایتی ازش نمیبینم که بگم _ الان تصمیمت برای زندگیت چیه؟ بلا تکلیفم نمیدونم باید چیکار کنم... از بس حرص و جوش خوردم معده‌م میسوزه رفتم دکتر بهم میگه از اعصابته سعی کن نسبت به اتفاقها و مشکلات زندگیت بی اهمیت باشی... ولی مگه میشه! انقدر دلم براش سوخت و ناراحت شدم که فشارم افتاد و احساس ضعف بهم دست داد مهدیه که مکث من رو که دید پرسید _ الو زن عمو پشت خطی؟ نفس بلند ولی آهسته ای کشیدم _ آره مهدیه جان پشت خطم دارم گوش میکنم _ ببخشید ناراحتتون کردم. _ نه عزیزم این چه حرفیه... ما باید از حال هم خبر داشته باشیم و تا جایی که می‌تونیم به هم کمک کنیم _ زن عمو من دنبال یه کاری هستم که یه پولی دستم بیاد. میخوام برم بچه‌هام رو ببینم چون پول ندارم پیاده میرم... مامانم اصرار میکنه که بهم پول بده من قبول نمیکنم چون میدونم تو خرجیه خونه هم کم میارن _تو باید یه کاری داشته باشی که تو خونه انجام بدی _آره زن عمو منم منظورم همین بود یه دفعه یادم اومد این خونواده با کاری که در آمد زا باشه برای خانم مخالفن بهش گفتم _ مهدیه جان فکر نکنم بابات بزاره تو کار در منزل انجام بدی! نه نمیگذاره... میخوام یواشکی بابام کار کنم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۹۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) چرا میرم خونه
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ باشه عزیزم اگر موردی بود بهت میگم صدای مامانم به گوشم خورد _ نرگس جان مادر کاری نداری من دارم میرم گوشی رو از دهنم فاصله دادم _ یکم صبر کنین الان تلفنم تموم میشه میام _ ببخشید مهدیه جان من بعداً بهت زنگ می‌زنم... کاری نداری. _ نه خیلی ممنون به عمو و بچه ها و مامانتون سلام برسون _ چشم عزیزم... خدانگهدار گوشی گذاشتم رو دستگاه تلفن برگشتم سمت مامانم _ببخشید مامان تلفنم طولانی شد نه عزیزم من باقالی خریدم پاک نکرده گذاشتم وسط خونه به خاطر اون عجله دارم برم... از حرفهات با مهدیه فهمیدم چی شده _ متوجه شدی شوهرش چه جوری بهش رَکَب زده _ اونو نه چیکار کرده؟ کار زشتی که مهدی کرده بود رو براش گفتم زد پشت دستش و لبش رو گزید _ چه افکار پلیدی داره حیف اسمی که روی این بشر گذاشتن بیچاره نیلوفر اون از شوهرش اینم از دامادش... بگو میخوای بری دنبال خوش گذرونت خیر سرت برو، چرا بچه‌ها رو از مادرشون میگیری..‌. مامانم مکثی کرد و ادامه داد مهدیه می‌تونه بره شکایت کنه بچه‌هاشو برداره بیاره پیش خودش _ آره میتونه ولی اصلاً احتیاجی به شکایت نیست... محمدم بره بگه بچه‌ها رو بدین، بهش میدن ولی می‌دونی که اخلاق‌های محمد چه جوریه حق رو میده به مرد _ خدا آخر عاقبت محمد رو با این اخلاقهاش بخیر کنه... _ الهی آمین مامانم خدا حافظی کرد رفت... یه بالشت گذاشتم کنار رخت خواب ناصر دراز کشیدم رفتم تو فکر‌... اگر محمد با زدن مرغداری موافقت نکنه من چه جوابی به مدیر و معلم‌های مدرسه بدم... ایکاش قبل از اینکه برم مدرسه با محمد صحبت کرده بودم...صدای زنگ تلفن رشته افکارم رو پاره کرد اومدم کنار دستگاه تلفن چشمم افتاد به شماره تعجب کردم... محمده حتما میخواد راجع به مرغداری حرف بزنه گوشی رو برداشتم سلام محمد آقا _ سلام من با حاج مرتضی صحبت کردم گفت هر جوری که شما بگید من تو مرغداری شریک میشم _ محمد آقا من با مدیر و معلم های مدرسه صحبت کردم اونها هم قبول کردن... نگذاشت ادامه بدم گفت _ نباید بدون مشورت با من میرفتی حرف میزدی... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
با بیشترین سرعتی که داشتم از خانه خارج شدم. درد دستم خیلی شدید بود فکر کنم شکسته بوداما هر طور شده باید از آنجا فرار میکردم سر کوچه که رسیدم پسر جوانی در حال صحبت با تلفنش بود نمیدانم چهره م چطور بود که با دیدن من چشمانش گرد شد صدای مهرداد از فاصله دور امد که گفت وایسا!کجا فرار میکنی بی‌آبرو؟ با عجله رو به مرد ناجی گفتم _ تو رو خدا کمکم کن میخواد منو بکشه نگاهی به مهرداد انداخت و گفت سوارشو سوار ماشین پسر شدم. و حرکت کرد به عقب نگاه کردم . مهرداد دوان دوان به طرف ماشین می‌امد کجا برم؟ با صدایی لرزان گفتم کلانتری خیابانها را با سرعت میرفت. مهرداد مارا گم کرده بود. مقابل کلانتری ایستادوبه حالت دلسوزی گفت خانم اون کی بود؟ اشکهایم جاری شد و گفتم همسرم https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec من شقایق‌م... تو زندگی با همسرم یه آب خوش از گلوم پایین نرفت، آزار و اذیت و کتک یه بخشی‌ از این سختی بود! خانواده‌م فقط میگفتن درست میشه صبر داشته باش ولی هیچ کاری نمی‌کردند. تا اینکه یه شب از خونه فرار کردم و خدا فرشته نجاتم رو رسوند.. مردی که ناجی زندگی‌م شد و بعدها... ♥️
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۰۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ باشه عزیزم ا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ من به هیچ عنوان اجازه نمیدم یه زن پاشو توی اون گاوداری بزاره حتی خودت از این حرفش ناراحت شدم و با حرص پرسیدم _ چرا؟ _ چرا نداره، چون اونجا جای زن نیست من خودم با شراکت حاج مرتضی اونجا یه مرغداری می‌زنم و با سودش اقساط گاوداری رو میدم به خودم گفتم وقتی این انقدر رُک داره حرف می‌زنه تو هم راحت حرفتو بزن _ ولی من نمی‌‌خوان سهم شراکتمو دست شما بدم میخوام سهممون رو بگیرم خودم اداره‌اش کنم با پررویی جواب داد _ اون وقت با چه حقی می‌خوای این کارو انجام بدی؟ _ با وکالت تام الاختیاری که از ناصر دارم _ ناصر تو شرایطی نیست که به تو وکالت بده _الان نیست، قبلاً که بوده بهم وکالت داده _ خوب الان تو این شرایط وکالت شما باطله و باید اموال ناصر زیر نظر پدر بنده اداره بشه _ کی این حرف رو زده؟ _ قانون _ وکالت منم قانونیه ببین با من بحث نکن خودت که میدونی من اعصاب درست و حسابی ندارم... اولا که با این اوضاع و احوال ناصر، اون وکالتنامه تو باطله اما اگر هم درست بود من، نه تو و نه هیچ زنی رو اونجا راه نمیدم... خداحافط عه قطع کرد... گوشی رو گذاشتم روی دستگاه تلفن به شک افتادم که وکالت نامه من باطله یا نه، باید از یه وکیل بپرسم... فکرم رفت مدرسه ای وااای حالا جواب اونها رو چی بدم... دلشوره بدی اومد سراغم آبروم پیش مدیر و معلمها میره همشون با چه ذوق و شوقی از طرح من استقبال کردند... توی این دو روزی که از خانم مریدی وقت خواستم تا در مورد مرغداری جلسه بزاریم انقدر فکرم مشغول حرفهای محمد شد، که نفهمیدم چطوری گذشت زنگ زدم به مامانم گوشی رو برداشت _ سلام نرگس جان _ سلام، مامان میای خونه ما من برم مدرسه باشه ولی برای چی بیام بعد از زنگ آخر من تو مدرسه جلسه دارم زینب رو هم پیش خودم نگه میدارم بعد از جلسه با هم میایم پسرها هم که سر وقت خودشون میان خونه آهان، باشه... ولی ایکاش دیشب میگفتی که من به علی اکبر میگفتم ظهر بیاد خونه شما الان بچه‌م از مدرسه میاد من نیستم تنها میمونه... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۰۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ من به هیچ عن
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) حق با مامانم بود، باید از قبل هماهنگ می‌کردم... – ببخشید مامان، فکرم خیلی درگیر بود، یادم رفت. – باشه، من الان یه یادداشت برای علی‌اکبر می‌نویسم که بگم خونه شمام، بعد میام. – خب تو یادداشت بنویس که بیاد اینجا. – باشه، مینویسم. مانتو و روسری و چادرم رو پوشیدم، توی حیاط منتظر مامان وایسادم. تا اومد، منم راه افتادم سمت مدرسه. پشت درِ دفتر وایسادم، از خجالت دلم نمی‌خواست برم تو. زنگ آخر خورد، بچه‌ها از کلاساشون بیرون اومدن. چشمم بینشون دنبال زینب بود که بیارمش پیش خودم. یه‌دفعه دیدمش، اونم تا منو دید پا تند کرد اومد سمتم. – سلام مامان، برای چی اومدی مدرسه؟ – یه کاری با خانم مریدی دارم، تو باید پیش من بمونی، کارم تموم شد با هم می‌ریم. – آهان، همون کارِ مرغداریه که خونه حرفشو می‌زدی؟ با لبخند جواب دادم: – چه خوب یادت مونده، آره همونه. – نمی‌شه من برم خونه تا خودت بیای؟ – نه عزیزم، باید صبر کنی با هم بریم. خانم ناظم که توی راهرو داشت بچه‌ها رو به سمت بیرون هدایت می‌کرد، نگاش افتاد به من. سلام گرمی کرد – چرا اینجا وایسادی خانم مطیعی؟ بفرمایید تو، مدیر منتظرتونه، الان معلما میان. اسم خانم مریدی که اومد، دلشوره‌م بیشتر شد. برم تو دفتر چی بگم... معلما یکی‌یکی وارد دفتر شدن. نمی‌دونم چندتاشونو برای جلسه‌ی امروز هماهنگ کرده بودن. ناچار رفتم تو. تا چشم خانم مریدی بهم افتاد، از پشت میزش بلند شد. بعد از سلام و احوال‌پرسی گرم، با دست اشاره کرد به صندلی: – بفرمایید بشینید. نشستم روی صندلی. اون چند تا معلمی هم که در جریان کار ما نبودن، خداحافظی کردن و رفتن بیرون... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
با بیشترین سرعتی که داشتم از خانه خارج شدم. درد دستم خیلی شدید بود فکر کنم شکسته بوداما هر طور شده باید از آنجا فرار میکردم سر کوچه که رسیدم پسر جوانی در حال صحبت با تلفنش بود نمیدانم چهره م چطور بود که با دیدن من چشمانش گرد شد صدای مهرداد از فاصله دور امد که گفت وایسا!کجا فرار میکنی بی‌آبرو؟ با عجله رو به مرد ناجی گفتم _ تو رو خدا کمکم کن میخواد منو بکشه نگاهی به مهرداد انداخت و گفت سوارشو سوار ماشین پسر شدم. و حرکت کرد به عقب نگاه کردم . مهرداد دوان دوان به طرف ماشین می‌امد کجا برم؟ با صدایی لرزان گفتم کلانتری خیابانها را با سرعت میرفت. مهرداد مارا گم کرده بود. مقابل کلانتری ایستادوبه حالت دلسوزی گفت خانم اون کی بود؟ اشکهایم جاری شد و گفتم همسرم https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec من شقایق‌م... تو زندگی با همسرم یه آب خوش از گلوم پایین نرفت، آزار و اذیت و کتک یه بخشی‌ از این سختی بود! خانواده‌م فقط میگفتن درست میشه صبر داشته باش ولی هیچ کاری نمی‌کردند. تا اینکه یه شب از خونه فرار کردم و خدا فرشته نجاتم رو رسوند.. مردی که ناجی زندگی‌م شد و بعدها... https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec ♥️
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۰۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) حق با مامانم ب
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) لحظات خیلی بدی رو دارم میگذرونم تا به الان نشده به کسی قول بدم و عمل نکنم نمی‌دونم چرا این دفعه شتاب زده عمل کردم صدای خانم مریدی منو از فکر بیرون آورد سرمو بلند کردم نگاهم رو دادم به خانم مریدی _ نرگس جان همه اومدن اطرافمو نگاه کردم دیدم خانم کریمی خانم جلالی خانم حسینی و دو نفر دیگه هم که نمی‌شناسمشون همه رو صندلی نشستند و با لبخند دارن به من نگاه می‌کنن رو به همشون سلام کردم به گرمی و محبت جوابمو دادن خانم مریدی رو کرد به جمع _ اول یه توضیحی بدم چون خانم حسینی و خانم مجد و خانم الیاسوند تو جمعمون نبودن خوب توجیه بشن یا خدا من چیکار کنم اصلاً این کار قرار نیست انجام بشه چه جوری واقعیت رو بگم ولی چاره‌ای نیست هرچی زودتر آگاهشون کنم بهتره نگذاشتم خانم مریدی ادامه بده و رو به جمع گفتم _ خانم‌ها من از همتون معذرت می‌خوام برادر شوهرم شدیداً مخالفت کرد و گفت که نمی‌گذاره این کار انجام بشه لبخند از روی لبای همشون برداشته شد و اخم غلیظی به چهره خانم جلالی اومد و گفت _ یعنی چی این حرف؟ مگه اختیار مِلکت دست خودت نیست؟ چرا از قبل با برادر شوهرت هماهنگ نکردی؟ حق با خانم جلالی بود شرمنده جواب دادم حق با شماست باید از قبل با برادر شوهرم هماهنگ می‌کردم ولی حس کردم که می‌تونم جلوش وایسم نگذاشت ادامه بدم پرید تو حرفم _ خانم ما را مسخره احساسات خودت کردی؟ می‌دونی تو این دو روز من با چند نفر صحبت کردم؟ طلاهام رو گذاشتم برای فروش چون رو حرفت حساب کردم... خوبه نفروختمشون نگاهشو از من برداشت و رو کرد به خانم مریدی _ ما اینو از کجا می‌شناختیم رو حرف شما حساب کردیم خانم مریدی بنده خدا خواست از من دفاع کنه و از طرفی هم خودشم مات زده شده بود گفت _ حالا عصبانی نشو صحبت می‌کنیم ببینیم به چه نتیجه‌ای می‌رسیم خانم جلالی ایستاد _ بسه دیگه خانم مریدی انقدر ما رو مسخره نکن به چه نتیجه‌ای می‌خوای برسی خودش داره میگه نمی‌تونم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\