زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۰۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ باشه عزیزم ا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۰۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ من به هیچ عنوان اجازه نمیدم یه زن پاشو توی اون گاوداری بزاره حتی خودت
از این حرفش ناراحت شدم و با حرص پرسیدم
_ چرا؟
_ چرا نداره، چون اونجا جای زن نیست من خودم با شراکت حاج مرتضی اونجا یه مرغداری میزنم و با سودش اقساط گاوداری رو میدم
به خودم گفتم وقتی این انقدر رُک داره حرف میزنه تو هم راحت حرفتو بزن
_ ولی من نمیخوان سهم شراکتمو دست شما بدم میخوام سهممون رو بگیرم خودم ادارهاش کنم
با پررویی جواب داد
_ اون وقت با چه حقی میخوای این کارو انجام بدی؟
_ با وکالت تام الاختیاری که از ناصر دارم
_ ناصر تو شرایطی نیست که به تو وکالت بده
_الان نیست، قبلاً که بوده بهم وکالت داده
_ خوب الان تو این شرایط وکالت شما باطله و باید اموال ناصر زیر نظر پدر بنده اداره بشه
_ کی این حرف رو زده؟
_ قانون
_ وکالت منم قانونیه
ببین با من بحث نکن خودت که میدونی من اعصاب درست و حسابی ندارم... اولا که با این اوضاع و احوال ناصر، اون وکالتنامه تو باطله اما اگر هم درست بود من، نه تو و نه هیچ زنی رو اونجا راه نمیدم... خداحافط
عه قطع کرد... گوشی رو گذاشتم روی دستگاه تلفن به شک افتادم که وکالت نامه من باطله یا نه، باید از یه وکیل بپرسم... فکرم رفت مدرسه ای وااای حالا جواب اونها رو چی بدم... دلشوره بدی اومد سراغم آبروم پیش مدیر و معلمها میره همشون با چه ذوق و شوقی از طرح من استقبال کردند... توی این دو روزی که از خانم مریدی وقت خواستم تا در مورد مرغداری جلسه بزاریم انقدر فکرم مشغول حرفهای محمد شد، که نفهمیدم چطوری گذشت
زنگ زدم به مامانم گوشی رو برداشت
_ سلام نرگس جان
_ سلام، مامان میای خونه ما من برم مدرسه
باشه ولی برای چی بیام
بعد از زنگ آخر من تو مدرسه جلسه دارم زینب رو هم پیش خودم نگه میدارم بعد از جلسه با هم میایم پسرها هم که سر وقت خودشون میان خونه
آهان، باشه... ولی ایکاش دیشب میگفتی که من به علی اکبر میگفتم ظهر بیاد خونه شما الان بچهم از مدرسه میاد من نیستم تنها میمونه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۰۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ من به هیچ عن
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۰۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
حق با مامانم بود، باید از قبل هماهنگ میکردم...
– ببخشید مامان، فکرم خیلی درگیر بود، یادم رفت.
– باشه، من الان یه یادداشت برای علیاکبر مینویسم که بگم خونه شمام، بعد میام.
– خب تو یادداشت بنویس که بیاد اینجا.
– باشه، مینویسم.
مانتو و روسری و چادرم رو پوشیدم، توی حیاط منتظر مامان وایسادم.
تا اومد، منم راه افتادم سمت مدرسه.
پشت درِ دفتر وایسادم، از خجالت دلم نمیخواست برم تو.
زنگ آخر خورد، بچهها از کلاساشون بیرون اومدن. چشمم بینشون دنبال زینب بود که بیارمش پیش خودم.
یهدفعه دیدمش، اونم تا منو دید پا تند کرد اومد سمتم.
– سلام مامان، برای چی اومدی مدرسه؟
– یه کاری با خانم مریدی دارم، تو باید پیش من بمونی، کارم تموم شد با هم میریم.
– آهان، همون کارِ مرغداریه که خونه حرفشو میزدی؟
با لبخند جواب دادم:
– چه خوب یادت مونده، آره همونه.
– نمیشه من برم خونه تا خودت بیای؟
– نه عزیزم، باید صبر کنی با هم بریم.
خانم ناظم که توی راهرو داشت بچهها رو به سمت بیرون هدایت میکرد، نگاش افتاد به من. سلام گرمی کرد
– چرا اینجا وایسادی خانم مطیعی؟ بفرمایید تو، مدیر منتظرتونه، الان معلما میان.
اسم خانم مریدی که اومد، دلشورهم بیشتر شد. برم تو دفتر چی بگم...
معلما یکییکی وارد دفتر شدن.
نمیدونم چندتاشونو برای جلسهی امروز هماهنگ کرده بودن.
ناچار رفتم تو. تا چشم خانم مریدی بهم افتاد، از پشت میزش بلند شد.
بعد از سلام و احوالپرسی گرم، با دست اشاره کرد به صندلی:
– بفرمایید بشینید.
نشستم روی صندلی. اون چند تا معلمی هم که در جریان کار ما نبودن، خداحافظی کردن و رفتن بیرون...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
با بیشترین سرعتی که داشتم از خانه خارج شدم. درد دستم خیلی شدید بود فکر کنم شکسته بوداما هر طور شده باید از آنجا فرار میکردم
سر کوچه که رسیدم پسر جوانی در حال صحبت با تلفنش بود نمیدانم چهره م چطور بود که با دیدن من چشمانش گرد شد
صدای مهرداد از فاصله دور امد که گفت
وایسا!کجا فرار میکنی بیآبرو؟
با عجله رو به مرد ناجی گفتم
_ تو رو خدا کمکم کن میخواد منو بکشه
نگاهی به مهرداد انداخت و گفت
سوارشو
سوار ماشین پسر شدم. و حرکت کرد به عقب نگاه کردم . مهرداد دوان دوان به طرف ماشین میامد
کجا برم؟
با صدایی لرزان گفتم
کلانتری
خیابانها را با سرعت میرفت. مهرداد مارا گم کرده بود. مقابل کلانتری ایستادوبه حالت دلسوزی گفت
خانم اون کی بود؟
اشکهایم جاری شد و گفتم
همسرم
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec
من شقایقم... تو زندگی با همسرم یه آب خوش از گلوم پایین نرفت، آزار و اذیت و کتک یه بخشی از این سختی بود!
خانوادهم فقط میگفتن درست میشه صبر داشته باش ولی هیچ کاری نمیکردند.
تا اینکه یه شب از خونه فرار کردم و خدا فرشته نجاتم رو رسوند..
مردی که ناجی زندگیم شد و بعدها...
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ca69e8d8fec
#سرگذشتشقایق♥️
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۰۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) حق با مامانم ب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۰۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
لحظات خیلی بدی رو دارم میگذرونم تا به الان نشده به کسی قول بدم و عمل نکنم نمیدونم چرا این دفعه شتاب زده عمل کردم صدای خانم مریدی منو از فکر بیرون آورد سرمو بلند کردم نگاهم رو دادم به خانم مریدی
_ نرگس جان همه اومدن
اطرافمو نگاه کردم دیدم خانم کریمی خانم جلالی خانم حسینی و دو نفر دیگه هم که نمیشناسمشون همه رو صندلی نشستند و با لبخند دارن به من نگاه میکنن رو به همشون سلام کردم به گرمی و محبت جوابمو دادن خانم مریدی رو کرد به جمع
_ اول یه توضیحی بدم چون خانم حسینی و خانم مجد و خانم الیاسوند تو جمعمون نبودن خوب توجیه بشن
یا خدا من چیکار کنم اصلاً این کار قرار نیست انجام بشه چه جوری واقعیت رو بگم ولی چارهای نیست هرچی زودتر آگاهشون کنم بهتره نگذاشتم خانم مریدی ادامه بده و رو به جمع گفتم
_ خانمها من از همتون معذرت میخوام برادر شوهرم شدیداً مخالفت کرد و گفت که نمیگذاره این کار انجام بشه
لبخند از روی لبای همشون برداشته شد و اخم غلیظی به چهره خانم جلالی اومد و گفت
_ یعنی چی این حرف؟ مگه اختیار مِلکت دست خودت نیست؟ چرا از قبل با برادر شوهرت هماهنگ نکردی؟
حق با خانم جلالی بود شرمنده جواب دادم
حق با شماست باید از قبل با برادر شوهرم هماهنگ میکردم ولی حس کردم که میتونم جلوش وایسم
نگذاشت ادامه بدم پرید تو حرفم
_ خانم ما را مسخره احساسات خودت کردی؟ میدونی تو این دو روز من با چند نفر صحبت کردم؟ طلاهام رو گذاشتم برای فروش چون رو حرفت حساب کردم... خوبه نفروختمشون
نگاهشو از من برداشت و رو کرد به خانم مریدی
_ ما اینو از کجا میشناختیم رو حرف شما حساب کردیم
خانم مریدی بنده خدا خواست از من دفاع کنه و از طرفی هم خودشم مات زده شده بود گفت
_ حالا عصبانی نشو صحبت میکنیم ببینیم به چه نتیجهای میرسیم
خانم جلالی ایستاد
_ بسه دیگه خانم مریدی انقدر ما رو مسخره نکن به چه نتیجهای میخوای برسی خودش داره میگه نمیتونم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۰۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) لحظات خیلی بد
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۰۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
صبر نکرد تا جوابی از خانم مریدی بشنوه
رو کرد به اون دو خانمی که با خودش آورده بود
_ پاشید قبل از اینکه بیشتر از این مسخره شیم از اینجا بریم
دو تا خانم بلند شدند خانم جلالی کامل چرخید سمت من
_ از کاری که کردی واقعاً باید خجالت بکشی
زینب که کنار من نشسته یه دفعه از جاش بلند شد
_ خودت خجالت بکش به مامان من چیکار داری
خانم جلالی چهره در هم کشید
_ بگیر بشین سر جات
زینب کیفشو از روی کولش گذاشت روی صندلی گفت
_ خودت بشین سر جات اگه مامانمو اذیت کنی زنگ میزنم دایی جوادم بیاد به حسابت برسه
خانم جلالی اومد جواب زینبو بده که خانم مجد دستشو گرفت
بیا، جلوی بچه با مامانش دعوا نکن
زبونم بسته بود نمیتونستم حرفی بزنم ساکت فقط نگاهش کردم
خانم جلالی و همراهانش از دفتر رفتن رو کردم به زینب
عزیزم تو برو تو حیاط بازی کن تا من بیام
شونه انداخت بالا
_ نمیرم
حوصله جرو بحث با زینب رو ندارم با نگاهم اشاره کردم به صندلی کنارم
_ پس بشین اینجا و حرف نزن
زینب نشستم کنارم
خانم حسینی رو کرد به من
_اشکالی نداره خانم مطیعی جان چی شده بگو ببینیم میتونیم کمکت کنیم
جلالی بدجور منو سرکوب کرده بود اعصابمو به هم ریخته بود. بغض بدی تو گلوم افتاد ولی به خودم گفتم اولاً که مقصری دوما الان خودتو کنترل کن زشته جلوی همکارهای قبلیت بزنی زیر گریه
خانم حسینی که سکوت منو دید از پارچ آبی که روی میز بود یه لیوان آب برام ریخت اومد نزدیکم نشست لیوانو گرفت جلوم
_ بیا یه مقدار آب بخور بزار حالت جا بیاد تعریف کن ببینیم چی شده
لیوانو از دستش گرفتم یه مقدار خوردم گذاشتم روی میز خجالت میکشم سرمو بگیرم بالا همینطور که سرم پایین بود گفتم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۰۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) صبر نکرد تا ج
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۰۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ باور کنید من قصد اذیت و آزارتون رو نداشتم واقعاً میخواستم یه کاری رو شروع کنم تا گاوداریمون رو از بدهکاری نجات بدم... بعدم اینطوری نیست که من اونجا اختیار نداشته باشم من اختیار قانونی دارم ولی برادر شوهرم اجازه نمیده که البته اجازه اون قانونی نیست بر حسب زوره... ولی خب دیگه یه بحث خونوادگیه فکر میکنم همتون بهش مشرف باشید
خانم حسینی با لحن آرومی پرسید
_ نرگس جان وقتی که قانونی شما اونجا اختیار داری بهتر نیست یه مقدار جلوی زور وایسی!
سرمو گرفتم بالا و نگاهمو دادم تو صورتش
_ من وایمیسم هرچی هم بگه اهمیت نمیدم اما شمام در مقابل حرفها و سر و صداهای برادر شوهر من مقاومت میکنید؟
خانم مریدی اومد تو حرفمون
_ نه نمیتونیم چون هم اعصابمون به هم میریزه هم بالاخره شما فامیلید نمیشه که در مقابل هم وایسید بجنگید یکی باید کوتاه بیاد
خانم حسینی کامل تکیه داد به صندلی
_ پس بی خیالش میشیم چیزی نشده که میخواستیم هم به تو کمک کنیم هم خودمون یه درآمدی داشته باشیم حالا نشده
نگاهی به جمع انداختم
شوهرم به من وکالت داده اون موقع که وکالت داد سالم بود حالش خوب بود اما الان فراموشی گرفته برادر شوهرم میگه وکالتت باطله درست میگه؟
نگاهها رفت سمت خانم مریدی... خانم حسینی پرسید
_فکر نمیکنم درست بگه؟
خانم مریدی سرشو انداخت بالا
_ نه اتفاقاً یه همچین موردی برای یکی دیگه هم پیش اومده بود ما از وکیل سوال کردیم گفت به هیچ عنوان درست نیست چون در صحت و سلامت وکالتنامه داده پابرجاست اون از خودش این حرفو زده یا اطلاعات نداره یا خواسته تو رو بترسونه.
یه دفعه یاد باغ خودم افتادم به خودم گفتم خب اونجا مرغداری بزنم
رو کردم به جمع
من معذرت میخوام یه پیشنهاد دیگه برای مرغداری دارم که البته از خدا میخوام اگر موانعی هست از سر راهمون برداره
خانم مریدی پرسید
چه راهی؟...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۰۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ باور کنید من
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۰۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ باغ خودم تو شهریار اونجا برادر شوهرم هیچ نفوذی نداره میتونیم با خیال راحت کار کنیم
خانم حسینی نگاهی به خانم مریدی انداخت
_ اونجا میشه؟
خانم مریدی فکری کرد
_ آره بدم نمیگه اتفاقا اونجا بهتره، چون مالکش شخص نرگسه
رو به خانم حسینی به تایید حرف خانم مریدی گفتم
اونجا سندش به نام خودمه، یه روز قرار بزاریم بریم باغ رو ببینیم
باشه هروقت شما بگید میریم
خانم کریمی منو منی کرد و گفت
_یه حرفی میخوام بزنم انشاالله که غیبت نباشه
هم کنجکاوم بدونم چی میخواد بگه هم دلم نمیخواد غیبت بشنوم ساکت نگاهش کردم خانم مریدی کمی خودشو داد جلو
_ بگو خانم کریمی جان انشالله که غیبت نمیشه
_ خوب شد که خانم جلالی رفت اون اخلاقش اینجوریه... حسابگره و مو رو از ماست میکشه... کار کردن با اینجور آدما خیلی سخته واقعیتش من خوشحال شدم رفت
خانم مریدی گفت
_با این کاری که الان کرد من موافق حرفتم بالاخره تو کار یه وقتا گره پیش میاد کورترش که نمیکنن بازش میکنن
خانم کریمی سری به تایید تکون داد
_ بالاخره هرکاری بخوای انجام بدی یه سری موانع پیش میاد که باید با یه روش صحیح مدیریتش کنی... یه پیشنهاد دیگه هم دارم اینکه همین چهار نفر باشیم دیگه کسی رو اضافه نکنیم...
خانم مریدی تکیه داد به صندلیش
_منم موافقم
سر چرخوند سمت من
_ باغ که دیگه اختیارش دست خودته میتونیم فردا بریم ببینیم
با اشتیاق جواب دادم
_ بله هر ساعتی که شما بگید من میام بریم
ساعت سه بعد از ظهر فردا خوبه؟
همه موافقت کردن منم خوشحال خداحافظی کردم اومدم خونه...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۰۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ باغ خودم تو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۰۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
بعداز سلام و احوالپرسی با مامانم و بچهها مخصوصاً علی اکبر رو به مامانم پرسیدم
_ ناهار خوردین؟
_ آره بچهها گشنشون بود خوردیم... اما یه چیزی بهت بگم نرگس
جانم مامان بگو
_ غذای آقا ناصر آوردم نخورد... عزیز ازش خواست غذاشو بخوره بازم نخورد من فکر کنم تو رو میخواست
از این حرف مامانم خوشحال شدم و اومدم کنار رخت خواب ناصر صداش زدم
_ناصر جان، آقا ناصر
چشمش رو باز کرد
_ سلام خوبی؟
جواب سلامم رو داد و گله مند پرسید
_ کجا بودی؟
_ مدرسه زینب
چون زینب رو نمیشناسه دیگه ادامه نداد... بهش گفتم
_ناهار بیارم بخوریم
_ آره بیار گشنمه
سفره انداختم و وسایل ناهار رو آوردم دو تایی شروع کردیم به خوردن غذا خوردنمون که تموم شد پرسیدم
_ من نبودم غذا نخوردی؟
نگاه محبت انگیزی بهم انداخت
_ آره
_من کیم ناصر؟
ساکت نگاهش دوخت به من... بهش گفتم
_ من زنتم، نرگس
احساس کردم از اینکه نمیتونه منو به یاد بیاره کلافه شده برای اینکه یه وقت استرس بهش وارد نشه دستمو گذاشتم روی شونهش
_ ولش کن بیخیال، بهش فکر نکن مهم اینه که ما کنار همیم
نگاهشو از من گرفت و خیره شد به سقف
به خودم گفتم همین که به من علاقهمند شده نشونه خوبیه که انشالله حافظشو دست بیاره
سفره رو جمع کردم به همراه ظرفهایی که غذا خورده بودیم آوردم آشپزخونه مامانم پرسید
از مدرسه چه خبر
اونچه که اتفاق افتاده بود براش گفتم: لبخند پهنی زد
_ باور کن نرگس منم میخواستم بهت بگم گاوداری رو بزار کنار برو تو باغ خودت مرغداری بزن
آره خدا رو شکر که به فکر خودم رسید... ببخشید مامان من بازم برات زحمت دارم فردا ساعت دو نیم میتونی بیای اینجا چون سه قرار گذاشتیم با مدیر و معلما بریم باغ رو ببینن...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۰۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) بعداز سلام و ا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۰۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ باشه عزیزم میام
یه لحظه به خودم گفتم: یکی از بهترین نعمتهای الهی که قسمت من شده این مامان خوب و مهربونه... هر کجا تو زندگیم نیاز داشتم دستمو گرفته خواستم با زبون ازش تشکر کنم انگار یه نیروی منو هول داد جلو که با زبون نه عملاً تشکر کن کامل که بهش نزدیک شدم دستشو بوسیدم مامانم دستشو کشید
_ چیکار میکنی نرگس؟
نگاه سرشار از محبت به او چشم های قشنگش انداختنم آهنگین و با احساس گفتم
_ مامان خیلی ازت ممنونم
دستشو گذاشت توی سینهش لبخند رضایتی زد
_ الهی فدات شم دخترم تو هر کاری داشته باشی من در کنارتم
_ ممنونتم مامان انشالله بتونم این خوبیهات رو جبران کنم
_ همین قدر که تو دختر مومنی و با خدایی، برا من جبران کردی
مامانم خدا حافظی کرد رفت تا فردا که آماده شدم که بریم باغ رو ببینن این تسبیح از دست من نیفتاد و دائم صلوات فرستادم که مشکلی پیش نیاد... ماشین رو دم مدرسه پارک کردم... خانم مریدی و خانم حسینی و خانم کریمی هم اومدن بعد از سلام و احوالپرسی سوار ماشین شدن بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و حرکت کردم...خانم حسینی که عقب ماشین نشسته با خنده گفت
_ خانم مطیعی من فضولیم گل کرده میخوام در مورد این باغی که داریم میریم ببینم ازت یه سوال بپرسم
نگاهی از توی آینه بهش انداختم و به شوخی گفتم
_ ببخشید، خانم کتبی یا شفاهی
همه با صدای بلند زدن زیر خنده... خانم حسینی در میون خندههاش گفت
_ شفاهی دختر
_ باشه بپرسید
این باغ برای خودته یا اینم برای شوهرته و یا پدرت؟
_ این باغ مهریه منه
_ عه راست میگی؟
_ آره خانم مریدی هم میدونه
_ چه خوب... سندشم به نامته یا همینطوری زبونی گفتن برای توعه
_ نه سند به ناممه
_ چه خوب مبارکت باشه
_ ممنون عزیزم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۰۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ باشه عزیزم م
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۰۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ نرگس جان یه سوال دیگه بپرسم
_ راحت باش ما هرچقدر سوال داری بپرس
_ این زمین جزو املاک شوهرت بوده یا پدر شوهرت بهت داده
_ پدر شوهرم سه تا پسر داره مهریه عروسهاش رو هر کدوم هزار متر زمین بهشون داده
پس جاری هاتم مثل تو باغ هزار متری دارن
خواستم کامل براش بگم که زمین اون دوتا چی شدن اما یه لحظه به خودم گفتم:
شاید فریده و نیلوفر راضی نباشن اصرار زندگیشون رو کسی بدونه جواب دادم
_ پدر شوهرم فرق نگذاشتد به هر سه عروسش یکسان هزار متر زمین داده
خانم حسینی ساکت شد و دیگه چیزی نپرسید
رسیدم به باغ ماشین رو پارک کردم پیاده شدیم زنگ باغو زدم صدای مش رحیم اومد
_کیه؟
_ باز کن مش رحیم
_ اومدم نرگس خانم
در رو باز کرد بعد از سلام و احوالپرسی وارد شدیم خانم مریدی پرسید
_ باغ میوهست
_ بله
کامل چرخیر سمت من
_ با این همه درخت کجای این باغ میخوای مرِغداری بزنیم
_ عجله نکن الان با مش رحیم مشورت میکنیم و ازش نظر میخوایم راهنماییمون میکنه
نگاهی به جمع انداختم
_الان نظرتون چیه یه چرخی تو باغ بزنیم و همه جاش روبرسی کنیم یا بریم بشینیم با مش رحیم مشورت کنیم که کجای باغ و مرغداری بزنیم بهتره
خانم مریدی جواب داد
_ هر دوش... اول یه دوری بزنیم بعد نظر مش رحیم رو هم میپرسیم
خانم کریمی گفت
_ ببخشید هزار متر خیلیه ها ، ما انقدر وقت نداریم همین نرگس خودش بگه و نظر مش رحیم رو بپرسم کافیه...
خانم مریدی سری تکون داد
_ باشه هر چی شما بگید... نرگس جان مش رحیمو صدا بزن
باشه چشمی گفتم و کمی صدام رو بردم بالا
_ مش رحیم یه دقیقه تشریف میارید...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۰۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ نرگس جان یه
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۱۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
بنده خدا فوری اومد
_ بله نرگس خانم...
موضوع مرغداری رو بهش گفتم
فکری کرد و جواب داد
_ والا به نظر من برید جهاد کشاورزی بهشون بگید یکی رو بیارین اینجا خودشون ببینن
_ نه مش رحیم تو برناممون نیست گسترده کار کنیم میخوایم مرغها طبیعی رشد کنند نمیخواهیم از این هورمونی ها باشه
ابرو داد بالا
_ باشه هر چی حتی اگر گوشه حیاطتتون هم بخواهید مرغ پرورش بدید باید برید سراغ جهاد کشاورزی
حرفش رو قطع کرد و گفت
_ میشه من با خودت دو کلام حرف نزن
رو کردم به خانمها که عذر خواهی کنم خانم مریدی نگذاشت من حرفی بزنم و گفت
_ اشکال نداره نرگس جان برو ببین چی میگه
چند قدم از خانمها فاصله گرفتم رو به مش رحیم پرسیدم
_ چی میخواستی بگی مش رحیم
با اکراه و اِن و مِن گفت:
_ شما اول با بردار شوهرت محمد آقا مشورت کن بعد کارتون رو شروع کنید
با تعجب پرسیدم
_به اون چه مربوطه که من تو باغم میخوام چیکار کنم؟
سری تکون داد
از نظر قانونی اون هیچ کاره است اما از اونجایی که آقا ناصر فراموشی گرفته بالاخره اونم برادر بزرگشه یه مسائلی رو پیش میاره که آرامشت رو بهم میریزه
ببخشید کی به شما گفت ناصر فراموشی گرفته
برادر شوهرت هفتهای یکی دو بار میاد اینجا اون بهم گفت
از این حرف به هم ریختم و با عصبانیت پرسیدم
_برای چی میاد اینجا؟
_والا منم خوشم نمیاد از اومدنش ولی میاد دیگه
_ ازش نپرسیدی که چی میخوای اینجا
_ نه نپرسیدم ولی یه حدسهایی میزنم
کنجکاو پرسیدم
_چه حدسی؟
_ به نظرم میخواد اینجا تو کنترل خودش باشه
خنده حرصداری کردم
_ ملک من رو میخواد کنترل کنه؟
نرگس خانم خودتون رو کنترل کنید که این خانمها متوجه دخالت برادرشوهرتون نشن، تو شراکتتون تاثیر میگذاره
حق با مش رحیمه این موضوع رو من باید خودم حلش کنم
_ بله مش رحیم ممنون که هوشیارم کردی...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
تن به این ازدواج نمیدادم ولی به اصرار و در واقع اجبار مامانم بعد چند جلسه دیدار تو خونه، حرف زدن کوتاه و شناخت محدود، ما رو به عقد رسوندن. عقد ساده بود، نه آتیش بازی نه مهمونی بزرگ، فقط چند تا خونواده و چند تا لبخند مصنوعی.
همسرم مهدی، مردی که بیشتر از هر چیز آرامشش برام جالب بود، ولی نمیدونستم قرار چقدر با این آرامش، زندگیام بهم بریزه.
از همون روز اول که وارد خونهشون شدم، احساس کردم یه دنیای عجیب و غریب بهم خوشامد گفته. دنیایی که توش...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
تقریبا بعضی از خانمها هستن که خرافاتین ولی مردها بیشتر منطقی یند اما اینجا فرق میکنه مرد داستان ما خرافاتیه😱