eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
610 عکس
312 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۱۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) بنده خدا فوری
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ ببخشید مش‌رحیم این موضوع برادر شوهرم رو خودم حل میکنم حالا میتونی به ما بگی کجای این باغ ما میتونیم کارمون رو شروع کنیم _ به نظر من ته باغ چون به آب و برق نزدیکه یه جایی هست که اونجا سبری کاری میکنم دیگه لازم نیست که مجوز کندن درخت رو بگیرید سری به تایید حرفش تکون دادم و تشکر کردم اومدم پیش خانم‌ها _ مجبورید تا ته باغ بیاید الان مش رحیم گفت که ته باغ برای این کار خوبه چهارتایی راه افتادیم اومدیم ته باغ رو دیدیم و خانمها تایید کردند و از مش رحیم خدا حافظی کردیم سوار ماشین شدیم خانم حسینی پرسید _ مش رحیم چیکارت داشت؟ خانم مریدی نگذاشت من جواب بدم اومد تو حرف خانم حسینی _ نرگس رو معذب نکن مگه ندید خصوصی صحبت کردن _ باشه حق با شماست ولی نرگس جان اگر کاری از دست ما ساخته‌است بگو همین اول کاری حلش کنیم _ ممنون عزیزم شما لطف دارید چشم _ نرگس ماشاالله چقدر باغت قشنگ و سرسبز و پر میوه‌ست _ خدا خیر بده به مش رحیم زحمتش سر این بنده‌ خداست _ آره مرد خوبی به نظر میومد... زن و بچه نداره تنهایی توی اون باغه _ چرا داره احتمالا جایی بودن خانم کریمی رو به خانم حسینی گفت _ حسینی جان تو اگر خبرنگار میشدی خیلی موفق بودی از این حرف همه زدیم زیر خنده خانم حسینی خودش بیشتر از همه خندید... خندهاش که تموم شد گفت _ دست خودم نیست هر چی که اطرافم میبینم در موردش کنجکاو میشم و میخوام ازش سر در بیارم انقدر سرگرم حرف شدیم که گذر زمان رو متوجه نشدیم به خودم اومدم دیدم دم مدرسه‌ایم خانمها پیاده شدند خدا حافظی کردند و رفتن... به خودم گفتم من باید پای محمد رو به دخالت کردن در این کارم قطع کنم همین الان میرم خونشون بهش میگم دلیل اینکه انقدر به باغ من سر میزنه چیه؟ دور زدم اومدم در خونه محمد پارک کردم و زنگ خونشون رو زدم صدای محمد اومد _ کیه؟ نرگسم باز کنید... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) در باز شد و وارد خونه‌ شدم و بعد از سلام و احوالپرسی با همه، نشستم رو مبل، نیلوفر یه سینی چایی ریخت و بهم تعارف کرد برداشتم. نشست کنارم رو کرد به من _ صدای ماشین اومد... تو با ماشین اومدی؟ _ آره یه کاری داشتم بیرون ،تموم شد اومدم خونه شما نگاهم رو دادم به محمد _ یه سوال ازت دارم پسرعمه محمد کنجکاو نگاهش رو داد به من _چه سوالی، بپرس _ امروز رفتم باغ، مش رحیم بهم گفت که شما هفته‌ای یکی دو بار میرید باغ ،برام سوال شد چرا؟ محمد کمی جا به جا شد _ مگه اشکالی داره؟ . _ بدون اطلاع من، بله اشکال داره هینی کرد و به مسخره گفت _بدون اطلاع من... مثل اینکه ما خودمون اون باغ رو دادیم به تو حالا واسه خودمون مَن مَن میکنی! لبم رو به اعتراض برگردوندم _شما به من باغ دادی یا مهریه‌ام بوده؟ _ اسمش هرچی که هست اونجا ملک حاج نصرالله بابای منه _ ببین پسرعمه اگر میدونی داری اشتباه میکنی ولی میخوای رو حرف خودت متعصبانه وایسی که حتما میدونی داری گناه میکنی و به گناهت اهمیتی نمیدی اما اگر واقعا در جهل هستی و متوجه نیستی که مهریه شخصا برای زن هست که بهت بگم اون باغ مهریه منه و به هیچ عنوان راضی نیستم کسی بدون اطلاع من پاش رو اونجا بزاره صداش رو برد بالا _ انقدر مَن مَن نکن اونجا مال برادرمه و تو هم زن برادر منی . اون بدبخت هم مثل یه تیکه گوشت متحرک افتاده تو رخت خواب نمیدونه چی به چیه یکی باید مواظب اوضاع و احوال اطراف زندگیش باشه یا نه منم صدام رو بردم بالا _ یعنی میخوای بگی شدی بپای زندگی من؟ میفهمی چی داری میگی؟ _ اسمش رو هرچی میخوای بزاری بزار ولی بدون که من مثل سایه دنبال توام از حرفش خیلی ناراحت شدم نتونستم این گستاخیش رو تحمل کنم و به تندی گفتم _چرا مگه مریضی؟... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) چشم‌هاش رو بهم براق کرد و با لحن تهدید جواب داد _ حرف دهنت رو بفهم تا من حالیت نکردم نیلوفر با اضطراب چنگی به چادرم زد _نرگس جان بس کن تو رو خدا تو کوتاه بیا انقدر از گستاخی محمد حرص خوردم و ناراحت شدم که برام مهم نیست این جرو بحث به کجا برسه ولی از طرفی هم دلم برای مهدیه و نیلوفر سوخت... ایستادم و رو به محمد گفتم این حرفی که الان به من زدی باشه به قیامت و اگذارت میکنم به خدا بدون خدا حافظی از خونشون زدم بیرون و اومدم خونه خودمون مامانم نگاهی بهم انداخت _ چی شده مامان چرا انقدر رنگ و روت پریده دستمو گذاشتم روی پیشونیمو شروع کردم ماساژ دادن براش تعریف کردم که مش رحیم چی گفت و منم رفتم خونه محمد چی شد مامانم دستشو مشت کرد گذاشت جلو دهنش با تعجب گفت _ همینجور تو چشای تو نگاه کرد و این حرفو زد _ آره بیشعور... التماس نیلوفر باعث شد که ساکت شدم وگرنه می‌شستم می‌ذاشتمش کنار _ نه مادر خوب کردی یه وقت دست روت بلند می‌کرد تو هم اونجا تنها بودی از دست نیلوفر و مهدی هم کاری بر نمی‌اومد _ غلط می‌کرد که بزنه _ میزنه دیگه مادر مگه ندیدی زد تو گوش بچه‌ام عزیز به خودتم حمله کرد یادت نیست! _ چرا یادمه اون لحظه انقدر عصبانی بودم که اصلاً به این چیزا فکر نمی‌کردم دست نیلوفر درد نکنه که جلوی دعوا رو گرفت. _ حالا مرغداریتون چی شد _اگه محمد بزاره راه اندازیش می‌کنیم مامانم نفس بلندی کشید _ چه آتیش شده افتاده به جون زندگی خودش و برادراش _ می‌بینی مامان نه خودش عرضه داره گاوداری رو بگردونه و خرج زندگی ما رو بده... نه می‌ذاره من کاری انجام بدم... اگه تو باغ خودمم همینجوری بیاد مزاحمت ایجاد کنه من واقعاً شرمنده مدیر و معلما میشم دیگه اصلاً روم نمیشه پامو تو مدرسه بزارم‌ ان شاالله خدا شرش رو به خودش برگردونه که دست از سر زندگی من برداره... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۱۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) چشم‌هاش رو به
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) واقعا منو به چه کنم چه کنم انداخته _ نفرین نکن مادر میگن نفرین برمی‌گرده به خود آدم _ نفرینش نمی‌کنم که میگم خدا شرشو به خودش برگردونه _ ولش کن به جای این حرف بگو خدایا گره از کار ما باز کن نفس بلند کشیدم _ مامان،به نظرت چرا این مشگلِ ما حل نمی‌شه هرچی من بیشتر تلاش می‌کنم بیشتر گره به کارم میفته فکری کرد و گفت _چی بگم والا، شاید صلاح نیست، شاید امتحان الهیه، ولی هرچی هست تو باید به تلاشت ادامه بدی من از فردا کارمو شروع می‌کنم اگر محمد سر را هم قرار بگیره وامیستم تو روشو بهش میگم به تو ربطی نداره فردا میرم مدرسه به خانم مریدی و معلما می‌گم یه مشکل سر راهمونه اونم برادر شوهرمه هیچ ربطی بهش نداره دخالت‌هاشم بی‌جاست... اگه می‌تونی تحملش کنید بهش بگین به تو ربطی نداره که بیاین جلو کار رو شروع کنیم اگرم نه که ببخشید. خودمم شده تنهایی با یه سرمایه کم شروع میکنم _ نرگس جان جو نگیرتت تنهایی که نمیتونی تو چهار تا بچه داری با یه شوهری که باید بهش برسی منم یه وقتا واقعاً نمی‌تونم بیام پیش بچه‌هات اگه نمی‌تونی تو این راه شریک پیدا کنی کلاً قیدشو بزن مامانم درست میگه ولی باید یه راهی پیدا کنم و این کارو انجام بدم یه دفعه ذهنم رفت پیش مش رحیم به مامانم گفتم _ مامان یه فکری به ذهنم رسید _ جانم چه فکری؟ اگه خانم مدیر و معلما قبول کردن که کردن... اگه نکردن میرم سراغ مش رحیم و خانمش با اونا شروع می‌کنم ان‌شاالله انقدر درآمد داشته باشه که من کلاً بیخیال اون گاوداری شم _ دنبال مرغداریت باش اما بیخیال گاوداری هم نشو حیف مامان سرمایه زیادیه نفس عمیقی کشیدم شما درست میگی ولی واقعاً من از دست این محمد موندم... هیچ جوره همکاری نمی‌کنه که مشکل حل شه _ تو که تا حالا صبر کردی، یه مدت دیگه هم صبر کن توکل بر خدا شاید که یه راهیم برای اون پیدا شد _ چاره‌ای ندارم مجبورم بسپارم به دست گذر زمان اما اگه بخوام مرغداری رو شروع کنم. مدیر معلمام قبول نکنن باید برای سرمایه اولیه همه طلاهامو بفروشم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ نه مادر همه رو نفروش، یه مقدارش رو نگه دار چون تو تجربه مرغداری رو نداری یه وقت کارت نگرفت دستت خالی نمونه ...خودت که گفتی با کم شروع میکنم اندازه سرمایه‌ت مرغ بریز بعد کم کم گسترش بده فکری کردم و گفتم _ آره مامان تو درست میگی همین کار رو میکنم _ راستی نرگس انقدر در مورد مرغداری حرف زدیم یادم رفت بهت بگم تو نبودی هر چی دادم به آقا ناصر نخورد و رو برگردوند و دائم چشمش به در بود انگار منتظر تو بود نفسی کشیدم و نگاهم رو دادم بهش خودمم متوجه شدم، درسته منو نمیشناسه ولی خیلی بهم وابسته‌س بیدار شه از دلش در میارم _ حواست خیلی بهش باشه...منم دیگه برم _ شام بمونید همینجا _ نه، وسط هفته‌ست شام بمونیم بچه‌ها دیر میخوابن صبح برای مدرسه سر حال نیستند مامانم و علی اکبر خداحافظی کردن رفتن... توی این چند ساعتی که بچه‌هام رو ندیدم دلم براشون تنگ شده یه ظرف میوه آوردم صدا شون زدم بچه ها بیاید میوه بخوریم همشون اومدن امیر حسن اومد کنارم نشست و نگاهش رو داد به من مامان تو که نیستی... بچه‌م ساکت شد انگار داره دنبال یه کلمه میگرده منم از فرصت استفاده کردم نگاهم رو، روی چهره‌ی معصومش دوختم امیرحسن ادامه داد انگار یه چیزی گم کردم مامان دوستت دارم، اون‌قدر صادقانه گفت که نفس توی سینه‌م گیر کرد. دستم رو کشیدم روی موهای نرمش و گفتم: _ عزیزم منم دوستت دارم و دلم نمیخواد شماها رو تنها بزارم و برم ولی مجبورم زینب سریع با لحن کشدار و آهنگین گفت: _ مامان منم خیییییلی دوستت دارم سرش رو چسبوندم به سینه‌م _ تو گل دختر منی منم دوستت دارم عزیز با لبخند آرامی نگاهش رو از سیب نیم‌خورده‌اش گرفت و گفت: – ما عادت کردیم به بودنت، مامان... وقتی نیستی یه جورایی انگار خونه خالیه. نگاهی به چهره‌ی ماهش انداختم – ممنونم پسرم من همیشه باهاتونم، حتی اگه کنار هم نباشیم. دلِ من همیشه پیش شماست. امیرحسین لبخند پهنی زد – پس قول بده فردا زودتر بیای امروز خیلی دیر کردی – چشم پسرم قول می‌دم صدای خنده‌ی بچه‌ها توی اتاق پیچید. یه لحظه، خستگی و تلخ زبانی های محمد از تنم بیرون رفت. بهشون نگاه کردم، دل دادم به خنده ها و حرفهای با مزه‌شون... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) در حال گفتن وخندیدن با بچه‌ها بودم که صدای ناصر اومد _عزیز، تشنمه آب بیار همه رو کردیم سمت ناصر... عزیز بلند شد رفت تو آشپز خونه آب ببره برای ناصر من به بچه‌ها گفتم _ پاشید بریم کنار رختخواب بابا بشینیم همگی اومدن حلقه زدن دور رخت خواب ناصر نگاهی بهش انداختم _ سلام خوبی نگاه دلخوری بهم انداخت و حرفی نزد دستشو گرفتم با محبت گفتم _ عزیزم ناراحت نشو کار واجبی پیش اومد مجبور شدم برم ساکت نفس عمیقی کشیده دست منو گرفت نگاهش رو دوخت به چشم‌های من، طوری نگاهم میکنه که انگار یه دنیا حرف داره بزنه عزیز لیوان آب رو گرفت جلوش _ بیا بابا تشنت بود برات آب آوردم ناصر تلاش کرد بشینه منم دستمو گذاشتم پشت کمرش کمکش کردم نشست لیوان آب رو گرفت و خورد... دوباره دراز کشید سر چرخوندم سمت امیرحسین _ پاشو برو ظرف میوه و یه پیش دستی و چاقو بیار بچه‌ام بلند شد آورد یه سیب برداشتم پوست گرفتم و تیکه تیکه کردم یه تیکه‌ش رو بهش دادم خورد سیب رو تا آخر خورد اخم‌هاش باز شد... خواستم پاشم برم آشپزخونه شام بزارم دستم رو گرفت _ نه نرو، پیش من بشین عزیز که این صحنه رو دید رو کرد به من _ مامان میشه بشینی پیش بابا رو کردم بهش _میخوام شام بزارم _ به من بگو چی می‌خوای درست کنی راهنماییم کنی درست میکنم... شما بشینید پیش بابا _ تو نمیتونی عزیزم، اصلا ولش کن امشب املت میخوریم امیر حسین فوری گفت _ خیلی هم خوبه من املت خیلی دوست دارم باشه‌ای گفتم تا اذان مغرب کنار ناصر نشستیم و از هر دری باهاش صحبت کردیم... بهش گفتم _عزیزم من باید برم نماز بخونم تبسمی زد _ منم میخوام بخونم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) وضو گرفتیم همگی نماز مغرب و عشا رو خوندیم سلام نماز عشا رو که دادم عزیز آروم در گوشم گفت _مامان بابا نماز مغرب رو دو رکعت خوند عشا رو پنج رکعت سرانداختم بالا _ عیبی نداره خدا ازش قبول میکنه به روش نیار ناصر سلام نمازش رو داد. رو کرد به من _من نمازم رو درست خوندم؟ لبخندی زدم آره عزیزم... طوری نگاهش رو داد به من که انگار حرف من رو قبول نکرد... بهش گفتم _ میخوای کمکت کنم بری تو رخت خوابت سرش رو به نشونه تایید تکون داد... کمک کردم تو رخت خوابش خوابید سجاده رو جمع کردم... اومدم تو آشپزخانه املت درست کردم دور هم خوردیم شام ناصر رو هم دادم بچه‌ها نشستن پای تلویزیون رو کردم بهشون _ بچه‌ها این فیلم ساعت یازده تموم میشه...اون موقع شما بخوابید صبح سختتون میشه برای مدرسه بیدار شید بی خیال این فیلم بشید و برید تو رخت‌خوابتون کتاب بخونید تا خوابتون ببره امیر حسن رو کرد به من _ مامان کتاب ایلیا داره تموم میشه بریم برام یه کتاب دیگه بخر _ چشم عزیزم _ کی بریم بخریم پنج‌شنبه میریم بچه‌ها شب بخیر گفتن و رفتن تو اتاقهاشون منم رخت خوابم رو کنار ناصر انداختم دراز کشیدم رفتم تو فکر خدا کنه خانم مریدی فردا نگه نه، گرچه اگرم بگه حق داره . جایی که تنش باشه اعصابا بهم میریزه و کار پیشرفت نمی کنه... تو همین فکرا بودم که خوابم رفت صبح به بچه‌ها صبحانه دادم و راهی مدرسه کردم .صبحانه و داروهای ناصر رو هم دادم... به خودم گفتم دیگه نرم مدرسه . زنگ بزنم به خانم مریدی ببینم نظرش چیه شماره خانم مریدی رو گرفتم چند بوق خورد جواب داد _ سلام نرگس جان چطوری، صبحت بخیر _سلام خانم مریدی جان شرمنده شماهام _ چرا شرمنده دشمنت شرمنده باشه چی شده؟ هرچی حرف بین من و برادر شوهرم رد و بدل شده بود رو بهش گفتم... مکثی کرد و جواب داد _ نرگس جان، با این شرایط و دخالت‌های برادر شوهرت نمیشه کار کرد من از طرف خودم میگم نمی‌تونم باهات همکاری کنم... خانم کریمی و خانم حسینی رو نمی‌دونم چیکار کنن... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) حدس می‌زدم بگه نه... نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم: _ شما نباشی، اونا هم نمیان. _ باور کن اینطوری نمیشه کار کرد ... خیلی شرایط سختی داری. دعا می‌کنم ان‌شاءالله برادر شوهرت سر عقل بیاد و دست از دخالت هاش برداره. _ من شرمنده‌ی شما و خانم کریمی و خانم حسینی شدم... دیگه روم نمی‌شه تو چشماتون نگاه کنم. _ سخت نگیر نرگس جان، اتفاقی نیفتاده. فقط می‌خواستیم یه کار مشارکتی انجام بدیم که شرایطش جور نشد... بهش فکر نکن. _ ممنونم که درکم می‌کنید. _ خواهش می‌کنم عزیزم... من خودم به خانم کریمی و خانم حسینی می‌گم، نمیخواد شما بهشون زنگ بزنی. _ خیلی لطف می‌کنین، ان‌شاءالله بتونم یه روز جبران کنم. ـ ممنون نرگس جان... خودتو ناراحت نکن. شاید صلاحمون این بوده. ان‌شاءالله یه وقت دیگه با هم همکاری می‌کنیم. با حس شرمندگی گفتم: ـ توکل بر خدا... ببخشید، بیشتر از این وقتتون رو نمی‌گیرم. خداحافظ. ـ خدا نگهدارت. تماس رو قطع کردم. چند لحظه به صفحه‌ی خاموش گوشی خیره موندم. از خجالت نفس کشیدن برام سخت شده...دستم رو روی سینه‌م گذاشتم و زیر لب گفتم: «خدایا میخوام به مش رحیم و خانمش پیشنهاد بدم با اونها مرغداری بزنم اگر بصلاحمون هست خودت موانع رو از سر راهم بردار... اگر قبول کنن اونها بهتر میتونن با دخالتهای محمد کنار بیان. خودمم رفت و امدم به باغ رو بیشتر میکنم که جلوی نفوذ محمد به کارم رو بگیرم... گوشی رو برداشتم شماره مش رحیم و گرفتم... جواب داد _ سلام نرگس خانم حالت خوبه؟ _ سلام مش رحیم خدا رو شکر خوبم شما خوبید خانمت چطوره؟ خوبه؟ _ الحمدلله هم خودم خوبم، هم خانمم _مش رحیم خانم‌هایی که دیروز آوردم باغ، که با هم مرغداری بزنیم _ آره بابا یادمه _ اونها وقتی متوجه دخالتهای محمد آقا شدند گفتن ما همکاری نمی کنیم .شما با خانمت میاید شراکتی مرغداری بزنیم؟... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) از سکوتی که کرد فهمیدم داره تصمیم میگیره. منم حرفی نزدم گفتم بزار خوب فکراشو بکنه... سکوت منو که دید گفت _الو نرگس خانم گوشی دستتونه _بله مش رحیم حس کردم دارید رو پیشنهادم فکر می کنید حرفی نزدم _ بله درست میگی داشتم فکر می‌کردم نمی‌دونم چی بگم بزار با فاطمه صحبت کنم ببینم اون چی میگه! _ باشه با فاطمه خانم هم صحبت کنید نتیجه‌ش رو به من بگید _ صبر کن الان بهش بگم ببینم چی میگه _ باشه مش رحیم صدای ضعیفی ازش اومد فاطمه، نرگس خانم میگه میاید شریکی مرغداری بزنیم _ بگو آره من عاشق این کارام _ باید پول بدیم‌ها _ خب میدیم... بهش بگو بیا باغ صحبت کنیم ببینیم چه کاری از دستمون بر میاد صدای مش رحیم اومد _ فاطمه میگه بیا باغ با هم حرف بزنیم _ حق با ایشونه،چشم بعد از ظهر من میام اونجا بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم... از حس خوبی که بهم دست داده دلم گواهی میده این کار با مش رحیم و فاطمه خانم شدنیه... زنگ زدم به مامانم که بعد از ظهر بیاد خونه ما . قبول کرد... بچه‌ها از مدرسه اومدن ناهارشونو خوردن... ناهار ناصر رو هم دادم...رو کردم به عزیز _ من می‌خوام برم باغ، تنهام با من میای؟ باشه مامان... خانم مریدی با معلما قبول کردن شریکی کار کنید؟ _ نه اونا گفتن نمی‌تونیم با دخالت‌های عموت کار کنیم _ راست گفتن نمیشه کار کرد _ منم زنگ زدم به مش رحیم و زنش گفتم شما می یاید شریکی کار کنیم گفت بعد از ظهر بیا صحبت کنیم _ آهان حالا شد... با اینا می‌تونی کار کنی، اینها همین الانم تو باغ مرغ و غاز دارن یه خورده واردن از حرف‌هاش لبخند به لبم نشست دیدم پسرم دیگه بزرگ شده، نظر میده، اونم تو کار و حساب و کتاب، دلم قرص شد، یه حسی بهم میگه میتونم تو این کار ازش کمک بگیرم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) امیر حسین که شنید به عزیز گفتم تو هم با من بیا اومد کنارم ایستاد _ مامان منم میام هنوز جواب امیرحسینو ندادم امیرحسن گفت _عزیز و امیرحسین میبری منم باید ببری زینب پرید جلوم _ پس من چی؟ پس من چی؟ منم میام عزیز که خودم گفتم بیا امیرحسین و امیرحسنم دوست دارم ببرم اذیتم نمی‌کنن اما زینبو ببرم نمی‌ذاره من تمرکز کنم دائم باید بهش بگم بکن، نکن، بشین، نگاهمو دادم به هر چهار تاشون _ عزیز و امیرحسین ایندفعه با من میان. امیر حسنو زینبم می‌مونن پیش مامان جون دفعه بعد خواستم برم میبرمتون امیرحسن اخماش رفت تو هم _ می‌دونم چرا منو نمی‌بری، چون نمی‌خوای زینب بهونه بگیره. همیشه من باید فدای اذیت‌های زینب بشم. امیر حسن درست میگفت ولی من چاره‌ای ندارم دستی به سرش کشیدم _ ناراحتی نکن عزیزم دفعه بعد میبرمت دیگه امیر حسن قهر کرد رفت تو اتاقش عزیز رو کرد به امیر حسین _ داداش تو نیا که دیگه امیر حسن و زینبم بهونه اومدن نداشته باشن امیر حسین وایساد یه چشم غره رفت به زینب و با مشت زد به بازوش و غرید _ همش تقصیر توئه رفت تو اتاقشون...زینب دستشو گذاشت رو بازوش و زد زیر گریه دستم رو گذاشتم روی بازوی زینب و رو به اتاق امیر حسین کمی صدام رو بردم بالا _ خیلی کارت زشت بود زینب همینطوری که داره گریه میکنه گفت _ بابا گفته کسی حق نداره دختر منو بزنه ولی امیر حسین منو زد خوب که بشه بهش میگم با این حرف زینب بهم ریختم و دلم براش سوخت دستی به سرش کشیدم _ گریه نکن میبرمت ... اصلا همتون بیاید فقط قول بدید بچه‌های خوبی باشید و دعوا نکنید. نگاهم رو دادم به زینب _ مخصوصا تو، رفتیم اونجا تو باغ اذیت نکنی زینب اشک‌هاش رو پاک کرد و نگاهش رو داد به من با صدای گرفته گفت باشه قول میدم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) میدونم که چهار تاشون رو ببرم اذیتم میکنن ولی دلمم طاقت نمیاره ناراحتی‌شون رو ببینم... تا بعد از ظهر که مامانم بیاد هم ، شامم رو درست کردم که از باغ برمیگردم غذا داشته باشم هم، کلی خونه رو تمیز کردم. صدای زنگ خونه بلند شد حس کردم مامانمه نگاهم رو دادم به ساعت، سه بعد از ظهره... چه به موقع اومد درو باز کردم مامانم وارد شد بعد از سلام علیک بهش گفتم: _ مامان بچه‌ها با من میان شما فقط پیش ناصر بشین نگاهی به بچه‌ها انداخت _ چرا داری همشونو میبری _اول می‌خواستم فقط عزیزو ببرم بچه‌ها ناراحت شدند گفتم عیبی نداره همتون بیاین _ باشه عزیزم برو به سلامت ان‌شالله که خیره عزیز نشست جلو کنار من ، بچه‌ها رفتن عقب. خواستم به عزیز بگم تو عقب بشین بزار زینب بیاد پیش من که دیدم نشست جلو چیزی نگفتم و سوئیچ زدم ماشین روشن شد از در حیاط اومدم بیرون صدای زینب بلند شد _ امیرحسن برو کنار به من نخوری امیر حسن جواب داد _ من جام همین جاست تو درست بشین که من بهت نخورم از توی آینه نگاهشون کردم _ مگه شماها قول ندادید که بچه‌های خوبی باشید هنوز حرکت نکرده شروع کردید؟ زینب فوری گفت _ مامان خودتم میدونی من بدم میاد کسی بهم بخوره امیر حسن رو نگاه کن ببین چقدر پاهاشو باز کرده؟ از قصدم این کار رو میکه که منو حرص بده امیر حسن که کامل تکیه داده بود به صندلی و باز نشسته بود با خونسردی جواب داد _ من همیشه اینطوری میشینم تو ماشین زینب رو کرد بهش و با تندی گفت _ آره دیگه، همیشه هم منو اذیت میکنی امیرحسین رو صدا زدم _ پسرم تو وسط بشین که زینب و امیر حسن دعواشون نشه _ باشه مامان ولی اگر زینب اذیت کنه من میزنمش عزیز برگشت عقب _ عه، امیر حسین، همکاری کن دیگه، مامان گناه داره اذیت میشه امیر حسین رو به امیر حسن گفت _ بیا جاهامون رو عوض کنیم امیر حسن از روی پای امیرحسین رد شد و نشست کنار شیشه... خدا رو شکر تا رسیدیم باغ آروم بودن و دعواشون نشد ماشین رو پارک کردم همه پیاده شدیم عزیز زنگ باغ رو زد... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\