\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۱۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
در حال گفتن وخندیدن با بچهها بودم که صدای ناصر اومد
_عزیز، تشنمه آب بیار
همه رو کردیم سمت ناصر... عزیز بلند شد رفت تو آشپز خونه آب ببره برای ناصر من به بچهها گفتم
_ پاشید بریم کنار رختخواب بابا بشینیم
همگی اومدن حلقه زدن دور رخت خواب ناصر نگاهی بهش انداختم
_ سلام خوبی
نگاه دلخوری بهم انداخت و حرفی نزد
دستشو گرفتم با محبت گفتم
_ عزیزم ناراحت نشو کار واجبی پیش اومد مجبور شدم برم
ساکت نفس عمیقی کشیده دست منو گرفت نگاهش رو دوخت به چشمهای من، طوری نگاهم میکنه که انگار یه دنیا حرف داره بزنه
عزیز لیوان آب رو گرفت جلوش
_ بیا بابا تشنت بود برات آب آوردم
ناصر تلاش کرد بشینه منم دستمو گذاشتم پشت کمرش کمکش کردم نشست لیوان آب رو گرفت و خورد... دوباره دراز کشید
سر چرخوندم سمت امیرحسین
_ پاشو برو ظرف میوه و یه پیش دستی و چاقو بیار
بچهام بلند شد آورد یه سیب برداشتم پوست گرفتم و تیکه تیکه کردم یه تیکهش رو بهش دادم خورد سیب رو تا آخر خورد اخمهاش باز شد... خواستم پاشم برم آشپزخونه شام بزارم دستم رو گرفت
_ نه نرو، پیش من بشین
عزیز که این صحنه رو دید رو کرد به من
_ مامان میشه بشینی پیش بابا
رو کردم بهش
_میخوام شام بزارم
_ به من بگو چی میخوای درست کنی راهنماییم کنی درست میکنم... شما بشینید پیش بابا
_ تو نمیتونی عزیزم، اصلا ولش کن امشب املت میخوریم
امیر حسین فوری گفت
_ خیلی هم خوبه من املت خیلی دوست دارم
باشهای گفتم تا اذان مغرب کنار ناصر نشستیم و از هر دری باهاش صحبت کردیم... بهش گفتم
_عزیزم من باید برم نماز بخونم
تبسمی زد
_ منم میخوام بخونم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۱۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
وضو گرفتیم همگی نماز مغرب و عشا رو خوندیم سلام نماز عشا رو که دادم عزیز آروم در گوشم گفت
_مامان بابا نماز مغرب رو دو رکعت خوند عشا رو پنج رکعت
سرانداختم بالا
_ عیبی نداره خدا ازش قبول میکنه به روش نیار
ناصر سلام نمازش رو داد. رو کرد به من
_من نمازم رو درست خوندم؟
لبخندی زدم
آره عزیزم...
طوری نگاهش رو داد به من که انگار حرف من رو قبول نکرد... بهش گفتم
_ میخوای کمکت کنم بری تو رخت خوابت
سرش رو به نشونه تایید تکون داد... کمک کردم تو رخت خوابش خوابید سجاده رو جمع کردم... اومدم تو آشپزخانه املت درست کردم دور هم خوردیم شام ناصر رو هم دادم بچهها نشستن پای تلویزیون
رو کردم بهشون
_ بچهها این فیلم ساعت یازده تموم میشه...اون موقع شما بخوابید صبح سختتون میشه برای مدرسه بیدار شید
بی خیال این فیلم بشید و برید تو رختخوابتون کتاب بخونید تا خوابتون ببره
امیر حسن رو کرد به من
_ مامان کتاب ایلیا داره تموم میشه بریم برام یه کتاب دیگه بخر
_ چشم عزیزم
_ کی بریم بخریم
پنجشنبه میریم
بچهها شب بخیر گفتن و رفتن تو اتاقهاشون منم رخت خوابم رو کنار ناصر انداختم دراز کشیدم رفتم تو فکر
خدا کنه خانم مریدی فردا نگه نه، گرچه اگرم بگه حق داره .
جایی که تنش باشه اعصابا بهم میریزه و کار پیشرفت نمی کنه... تو همین فکرا بودم که خوابم رفت صبح به بچهها صبحانه دادم و راهی مدرسه کردم .صبحانه و داروهای ناصر رو هم دادم... به خودم گفتم دیگه نرم مدرسه . زنگ بزنم به خانم مریدی ببینم نظرش چیه
شماره خانم مریدی رو گرفتم چند بوق خورد جواب داد
_ سلام نرگس جان چطوری، صبحت بخیر
_سلام خانم مریدی جان شرمنده شماهام
_ چرا شرمنده دشمنت شرمنده باشه چی شده؟
هرچی حرف بین من و برادر شوهرم رد و بدل شده بود رو بهش گفتم... مکثی کرد و جواب داد
_ نرگس جان، با این شرایط و دخالتهای برادر شوهرت نمیشه کار کرد من از طرف خودم میگم نمیتونم باهات همکاری کنم... خانم کریمی و خانم حسینی رو نمیدونم چیکار کنن...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۱۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
حدس میزدم بگه نه... نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
_ شما نباشی، اونا هم نمیان.
_ باور کن اینطوری نمیشه کار کرد ... خیلی شرایط سختی داری. دعا میکنم انشاءالله برادر شوهرت سر عقل بیاد و دست از دخالت هاش برداره.
_ من شرمندهی شما و خانم کریمی و خانم حسینی شدم... دیگه روم نمیشه تو چشماتون نگاه کنم.
_ سخت نگیر نرگس جان، اتفاقی نیفتاده. فقط میخواستیم یه کار مشارکتی انجام بدیم که شرایطش جور نشد... بهش فکر نکن.
_ ممنونم که درکم میکنید.
_ خواهش میکنم عزیزم... من خودم به خانم کریمی و خانم حسینی میگم، نمیخواد شما بهشون زنگ بزنی.
_ خیلی لطف میکنین، انشاءالله بتونم یه روز جبران کنم.
ـ ممنون نرگس جان... خودتو ناراحت نکن. شاید صلاحمون این بوده. انشاءالله یه وقت دیگه با هم همکاری میکنیم.
با حس شرمندگی گفتم:
ـ توکل بر خدا... ببخشید، بیشتر از این وقتتون رو نمیگیرم. خداحافظ.
ـ خدا نگهدارت.
تماس رو قطع کردم. چند لحظه به صفحهی خاموش گوشی خیره موندم. از خجالت نفس کشیدن برام سخت شده...دستم رو روی سینهم گذاشتم و زیر لب گفتم:
«خدایا میخوام به مش رحیم و خانمش پیشنهاد بدم با اونها مرغداری بزنم اگر بصلاحمون هست خودت موانع رو از سر راهم بردار...
اگر قبول کنن اونها بهتر میتونن با دخالتهای محمد کنار بیان.
خودمم رفت و امدم به باغ رو بیشتر میکنم که جلوی نفوذ محمد به کارم رو بگیرم... گوشی رو برداشتم شماره مش رحیم و گرفتم... جواب داد
_ سلام نرگس خانم حالت خوبه؟
_ سلام مش رحیم خدا رو شکر خوبم شما خوبید خانمت چطوره؟ خوبه؟
_ الحمدلله هم خودم خوبم، هم خانمم
_مش رحیم خانمهایی که دیروز آوردم باغ، که با هم مرغداری بزنیم
_ آره بابا یادمه
_ اونها وقتی متوجه دخالتهای محمد آقا شدند گفتن ما همکاری نمی کنیم .شما با خانمت میاید شراکتی مرغداری بزنیم؟...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۱۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
از سکوتی که کرد فهمیدم داره تصمیم میگیره. منم حرفی نزدم گفتم بزار خوب فکراشو بکنه... سکوت منو که دید گفت
_الو نرگس خانم گوشی دستتونه
_بله مش رحیم حس کردم دارید رو پیشنهادم فکر می کنید حرفی نزدم
_ بله درست میگی داشتم فکر میکردم نمیدونم چی بگم بزار با فاطمه صحبت کنم ببینم اون چی میگه!
_ باشه با فاطمه خانم هم صحبت کنید نتیجهش رو به من بگید
_ صبر کن الان بهش بگم ببینم چی میگه
_ باشه مش رحیم
صدای ضعیفی ازش اومد
فاطمه، نرگس خانم میگه میاید شریکی مرغداری بزنیم
_ بگو آره من عاشق این کارام
_ باید پول بدیمها
_ خب میدیم... بهش بگو بیا باغ صحبت کنیم ببینیم چه کاری از دستمون بر میاد
صدای مش رحیم اومد
_ فاطمه میگه بیا باغ با هم حرف بزنیم
_ حق با ایشونه،چشم بعد از ظهر من میام اونجا
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم... از حس خوبی که بهم دست داده دلم گواهی میده این کار با مش رحیم و فاطمه خانم شدنیه...
زنگ زدم به مامانم که بعد از ظهر بیاد خونه ما . قبول کرد... بچهها از مدرسه اومدن ناهارشونو خوردن... ناهار ناصر رو هم دادم...رو کردم به عزیز
_ من میخوام برم باغ، تنهام با من میای؟
باشه مامان... خانم مریدی با معلما قبول کردن شریکی کار کنید؟
_ نه اونا گفتن نمیتونیم با دخالتهای عموت کار کنیم
_ راست گفتن نمیشه کار کرد
_ منم زنگ زدم به مش رحیم و زنش گفتم شما می یاید شریکی کار کنیم
گفت بعد از ظهر بیا صحبت کنیم
_ آهان حالا شد... با اینا میتونی کار کنی، اینها همین الانم تو باغ مرغ و غاز دارن یه خورده واردن
از حرفهاش لبخند به لبم نشست دیدم پسرم دیگه بزرگ شده، نظر میده، اونم تو کار و حساب و کتاب، دلم قرص شد، یه حسی بهم میگه میتونم تو این کار ازش کمک بگیرم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۲۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
امیر حسین که شنید به عزیز گفتم تو هم با من بیا اومد کنارم ایستاد
_ مامان منم میام
هنوز جواب امیرحسینو ندادم امیرحسن گفت
_عزیز و امیرحسین میبری منم باید ببری
زینب پرید جلوم
_ پس من چی؟ پس من چی؟ منم میام
عزیز که خودم گفتم بیا امیرحسین و امیرحسنم دوست دارم ببرم اذیتم نمیکنن اما زینبو ببرم نمیذاره من تمرکز کنم دائم باید بهش بگم بکن، نکن، بشین، نگاهمو دادم به هر چهار تاشون
_ عزیز و امیرحسین ایندفعه با من میان. امیر حسنو زینبم میمونن پیش مامان جون دفعه بعد خواستم برم میبرمتون
امیرحسن اخماش رفت تو هم
_ میدونم چرا منو نمیبری، چون نمیخوای زینب بهونه بگیره. همیشه من باید فدای اذیتهای زینب بشم.
امیر حسن درست میگفت ولی من چارهای ندارم دستی به سرش کشیدم
_ ناراحتی نکن عزیزم دفعه بعد میبرمت دیگه
امیر حسن قهر کرد رفت تو اتاقش
عزیز رو کرد به امیر حسین
_ داداش تو نیا که دیگه امیر حسن و زینبم بهونه اومدن نداشته باشن
امیر حسین وایساد یه چشم غره رفت به زینب و با مشت زد به بازوش و غرید
_ همش تقصیر توئه
رفت تو اتاقشون...زینب دستشو گذاشت رو بازوش و زد زیر گریه
دستم رو گذاشتم روی بازوی زینب و رو به اتاق امیر حسین کمی صدام رو بردم بالا
_ خیلی کارت زشت بود
زینب همینطوری که داره گریه میکنه گفت
_ بابا گفته کسی حق نداره دختر منو بزنه ولی امیر حسین منو زد خوب که بشه بهش میگم
با این حرف زینب بهم ریختم و دلم براش سوخت دستی به سرش کشیدم
_ گریه نکن میبرمت ... اصلا همتون بیاید فقط قول بدید بچههای خوبی باشید و دعوا نکنید.
نگاهم رو دادم به زینب
_ مخصوصا تو، رفتیم اونجا تو باغ اذیت نکنی
زینب اشکهاش رو پاک کرد و نگاهش رو داد به من با صدای گرفته گفت
باشه قول میدم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۲۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
میدونم که چهار تاشون رو ببرم اذیتم میکنن ولی دلمم طاقت نمیاره ناراحتیشون رو ببینم... تا بعد از ظهر که مامانم بیاد هم ، شامم رو درست کردم که از باغ برمیگردم غذا داشته باشم هم، کلی خونه رو تمیز کردم.
صدای زنگ خونه بلند شد حس کردم مامانمه نگاهم رو دادم به ساعت، سه بعد از ظهره... چه به موقع اومد درو باز کردم مامانم وارد شد بعد از سلام علیک بهش گفتم:
_ مامان بچهها با من میان شما فقط پیش ناصر بشین
نگاهی به بچهها انداخت
_ چرا داری همشونو میبری
_اول میخواستم فقط عزیزو ببرم بچهها ناراحت شدند گفتم عیبی نداره همتون بیاین
_ باشه عزیزم برو به سلامت انشالله که خیره
عزیز نشست جلو کنار من ، بچهها رفتن عقب. خواستم به عزیز بگم تو عقب بشین بزار زینب بیاد پیش من که دیدم نشست جلو چیزی نگفتم و سوئیچ زدم ماشین روشن شد از در حیاط اومدم بیرون صدای زینب بلند شد
_ امیرحسن برو کنار به من نخوری
امیر حسن جواب داد
_ من جام همین جاست تو درست بشین که من بهت نخورم
از توی آینه نگاهشون کردم
_ مگه شماها قول ندادید که بچههای خوبی باشید هنوز حرکت نکرده شروع کردید؟
زینب فوری گفت
_ مامان خودتم میدونی من بدم میاد کسی بهم بخوره امیر حسن رو نگاه کن ببین چقدر پاهاشو باز کرده؟ از قصدم این کار رو میکه که منو حرص بده
امیر حسن که کامل تکیه داده بود به صندلی و باز نشسته بود با خونسردی جواب داد
_ من همیشه اینطوری میشینم تو ماشین
زینب رو کرد بهش و با تندی گفت
_ آره دیگه، همیشه هم منو اذیت میکنی
امیرحسین رو صدا زدم
_ پسرم تو وسط بشین که زینب و امیر حسن دعواشون نشه
_ باشه مامان ولی اگر زینب اذیت کنه من میزنمش
عزیز برگشت عقب
_ عه، امیر حسین، همکاری کن دیگه، مامان گناه داره اذیت میشه
امیر حسین رو به امیر حسن گفت
_ بیا جاهامون رو عوض کنیم
امیر حسن از روی پای امیرحسین رد شد و نشست کنار شیشه... خدا رو شکر تا رسیدیم باغ آروم بودن و دعواشون نشد
ماشین رو پارک کردم همه پیاده شدیم عزیز زنگ باغ رو زد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۲۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) میدونم که چهار
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۲۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
صدای مش رحیم اومد
_ کیه؟
عزیز جواب داد
_مایم مش رحیم درو باز کن
مش رحیم درو باز کرد چشمش افتاد به بچههای من لبخند پهنی زد
بچه فوری همشون با هم گفتن
_ سلام عمو رحیم
_ به به سلام به روی ماهتون گل پسرا دختر گل، خوش اومدین چه عجب خیلی وقتی باغ نیومدین
زینب پرید جلوی مش رحیم
_ امروزم مامانم نمیخواست ما رو بیاره التماسش کردیم تا راضی شد
مش رحیم نگاهشو داد به من
_ چرا نمیاریشون بابا، بیارشون بذار یه آب و هوایی عوض کنن
_شرایط زندگیم ردیف نیست که زیاد بیام باغ... الانم به خاطر کاری که اگر صلاح خدا باشه انجام بدیم و شما گفتید بیا صحبت کنیم اومدم
_ آفرین دخترم همیشه توکلت بر خدا باشه بگو خدایا تو عاقبت کار بهتر میدونی اگه خوبه بشه اگه نیست نشه
_بله شما درست میگی
_ بیاید برید که فاطمه خانم منتظرتونه، دید شما دارید میاید براتون نون شیرمال درست کرده
یه دفعه زینب پرید بالا
_ آخ جون نون شیرمال بچهها بدویید
زینب شروع کرد به دویدن به سمت خونه مش زینب امیر حسن و امیرحسینم دنبالش دویدن... رو کردن به عزیز
_ تو چرا وایسادی تو هم برو
_ مگه نمیخواین در مورد مرغ داری صحبت کنید من برای این وایسادم
خندهای کردم
_ چرا، ولی اینجا نه تو خونه فاطمه خانم برو توام
عزیز دوید به سمت بچهها
منو مش رحیمم اومدیم تو خونه پیش بچهها و فاطمه خانم نگاهم افتاد به زینب و امیر حسن یه جوری دارن نون شیر مال میخورن که انگار چند وقته چیزی نخوردن
فاطمه خانم تا چشمش به من افتاد با لبخند از جاش بلند شد
به به نرگس جان خیلی خوش اومدی
سلام و احوالپرسی گرمی کردیم و نشستیم فاطمه خانم رفت آشپز خونه چایی بیاره رو کردم به زینب و امیر حسن آهسته گفتم
_ عه، بچهها آروم تر بخوردید دل درد میگیرید
زینب گازی به نون زد و چشمهاش رو بست حس گرفت و شروع کرد به جویدن
_ وااای مامان تو هم بخور نمیدونی چقدر خوشمزه است دارم کیف میکنم
_ نوش جونت بخور ولی آروم
زینب خانم با یه سینی چایی از آشپزخونه اومد و گفت
_ ولشون کن نرگس خانم بزار راحت باشن...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۲۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) صدای مش رحیم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۲۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
لبخندی به فاطمه خانم زدم ولی از کار این دوتا بچه دارم خجالت میکشم از امیر حسن تعجب میکنم اون از این کارا نمیکنه... فاطمه خانم رفت آشپزخونه میوه بیاره رو به امیر حسن اخم ریزی کردم
_ تو چرا داری هول میزنی
همین جوری که داشت نون شیرمالو تو دهنش میجوید جواب داد
_ زینب مسابقه گذاشته میگه هرکی بیشتر بخوره برنده میشه
اخمم را غلیظتر کردم آهسته ولی با لحن تندی گفتم
_ زینب غلط کرده، هم دل درد میگیرید هم زشته اینجوری نخورده بازی در میارین
زینب تیکه نون شیرمالی که دستش بود و گذاشت تو ظرف، رو کرد به امیر حسن
_ ولش کن مامان کوفتمون کرد بسه پاشو بریم تو حیاط با مرغ و خروسها بازی کنیم
امیر حسنم تیکه نونی که دستش بودو گذاشت تو ظرب و دوتایی از اتاق رفتن بیرون. ناراحت و عصبانی از این کار زینب و حرفی که زد رو کردم به امیرحسین
_ پاشو برو بهشون بگو مامان میگه مرغ خروسها رو اذیت نکنین
امیرحسین نگاهی به من انداخت
_ من بهشون میگم ولی میدونی که زینب گوش نمیده الان امیرحسنم دنبال خودش راه انداخته
_ باشه، تو پاشو برو بهشون بگو انشاالله که گوش میکنن
با اینکه من آهسته گفتم ولی مش رحیم شنید و رو کرد به من
_ ولشون کن راحتشون بزار انقدر به بچهها بکن نکن نگو بزار بهشون خوش بگذره
امیرحسین رفت فاطمه خانم با یه ظرف میوه اومد گذاشتش وسط اتاق و خودشم نشست کنار مشرحیم
مش رحیم گفت
_خب، نرگس خانم بگو میخوای چیکار کنی؟
_ میخوام با کمک و شراکت شما مرغداری داری بزنم ولی نه پرورش بازاری اورگانیک بدون استفاده از هورمن
سری به تحسین تکون داد
_ خیلی هم خوب و عالی من هرکای از دستم بر بیاد انجام میدم
_ مش رحیم خودتون که میدونید همسر من توان کمک کردن به من رو نداره و به خاطر شرایطش من باید بهش کمک کنم
مش رحیم دستهاش رو گرفت بالا و اومد تو حرف من
_ الهی خدا همه بیماران و جانبازان رو شفا بده آقا ناصر رو هم شفا بده
الهی آمینی گفتم و ادامه دادم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
سلام روز همگی بخیر
یا پارت جا مونده بود که الان اصلاحش کردم
عزیزم چون امروز دو پارت گذاشتم شب دیگه پارت نداریم🙏🌹
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۲۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
فعلاً کسی رو ندارم که تو این زمینه بهم کمک کنه... جواد داداشم میاد، منتها سربازه و باید صبر کنم تا خدمتش تموم شه... یه مقدار شاید کار شما اولش بیشتر باشه. حساب کنید از سودش، مزد کارهایی رو که انجام میدید بردارید.
مش رحیم با مهربونی جواب داد:
ــ این چه حرفیه میزنی دخترم؟ کار شراکتی همینه؛ یه وقتا تو بیشتر کار میکنی، یه وقت من بیشتر کار میکنم. باید همدیگه رو حلال کنیم. از طرفی هم تو چند ساله ما رو میشناسی، ما هم تو رو میشناسیم. خدای نکرده قصد کلاه گذاشتن سر همدیگه و سوءاستفاده رو که نداریم. تو هم مثل معصومه، دختر خودمون میمونی. هرچی هم بگی ما قبول داریم.
تمام مدت که مش رحیم این حرفها رو میزد، فاطمهخانوم هم به تأیید سر تکون میداد و میگفت:
ــ راست میگه... ما به شما از چشمهامونم بیشتر اعتماد داریم.
از اینکه اینهمه مهربونن و به من اعتماد دارن واقعاً خوشحال شدم و گفتم:
ــ نظر لطف شماست، ولی یه ضربالمثلی هست که میگه «حساب حسابه و کاکا هم برادر». خوبه از این کار، هر کسی که بیشتر زحمت میکشه مزد بیشتری برداره.
مش رحیم سری تکون داد:
ــ باشه بابا، حالا بذار کارو شروع کنیم، بعد راجعبه اون مسائلش میشینیم با هم حرف میزنیم... الان بگو چقدر میخوای سرمایه گذاری کنی؟
نفسی کشیدم و جواب دادم:
ــ واقعیتش هیچی پول ندارم، اما طلا دارم. میخوام طلاهامو بفروشم. من میگم اول یه برآورد مالی کنیم ببینیم چقدر نیاز داریم منم همون اندازه طلا بفروشم.
هر دو ناراحت شدن ، فاطمهخانوم گفت:
ــ عه، حیف نیست طلاهات رو بفروشی؟
ــ نه فاطمهخانوم، چه حیفی؟ انشاءالله کارمون پر سود باشه، دوباره میخرم.
مش رحیم «آمین» بلندی گفت و ادامه داد:
ــ باشه، من حساب میکنم که چقدر هزینه میخواد تا همون اندازه طلا بفروشی. بعدش بیا با هم بریم جهاد؛ هم مجوز بگیریم، هم اونها توی این مسائل تجربه دارن راهنماییمون کنن ..
خواستم جواب مش رحیم رو بدم که صدای جیغ و فریاد زینب فضای خونه رو پر کرد:
ــ کمک مامان! کمک!...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۲۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
هراسون از شنیدن صدای بچهم که کمک میخواست از جام بلند شدم. از اتاق زدم بیرون. نگاهم افتاد به زینب که داره میدوه و غازها ـ در حالی که سرشون رو دادن جلو، دهنشون رو باز کردن و دارن بالبال میزنن ـ دنبال سر زینب گذاشتن. با اینکه خودم از این صحنه میترسم، دویدم به سمت زینب و همزمان هراسون رو کردم به مشرحیم:
«تو رو خدا یه کاری بکن!»
مشرحیمم که داشت میدوید، گفت:
«نگران نباشید، الان بهش میرسم!»
با اینکه من با تمام توانم دویدم، ولی مشرحیم زودتر رسید و زینب رو بغل کرد. دستش رو به سمت غازها پرت کرد و گفت:
«برید دنبال کارتون! برید ببینم!»
خودم رو رسوندم به زینب. از بغل مشرحیم گرفتمش و چسبوندمش به سینهم.
«نترس عزیزم، چیزی نیست... من اینجا کنارتم. مشرحیم فرستادشون رفتن، دیگه نیستن زینبجان.»
بچهم میلرزید و همزمان که گریه میکرد گفت:
«مامان، از اینجا بریم... غازهای مشرحیم بیشعورن.»
صدای امیرحسین از پشت سرم به گوشم خورد:
«بیشعور تویی که داشتی مرغ و خروسها رو اذیت میکردی!»
زینب سرشو از روی شونه من بلند کرد و چرخوند سمت امیرحسین:
«من با مرغ و خروسها بازی میکردم! به غازا کاری نداشتم!»
«آره دیگه! غازا انتقام مرغ و خروسها رو ازت گرفتن. دل منم خنک شد.»
زینب تیز رو کرد به من:
«یه چیزی بهش بگو! داره منو حرص میده!»
زینب رو از بغلم گذاشتم زمین و رو به امیرحسین لبم رو به دندون گرفتم:
«عه! بچه داره از ترس گریه میکنه، الان وقت این حرفهاست؟...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۲۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
امیرحسین زیرلبی یه حقشه گفت و رفت سمت خونه. من و زینب و مشرحیم هم اومدیم خونه. تا نشستم، زینب خودش را چسبوند به من.
_ مامان، من میترسم بریم خونمون.
فاطمهخانم نگاهی با محبت بهش انداخت:
_ زینبجان نترس، اونا داشتن با تو بازی میکردن.
زینب نگاهش را داد سمت فاطمهخانم و با لحن ناراحت و بغضآلودی جواب داد:
_ نه خیرم! غازای شما به من حمله کردند!
فاطمهخانم زد زیر خنده:
_ نه، حمله کجا بود اونها اومدن سمتت، تو فرار کردی، اونام خواستن باهات دنبالبازی کنن.
زینب اشکهاش را پاک کرد:
_ پس چرا دهنشون باز بود؟
ـ میخواستن بگیرنت که بگن ما بردیم!
زینب صداش را برد بالا:
_ نه! نمیخوام! من ازشون میترسم!
امیرحسین با اخم رو کرد به زینب و بهش تشر زد:
_ صدات رو بیار پایین، احترام فاطمهخانم رو نگه دار.
زینب ساکت شد و خودش رو تو بغل من جا داد. از امیرحسین پرسیدم:
_ زینب و امیرحسن دوتا داشتن با هم بازی میکردن، پس اون کجاست؟
ـ دوتاییشون داشتن مرغ و خروسها رو اذیت میکردن. من گفتم نکنین، گناه داره. امیرحسن ول کرد رفت یه طرف برای خودش خونه بسازه، اما این سرتق ادامه داد.
زینب همینطوری که تو آغوش من لمیده بود، جواب داد:
ـ سرتق خودتی!
امیرحسین تهدیدوار گفت:
_ نذار بگم اون دفعه که مامان با مدیر و معلما اومدن باغ تو چیکار کردی!
زینب رو کرد سمتش:
_ فقط منو نگو که خودتم بگو چه گندی زدی!
کنجکاوانه از امیرحسین پرسیدم:
ـ چی شده بوده؟
ـ بابا خوابیده بود، دهنش باز بود. زینب رفت خم شد رو بابا که تو دهنش رو ببینه. امیرحسن بهش گفت بیا اینطرف، کاری به بابا نداشته باش. زینب گفت به تو چه! امیرحسن رفت بکشش اینطرف، نتونست… دوتایی افتادن رو بابا. بیچاره بابا از خواب پرید، بدنش از ترس میلرزید. عزیز دوید کنار بابا و دستهای بابا رو گرفت و مرتب بهش میگفت:
ـ هیچی نیست بابا، بخواب. چیزی نشده.
اخم تندی کردم به زینب:
ـ آره؟!...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\