زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۲۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) میدونم که چهار
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۲۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
صدای مش رحیم اومد
_ کیه؟
عزیز جواب داد
_مایم مش رحیم درو باز کن
مش رحیم درو باز کرد چشمش افتاد به بچههای من لبخند پهنی زد
بچه فوری همشون با هم گفتن
_ سلام عمو رحیم
_ به به سلام به روی ماهتون گل پسرا دختر گل، خوش اومدین چه عجب خیلی وقتی باغ نیومدین
زینب پرید جلوی مش رحیم
_ امروزم مامانم نمیخواست ما رو بیاره التماسش کردیم تا راضی شد
مش رحیم نگاهشو داد به من
_ چرا نمیاریشون بابا، بیارشون بذار یه آب و هوایی عوض کنن
_شرایط زندگیم ردیف نیست که زیاد بیام باغ... الانم به خاطر کاری که اگر صلاح خدا باشه انجام بدیم و شما گفتید بیا صحبت کنیم اومدم
_ آفرین دخترم همیشه توکلت بر خدا باشه بگو خدایا تو عاقبت کار بهتر میدونی اگه خوبه بشه اگه نیست نشه
_بله شما درست میگی
_ بیاید برید که فاطمه خانم منتظرتونه، دید شما دارید میاید براتون نون شیرمال درست کرده
یه دفعه زینب پرید بالا
_ آخ جون نون شیرمال بچهها بدویید
زینب شروع کرد به دویدن به سمت خونه مش زینب امیر حسن و امیرحسینم دنبالش دویدن... رو کردن به عزیز
_ تو چرا وایسادی تو هم برو
_ مگه نمیخواین در مورد مرغ داری صحبت کنید من برای این وایسادم
خندهای کردم
_ چرا، ولی اینجا نه تو خونه فاطمه خانم برو توام
عزیز دوید به سمت بچهها
منو مش رحیمم اومدیم تو خونه پیش بچهها و فاطمه خانم نگاهم افتاد به زینب و امیر حسن یه جوری دارن نون شیر مال میخورن که انگار چند وقته چیزی نخوردن
فاطمه خانم تا چشمش به من افتاد با لبخند از جاش بلند شد
به به نرگس جان خیلی خوش اومدی
سلام و احوالپرسی گرمی کردیم و نشستیم فاطمه خانم رفت آشپز خونه چایی بیاره رو کردم به زینب و امیر حسن آهسته گفتم
_ عه، بچهها آروم تر بخوردید دل درد میگیرید
زینب گازی به نون زد و چشمهاش رو بست حس گرفت و شروع کرد به جویدن
_ وااای مامان تو هم بخور نمیدونی چقدر خوشمزه است دارم کیف میکنم
_ نوش جونت بخور ولی آروم
زینب خانم با یه سینی چایی از آشپزخونه اومد و گفت
_ ولشون کن نرگس خانم بزار راحت باشن...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۲۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) صدای مش رحیم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۲۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
لبخندی به فاطمه خانم زدم ولی از کار این دوتا بچه دارم خجالت میکشم از امیر حسن تعجب میکنم اون از این کارا نمیکنه... فاطمه خانم رفت آشپزخونه میوه بیاره رو به امیر حسن اخم ریزی کردم
_ تو چرا داری هول میزنی
همین جوری که داشت نون شیرمالو تو دهنش میجوید جواب داد
_ زینب مسابقه گذاشته میگه هرکی بیشتر بخوره برنده میشه
اخمم را غلیظتر کردم آهسته ولی با لحن تندی گفتم
_ زینب غلط کرده، هم دل درد میگیرید هم زشته اینجوری نخورده بازی در میارین
زینب تیکه نون شیرمالی که دستش بود و گذاشت تو ظرف، رو کرد به امیر حسن
_ ولش کن مامان کوفتمون کرد بسه پاشو بریم تو حیاط با مرغ و خروسها بازی کنیم
امیر حسنم تیکه نونی که دستش بودو گذاشت تو ظرب و دوتایی از اتاق رفتن بیرون. ناراحت و عصبانی از این کار زینب و حرفی که زد رو کردم به امیرحسین
_ پاشو برو بهشون بگو مامان میگه مرغ خروسها رو اذیت نکنین
امیرحسین نگاهی به من انداخت
_ من بهشون میگم ولی میدونی که زینب گوش نمیده الان امیرحسنم دنبال خودش راه انداخته
_ باشه، تو پاشو برو بهشون بگو انشاالله که گوش میکنن
با اینکه من آهسته گفتم ولی مش رحیم شنید و رو کرد به من
_ ولشون کن راحتشون بزار انقدر به بچهها بکن نکن نگو بزار بهشون خوش بگذره
امیرحسین رفت فاطمه خانم با یه ظرف میوه اومد گذاشتش وسط اتاق و خودشم نشست کنار مشرحیم
مش رحیم گفت
_خب، نرگس خانم بگو میخوای چیکار کنی؟
_ میخوام با کمک و شراکت شما مرغداری داری بزنم ولی نه پرورش بازاری اورگانیک بدون استفاده از هورمن
سری به تحسین تکون داد
_ خیلی هم خوب و عالی من هرکای از دستم بر بیاد انجام میدم
_ مش رحیم خودتون که میدونید همسر من توان کمک کردن به من رو نداره و به خاطر شرایطش من باید بهش کمک کنم
مش رحیم دستهاش رو گرفت بالا و اومد تو حرف من
_ الهی خدا همه بیماران و جانبازان رو شفا بده آقا ناصر رو هم شفا بده
الهی آمینی گفتم و ادامه دادم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
سلام روز همگی بخیر
یا پارت جا مونده بود که الان اصلاحش کردم
عزیزم چون امروز دو پارت گذاشتم شب دیگه پارت نداریم🙏🌹
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۲۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
فعلاً کسی رو ندارم که تو این زمینه بهم کمک کنه... جواد داداشم میاد، منتها سربازه و باید صبر کنم تا خدمتش تموم شه... یه مقدار شاید کار شما اولش بیشتر باشه. حساب کنید از سودش، مزد کارهایی رو که انجام میدید بردارید.
مش رحیم با مهربونی جواب داد:
ــ این چه حرفیه میزنی دخترم؟ کار شراکتی همینه؛ یه وقتا تو بیشتر کار میکنی، یه وقت من بیشتر کار میکنم. باید همدیگه رو حلال کنیم. از طرفی هم تو چند ساله ما رو میشناسی، ما هم تو رو میشناسیم. خدای نکرده قصد کلاه گذاشتن سر همدیگه و سوءاستفاده رو که نداریم. تو هم مثل معصومه، دختر خودمون میمونی. هرچی هم بگی ما قبول داریم.
تمام مدت که مش رحیم این حرفها رو میزد، فاطمهخانوم هم به تأیید سر تکون میداد و میگفت:
ــ راست میگه... ما به شما از چشمهامونم بیشتر اعتماد داریم.
از اینکه اینهمه مهربونن و به من اعتماد دارن واقعاً خوشحال شدم و گفتم:
ــ نظر لطف شماست، ولی یه ضربالمثلی هست که میگه «حساب حسابه و کاکا هم برادر». خوبه از این کار، هر کسی که بیشتر زحمت میکشه مزد بیشتری برداره.
مش رحیم سری تکون داد:
ــ باشه بابا، حالا بذار کارو شروع کنیم، بعد راجعبه اون مسائلش میشینیم با هم حرف میزنیم... الان بگو چقدر میخوای سرمایه گذاری کنی؟
نفسی کشیدم و جواب دادم:
ــ واقعیتش هیچی پول ندارم، اما طلا دارم. میخوام طلاهامو بفروشم. من میگم اول یه برآورد مالی کنیم ببینیم چقدر نیاز داریم منم همون اندازه طلا بفروشم.
هر دو ناراحت شدن ، فاطمهخانوم گفت:
ــ عه، حیف نیست طلاهات رو بفروشی؟
ــ نه فاطمهخانوم، چه حیفی؟ انشاءالله کارمون پر سود باشه، دوباره میخرم.
مش رحیم «آمین» بلندی گفت و ادامه داد:
ــ باشه، من حساب میکنم که چقدر هزینه میخواد تا همون اندازه طلا بفروشی. بعدش بیا با هم بریم جهاد؛ هم مجوز بگیریم، هم اونها توی این مسائل تجربه دارن راهنماییمون کنن ..
خواستم جواب مش رحیم رو بدم که صدای جیغ و فریاد زینب فضای خونه رو پر کرد:
ــ کمک مامان! کمک!...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۲۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
هراسون از شنیدن صدای بچهم که کمک میخواست از جام بلند شدم. از اتاق زدم بیرون. نگاهم افتاد به زینب که داره میدوه و غازها ـ در حالی که سرشون رو دادن جلو، دهنشون رو باز کردن و دارن بالبال میزنن ـ دنبال سر زینب گذاشتن. با اینکه خودم از این صحنه میترسم، دویدم به سمت زینب و همزمان هراسون رو کردم به مشرحیم:
«تو رو خدا یه کاری بکن!»
مشرحیمم که داشت میدوید، گفت:
«نگران نباشید، الان بهش میرسم!»
با اینکه من با تمام توانم دویدم، ولی مشرحیم زودتر رسید و زینب رو بغل کرد. دستش رو به سمت غازها پرت کرد و گفت:
«برید دنبال کارتون! برید ببینم!»
خودم رو رسوندم به زینب. از بغل مشرحیم گرفتمش و چسبوندمش به سینهم.
«نترس عزیزم، چیزی نیست... من اینجا کنارتم. مشرحیم فرستادشون رفتن، دیگه نیستن زینبجان.»
بچهم میلرزید و همزمان که گریه میکرد گفت:
«مامان، از اینجا بریم... غازهای مشرحیم بیشعورن.»
صدای امیرحسین از پشت سرم به گوشم خورد:
«بیشعور تویی که داشتی مرغ و خروسها رو اذیت میکردی!»
زینب سرشو از روی شونه من بلند کرد و چرخوند سمت امیرحسین:
«من با مرغ و خروسها بازی میکردم! به غازا کاری نداشتم!»
«آره دیگه! غازا انتقام مرغ و خروسها رو ازت گرفتن. دل منم خنک شد.»
زینب تیز رو کرد به من:
«یه چیزی بهش بگو! داره منو حرص میده!»
زینب رو از بغلم گذاشتم زمین و رو به امیرحسین لبم رو به دندون گرفتم:
«عه! بچه داره از ترس گریه میکنه، الان وقت این حرفهاست؟...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۲۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
امیرحسین زیرلبی یه حقشه گفت و رفت سمت خونه. من و زینب و مشرحیم هم اومدیم خونه. تا نشستم، زینب خودش را چسبوند به من.
_ مامان، من میترسم بریم خونمون.
فاطمهخانم نگاهی با محبت بهش انداخت:
_ زینبجان نترس، اونا داشتن با تو بازی میکردن.
زینب نگاهش را داد سمت فاطمهخانم و با لحن ناراحت و بغضآلودی جواب داد:
_ نه خیرم! غازای شما به من حمله کردند!
فاطمهخانم زد زیر خنده:
_ نه، حمله کجا بود اونها اومدن سمتت، تو فرار کردی، اونام خواستن باهات دنبالبازی کنن.
زینب اشکهاش را پاک کرد:
_ پس چرا دهنشون باز بود؟
ـ میخواستن بگیرنت که بگن ما بردیم!
زینب صداش را برد بالا:
_ نه! نمیخوام! من ازشون میترسم!
امیرحسین با اخم رو کرد به زینب و بهش تشر زد:
_ صدات رو بیار پایین، احترام فاطمهخانم رو نگه دار.
زینب ساکت شد و خودش رو تو بغل من جا داد. از امیرحسین پرسیدم:
_ زینب و امیرحسن دوتا داشتن با هم بازی میکردن، پس اون کجاست؟
ـ دوتاییشون داشتن مرغ و خروسها رو اذیت میکردن. من گفتم نکنین، گناه داره. امیرحسن ول کرد رفت یه طرف برای خودش خونه بسازه، اما این سرتق ادامه داد.
زینب همینطوری که تو آغوش من لمیده بود، جواب داد:
ـ سرتق خودتی!
امیرحسین تهدیدوار گفت:
_ نذار بگم اون دفعه که مامان با مدیر و معلما اومدن باغ تو چیکار کردی!
زینب رو کرد سمتش:
_ فقط منو نگو که خودتم بگو چه گندی زدی!
کنجکاوانه از امیرحسین پرسیدم:
ـ چی شده بوده؟
ـ بابا خوابیده بود، دهنش باز بود. زینب رفت خم شد رو بابا که تو دهنش رو ببینه. امیرحسن بهش گفت بیا اینطرف، کاری به بابا نداشته باش. زینب گفت به تو چه! امیرحسن رفت بکشش اینطرف، نتونست… دوتایی افتادن رو بابا. بیچاره بابا از خواب پرید، بدنش از ترس میلرزید. عزیز دوید کنار بابا و دستهای بابا رو گرفت و مرتب بهش میگفت:
ـ هیچی نیست بابا، بخواب. چیزی نشده.
اخم تندی کردم به زینب:
ـ آره؟!...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۲۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) امیرحسین زیرلب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۲۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ مامان، تقصیر من که نبود! امیرحسن منو کشید، منم نتونستم خودم رو نگه دارم، افتادم رو بابا!
_ پس مامانجون کجا بود که جلوتون رو بگیره؟
امیرحسین گفت:
_ رفته بود دستشویی. وقتی سر و صدا رو شنید، فوری اومد بیرون و زد تو صورتش که «دارید چیکار میکنید؟» و زینب و امیرحسن رو دعوا کرد و گفت: «برید تو اتاقهاتون!»
_ پس چرا هم مامانجون و هم شماها چیزی به من نگفتید؟
_ مامانجون سفارش کرد نگیم. گفت مامانتون گناه داره، بذارید فکرش آزاد باشه بتونه به کارهاش برسه...
مامان، کلاً تو که میری جایی، زینب خیلی مامانجون رو اذیت میکنه.
نگاهی به زینب انداختم.
_ آره زینب؟
با لحن نالانی جواب داد:
_ نه مامان، الکی داره میگه، من کاری نمیکنم.
امیرحسین رو کرد به عزیز:
_ تو بگو، زینب اذیت میکنه یا نه؟
عزیز نچی کرد:
_ ما به مامانجون قول دادیم که به مامان حرفی نزنیم.
زینب نگاهش رو داد به من:
_ امیرحسین رو دعوا کن، چونکه زیر قولش زده.
امیرحسین نگاه تندی به زینب انداخت و خواست حرف بزنه که دستم رو گرفتم بالا و جدی و محکم گفتم:
_ کافیه دیگه. هیچکس هیچی نگه... بس کنید.
رو کردم به مشرحیم و فاطمهخانم:
_ ببخشید، من برم. هوا تاریک میشه، رانندگی برام سخت میشه.
مشرحیم گفت:
_ عه پس مرغداری چی؟
نگاهمو بین بچههام چرخوندم:
_ خودتون که دیدید چه اوضاعی پیش اومد. نمیذارن که... اینا. من میرم، انشاءالله یه روز دیگه تنهایی میام.
عزیز چهره در هم کشید:
_ عه مامان، من که کاری نکردم! قرارمون بود که منم باشم.
نفس بلند کشیدم:
_ باشه... حالا بریم خونه، راجع بهش با هم حرف میزنیم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۲۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
از مش رحیم و فاطمهخانم خداحافظی کردیم. خواستیم سوار ماشین بشیم که زینب گفت:
_ مامان، من خیلی ترسیدم… میخوام جلو پیشِ تو بشینم.
نگاهم را دادم به عزیز.
_ بذار زینب جلو بشینه، تو برو عقب بشین.
بچهم عزیز چشمی گفت و رفت صندلی عقب نشست. زینب هم اومد جلو پیش من. بسماللهالرحمنالرحیم گفتم و سوئیچ زدم، حرکت کردم.
انقدر فکرم درگیر حرفهای امیرحسین شد و دلم برای مامانم سوخت که متوجه گذر زمان نشدم. به خودم اومدم و دیدم پشت درِ حیاط خونمون هستم.
ماشین رو توی حیاط پارک کردم. بچهها پیاده شدند و رفتند داخل خونه. من هم پشت سرشون اومدم. چشمم افتاد به مامانم… که یه بالش و پتو آورده و کنار ناصر خوابیده.
دلم نیومد بیدارش کنم. رو کردم به بچهها که بگم سروصدا نکنین، مامان خوابه، که دیدم زینب دوید سمت مامانم و شروع کرد به تکون دادنش.
_ مامانجون، مامانجون! بلند شو، ما اومدیم!
مامانم چشماش رو باز کرد، لبخندی به زینب زد و دستاش رو باز کرد. زینب رفت توی بغلش. مامانم بوسیدش.
_ خوبی زینبجان؟ دلم برات تنگ شده بود.
زینب خودش رو لوس کرد و بیشتر تو بغل مامانم جا گرفت.
من و پسرها هم اومدیم کنارشون. سلام کردیم و مامانم به گرمی جواب داد. یه دستش رو از دور زینب باز کرد و رو به امیرحسن گرفت:
_ ای من فدای تو پسر بشم… بیا بغلم، یه بوس بده.
امیرحسن رفت تو بغلش. مامانم بوسش کرد. زینب با پاش امیرحسن رو هل داد:
_ خب دیگه، بوست کرد… برو. جام تنگ شده!
امیرحسن بیشتر خودش رو چسبوند به مامانم.
_ تو برو، بذار جا باز شه.
رو کردم به هر دوشون:
_ امروز به اندازهٔ کافی اذیتم کردید و منو حرص دادید! پاشید برید تو اتاقهاتون ببینم.
امیرحسن بلند شد، ولی زینب توجهی نکرد. من هم دستش رو گرفتم و کشیدم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۲۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) از مش رحیم و
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۲۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ـ پاشو برو تو اتاقت، حوصله ندارم.
زینب دلخور بلند شد و رفت. امیرحسین و عزیز هم رفتن اتاقشون.
مامانم که از رفتارم ناراحت شده بود، اخم ریزی کرد:
ـ چیه؟ چرا اینقدر بیحوصلهای؟
هرچی شده بود رو براش گفتم. لبخندی زد.
ـ وااا… حالا من میگم چی شده! بچهان دیگه، چقدر سخت میگیری؟
دلم از این حرف مامانم گرم شد و پرسیدم:
ـ یعنی شما با این رفتارِ بچهها اذیت نمیشی؟
ـ نه بابا، چه اذیتی؟ بچهان دیگه.
الانم بیخودی، بچههامو ناراحت کردی. تو هر وقت خواستی بری جایی، من میام اینجا نگهشون میدارم. حالا این بار دوست داشتن بردیشون .
از این به بعد دیگه نبر، برو به کارت برس.
دست انداختم دور گردن مامانم و صورتش رو بوسیدم.
ـ وای مامان، تو چقدر خوبی… چقدر به من آرامش میدی.
مامانم منو به آغوش کشید، صورتم رو بوسید و در گوشم زمزمه کرد:
ـ فدای تو دختر خوبم بشم… بهت افتخار میکنم.
چقدر این آغوش و این بوسه بهم مزه داد و آرومم کرد. از بغل مامانم اومدم بیرون و گفتم:
ـ من خیلی دلم به این مرغداری که میخوایم بزنیم روشنه. احساس میکنم پرسوده.
ـ چرا نباشه مادر؟ کارت خیلی خوبه، چون روزیِ مردم توشه.
الانم من برم خونمون که شام نداریم.
دستم رو گذاشتم روی پاش.
ـ نرو مامان، همینجا بمون. یه غذایی درست میکنم، با هم میخوریم.
لبخند رضایتی زد.
ـ نه عزیزم، بابات سختشه. تو هم خستهای، استراحت کن.
اگرم فردا خواستی بری باغ، بهم بگو؛ میام پیش بچههات. نگرانشون نباش...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
سلام روز همگی بخیر
عزیزان از همتون عذرخواهی میکنم ما امروز اومدیم به بهشت زهرا احسان شهید نوید صفری اطعام پخش کنیم بنده از دیروز تا حالا درگیر درست کردن غذا و آمادهسازی این اردو بودم امروزو براتون انشاالله جبران میکنم و دعاگوی همتون سر مزار همه شهدا و امام راحلمون هستم.
مخصوصاً شهید نوید صفری که فرمودند هر کس برای من یه زیارت عاشورا بخونه من همه تلاشمو میکنم که حاجتشو از خدا بگیرم و اگر این دنیا حاجتش رو نگیره همه تلاشمو میکنم اون دنیا بهش کمک کنه بنده هم، زمان خوندن زیارت عاشورا برای همتون دعا میکنم
بنده رو حلال کنید التماس دعا یا علی
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۳۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ فردا رو نمیرم؛ میخوام کنار ناصر و بچهها باشم. پسفردا میرم. درستِ که ناصر منو نمیشناسه، ولی به من وابستهست. میترسم نبودنهای پشتسرهم من اذیتش کنه… بعدم برای پسفردا صبح، که بچهها میرن مدرسه، میخوام برم. امروز ماشاالله انقدر زینب اذیت کرد نگذاشت کارمون پیش بره
سرش رو به علامت تأیید تکون داد.
_ آره، صبح بری خیلی بهتره. بعدم میخواستم بهت بگم از وقتی تو رفتی، آقا ناصر چندین بار از خواب بیدار شد، نشست، دور و برشو نگاه کرد و ناراحت شد و دوباره خوابید. انگار دنبال تو میگشت. کار خوبی میکنی که هر روز نمیری و کنارش میمونی. پس من میرم، پسفردا میام اینجا.
ـ خیلی ممنون مامان… انشاءالله عروسی جواد برات جبران کنم.
لبخند شیرینی روی لبش نشست.
ـ انشاءالله… نرگس، روزی که خدمت سربازی جواد تموم بشه، من آستین بالا میزنم براش زن بگیرم. گناه داره یه جوون عَزَب بگرده. بعدم، از سن ازدواج پسرها و دخترها که بگذره، دیگه تن به ازدواج نمیدن. دختر رو باید زیر بیست سال، پسر رو زیر بیستوپنج سال بفرستی خونهٔ بخت.
_ کار خوبی میکنی مامان. هفتهٔ پیش که رفته بودم آرایشگاه، یه خانمی کنارم نشست. یه کم که باهام صحبت کرد، سر درد دلش باز شد. گفت: بچهم از سربازی اومد، گفت من زن میخوام. منم بهش گفتم عجله نکن، حالا زوده. تو نه خونه داری، نه ماشین.
بچهم گفت:
مامان، وام ازدواجمو میگیرم، میدم پول پیش؛ حالا ماشینم بعدها میخرم.
من محلش ندادم و گفتم:
نه، همونی که گفتم. باید حالا که خونه نداری، حد اقل پول پیش خونه رو جور کن و شده یه پراید بخر بعد برو سراغ زن گرفتن.»
اونم وقتی دید من به حرفش اهمیت نمیدم و اصراراش فایدهای نداره، بیخیال شد. تازگیا فهمیدم رفته یه خانمی رو که پونزده سال از خودش بزرگتره و دو تا بچه داره، صیغه کرده. هرچی التماسش میکنم، میگم:
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۳۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ فردا رو نمی
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۳۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
پسرم، اونو ول کن؛ بیا بریم برات زن بگیرم. میگه:
«نه، من هنوز خونه ندارم.»
میگم:
«عیبی نداره، وام میگیری، ما هم کمکت میکنیم؛ بریم یه دختر درستوحسابی برات بگیریم.»
میگه: «من از شرایط زندگیم راضیم.»
منم غصه و ماتم گرفتم… نمیدونم چیکار کنم.
مامانم نچنچی کرد و سری به تأسف تکون داد.
ـ وقتی پسرت بزرگ شد و موقع ازدواجش رسید، اگه خودت براش آستین بالا نزنی و دستبهکار نشی، رندهای تو خیابون این کار رو انجام میدن. اونوقته که دیگه هرچی هم تو سرت بزنی، فایدهای نداره.
یه دفعه یادم اومد که چند ماه پیش جواد بهم گفت یه دختره رو دیده خوشش اومده. به مامانم گفتم:
«بهتر نیست تا خدمتش تموم نشده، یه دختر براش نامزد کنی که وقتی خدمتش تموم شد، برن سر زندگیشون؟»
لبخند ملیحی زد.
«اتفاقاً خودمم تو فکرشم. یه چند تا از دخترای فامیل رو نشونه کردم، ولی هیچکدوم اونجوری که باید، به دلم ننشسته.»
خندهی صداداری کردم.
«مامانِ جواد خودش یه دختر زیر سر داره.»
انگار منتظر شنیدن همچین خبری نبود. گرهای توی ابروش انداخت و پرسید:
ـ وااا! کی؟
«با برادرش دوسته.»
ـ برادرش کیه؟
«اسمش مرتضیه. اونم سربازه؛ تو یه پادگان خدمت میکنند. مثل اینکه یه دفعه با مرتضی رفته بوده دم دانشگاه؛ خواهرشو دیده بوده.»
ـ پس چرا تا حالا به من چیزی نگفته؟
«به شما روش نشده بگه. به من گفت، منم انقدر درگیر این گاوداری و بدهکاریِ محمد و اینها شدم که فراموش کردم در این مورد باهاش حرف بزنم. داداشم چقدر هم اون موقع اصرار داشت که بریم خواستگاریش.»
مامانم ناراحت شد و گفت:
ـ من از غریبه دختر نمیگیرم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\