\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۲۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
امیرحسین زیرلبی یه حقشه گفت و رفت سمت خونه. من و زینب و مشرحیم هم اومدیم خونه. تا نشستم، زینب خودش را چسبوند به من.
_ مامان، من میترسم بریم خونمون.
فاطمهخانم نگاهی با محبت بهش انداخت:
_ زینبجان نترس، اونا داشتن با تو بازی میکردن.
زینب نگاهش را داد سمت فاطمهخانم و با لحن ناراحت و بغضآلودی جواب داد:
_ نه خیرم! غازای شما به من حمله کردند!
فاطمهخانم زد زیر خنده:
_ نه، حمله کجا بود اونها اومدن سمتت، تو فرار کردی، اونام خواستن باهات دنبالبازی کنن.
زینب اشکهاش را پاک کرد:
_ پس چرا دهنشون باز بود؟
ـ میخواستن بگیرنت که بگن ما بردیم!
زینب صداش را برد بالا:
_ نه! نمیخوام! من ازشون میترسم!
امیرحسین با اخم رو کرد به زینب و بهش تشر زد:
_ صدات رو بیار پایین، احترام فاطمهخانم رو نگه دار.
زینب ساکت شد و خودش رو تو بغل من جا داد. از امیرحسین پرسیدم:
_ زینب و امیرحسن دوتا داشتن با هم بازی میکردن، پس اون کجاست؟
ـ دوتاییشون داشتن مرغ و خروسها رو اذیت میکردن. من گفتم نکنین، گناه داره. امیرحسن ول کرد رفت یه طرف برای خودش خونه بسازه، اما این سرتق ادامه داد.
زینب همینطوری که تو آغوش من لمیده بود، جواب داد:
ـ سرتق خودتی!
امیرحسین تهدیدوار گفت:
_ نذار بگم اون دفعه که مامان با مدیر و معلما اومدن باغ تو چیکار کردی!
زینب رو کرد سمتش:
_ فقط منو نگو که خودتم بگو چه گندی زدی!
کنجکاوانه از امیرحسین پرسیدم:
ـ چی شده بوده؟
ـ بابا خوابیده بود، دهنش باز بود. زینب رفت خم شد رو بابا که تو دهنش رو ببینه. امیرحسن بهش گفت بیا اینطرف، کاری به بابا نداشته باش. زینب گفت به تو چه! امیرحسن رفت بکشش اینطرف، نتونست… دوتایی افتادن رو بابا. بیچاره بابا از خواب پرید، بدنش از ترس میلرزید. عزیز دوید کنار بابا و دستهای بابا رو گرفت و مرتب بهش میگفت:
ـ هیچی نیست بابا، بخواب. چیزی نشده.
اخم تندی کردم به زینب:
ـ آره؟!...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۲۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) امیرحسین زیرلب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۲۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ مامان، تقصیر من که نبود! امیرحسن منو کشید، منم نتونستم خودم رو نگه دارم، افتادم رو بابا!
_ پس مامانجون کجا بود که جلوتون رو بگیره؟
امیرحسین گفت:
_ رفته بود دستشویی. وقتی سر و صدا رو شنید، فوری اومد بیرون و زد تو صورتش که «دارید چیکار میکنید؟» و زینب و امیرحسن رو دعوا کرد و گفت: «برید تو اتاقهاتون!»
_ پس چرا هم مامانجون و هم شماها چیزی به من نگفتید؟
_ مامانجون سفارش کرد نگیم. گفت مامانتون گناه داره، بذارید فکرش آزاد باشه بتونه به کارهاش برسه...
مامان، کلاً تو که میری جایی، زینب خیلی مامانجون رو اذیت میکنه.
نگاهی به زینب انداختم.
_ آره زینب؟
با لحن نالانی جواب داد:
_ نه مامان، الکی داره میگه، من کاری نمیکنم.
امیرحسین رو کرد به عزیز:
_ تو بگو، زینب اذیت میکنه یا نه؟
عزیز نچی کرد:
_ ما به مامانجون قول دادیم که به مامان حرفی نزنیم.
زینب نگاهش رو داد به من:
_ امیرحسین رو دعوا کن، چونکه زیر قولش زده.
امیرحسین نگاه تندی به زینب انداخت و خواست حرف بزنه که دستم رو گرفتم بالا و جدی و محکم گفتم:
_ کافیه دیگه. هیچکس هیچی نگه... بس کنید.
رو کردم به مشرحیم و فاطمهخانم:
_ ببخشید، من برم. هوا تاریک میشه، رانندگی برام سخت میشه.
مشرحیم گفت:
_ عه پس مرغداری چی؟
نگاهمو بین بچههام چرخوندم:
_ خودتون که دیدید چه اوضاعی پیش اومد. نمیذارن که... اینا. من میرم، انشاءالله یه روز دیگه تنهایی میام.
عزیز چهره در هم کشید:
_ عه مامان، من که کاری نکردم! قرارمون بود که منم باشم.
نفس بلند کشیدم:
_ باشه... حالا بریم خونه، راجع بهش با هم حرف میزنیم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۲۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
از مش رحیم و فاطمهخانم خداحافظی کردیم. خواستیم سوار ماشین بشیم که زینب گفت:
_ مامان، من خیلی ترسیدم… میخوام جلو پیشِ تو بشینم.
نگاهم را دادم به عزیز.
_ بذار زینب جلو بشینه، تو برو عقب بشین.
بچهم عزیز چشمی گفت و رفت صندلی عقب نشست. زینب هم اومد جلو پیش من. بسماللهالرحمنالرحیم گفتم و سوئیچ زدم، حرکت کردم.
انقدر فکرم درگیر حرفهای امیرحسین شد و دلم برای مامانم سوخت که متوجه گذر زمان نشدم. به خودم اومدم و دیدم پشت درِ حیاط خونمون هستم.
ماشین رو توی حیاط پارک کردم. بچهها پیاده شدند و رفتند داخل خونه. من هم پشت سرشون اومدم. چشمم افتاد به مامانم… که یه بالش و پتو آورده و کنار ناصر خوابیده.
دلم نیومد بیدارش کنم. رو کردم به بچهها که بگم سروصدا نکنین، مامان خوابه، که دیدم زینب دوید سمت مامانم و شروع کرد به تکون دادنش.
_ مامانجون، مامانجون! بلند شو، ما اومدیم!
مامانم چشماش رو باز کرد، لبخندی به زینب زد و دستاش رو باز کرد. زینب رفت توی بغلش. مامانم بوسیدش.
_ خوبی زینبجان؟ دلم برات تنگ شده بود.
زینب خودش رو لوس کرد و بیشتر تو بغل مامانم جا گرفت.
من و پسرها هم اومدیم کنارشون. سلام کردیم و مامانم به گرمی جواب داد. یه دستش رو از دور زینب باز کرد و رو به امیرحسن گرفت:
_ ای من فدای تو پسر بشم… بیا بغلم، یه بوس بده.
امیرحسن رفت تو بغلش. مامانم بوسش کرد. زینب با پاش امیرحسن رو هل داد:
_ خب دیگه، بوست کرد… برو. جام تنگ شده!
امیرحسن بیشتر خودش رو چسبوند به مامانم.
_ تو برو، بذار جا باز شه.
رو کردم به هر دوشون:
_ امروز به اندازهٔ کافی اذیتم کردید و منو حرص دادید! پاشید برید تو اتاقهاتون ببینم.
امیرحسن بلند شد، ولی زینب توجهی نکرد. من هم دستش رو گرفتم و کشیدم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۲۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) از مش رحیم و
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۲۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ـ پاشو برو تو اتاقت، حوصله ندارم.
زینب دلخور بلند شد و رفت. امیرحسین و عزیز هم رفتن اتاقشون.
مامانم که از رفتارم ناراحت شده بود، اخم ریزی کرد:
ـ چیه؟ چرا اینقدر بیحوصلهای؟
هرچی شده بود رو براش گفتم. لبخندی زد.
ـ وااا… حالا من میگم چی شده! بچهان دیگه، چقدر سخت میگیری؟
دلم از این حرف مامانم گرم شد و پرسیدم:
ـ یعنی شما با این رفتارِ بچهها اذیت نمیشی؟
ـ نه بابا، چه اذیتی؟ بچهان دیگه.
الانم بیخودی، بچههامو ناراحت کردی. تو هر وقت خواستی بری جایی، من میام اینجا نگهشون میدارم. حالا این بار دوست داشتن بردیشون .
از این به بعد دیگه نبر، برو به کارت برس.
دست انداختم دور گردن مامانم و صورتش رو بوسیدم.
ـ وای مامان، تو چقدر خوبی… چقدر به من آرامش میدی.
مامانم منو به آغوش کشید، صورتم رو بوسید و در گوشم زمزمه کرد:
ـ فدای تو دختر خوبم بشم… بهت افتخار میکنم.
چقدر این آغوش و این بوسه بهم مزه داد و آرومم کرد. از بغل مامانم اومدم بیرون و گفتم:
ـ من خیلی دلم به این مرغداری که میخوایم بزنیم روشنه. احساس میکنم پرسوده.
ـ چرا نباشه مادر؟ کارت خیلی خوبه، چون روزیِ مردم توشه.
الانم من برم خونمون که شام نداریم.
دستم رو گذاشتم روی پاش.
ـ نرو مامان، همینجا بمون. یه غذایی درست میکنم، با هم میخوریم.
لبخند رضایتی زد.
ـ نه عزیزم، بابات سختشه. تو هم خستهای، استراحت کن.
اگرم فردا خواستی بری باغ، بهم بگو؛ میام پیش بچههات. نگرانشون نباش...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
سلام روز همگی بخیر
عزیزان از همتون عذرخواهی میکنم ما امروز اومدیم به بهشت زهرا احسان شهید نوید صفری اطعام پخش کنیم بنده از دیروز تا حالا درگیر درست کردن غذا و آمادهسازی این اردو بودم امروزو براتون انشاالله جبران میکنم و دعاگوی همتون سر مزار همه شهدا و امام راحلمون هستم.
مخصوصاً شهید نوید صفری که فرمودند هر کس برای من یه زیارت عاشورا بخونه من همه تلاشمو میکنم که حاجتشو از خدا بگیرم و اگر این دنیا حاجتش رو نگیره همه تلاشمو میکنم اون دنیا بهش کمک کنه بنده هم، زمان خوندن زیارت عاشورا برای همتون دعا میکنم
بنده رو حلال کنید التماس دعا یا علی
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۳۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ فردا رو نمیرم؛ میخوام کنار ناصر و بچهها باشم. پسفردا میرم. درستِ که ناصر منو نمیشناسه، ولی به من وابستهست. میترسم نبودنهای پشتسرهم من اذیتش کنه… بعدم برای پسفردا صبح، که بچهها میرن مدرسه، میخوام برم. امروز ماشاالله انقدر زینب اذیت کرد نگذاشت کارمون پیش بره
سرش رو به علامت تأیید تکون داد.
_ آره، صبح بری خیلی بهتره. بعدم میخواستم بهت بگم از وقتی تو رفتی، آقا ناصر چندین بار از خواب بیدار شد، نشست، دور و برشو نگاه کرد و ناراحت شد و دوباره خوابید. انگار دنبال تو میگشت. کار خوبی میکنی که هر روز نمیری و کنارش میمونی. پس من میرم، پسفردا میام اینجا.
ـ خیلی ممنون مامان… انشاءالله عروسی جواد برات جبران کنم.
لبخند شیرینی روی لبش نشست.
ـ انشاءالله… نرگس، روزی که خدمت سربازی جواد تموم بشه، من آستین بالا میزنم براش زن بگیرم. گناه داره یه جوون عَزَب بگرده. بعدم، از سن ازدواج پسرها و دخترها که بگذره، دیگه تن به ازدواج نمیدن. دختر رو باید زیر بیست سال، پسر رو زیر بیستوپنج سال بفرستی خونهٔ بخت.
_ کار خوبی میکنی مامان. هفتهٔ پیش که رفته بودم آرایشگاه، یه خانمی کنارم نشست. یه کم که باهام صحبت کرد، سر درد دلش باز شد. گفت: بچهم از سربازی اومد، گفت من زن میخوام. منم بهش گفتم عجله نکن، حالا زوده. تو نه خونه داری، نه ماشین.
بچهم گفت:
مامان، وام ازدواجمو میگیرم، میدم پول پیش؛ حالا ماشینم بعدها میخرم.
من محلش ندادم و گفتم:
نه، همونی که گفتم. باید حالا که خونه نداری، حد اقل پول پیش خونه رو جور کن و شده یه پراید بخر بعد برو سراغ زن گرفتن.»
اونم وقتی دید من به حرفش اهمیت نمیدم و اصراراش فایدهای نداره، بیخیال شد. تازگیا فهمیدم رفته یه خانمی رو که پونزده سال از خودش بزرگتره و دو تا بچه داره، صیغه کرده. هرچی التماسش میکنم، میگم:
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۳۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ فردا رو نمی
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۳۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
پسرم، اونو ول کن؛ بیا بریم برات زن بگیرم. میگه:
«نه، من هنوز خونه ندارم.»
میگم:
«عیبی نداره، وام میگیری، ما هم کمکت میکنیم؛ بریم یه دختر درستوحسابی برات بگیریم.»
میگه: «من از شرایط زندگیم راضیم.»
منم غصه و ماتم گرفتم… نمیدونم چیکار کنم.
مامانم نچنچی کرد و سری به تأسف تکون داد.
ـ وقتی پسرت بزرگ شد و موقع ازدواجش رسید، اگه خودت براش آستین بالا نزنی و دستبهکار نشی، رندهای تو خیابون این کار رو انجام میدن. اونوقته که دیگه هرچی هم تو سرت بزنی، فایدهای نداره.
یه دفعه یادم اومد که چند ماه پیش جواد بهم گفت یه دختره رو دیده خوشش اومده. به مامانم گفتم:
«بهتر نیست تا خدمتش تموم نشده، یه دختر براش نامزد کنی که وقتی خدمتش تموم شد، برن سر زندگیشون؟»
لبخند ملیحی زد.
«اتفاقاً خودمم تو فکرشم. یه چند تا از دخترای فامیل رو نشونه کردم، ولی هیچکدوم اونجوری که باید، به دلم ننشسته.»
خندهی صداداری کردم.
«مامانِ جواد خودش یه دختر زیر سر داره.»
انگار منتظر شنیدن همچین خبری نبود. گرهای توی ابروش انداخت و پرسید:
ـ وااا! کی؟
«با برادرش دوسته.»
ـ برادرش کیه؟
«اسمش مرتضیه. اونم سربازه؛ تو یه پادگان خدمت میکنند. مثل اینکه یه دفعه با مرتضی رفته بوده دم دانشگاه؛ خواهرشو دیده بوده.»
ـ پس چرا تا حالا به من چیزی نگفته؟
«به شما روش نشده بگه. به من گفت، منم انقدر درگیر این گاوداری و بدهکاریِ محمد و اینها شدم که فراموش کردم در این مورد باهاش حرف بزنم. داداشم چقدر هم اون موقع اصرار داشت که بریم خواستگاریش.»
مامانم ناراحت شد و گفت:
ـ من از غریبه دختر نمیگیرم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۳۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) پسرم، اونو ول
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۳۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ چرا مامان؟ خب میریم تحقیق میکنیم. خودتم که دیدی چه ازدواجهای فامیلی بوده که نساختن، از اون طرف کلی ازدواج غریبه بوده که سالهای سال با هم زندگی کردن.
– نه، من خوشم نمیاد.
– عه! همین الان خودتون گفتین اگه براش آستین بالا نزنیم، رندهای خیابون میزنن!
– درسته، گفتم، از سربازی هم بیاد براش زن میگیرم، ولی از آشنا، نه از غریب.»
– خب مامان جان، شاید اون آشنایی که شما خوشت میاد، جواد خوشش نیاد. حالا این خواهر هم خدمتیش به دلش نشسته همین خوبه دیگه بریم خواستگاریش
– خودم با جواد حرف میزنم، قانعش میکنم.
– باشه… انشاالله که جواد راضی شه.
مامانم چادرشو روی سرش مرتب کرد، خداحافظی کرد و رفت.
رفتم کنار رختخواب ناصر. بیدار بود و نگاهشو دوخته بود به سقف.
دستشو گرفتم و صداش زدم:
– ناصر جان…
محلم نداد. دوباره صداش زدم:
– ناصرم… عزیزم.
سرشو چرخوند سمتم، یه نگاه دلخوری بهم انداخت و دوباره روشو برگردوند.
خم شدم، صورتشو بوسیدم با دستم نوازشش کردم. با لحن محبتآمیز گفتم:
– ناراحتی که پیشت نبودم؟ به خدا کار پیش اومد مجبور شدم برم، وگرنه خودت میدونی تو همهی زندگی منی.
یه آه از ته دلش کشید که تمام وجودمو سوزوند. دستشو گذاشتم روی سینهم، محکم گرفتمش و آروم گفتم:
– چی شده عزیزم؟ از دست من ناراحتی؟ ناصر جان من برای گذران زندگیمون مجبورم از خونه برم بیرون. ولی فردا رو بهت قول میدم همینجا کنارت باشم.»
آروم روشو کرد سمت من. از اون تبسمی که روی لبش نشست فهمیدم دیگه ازم دلخور نیست...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۳۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ چرا مامان؟
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۳۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
لبخند گرمی بهش زدم و پرسیدم:
— منو میشناسی؟ میدونی اسمم چیه؟
ساکت موند؛ فقط نگام کرد.
گفتم:
— مهم نیست عزیزم، انشاءالله یادت میاد... خودم بهت میگم… من نرگسم، همسر تو. همونی که روز خرید عروسی ازم پرسیدی چی میخوای و من گفتم عروسک، تو هم برام خریدی.
آهی کشید و نگاهشو ازم گرفت و به سقف اتاق دوخت.
یه حسی بهم میگفت خودش هم از این حال و روزش راضی نیست، ولی دیگه دست خودش نیست؛ یادش نمیاد…
نگاهم رو دادم بهش:
— ببخشید ناصر جان، من میخوام شام درست کنم باید از کنارت برم
سری به تایید تکون داد... از کنارش بلند شدم اومدم آشپزخونه. مشغول درستکردن شام شدم که امیرحسن اومد کنارم و گفت:
— مامان، میشه قورمهسبزی درست کنی؟
اول خواستم بگم نه، دیر شده؛ ولی بعد به خودم گفتم شاید دل بچهم خیلی خواسته. چشمی گفتم و مواد قورمهسبزی رو ریختم تو زودپز، وضو گرفتم برای نماز و دوباره برگشتم کنار ناصر نشستم. شروع کردم براش از گذشته تعریف کردن. از اینکه باهاش حرف میزنم خیلی خوشحال میشه و با لبخند به حرفهام واکنش نشون میده... اما هیچکدوم و یادش نمیاد.
صدای اذان مغرب به گوشم خورد. خیلی دلم میخواد برم مسجد نماز جماعت، ولی نمیتونم… آهی از سر حسرت کشیدم و نمازم رو خوندم. کمک کردم ناصر هم نمازش رو بخونه.
اومدم آشپزخونه، سالاد درست کردم، برنج رو دم گذاشتم و سفرهٔ شام رو چیدم. برگشتم پیش ناصر:
— میخوای کمکت کنم بیای سر میز آشپزخونه با ما شام بخوری؟
کمی فکر کرد... سرشو به نشونهٔ تأیید تکون داد.
دستشو گرفتم؛ بلند شد همراه من اومد آشپزخونه. روی صندلی نشست. بچهها تا دیدن باباشون اومده سر میز، خیلی خوشحال شدند... امیرحسن فوراً کنار باباش نشست و گفت:
— بابا، من اینجام. هرچی خواستی بگو تا بهت بدم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۳۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) لبخند گرمی بهش
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۳۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
— بابا، من اینجام. هرچی خواستی بگو تا برات بکشم.
ناصر نگاه کوتاهی بهش انداخت.
— باشه.
امیرحسن با عجله کفگیر رو برداشت تا برای باباش برنج بکشه، اما هول شد؛ نصف برنج ریخت تو بشقاب و نصفش روی میز. سریع یه قاشق برداشت و برنجهای ریخته شده رو جمع کرد ریخت توی بشقاب خودش و نگاهش رو دار به منو ناصر
— اینا رو خودم میخورم، سفره تمیزه.
بعد دوباره برای باباش برنج کشید. قاشق خورشت رو برداشت و هفتهشت تا گوشت گذاشت تو بشقاب ناصر.
زینب با لحن معترض و آهسته گفت:
— عه! پس ما چی بخوریم؟ سبزی پخته؟
امیرحسن رو کرد به زینب آروم، لبخونی کرد:
— هیس… میشنوه، ناراحت میشه. من سهم خودمو دادم به بابا. خودم دیگه گوشت نمیخورم.
زیر لب گفتم:
— گوشت هست، دعوا نکنید.
امیرحسن زیرچشمی نگاهی به زینب انداخت.
— ما نمیخوایم بده زینب بخوره سیر شه!
با سرِ پایین، آروم گفتم:
— بعدِ این همه وقت، باباتون اومده سر میز با ما غذا بخوره… پیله نکنید بهم.
عزیز هم برای تأیید حرفم گفت:
— بچهها، مامان راست میگه. ساکت باشین.
بچهها شروع کردن به خوردن. منم، برای اینکه گوشت بیشتر به بچهها برسه، فقط سبزی و لوبیا ریختم رو برنجم و یه قاشق گذاشتم دهنم. نگاهم افتاد به امیرحسن؛ خودش غذا نمیخورد، همهی حواسش به باباش بود. ناصر یه قاشق برنج و خورشت گذاشت دهنش.
امیرحسن ظرف سالاد رو گذاشت جلوی ناصر.
— بابا، سالادم بخور.
نگاهمو دادم به عزیز و امیرحسین؛ اونها هم حواسشون به ناصر بود. زینب هم یه چشمش به ظرف غذا بود، یه چشمش به باباش.
بیشتر از اینکه دلم برای ناصر بسوزه، برای بچههام سوخت… مخصوصاً امیرحسن، دلم آتیش گرفت...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۳۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) — بابا، من ای
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۳۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
با لبخندهای مصنوعی که بر لبم نشوندم تلاش دارم بچههام متوجه ناراحتیم نشن. شام خوردیم تموم شد رو کردم به ناصر
کمکت کنم بری تو رختخوابت
تا ناصر با سر حرفم رو تایید کرد بچهها ریختن دورش امیر حسن که کنارش نشسته بود فوری دستشو گرفت... عزیزم اومدی یه دست دیگشو گرفت امیرحسین اومد کنار امیر حسن ایستاد
تو برو کنار بذار من دست بابا رو بگیرم
امیر حسن محکم و قاطع جواب داد
چرا
تو کوچیکی نمیتونی
امیر حسن محکم دست ناصر گرفت
خوبم میتونم
عزیز و امیرحسن ناصر رو تا رخت خوابش آوردن ناصر همین که نشست نگاهش رو داد به امیرحسن با سرش اشاره کرد بیا جلو... امیر حسن نشست کنارش و نگاهش رو دوخت به چشمهای باباش
جانم بابا
ناصر با محبت دست کشید رو سرش
وااای بچم از ذوقش خنده پهنی روی لبش نشست و دست انداخت گردن ناصر رو خودش رو انداخت تو بغلش، ناصرم دست انداخت دور کمرش... همینطور که نگاهم به صورت ناصره احساس کردم کلافه شد دست امیرحسنو گرفتم
عزیزم میای کنار
چرا بیام میخوام تو بغل بابا بمونم
بابا نمیخواد تو ناراحت شی چیزی نمیگه ولی کلافه شده
امیرحسن از آغوش ناصر خودشو جدا کرده گله مند گفت...
__ خودش دست کشید رو سرم بعداً من تو بغلش بودم منو بغل کرد چرا میگی بیام؟
آره دیدم
عزیزم نگاه به چهره خسته بابا بنداز، الان میخواد استراحت کنه
امیرحسن با چشمای نمزده عقب رفت و کناری نشست و زانوهاش رو بغل گرفت
با دیدن این صحنه دلم که نه همه وجودم سوخت
ناصر دراز کشید پتو کشیدم روش اومدم کنار امیر حسن دستش رو گرفتم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۳۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) با لبخندهای م
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۳۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
پاشو بشینیم رو مبل با هم حرف بزنیم. از جاش بلند شد دوتایی نشستیم روی مبل زینب دوید اومد کنارم نشست
با منم حرف بزن
باشه با هر دوتون حرف میزنم
امیر حسین و عزیزم روبه روم ایستادند و نگران نگاهشون رو دادن بهم
من حرفی نداشتم بزنم میخواستم امیر حسن رو از این حالت بیارم بیرون موندم چی بهشون بگم امیر حسن رو کرد به من
مامان چی میخواستی بهم بگی
تو دلم گفتم خدایا کمکم کن اینها نگاهشون رو دادان به من و منتظرن... یه دفعه به دلم افتاد و گفتم
بیاید برای بابا دعا کنیم
امیر حسن گفت
من همیشه دعا میکنم ولی خدا محلم نمیده
ای وااای من نمیخوام بچهم یه همچین تصوری از خدا داشته باشه
دستای کوچیکشو گرفتم تو دستم، کشیدمش سمت خودم. زینبم چسبید بهم
گفتم:
نه مامان… چرا همچین حرفی میزنی؟ خدا همیشه میشنوه، فقط ما فکر میکنیم نمیشنوه چون همون لحظه جواب نمیده.
امیرحسن لبشو جمع کرد
پس چرا بابا خوب نمیشه؟
نفسم گرفت. نگاهم بین بچههام جابهجا شد. گفتم:
ببین عزیزم… بعضی چیزا زمان میبره. مثل وقتی مریض میشی، دارو میخوری، ولی همون لحظه خوب نمیشی. خدا هم داره کمک میکنه، فقط ما نمیبینیم.
زینب آروم گفت:
__ بابا خیلی وقته اینجوریه همش بدتر شده، خوب نشده
لبخند زورکی زدم، دست زینب رو گرفتم.
ما هم، باید براش دعا کنیم، وهم صبر داشته باشیم.
امیرحسن یه کم نگاهم کرد، بعد آروم گفت:
باشه…بازم دعا میکنم
کشیدمش تو بغلم.
آفرین پسرم نباید نا امید بشیم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\