زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۳۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ فردا رو نمی
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۳۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
پسرم، اونو ول کن؛ بیا بریم برات زن بگیرم. میگه:
«نه، من هنوز خونه ندارم.»
میگم:
«عیبی نداره، وام میگیری، ما هم کمکت میکنیم؛ بریم یه دختر درستوحسابی برات بگیریم.»
میگه: «من از شرایط زندگیم راضیم.»
منم غصه و ماتم گرفتم… نمیدونم چیکار کنم.
مامانم نچنچی کرد و سری به تأسف تکون داد.
ـ وقتی پسرت بزرگ شد و موقع ازدواجش رسید، اگه خودت براش آستین بالا نزنی و دستبهکار نشی، رندهای تو خیابون این کار رو انجام میدن. اونوقته که دیگه هرچی هم تو سرت بزنی، فایدهای نداره.
یه دفعه یادم اومد که چند ماه پیش جواد بهم گفت یه دختره رو دیده خوشش اومده. به مامانم گفتم:
«بهتر نیست تا خدمتش تموم نشده، یه دختر براش نامزد کنی که وقتی خدمتش تموم شد، برن سر زندگیشون؟»
لبخند ملیحی زد.
«اتفاقاً خودمم تو فکرشم. یه چند تا از دخترای فامیل رو نشونه کردم، ولی هیچکدوم اونجوری که باید، به دلم ننشسته.»
خندهی صداداری کردم.
«مامانِ جواد خودش یه دختر زیر سر داره.»
انگار منتظر شنیدن همچین خبری نبود. گرهای توی ابروش انداخت و پرسید:
ـ وااا! کی؟
«با برادرش دوسته.»
ـ برادرش کیه؟
«اسمش مرتضیه. اونم سربازه؛ تو یه پادگان خدمت میکنند. مثل اینکه یه دفعه با مرتضی رفته بوده دم دانشگاه؛ خواهرشو دیده بوده.»
ـ پس چرا تا حالا به من چیزی نگفته؟
«به شما روش نشده بگه. به من گفت، منم انقدر درگیر این گاوداری و بدهکاریِ محمد و اینها شدم که فراموش کردم در این مورد باهاش حرف بزنم. داداشم چقدر هم اون موقع اصرار داشت که بریم خواستگاریش.»
مامانم ناراحت شد و گفت:
ـ من از غریبه دختر نمیگیرم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۳۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) پسرم، اونو ول
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۳۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ چرا مامان؟ خب میریم تحقیق میکنیم. خودتم که دیدی چه ازدواجهای فامیلی بوده که نساختن، از اون طرف کلی ازدواج غریبه بوده که سالهای سال با هم زندگی کردن.
– نه، من خوشم نمیاد.
– عه! همین الان خودتون گفتین اگه براش آستین بالا نزنیم، رندهای خیابون میزنن!
– درسته، گفتم، از سربازی هم بیاد براش زن میگیرم، ولی از آشنا، نه از غریب.»
– خب مامان جان، شاید اون آشنایی که شما خوشت میاد، جواد خوشش نیاد. حالا این خواهر هم خدمتیش به دلش نشسته همین خوبه دیگه بریم خواستگاریش
– خودم با جواد حرف میزنم، قانعش میکنم.
– باشه… انشاالله که جواد راضی شه.
مامانم چادرشو روی سرش مرتب کرد، خداحافظی کرد و رفت.
رفتم کنار رختخواب ناصر. بیدار بود و نگاهشو دوخته بود به سقف.
دستشو گرفتم و صداش زدم:
– ناصر جان…
محلم نداد. دوباره صداش زدم:
– ناصرم… عزیزم.
سرشو چرخوند سمتم، یه نگاه دلخوری بهم انداخت و دوباره روشو برگردوند.
خم شدم، صورتشو بوسیدم با دستم نوازشش کردم. با لحن محبتآمیز گفتم:
– ناراحتی که پیشت نبودم؟ به خدا کار پیش اومد مجبور شدم برم، وگرنه خودت میدونی تو همهی زندگی منی.
یه آه از ته دلش کشید که تمام وجودمو سوزوند. دستشو گذاشتم روی سینهم، محکم گرفتمش و آروم گفتم:
– چی شده عزیزم؟ از دست من ناراحتی؟ ناصر جان من برای گذران زندگیمون مجبورم از خونه برم بیرون. ولی فردا رو بهت قول میدم همینجا کنارت باشم.»
آروم روشو کرد سمت من. از اون تبسمی که روی لبش نشست فهمیدم دیگه ازم دلخور نیست...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۳۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ چرا مامان؟
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۳۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
لبخند گرمی بهش زدم و پرسیدم:
— منو میشناسی؟ میدونی اسمم چیه؟
ساکت موند؛ فقط نگام کرد.
گفتم:
— مهم نیست عزیزم، انشاءالله یادت میاد... خودم بهت میگم… من نرگسم، همسر تو. همونی که روز خرید عروسی ازم پرسیدی چی میخوای و من گفتم عروسک، تو هم برام خریدی.
آهی کشید و نگاهشو ازم گرفت و به سقف اتاق دوخت.
یه حسی بهم میگفت خودش هم از این حال و روزش راضی نیست، ولی دیگه دست خودش نیست؛ یادش نمیاد…
نگاهم رو دادم بهش:
— ببخشید ناصر جان، من میخوام شام درست کنم باید از کنارت برم
سری به تایید تکون داد... از کنارش بلند شدم اومدم آشپزخونه. مشغول درستکردن شام شدم که امیرحسن اومد کنارم و گفت:
— مامان، میشه قورمهسبزی درست کنی؟
اول خواستم بگم نه، دیر شده؛ ولی بعد به خودم گفتم شاید دل بچهم خیلی خواسته. چشمی گفتم و مواد قورمهسبزی رو ریختم تو زودپز، وضو گرفتم برای نماز و دوباره برگشتم کنار ناصر نشستم. شروع کردم براش از گذشته تعریف کردن. از اینکه باهاش حرف میزنم خیلی خوشحال میشه و با لبخند به حرفهام واکنش نشون میده... اما هیچکدوم و یادش نمیاد.
صدای اذان مغرب به گوشم خورد. خیلی دلم میخواد برم مسجد نماز جماعت، ولی نمیتونم… آهی از سر حسرت کشیدم و نمازم رو خوندم. کمک کردم ناصر هم نمازش رو بخونه.
اومدم آشپزخونه، سالاد درست کردم، برنج رو دم گذاشتم و سفرهٔ شام رو چیدم. برگشتم پیش ناصر:
— میخوای کمکت کنم بیای سر میز آشپزخونه با ما شام بخوری؟
کمی فکر کرد... سرشو به نشونهٔ تأیید تکون داد.
دستشو گرفتم؛ بلند شد همراه من اومد آشپزخونه. روی صندلی نشست. بچهها تا دیدن باباشون اومده سر میز، خیلی خوشحال شدند... امیرحسن فوراً کنار باباش نشست و گفت:
— بابا، من اینجام. هرچی خواستی بگو تا بهت بدم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۳۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) لبخند گرمی بهش
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۳۴
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
— بابا، من اینجام. هرچی خواستی بگو تا برات بکشم.
ناصر نگاه کوتاهی بهش انداخت.
— باشه.
امیرحسن با عجله کفگیر رو برداشت تا برای باباش برنج بکشه، اما هول شد؛ نصف برنج ریخت تو بشقاب و نصفش روی میز. سریع یه قاشق برداشت و برنجهای ریخته شده رو جمع کرد ریخت توی بشقاب خودش و نگاهش رو دار به منو ناصر
— اینا رو خودم میخورم، سفره تمیزه.
بعد دوباره برای باباش برنج کشید. قاشق خورشت رو برداشت و هفتهشت تا گوشت گذاشت تو بشقاب ناصر.
زینب با لحن معترض و آهسته گفت:
— عه! پس ما چی بخوریم؟ سبزی پخته؟
امیرحسن رو کرد به زینب آروم، لبخونی کرد:
— هیس… میشنوه، ناراحت میشه. من سهم خودمو دادم به بابا. خودم دیگه گوشت نمیخورم.
زیر لب گفتم:
— گوشت هست، دعوا نکنید.
امیرحسن زیرچشمی نگاهی به زینب انداخت.
— ما نمیخوایم بده زینب بخوره سیر شه!
با سرِ پایین، آروم گفتم:
— بعدِ این همه وقت، باباتون اومده سر میز با ما غذا بخوره… پیله نکنید بهم.
عزیز هم برای تأیید حرفم گفت:
— بچهها، مامان راست میگه. ساکت باشین.
بچهها شروع کردن به خوردن. منم، برای اینکه گوشت بیشتر به بچهها برسه، فقط سبزی و لوبیا ریختم رو برنجم و یه قاشق گذاشتم دهنم. نگاهم افتاد به امیرحسن؛ خودش غذا نمیخورد، همهی حواسش به باباش بود. ناصر یه قاشق برنج و خورشت گذاشت دهنش.
امیرحسن ظرف سالاد رو گذاشت جلوی ناصر.
— بابا، سالادم بخور.
نگاهمو دادم به عزیز و امیرحسین؛ اونها هم حواسشون به ناصر بود. زینب هم یه چشمش به ظرف غذا بود، یه چشمش به باباش.
بیشتر از اینکه دلم برای ناصر بسوزه، برای بچههام سوخت… مخصوصاً امیرحسن، دلم آتیش گرفت...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۳۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) — بابا، من ای
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۳۵
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
با لبخندهای مصنوعی که بر لبم نشوندم تلاش دارم بچههام متوجه ناراحتیم نشن. شام خوردیم تموم شد رو کردم به ناصر
کمکت کنم بری تو رختخوابت
تا ناصر با سر حرفم رو تایید کرد بچهها ریختن دورش امیر حسن که کنارش نشسته بود فوری دستشو گرفت... عزیزم اومدی یه دست دیگشو گرفت امیرحسین اومد کنار امیر حسن ایستاد
تو برو کنار بذار من دست بابا رو بگیرم
امیر حسن محکم و قاطع جواب داد
چرا
تو کوچیکی نمیتونی
امیر حسن محکم دست ناصر گرفت
خوبم میتونم
عزیز و امیرحسن ناصر رو تا رخت خوابش آوردن ناصر همین که نشست نگاهش رو داد به امیرحسن با سرش اشاره کرد بیا جلو... امیر حسن نشست کنارش و نگاهش رو دوخت به چشمهای باباش
جانم بابا
ناصر با محبت دست کشید رو سرش
وااای بچم از ذوقش خنده پهنی روی لبش نشست و دست انداخت گردن ناصر رو خودش رو انداخت تو بغلش، ناصرم دست انداخت دور کمرش... همینطور که نگاهم به صورت ناصره احساس کردم کلافه شد دست امیرحسنو گرفتم
عزیزم میای کنار
چرا بیام میخوام تو بغل بابا بمونم
بابا نمیخواد تو ناراحت شی چیزی نمیگه ولی کلافه شده
امیرحسن از آغوش ناصر خودشو جدا کرده گله مند گفت...
__ خودش دست کشید رو سرم بعداً من تو بغلش بودم منو بغل کرد چرا میگی بیام؟
آره دیدم
عزیزم نگاه به چهره خسته بابا بنداز، الان میخواد استراحت کنه
امیرحسن با چشمای نمزده عقب رفت و کناری نشست و زانوهاش رو بغل گرفت
با دیدن این صحنه دلم که نه همه وجودم سوخت
ناصر دراز کشید پتو کشیدم روش اومدم کنار امیر حسن دستش رو گرفتم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۳۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) با لبخندهای م
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۳۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
پاشو بشینیم رو مبل با هم حرف بزنیم. از جاش بلند شد دوتایی نشستیم روی مبل زینب دوید اومد کنارم نشست
با منم حرف بزن
باشه با هر دوتون حرف میزنم
امیر حسین و عزیزم روبه روم ایستادند و نگران نگاهشون رو دادن بهم
من حرفی نداشتم بزنم میخواستم امیر حسن رو از این حالت بیارم بیرون موندم چی بهشون بگم امیر حسن رو کرد به من
مامان چی میخواستی بهم بگی
تو دلم گفتم خدایا کمکم کن اینها نگاهشون رو دادان به من و منتظرن... یه دفعه به دلم افتاد و گفتم
بیاید برای بابا دعا کنیم
امیر حسن گفت
من همیشه دعا میکنم ولی خدا محلم نمیده
ای وااای من نمیخوام بچهم یه همچین تصوری از خدا داشته باشه
دستای کوچیکشو گرفتم تو دستم، کشیدمش سمت خودم. زینبم چسبید بهم
گفتم:
نه مامان… چرا همچین حرفی میزنی؟ خدا همیشه میشنوه، فقط ما فکر میکنیم نمیشنوه چون همون لحظه جواب نمیده.
امیرحسن لبشو جمع کرد
پس چرا بابا خوب نمیشه؟
نفسم گرفت. نگاهم بین بچههام جابهجا شد. گفتم:
ببین عزیزم… بعضی چیزا زمان میبره. مثل وقتی مریض میشی، دارو میخوری، ولی همون لحظه خوب نمیشی. خدا هم داره کمک میکنه، فقط ما نمیبینیم.
زینب آروم گفت:
__ بابا خیلی وقته اینجوریه همش بدتر شده، خوب نشده
لبخند زورکی زدم، دست زینب رو گرفتم.
ما هم، باید براش دعا کنیم، وهم صبر داشته باشیم.
امیرحسن یه کم نگاهم کرد، بعد آروم گفت:
باشه…بازم دعا میکنم
کشیدمش تو بغلم.
آفرین پسرم نباید نا امید بشیم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
هدایت شده از خدام کانال یاوران مهدی
✨مسابقه بزرگ میثاق فاطمی✨
به عشق حضرت زهرا (س) و در مسیر یاری امام زمان
بدون قرعهکشی 🎁
بدون آزمون و امتحان 📚
کاملاً ساده و رایگان👌
فقط با یه قدم کوچیک، میتونی برنده یکی از جوایز معنوی زیر باشی: 👇
🎁 ۴ کمک هزینه ۸ میلیونی سفربه کربلا
🎁 ۳ کمک هزینه ۴ میلیونی سفربه قم
🎁 ۱۵۰ کتیبه فاطمی
✅ برای اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه میثاق فاطمی کافیه وارد کانال یاوران مهدی بشی و پیام سنجاق شده بخوانی☺️👇👇
https://eitaa.com/joinchat/423101323Cb08b8029e5
#255
الگوی مقاومت- ثامن 51.mp3
زمان:
حجم:
7.2M
▪️🌱▪️
🎙صوتی
در جنگ نامتقارن چهار رمزِ
مقاومت را از
حضرت زهرا سلام الله علیها بیاموزید.
#بسیج
#شهادت_حضرت_زهرا سلام الله علیها
#ثامن۵۱
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۳۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) پاشو بشینیم رو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۳۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
امیر حسن کامل چرخید سمتم
آخه چرا هر چی دعا میکنیم خوب نمیشه؟
زینب به تایید حرفش گفت
امیر حسن راست میگه چرا بابا خوب نمیشه
دستای هر دوشونو گرفتم، کشیدم سمت خودم
— ببینین مامان… یه چیزی هست که باید بدونین. ما وقتی دعا میکنیم، خدا همون لحظه میشنوه. هیچوقت هم نمیگه نه، من گوش نمیدم. ولی جواب دادنِ خدا همیشه مثل چیزی که ما میخوایم نیست.
امیرحسن با نگرانی گفت:
— چیه مامان؟
نفسم رو آهسته بیرون دادم، دست کشیدم روی سرش:
— باباتون خیلی سختی کشیده. تو جنگ بوده، ذهنش خستهست… خستهها دیر خوب میشن.
خدا داره کمک میکنه، فقط ما هنوز کامل نمیبینیم. ببینید امشب اومد با ما شام خورد... این یعنی حالش بهتر شده
همین جواب دعاست دیگه
امیرحسین گفت:
— یعنی میگید به دعاهامون ادامه بدیم؟
— آره مامان نباید نا امید بشید
ولی یه چیزو مطمئن باشین… خدا هیچ وقت دعاهای بچههارو بیجواب نمیذاره.
شاید یه کم طول بکشه، ولی حتماً یه خوبی توش هست.
صورتم رو بهشون نزدیک کردم پیشونیشونو بوسید و گفتم:
هیچ وقت از رحمت خدا ناامید نشید
عزیز رو کرد به امیر حسن
تو الان کوچیکی متوجه نمیشی بزرگ که بشی میفهمی که چرا یه وقتها آدمها دعاهاشون مستجاب نمیشه
حرفش که تموم شد دستش رو گذاشت پشت کمر امیر حسین
بیا بریم تو اتاقمون من درس دارم
بریم منم فردا امتحان ریاضی دارم باید تمرین حل کنم
اون دوتا که رفتن امیر حسن هم رفت تو اتاقش
زینب رو کرد به من
امروز خانممون یه چیزی بهمون یاد داد که بهش میگن اوریگامی برم بیارم ببینی
حرفش رو تحویل گرفتم و گفتم
__ آره عزیزم برو بیار
رفت و با یه قایق کاغذی اومد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۳۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) امیر حسن کامل
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۳۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
قایق کاغذی رو از دستش گرفتم، نگاهی بهش انداختم و پرسیدم:
_ اینو خودت درست کردی؟
سرش رو به نشونهی تأیید پایین انداخت
_ آره.
ابرو دادم بالا، لبخندی زدم -
_ بهبه، چه تمیز درست کردی! آفرین به تو، خیلی قشنگه
قایقش رو از من گرفت
_ برم مشقمامو بنویسم
_برو عزیزم
زینب قدم برداشت سمت اتاقش منم وضو گرفتم، اومدم تو اتاق خوابمون، سجاده رو پهن کردم و نشستم سر سجاده، رفتم تو فکر حرفهای مه بچههام سر میز ناهار زدن، مخصوصاً عکسالعملهای امیرحسن. خیلی دلم هم برای ناصر و برای بچههام سوخت و اشک از چشمانم سرازیر شد - یه لحظه به خودم گفتم:
شاید من برای ناصر اونطوری که باید دعا نکردم
ذهنم رو متمرکز کردم که چه نذری کنم کدوم عزیز رو در خانهی خدا واسطه قرار بدم که خدا رحمش به بچههای من بیاد -همینطوری که اشکهام سرازیره، سرم رو گرفتم بالا
خدایا، خودت کمکم کن - به کدوم آبرودار در خونت توسل کنم که همسرم رو شفا بدی؟ خدایا، خودت میدونی که از زندگیم هیچ گلایه و شکایتی ندارم؛ افتخار میکنم که پرستار همسر جانبازم هستم، ولی در مقابل بیقراری بچههام طاقت ندارم
اشکهام روی گونههام سر میخورد و دلم از درد و دلتنگی پر شد
_ خدایا، خودت دل بچههامو آروم کن نعمت قوی بودن رو به من دادی، به بچههامم بده اینها دل کوچیکشون طاقت دیدن شرایط باباشونو ندارن
نفسی عمیق کشیدم، و نجوام با خدا رو ادامه دادم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۳۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) قایق کاغذی رو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۳۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خدایا قسمَت میدم به پنجتن آل عبا دست منو بگیر و راهنماییم کن.
من چه نذری کنم برای شفای شوهرم؟ درِ خونهی کدوم یک از عزیزانت برم؟ یکه مرتبه مزار شهدای امامزاده عقیل جلوی چشمم مجسم شد و به دلم افتاد نذر چهل روز زیارت این عزیزان رو کنم و گفتم:
خدایا من چهل روز به زیارت و فاتحهخونی این عزیزان میرم و این شیرمردان با غیرت رو در خونت شفیع قرار میدم که تو ناصر همسرم رو شفا بدی.
صدای زینب که مرتب داره میگه
_مامان مامان کجایی و دنبالم میگرده به گوشم خورد و منو از حال و هوای مناجاتم بیرون آورد. برای اینکه از این صدا، ناصر بیدار نشه و اذیت نشه، سریع از سر سجاده بلند شدم و درِ اتاق رو باز کردم.
_ زینب جان من اینجام
زینب که وسط حال ایستاده بود قدم برداشت سمت من که دیدم پشت سرش امیرحسنم از اتاقش اومد بیرون.
زینب پرسید
_ چرا اومدی تو اتاق خوابتون نماز میخونی؟
لبخندی زدم
_ با من چیکار داری؟
_ هیچی اومدم تو حال ببینمت دیدم نیستی
امیرحسن که داشت با دقت به حرفهای ما گوش میکرد اومد پیشم.
_ داشتی برای بابا دعا میکردی؟ میخواستی ما نبینیم؟
لبخند گرمی بهش زدم.
_ اومدم اینجا دعا کنم. اما نه اینکه شما نبینین، میخواستم بهتر تمرکز کنم
مظلومانه و با لحن ملتمسانه گفت:
_ میشه خواستی برای بابا دعا کنی منم صدا کنی؟ با هم دعا کنیم؟
حرفش تموم نشده بود که زینب چادرنمازی رو که سرم بود و تندتند کشید و پشت سر هم گفت:
_ مامان منم صدا کن، مامان منم صدا کن...
امیرحسن رو کرد بهش و با تندی گفت:
_ هر کاری من بخوام انجام بدم تو میگی منم باید باشم
زینب هم با تندی جواب داد:
_ به تو چه، میخوام باشم تو چیکار من داری؟
تیز نگاهشو از امیرحسن گرفت و داد به من.
_ مامان صدام کن... باشه؟ صدام کنیها!...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\