eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
603 عکس
306 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
حسینیه‌ی ما فرش هاش بسیار کهنه و قدیمی شده. قصد داریم براش فرش دست دوم تهیه کنیم. قیمت خرید سه تا فرش دست دوم بالای سی میلیون میشه. یا علی بگید کمک‌کنید بتونیم سه تا فرش برای حسینیه بخریم هر کس هر مقدار که توان دارد می‌تواند شماره کارت 👇👇 5892107050025454 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @shahid_abdoli لینک قرارگاه گروه جهادی: https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a عزیزان، این اجازه رو به گروه جهادی ما بدید که احیاناً اگر مبلغی اضافه اومد، صرف کارهای خیر شود🙏
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
حسینیه‌ی ما فرش هاش بسیار کهنه و قدیمی شده. قصد داریم براش فرش دست دوم تهیه کنیم. قیمت خرید سه تا فر
این حسینیه و گروه جهادی مورد تایید هست. فرش های حسینیه بسیار کهنه و پاره هست طوری که مردم برای نشستن به سختی جای سالم پیدا میکنن بشینن هر کس میتونه کمک کنه و برای خودش باقی صالحات درست کنه💐
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۴۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) رو کردم بهشون
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) زنگ زدم صدای ناهید اومد _کیه؟ وااای خدا به خیر بگذرونه اینم اینجاست. جواب دادم _ منم باز کن در باز شد وارد شدم سلام جمعی دادم همه جواب سلاممو گرفتن، ناهیدم جواب گرفت با همشون احوالپرسی کردم به تعارف مادر شوهرم نشستم روی مبل یه سینی چایی روی میز بود عمه یه استکانش رو گذاشت جلوی من _ بخور از راه اومدی میچسبه نگاهم رو دادم بهش _ خیلی ممنون پدر شوهرم رو کرد به من _ حاج مرتضی آدم خوبیه باهاش کنار بیا _ آقا جون اگر پیشنهاداتشم مثل خودش که شما میفرمایید خوبه، خوب باشه، چشم باهاش کنار میام محمد توپید به من _ تو باید تشخیص بدی که پیشنهادش خوبه یا نه؟ با لحن قاطعی جواب دادم ّ_ اندازه سهم خودم بله چشم‌هاش رو ریز کرد و با لحن طلبکارانه ای گفت _ سهم خودم کدومه! اونجا برای بابام بوده که بین پسرهاش تقسیم کرده اگر سفارش‌های پدر مادرم نبود من یه لحظه‌ام نمیگذاشتم اینجا بشینی که بخوای نظر بدی حرفش خیلی ناراحت و عصبیم کرد خواستم جواب بدم که چشمم افتاد به پدرشوهر و عمه‌م که نگران نگاهشون رو دوختن به من... خشمم رو فرو بردم و آروم گفتم _ چه منطقی حرف بزنی چه غیر منطقی یک سوم اون گاوداری برای ماست و من روش نظر میدم. گوشم به صدای ناهید بود به خودم گفتم الان اظهار نظر می‌کنم اما با تعجب هیچ صدایی ازش در نیومد تو دلم گفتم فقط خدا می‌دونه که چه کاسه‌ای زیر نیم کاسه ناهیده صدای زنگ خونه بلند شد ناهید بلند شد بره آیفون را برداره که محمد ایستاد بهش گفت _ تو بشین، حاج مرتضی‌ست خودم باز می‌کنم محمد آیفون برداشت _کیه؟ دکمه آیفونو زد _ بفرمایید تو حاج مرتضی نمی‌دونم چرا اصلاً حس خوبی به این حاج مرتضی ندارم فکر می‌کنم می‌خواد گاوداری رو از چنگمون دربیاره... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۴۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) زنگ زدم صدای ن
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) محمد رفت تو حیاط؛ استقبال حاج مرتضی، و بعد از چند لحظه با هم وارد خونه شدند. همه به احترامش بلند شدیم و بعد از سلام‌وعلیک نشست پیش پدرشوهرم. ناهید یه سینی چایی آورد. محمد ازش گرفت، به همه تعارف کرد و چایی برداشتیم. پدرشوهرم رو کرد به حاج مرتضی: _ خدا خیرت بده که توی این زمونه هوای ما رو داری. حاج مرتضی بادی به قبقبه‌ش انداخت و روی مبل خودش رو جا به جا کرد: _ وظیفه‌ست حاج نصرالله. بچه‌های تو هم مثل بچه‌های خودم می‌مونن. به بچه‌های تو کمک کنم انگار پولم رو از این جیبم گذاشتم توی اون یکی جیبم. پدرشوهرم که محو صحبت‌های حاج مرتضی شده بود، لبخندی از ته دل زد: _ خدا از بزرگی کمت نکنه حاجی، الهی خیر ببینی. حاج مرتضی رو کرد به من: _ شما نرگس خانم هستید؟ پدرشوهرم نگذاشت من جواب بدم و گفت: _ بله، ایشون خانم آقا ناصره. حاج مرتضی سری تکون داد: _ همسرتون چطورن؟ _ الحمدلله، خدا رو شکر. حاج مرتضی رو کرد به پدرشوهرم: _ بریم سر اصل مطلب. پدرشوهرم با تبسمی که بر لبش داشت گفت : _ شما پونصد متر از زمین گاوداری رو بخری مشکل ما حل میشه. حاج مرتضی نفس بلندی کشید: _ من با پونصد متر زمین کاری نمی‌تونم بکنم حاجی. بعدم زمین خالی به کار من نمیاد. پدرشوهرم متحیر نگاهش کرد و حاج مرتضی ادامه داد: _ من می‌خوام تو گاوداری شریک شم. محمد آقا بهم گفت که محسن پسر کوچیکت سهمش رو نمی‌فروشه. منم برای اینکه کمکی به شما کرده باشم گفتم باشه. نصف سهم محمد آقا و نصف سهم آقا ناصر رو شریک می‌شم. بعدم تمام بدهی گاوداری رو خودم یک‌جا پرداخت می‌کنم؛ بعد شما اقساطی به من برگردونید. چشم‌هام از این همه رندی داره از کاسه سرم می‌زنه بیرون. خودخوری کردم ببینم پدرشوهرم و محمد چی می‌گن... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
حسینیه‌ی ما فرش هاش بسیار کهنه و قدیمی شده. قصد داریم براش فرش دست دوم تهیه کنیم. قیمت خرید سه تا فرش دست دوم بالای سی میلیون میشه. یا علی بگید کمک‌کنید بتونیم سه تا فرش برای حسینیه بخریم هر کس هر مقدار که توان دارد می‌تواند شماره کارت 👇👇 5892107050025454 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @shahid_abdoli لینک قرارگاه گروه جهادی: https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a عزیزان، این اجازه رو به گروه جهادی ما بدید که احیاناً اگر مبلغی اضافه اومد، صرف کارهای خیر شود🙏
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۴۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) محمد رفت تو حی
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) پدرشوهرم و محمد جوابی ندادند. چند لحظه ساکت موندم ببینم پدرشوهرم یا محمد حرفی می‌زنن یا نه. نمی‌دونم چرا ساکتن. دیگه طاقت نیاوردم و گفتم: _ حاج‌آقا، شما هم می‌خواید با گاوداری شریک شید و هم ما رو بدهکار خودتون کنید؟ یعنی ما از این بدهی خلاص می‌شیم، میایم زیر بدهی شما؟ خودشو جابه‌جا کرد. _ ببخشید، من خیّر نیستم که بخوام بدهی‌های شما رو بدم. باید یه سودی هم برای خودم داشته باشه. خیلی این حرفش بهم برخورد. نگاهم رو بین پدرشوهرم و محمد و عمه و ناهید چرخوندم ببینم حرفی می‌زنن. همشون ناراحت شده بودن، ولی اعتراض نمی‌کردن. رو کردم بهش: _ این چه حرفیه می‌زنی؟ مگه ما از شما کمک خواستیم؟ شما به‌عنوان مشتری برای بخشی از زمین گاوداری اومدی اینجا، ما هم قبول کردیم. فقط همین. زمین خالی به چه درد من می‌خوره؟ اونم پونصد متر. خودتون بودید قبول می‌کردید؟ _ من اگر بودم اول از واقعیت معامله مطلع می‌شدم، بعد همه رو جمع می‌کردم اینجا. _ ببینید خانم، طرف حساب من شما نیستید. من با زن جماعت معامله نمی‌کنم. روی صحبت من این دوتا آقا هستن. شما اظهار نظر نکنید. نتیجه هرچی شد قبول کنید. به خودم گفتم این‌طوری نمی‌شه. من یه جوابی باید به این آقا بدم که هرچی از دهنش درمیاد نگه. خودمو کمی دادم جلوی مبل: _ حاج‌آقا، وقتی یه طرف این معامله من هستم، چطوری نظر ندم؟ نکنه چون دستتون رو خوندم می‌خواید حذفم کنید؟ حاج مرتضی رنگ از روش پرید و ناراحت رو کرد به پدرشوهرم: _ چی داره می‌گه این عروست؟ محمد اومد حرف بزنه که پدرشوهرم نذاشت و رو به حاج مرتضی گفت: _ عروسم داره درست می‌گه. شما تا دیروز یه حرفی می‌زدید، امروز اومدید دارید یه حرف دیگه می‌زنید. این‌طوری شما دارید می‌گید، ما نیستیم. حاج مرتضی ایستاد و گفت: پس من می‌رم. شما اهل معامله نیستید... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۴۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) پدرشوهرم و مح
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) هیچکی نگفت نرو همه نگاش کردند...حاج مرتضی فکر کرد اگر بگه میخوام برم جلوش رو میگیرن و اصرار میکنن که بمون ولی وقتی سکوت ماها رو دید از حرفش پشمون شد و پا پا کرد و روکرد به پدر شوهرم _ برم حاجی پدر شوهرم ساکت سرشو انداخت پایین . _ حاجی من اگه برم دیگه برنمی‌گردما . بازم جوابی نشنید حاج مرتضی رفت بیرون و کفش‌هاشو پوشید و خدا حافظی کرد... پدر شوهرم به محمد گفت _ پاشو برو تو حیاط بدرقش ولی اصلاً تعارفش نکن که برگرده محمد رفت تو حیاط بعد چند لحظه در حیاط رو بست و اومد تو خونه پدر شوهرم رو کرد به محمد _ رفت؟ _آره بابا رفت درُ بستم اومدم ابرو داد بالا لبش رو برگردوند _ عجب آدمی بودا، احتیاج ما رو دیده می‌خواست مالمونو از چنگمون در بیاره... آخه بگو مرد تو مکه رفتی سنی ازت گذشته گیرم که ما از سر احتیاجمون راضی می‌شدیم و به تو میفروختیم این مال به تو حلال بود؟ عمه رو کرد به محمد _ این دوباره میاد پیش تو محلش ندیا محمد سرش رو انداخت بالا _ نه، مامان روزی که اومد و گفت من میخوام کمکتون کنم اینطوری حرف نمیزد رو کردم به محمد _ چرا از همون روز اولم از حرف زدنش معلوم بود که ریگی به کفش داره شما متوجه نمیشدی محمد صورتش از حرفی که بهش زدم برافروخته شد و ناراحت چرخید سمت من _ کسی از تو نظر خواست؟ قصد چزوندنش رو نداشتم فقط خواستم بگم تو متوجه نیت‌ش نشده بودی... ولی وقتی اینطوری ناراحت شد دلم از حرفی که زدم خنک شد جوابش روندادم و از روی مبل بلند شدم رو به پدر شوهر، مادر شوهرم گفتم _ ببخشید کاری که نیست من برم خونمون محمد گفت _ از اولم کسی به تو کار نداشت عادت کردی خودت رو نخود هر آشی کنی جواب دندون شکنی دارم که بهش بگم ولی محمد کینه‌ایه و دنبال فرصت اون سیلی که از من خورده تا تلافی کنه اینجا هم کسی نیست از من دفاع کنه... پدر شوهر مادر شوم که زورشون بهش نمیرسه ناهیدم که طرفدارشه. اگر دستش روم بلند شه بد کتکم میزنه هیچ جوابی بهش ندادم و اومدم توایوون و گفتم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۴۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) هیچکی نگفت نر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) خدا حافظ باغیض جواب داد برو به جهنم برو جایی که نادر رفت صدای پدر شوهرم اومد عه بس کن دیگه بابا ندیدی چی به من گفت انگار یکی بهم گفت زود باش تا نیومده سمتت بزنت برو... پا تند کردم سمت در حیاط و در رو باز کردم و دو پا داشتم دو پا هم قرض کردم و به سرعت از در خونه فاصله گرفتم... چندباری برگشتم پشتم رو نگاه کردم ببینم دنبالم میاد... ازترس ثپش قلب گرفتم خدا رو شکر دنبالم نیومد خودمو رسوندم خونه تا مامانم نگاهش به من افتاد پرسید: _چی شده چرا انقدر رنگت پریده؟ هرچی شده بوده براش تعریف کردم _:خوب کردی مامان زودتر اومدی و سر به سرش نذاشتی شاید اگه ادامه می‌دادی حتماً می‌زدت _ آره خودمم همین فکرو کردم که سریع از خونشون اومدم بیرون _:نرگس یه چیزی نذر کن بزار این گره‌ای که به کار گاوداری افتاده باز شه _ باشه مامان نذر میکنم یه شهیدی هست تو بهشت زهرا اسمش نوید صفریه این شهید تو وصیت نامه‌اش نوشته هر کسی نمیدونم چهل بار، یه بار زیارت عاشورا بخونه من حاجتشو میدم یادم رفته مادر یه همچین چیزی گفته _ اتفاقاً خودم وصیت نامه‌شو دارم بذار برم بیارم بخونم اومدم از توی کتابخونه وصیت نامه شهید صفری رو پیدا کردم برگشتم پیش مامانم و گفتم بزار برات بخونم _ زیارت عالی و پرفیض زیارت عاشورا را بخوانید از طرف من و به ارباب ابراز ارادت کنید. آه که تمام حسرتم این است که چقدر دیر فهمیدم زیارت عاشورا چیست و حیف که فقط روزی یک مرتبه نصیبم نشد؛ و بدانید هرکه چهل روز عاشورا بخواند و ثواب آن را هدیه بفرستد، حتما تمام تلاش خود را به اذن خدا خواهم کرد تا حاجت او را بگیرم و اگر نه در آخرت برای او جبران کنم. حتی یک عاشورا هم قیامت می‌کند با روضه ارباب از زبان مادر و خواهرش.ان شاء الله شرمنده شما نباشم.» خوندن این وصیت نامه یه حال معنوی خاصی بهم داد وصیت نامه رو بوسیدم و گذاشتم توی کتابخونه تو دلم گفتم. خدایا من چهل بار زیارت عاشورا در چهل روز میخونم... در آخرم خونه‌ خودم به خاطر ناصر نمیتونم، خونه مادر شوهرم روضه امام حسین برگزار میکنم.‌.. _______________________ سلام وقت بخیر یه ضرب المثل ایرانی هست وقتی نادر شاه برای جنگ با قزلباشهای اومد در شهر قوچان اونجا یکی از فرماندهانش نیمه شب نادر شاه رو در خواب کشت و نادر دیگه برنگشت از اون به بعد شد ضرب المثل که تو هم برو همونجایی که نادر رفت جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۴۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خدا حافظ باغی
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) برگشتم پیش مامانم و نذرم رو بهش گفتم لبخندی زد _ ان‌شاالله که یه مشتری خوب برای زمین گاو داری بیاد سرم رو گرفتم بالا ان‌شاالله مامانم ایستاد و چادرش رو روی سرش مرتب کرد و خدا حافظی کرد رفت. اومدم کنار بستر ناصر نشستم و آروم زمزمه کردم _ عزیزم میخوام تا چهل روز، هر روز برم سر مزار شهدا زیارت عاشورا بخونم و اونها رو در خونه خدا شفیع قرار بدم که شفای تو رو از خدا بخوان. نفس بلندی کشیدم هر روزم بعد از نماز صبح تا چهل روز زیارت عاشورا بخونم و هدیه کنم به شهید نوید صفری و این شهید رو شفیع قرار بدم در خونه خدا و ازش بخوام از خدا بخواد این گره کوری که به گاوداری خورده رو باز کنه یه دفعه دیدم قطرات اشک از گوشه چشم ناصر قل خورد و ریخت روی بالشتش برام تعجب آوره چون ناصر خوابه، یعنی شنید من چی گفتم! یا شایدم هم زمان با حرفهای من داشته خواب تاثیر گذاری میدیده. بغض گلوم رو گرفت. با همین بغضی که در گلو دارم خم شدم بوسه آرومی به پیشونیش زدم و تو دلم گفتم ای خدا شوهرم رو شِفا بده صدای زنگ گوشی خونه سکوت اتاقو شکست. از کنار ناصر بلند شدم، صفحه دستگاه رو نگاه کردم؛ شماره مش‌رحیمه گوشی رو برداشتم _ سلام مش‌رحیم، حالتون خوبه؟ _ سلام دخترم، الحمد‌الله... زنگ زدم یه خبر خوب بهت بدم _ خیر باشه ان‌شاالله؟ من رفتم جهاد مشتاق پرسیدم _ خب چی شد؟ با هیجان جواب داد: _ رفتم گفتم میخواهیم یه مرغداری کوچیک بزنیم خیلی از پیشنهادم استقبال کردند... گفتن میایم برسی میکنیم اگر جاش مهیا باشه، وام هم بهتون میدیم . گفتم اول از همه به شما خبر بدم که بدونین کارا داره رو به راه می‌شه. از خبرش خوشحال شدم و گفتم: _ چه خوب اگر وام بدن من دیگه همه طلاهام رو نمیفروشم یکی دو تا تیکه‌ش رو برای اول کار میفروشم _ منم برای همین زنگ زدم که بدونی وام هست طلا نفروشی... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۴۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) برگشتم پیش ما
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) سلام شب همگی بخیر سالروز رحلت مادر شهیدان در کربلا خانم حضرت ام البنین را به همه شما تسلیت عرض می‌کنم عزیزان با عرض معذرت به مناسبت رحلت خانم حضرت ام البنین ما امروز برای مسجد عدسی درست کردیم و چون در منزل ما پخت انجام شد بنده وقت نکردم پارت امشب بنویسم🙏 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۴۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) برگشتم پیش ما
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ خدا خیرتون بده، هم خوشحالم کردید و هم کلی بهم دلگرمی دادی. _ انقدر که شما و آقا ناصر به ما خوبی کردید و هوای ما ررو داشتید. هر کاری هم من برای شما انجام بدم جبران خوبیهای های شما نمی‌شه... الهی که هم گره از کارت باز شه، هم خدا شفای آقا ناصر رو بده. ما هم هر کاری از دستمون بربیاد کوتاهی نمی‌کنیم. البته جهاد یه مدارکی رو هم خواست که اونم تو ایتا براتون میفرستم. آماده کنید اگر براتون سخته، شما نیا من میام ازتون میگیرم با این شرایطی که دارم دلم میخواد بگم بیار ولی دلم نمیاد چون بنده خدا باید با ماشین راه بیاد که اذیت میشه، منم شرایطی ندارم براش اسنپ بگیرم بهش گفتم _نه سختم نمیشه با ماشین میام _ پس بچه‌ها رو هم بیارید که یه آب و هوایی عوض کنن _به روی چشم اونها رو هم میارم... شما مدرکی رو که جهاد میخواد و تو ایتا بگید آماده میکنم میایم _ باشه همین الان براتون میفرستم... کاری ندارید _ نه، خدا خیرتون بده بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم صدای زینب از پشت سرم به گوشم خورد _ مامان مش رحیم بود گفت بیاید باغ... من که نمیام برگشتم پشت سرمو نگاه کردم _ چرا زینب جان؟ اونجا که خوبه بهت خوش می‌گذره نه دیگه باغ رو دوست ندارم غازها‌ی مش رحیم دنبال سرم می‌زارن _ تو رفتی سر به سرشون گذاشتی اونام دنبالت کردن کارشون نداشته باشی کاری باهات نداره _ نمی خوام، من نمیام امیر حسین از اتاق اومد بیرون و رو کرد به زینب _ آفرین دختر خوب یک کار درست و حسابی توی زندگیم انجام داده باشی همینه که میگی باغ نمیای اگر جلوشون رو نگیرم بحثشون ادامه پیدا میکنه اخم هام رو تو هم کردم _ خیلی خب بس کنید نگاهم رو دادم به زینب باشه تو نیا بمون پیش بابا و مادر جوون... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\