eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.9هزار دنبال‌کننده
602 عکس
306 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۴۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) برگشتم پیش ما
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ خدا خیرتون بده، هم خوشحالم کردید و هم کلی بهم دلگرمی دادی. _ انقدر که شما و آقا ناصر به ما خوبی کردید و هوای ما ررو داشتید. هر کاری هم من برای شما انجام بدم جبران خوبیهای های شما نمی‌شه... الهی که هم گره از کارت باز شه، هم خدا شفای آقا ناصر رو بده. ما هم هر کاری از دستمون بربیاد کوتاهی نمی‌کنیم. البته جهاد یه مدارکی رو هم خواست که اونم تو ایتا براتون میفرستم. آماده کنید اگر براتون سخته، شما نیا من میام ازتون میگیرم با این شرایطی که دارم دلم میخواد بگم بیار ولی دلم نمیاد چون بنده خدا باید با ماشین راه بیاد که اذیت میشه، منم شرایطی ندارم براش اسنپ بگیرم بهش گفتم _نه سختم نمیشه با ماشین میام _ پس بچه‌ها رو هم بیارید که یه آب و هوایی عوض کنن _به روی چشم اونها رو هم میارم... شما مدرکی رو که جهاد میخواد و تو ایتا بگید آماده میکنم میایم _ باشه همین الان براتون میفرستم... کاری ندارید _ نه، خدا خیرتون بده بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم صدای زینب از پشت سرم به گوشم خورد _ مامان مش رحیم بود گفت بیاید باغ... من که نمیام برگشتم پشت سرمو نگاه کردم _ چرا زینب جان؟ اونجا که خوبه بهت خوش می‌گذره نه دیگه باغ رو دوست ندارم غازها‌ی مش رحیم دنبال سرم می‌زارن _ تو رفتی سر به سرشون گذاشتی اونام دنبالت کردن کارشون نداشته باشی کاری باهات نداره _ نمی خوام، من نمیام امیر حسین از اتاق اومد بیرون و رو کرد به زینب _ آفرین دختر خوب یک کار درست و حسابی توی زندگیم انجام داده باشی همینه که میگی باغ نمیای اگر جلوشون رو نگیرم بحثشون ادامه پیدا میکنه اخم هام رو تو هم کردم _ خیلی خب بس کنید نگاهم رو دادم به زینب باشه تو نیا بمون پیش بابا و مادر جوون... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۵۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ خدا خیرتون ب
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) اخماش رفت تو هم _ تنهایی بمونم خونه حوصله‌م سر میره امیرحسین گفت _ چیه نکنه ما باید بمونیم اینجا خانم حوصله‌شون سر نره زینب بی توجه به حرف امیرحسین نگاهشو داد به من _ میشه کلاً نری _نه، نمی‌تونم نرم باید برم یه سِری مدارک بدم به مش رحیم پس من با شما میام تو ماشین می‌شینم شما برو مدارک‌و بده بعد بیا با هم بیایم خونه _ نه نمیشه تو تنهایی تو ماشین بمونی، یا با من میای تو باغ یا اینجا پیش مامان جون و بابا می‌مونی زینب صورتشو درهم کرد و گفت _آخه... نگذاشتم ادامه بده آخه نداره، دیگه هم ادامه نده یا میای یا نمیای اصلاً من امروز نمی‌تونم برم ، می‌خوام فردا برم. تو از الان می‌خوای اینجا وایسی تا فردا با من بحث کنی..‌. برو تو اتاقت درست رو بخون زینب ناراحت شد و رفت امیرحسینم که دید زین رفت اتاقش، اونم رفت گوشی رو برداشتم ایتا رو باز کردم مدارکی رو که مش رحیم نوشته بود یادداشت کردم به خودم گفتم:. فردا که خواستم برم سر راه همه رو کپی می‌گیرم بهش میدم. شام خوردیم خوابیدیم صبح بچه‌ها رفتن مدرسه ظهر اومدن بعد از ناهار خوردن زینب موند پیش مامانم من و پسرها نشستیم تو ماشین بین راه کپی گرفتم و اومدیم باغ مدارک رو تحویل مش رحیم دادم در باغ رو باز کردیم بیایم بیرون که دیدم محمد پشت در میخواست زنگ بزنه که ما رو دید. جایی که اون یکه بخوره که تو باغ من چی میخواد. چشم‌هاشو رو به من براق کرد _ اینجا چیکار داری؟ بهش گفتم _ اینجا ملک منه، تو اینجا چی میخوای چهره در هم کشید _ باغ حاج نصرالله شده ملک تو از این حرفش خیلی لجم گرفت عصبانی شدم و در باغ رو به روش بستم و صدام رو بلند کردم _ ملک حاج نصرالله بود الان مهریه منه تو و هر کسی دیگه‌ای که بخواد بیاد اینحا باید قبلش با من هماهنگ بشه یه لگد زد به در _ باز میکنی یا بشکنمش داد زدم پسر عمه مجبورم نکن زنگ بزنم پلیس. شما باید اینو بفهمی که اینجا ملک منه و نباید بدون هماهنگی بیای اینجا... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۵۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) اخماش رفت تو ه
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) بی توجه به حرفم دو لگد محکم دیگه زد به در و فریاد زد _ باز می‌کنی این لجن زده رو یا نه از سر و صدایی که بلند شد مش رحیم خودشو رسوند به در باغ، رو کرد به من _چی شده نرگس خانم؟ _محمد پشت درِ، به من میگه تو چرا اومدی تو باغت محمد یه لگد دیگه زد به در باغ فریاد زد _ باز می‌کنی یا از دیوار بیام بالا مش رحیم درو باز کرد و با لحن قاطعی گفت _ چه خبرته محمد آقا؟ محمد وارد باغ شد عصبانی با چشم‌هایی که از شدت حرصی که خورده، قرمز شده نگاه تندی به من انداخت _ خجالت نمی‌کشه در باغ خودمونمو به رو من می‌بند؟ رحیم دستشو آورد بالا _ آروم باش محمد آقا... زن من ترسیده داد و بی داد راه ننداز این باغ ملک نرگس خانمه تیز نگاهش رو داد به مش رحیم _ شما دخالت نکن بزار حرمت بزرگتریت رو حفظ بشه _ من چه دخالتی کردم؟ دارم میگم از داد و بی دادهای تو، زن من ترسیده و قلبش گرفته بی توجه به حرف مش رحیم سرچرخوند سمت من _ برای چی اومدی اینجا هم من می‌دونم هم تو که ناصر الان هوش و حواس نداره، زنی که شوهرش اینجوریه نباید پاشو از در خونه بذاره بیرون برای چی راه افتادی اومدی تو باغ؟ عزیز گفت _ چی داری میگی عمو مگه مامان من زندانیه که ازخونه بیرون نره محمد تشر زد به عزیز _ کسی اجازه داد تو حرف بزنی! _ وقتی به مادرم بی‌احترامی کنی آره من حرف می‌زنم محمد یه قدم برداشت سمتش _ مثل اینکه اون سیلی رو خوردی آدم نشدی، یکی دیگه می‌خوای با این حرفش دنیا جلو چشمم تیر و تار شد به خودم گفتم من اون بار زدم تو صورتت که دیگه دست تو بچه من بلند نکنی الان دوباره بچه منو تهدید می‌کنی... خودمو به محمد نزدیک کردم با دو تا دستام کوبوندم تو سینه‌ش هلش دادم عقب و داد زدم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۵۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) بی توجه به حر
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ یه بار دیگه دستت به بچه من بخوره میدم جواد دستت رو بشکنه حمله کرد سمت من که مش رحیم بین منو محمد قرار گرفت _ عه محمد آقا خودتون رو کنترل کنید محمد تلاش میکرد مش رحیم رو کنار بزنه و بیاد منو بزنه ولی ماشاالله به قدرت بدنی مش رحیم مثل کوه جلوش وایساد و دستهاش رو گرفته بود مش رحیم منو خطاب قرار داد _ نرگس خانم بچه‌هات رو بردار و برو تند قدم برداشتم سمت خونه باغ... مش رحیم با صدای بلند گفت: _ خونه ما نه سوار ماشینت شو برو با همون سرعتی که داشتم میرفتم سمت خونه باغ برگشتم به سمت در باغ من به جلو و بچه‌هامم دنبالم اومدیم نشستیم تو ماشین از بس که هول شدم و دستم میلرزه هرچی میخوام سوئچ رو بکنم تو جا سوئچی ماشین روشنش کنم نمیره عزیز دستش رو آورد جلو سوئچ رو از دست من گرفت و کرد تو جاسوئچی ماشین و نگاهش رو داد به من _ مامان زود باش استارت بزن با دست‌های لرزونم سوئچ زدم ماشین روشن شد با بسم الله الرحمن الرحیم حرکت کردم... خدا رو شکر خیابون کوچه باغ خلوت و ماشین تردد نمیکته، دنده ماشین رو گذاشتم روی سه، چون خیلی دست انداز و چاله چوله داره نمیتونم دنده چهار بزنم. همینطوری که دارم میرم نگاهم رو دادم به آینه‌ که ببینم محمد پشت سرمون میاد یا نه که دیدم امیر حسین و امیر حسنم برگشتن عقب دارن جاده رو نگاه میکنن... دلم برای بچه‌هام سوخت این طفلی ها میترسن که عموشون تعقیب‌مون کنه. افتادم تواتوبان چشمم افتاد به تابلوی زیارتی بی‌بی سکینه به خودم گفتم بهتره برم حرم خانوم کمی استراحت کنیم تا آروم بگیریم بعد حرکت کنم. با این ترسی که به جونم افتاده میترسم یه وقت تصادف کنم... راهنمام رو زدم و پیچیدم تو خیابون امامزاده بی بی سکینه، عزیز رو کرد سمت من _مامان اشتباه نمیری؟ سر انداختم بالا _ نه عزیزم میخوام برم بی‌بی سکینه اونجا یه کم حالمون بهتر بشه بعد حرکت کنیم امیرحسین بچه‌ام که تا اون موقع ساکت بود گفت آره مامان بریم اونجا که اگر عمو افتاد دنبالمون پیدامون نکنه امیرحسین رو به من ادامه داد _ مامان چرا عمو اینجوری کرد؟ امیر حسن فوری گفت عمو یه دفعه‌ای خُل شد من خیلی ترسیدم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۵۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ یه بار دیگه
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) نفس بلندی کشیدم _ فقط یه آدم ترسو و بزدله که صدا و دستشو برای یه زن‌ و چندتا بچه بلند می‌کنه امیر حسین خودشو بین صندلی من و عزیز جا داد _ ولی مامان دیدی مش رحیم چه زورش بهش می‌رسید دستای عمو رو گرفته بود عمو تکون نمی‌تونست بخوره از تو آینه نگاهمو دادم بهش _ مش رحیم کشاورز، کشاورزها قدرت بدنیشون بالاست _ مامان اگر مش رحیم نبود واقعاً عمو می‌خواست اونجا ماها رو بزنه؟ عزیز سر چرخوند سمتش _ نه، می‌خواست ناز و نوازشمون کنه مگه ندیدی اون دفعه منو زد امیر حسن گفت _ ما که کاریش نداریم چرا می‌خواد ما رو بزنه عزیز جواب داد _ میگه همه باید به حرف من گوش کنند کسیم حق مخالفت با من رو نداره امیر حسن با دستش زد روی شونه من _ مامان _ جانم _ به دایی جواد بگو که عمو تو باغ میخواست ما رو بزنه ما فرار کردیم _ نه، من نمی‌گم شماهام نگید دعوا میشه بعد آقا جون قلبش می‌گیره یه وقتم خدای نکرده اتفاق بدی می‌افته امیر حسن پرسید _ مامان اتفاق بدی می‌افته یعنی می‌میره؟ _ آره عزیزم یه وقت از دنیا میره بعد ما همیشه عذاب وجدان می‌گیریم که ای کاش نگفته بودیم امیر حسین گفت: _ یعنی هیچ کاری نکنیم که عمو هر وقت دلش خواست ماها رو بترسونه یا بزنه؟ نمی دونم جوابشون رو چی بدم گفتم _ بچه‌ها میشه بحث‌و عوض کنید بزارید برای یه وقت دیگه راجع به این موضوع صحبت کنیم؟ امیرحسین و امیر حسن خودشونو کشیدن کنار تکیه دادن به صندلی و ساکت شدند رسیدیم به امام زاده بی‌بی سکینه ماشین رو پارک کردم پیاده شدیم عزیز پرسید _ مامان، بی بی سکینهً فرزند کدوم یک از امامانمون هست _ ازنوادگان امام موسی‌بن جعفر علیه‌السلام هست امیر حسن چادرم رو کشید _مامان، اونجا رو ببین دارن آش نذری میدن من گشنمه بریم بگیریم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۵۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) نفس بلندی کشید
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) نگاهی به سمتی که می‌گفت انداختم دیدم بله چند قدمی از ما دورتر یه دیگه آش و چند نفری که منتظرن آش بگیرن رو کردم به عزیز و امیر حسین پرسیدم _ شماها هم آش میخوردید هر دوشون با اشتیاق جواب دادن _ آره بریم اومدیم هر کدوممون یه ظرف یکبار مصرف آش رشته گرفتیم عزیز گفت مامان تو ماشین زیر انداز داریم بریم بندازیم بشینیم دور هم بخوریم لبخندی زدم _ خیلی هم خوب، بریم از صندوق عقب ماشین زیر انداز حصیری رو برداشتیم پهن کردیم نشستیم به خوردن که خانمی برامون لقمه نون پنیر سبزی آورد. امیرحسین رو کرد به خانمی که بهمون لقمه‌ داد _ خانم خیلی ممنون من الان داشتم تو دلم میگفتم ایکاش نون بود من با این آش میخوردم که شما بهمون لقمه دادی خانم لبخندی زد _ نوش جونت پسرم خانم دو قدم ازمون فاصله گرفت بود که امیر حسن گفت _ کاشکی چایی هم بود میخوردیم صدای زنگ گوشی از تو کیفم بلند شد گوشیم رو درآوردم دیدم از خونه زنگ زدن جواب دادم _ الو، جانم _ سلام مامان کی میاین؟ _ سلام عزیز دلم تا یکی دوساعت دیگه میایم _ چقدر دیر زود بیاید امیر حسین داد زد _ دلت بسوزه ما داریم تو امام زاده بی‌بی سکینه آش رشته خیلی خوشمزه با لقمه نون پنیر سبزی میخوریم تا خواستم بگم نگو امیر حسین حرفش رو زد زینب هینی کشید و طلبکارانه گفت مامان، راست میگه؟ _ آره عزیزم اینجا نذری می‌دادن تو نیومدی که با ما بخوری به من گفتی میری باغ، نگفتی که میرین بی‌بی سکینه آش بخورید یه دفعه‌ای شد حالا یه بارم با تو میایم اینجا _ من الان دلم آش میخواد _ باشه عزیزم میام خونه خودم برات آش میپزم _ من از اون آشی که اونجا میدن میخوام باشه از آش اینجا برات میارم صداش بغض آلود شد _ بیاین دیگه _باشه عزیزم قطع کن ما میایم _ زود بیاید ها _ چشم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۵۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) نگاهی به سمتی
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم. نگاهم رو دادم به ظرف آشم نصفه است به خودم گفتم: عیب نداره همینو براش می‌برم از تو کیفم یه مشما درآوردم کشیدم روی آش و گره‌زدم گذاشتم کنار عزیز گفت _ مامان آشتو بخور میریم براش می‌گیریم _ چند قاشق خوردم بسمه اینم می‌برم برای زینب یه قاشقم مامان و بابات بخورن تبرکه امیر حسن ظرف غذاشو گذاشت جلو من _ مامان اینم ببر برای بابا نگاه عمیق پرمحبت بهش انداختم _ الهی من فدای دل مهربونت بشم عزیز دلم تو آشت رو بخور من ازهمین ظرف غذای خودم یه قاشم به بابات میدم _ نه مامان بابا یه قاشق کمشه آش منو بهش بده نصف آشی که تو ظرفش بود رو ریختم تو ظرف آش خودم گفتم _ بیا نصفش رو برداشتم تو بقیه‌ش رو بخور امیر حسن قبول کرد و خورد خواستیم بلند شیم خانمی که برامون لقمه آورد یه سینی چایی آورد و گذاشت جلومون رو کرد به امیر حسن _ بیا پسرم براتون چایی آوردم بخورین نوش جونتون نگاهم رو دادم به خانم _ دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدین ان‌شالله خدا به مالتون برکت بده _ خواهش می‌کنم عزیزم قابلتون رو نداره جمع گرم صمیمی‌تونو دیدم خیلی لذت بردم گفتم یه چایی هم براتون بیارم _ خیلی متشکر و ممنونم لطف کردید _ ببخشید چایی‌تون رو خوردید با دستش یه پراید و که چند متر دور تر ما پارک شده بود رو نشون داد ظرفها رو بیارید اونجا بهم بدید چشم حتما چایی‌ها رو خوردیم زیر اندازمون رو جمع کردیم گذاشتیم صتدوق عقب آش مشما پیج رو هم گذاشتم کنارش... سینی‌‌ رو برداشتم با بچه‌ها اومدیم کنار پراید... خانم تا مارو دید اومد سمتمون سینی رو ازم گرفت و گفت _ خونه ما همه نزدیکی‌هاست بیاید بریم خونه ما لبخندی زدم _ خیلی ممنون تا هوا تاریک نشده باید برم خونه، شب رانندگی برام سخته _خونتون کجاست؟ ما اسلامشهر میشینیم اتفاقاً خواهر منم ساکن اسلامشهره ما زیاد میایم اونجا _ آدرس میدم خونه خواهرتون اومدیم خونه ما هم تشریف بیارید ان‌شاالله ببخشید فقط برای زیارت اومدید یا اینجاها کاری داشتید..‌. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۵۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) بعد از خدا حا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ ما همین نزدیکی ها ما یه باغ داریم که میخوام توش مرغ اورگانیک پروش بدیم برای فروش _ وااای چه خوب من حتما ازتون خرید میکنم به دوستهام و فامیلها‌هم میگم بیان بخرن. ما چه خونواده خودم چه خونواده همسرم همگی دوست داریم جنس‌های ارگانیک بخریم لبخند پهنی زدم فعلاً جوجه نریختیم تازه میخواهیم شروع کنیم... حرفم رو قطع کردم لبخندی زدم و ادامه دادم _ولی خدا را شکر که اول کار مشتری پیدا شد _ آره عزیزم هم خودم ازت خرید میکنم هم کلی مشتری برات میارم _ ممنونم نگاهی به بچه‌هام انداخت _ هر سه‌تاشون بچه‌های خودتن سری به تایید تکون دادم _ بله امیر حسن فوری گفت _ خواهرمم خونه است نیاوردیمش خانم ابرو انداخت بالا _ ماشاالله شما چهار تا بچه داری؟ سری به تایید تکون دادم _ بله _ آفرین به شما که تحت تبلیغات بچه نیارید قرار نگرفتید من از اون فریب خورده‌های تبلیغاتی هستنم دو تا بچه دارم حرفش رو قطع کرد و آهی کشید انقدر پشیمونم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۵۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ ما همین نزدی
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) مکثی کرد ادامه داد _ یه دختر به دنیا آوردم یه پسر... دختر مو شوهر دادم پسرمم رفته سربازی، منو شوهرم تو خونه تنهای موندیم. باز همسرم روزا میره سرکار یه جوری سر گرم میشه. آهی کشید _ من خیلی تنهایی میکشم _دخترتون نزدیکتون نیست بیاد بهتون سر بزنه؟ _ خیلی هم دور نیست تهران میشینن ولی خب دیگه هر روزم که نمی‌تونه بیاد نگاهی به چهره‌اش انداختم _ شما که جوونید می‌تونید بچه بیارید _ چهل سالمه این سن برای بچه آوردن خیلی دیره تبسمی زدم _ هنوزم که تحت تبلیغات سو قرار گرفتید، کی گفته دیره؟ _ والا میگن دیگه زایمان تا سی و پنج سالگی باید باشه بعد از اون هم برای مادر و هم برای بچه‌ خطرناکه _ این حرفو همونهایی میگن که دو تا انگشتشونو می‌گرفتن بالا می‌گفتن دو تا بچه بیارید. یه خانم تا یائسه نشه می‌تونه بچه بیاره هیچ مشکلی هم پیش نمیاد. تمام اینام تبلیغات کذبه... شما ذهنتون رو برگردونید به عقب ببینید مادربزرگای ما تو چه سنی بچه می‌آوردن، مادر شوهر با عروسش زایمان می‌کرد، مادر با دخترش، گاهی خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌ها از عموها و دایی‌ها بزرگتر بودند همشونم سالم خوب و خوش زندگی میکردن . یه وقتها من میرم مسجد می‌بینم این خانم‌های جوون اسم امام زمان که میاد یه و عجل فرجهم غلیظی از ته دلشون میگن. ولی حاضر نیستن به خاطر همین امام زمان بچه بیارن. بابا امام زمان یار شیعه میخواد کشور ما داره به سرعت پیر میشه... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۵۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) مکثی کرد ادامه
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) لبش رو به دندون گرفت و سری به تاسف تکون داد _درست میگید ما به زبون امام زمان رو دوست داریم ولی تو عمل ضعیف عمل میکنیم و گاهی هم اصلا گوش نمیدیم _ ان‌شاالله خداوند هممون رو به راست هدایت کنه همراه نفس بلندی که کشید گفت _ الهی آمین ببخشید اگر کار نداریم تا هوا تاریک نشده من برم نه عزیزم ولی از آشنائیت خیلی خوشحالم شدم دستم رو گرفتم سمتش باهاش دست دادم خدا حافظی کردیم اومدیم حرم زیارت کردیم و نشستیم توی ماشین و حرکت کردم به سمت خونه یه مقدار که اومدم به خودم گفتم چرا بچه‌ها انقدر ساکتن سر چرخوندم سمتشون آخی طفلکی ها سه تاشونم خوابن نگران شدم یه وقت سرما نخورن بخاری ماشین رو روشن کردم تا برسیم خونه داخل ماشین گرمه گرم شد...درحیاط رو باز کردم با ماشین اومدم داخل ماشین رو پارک کردم صداشون کردم بیدار شدند. آش رو برداشتم و اومدیم تو خونه تا زینب چشمش افتاد به من زد زیر گریه باهات قهرم مامان خانم به من میگد میرید باغ بعد میرید میگردید و آش مخوردید نزدیکش شدم بغلش کردم قربون اون چشم‌ خوشگلت برم گریه نکن. باوز کن یه دفعه‌ای شد امیر حسن رو بهش گفت خوب شد نیومدی عمو محمد میخواست مامان رو بزنه ما فرار کردیم برای اینکه پیدامون نکنه ما رفتیم امام زاده سکینه... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۵۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) لبش رو به دند
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) اشک‌هاشو پاک کرد و گفت _ عمو زنگ زد با مامان جونم دعوا کرد قدم برداشتم سمت مامانم _ سلام مامان چی میگه زینب؟ مامانم ناراحت نفس عمیقی کشید _ آره پیش پای تو زنگ زد دخترت چی می‌خواد تک و تنها هر دقیقه بلند میشه میره باغ مگه مش رحیم بهش نامحرم نیست _ گفتم کجا تنها میره هر بار با بچه‌هاش میره، مش رحیمم که با زنش تو باغند ولی انگار کَر بود و حرف من نشنید... گفت: اگر یه بار دیگه پاش رو بزاره تو باغ من اون باغ رو به آتیش میکشم از شنیدن این حرفها خونم به جوش اومد و گفتم _ غلط کرده بیشعور بگو به تو چه مربوطه که من میرم باغ یا نمیرم الهی خدا جواب این اذیت و آزارهات رو بده اومدم سمت تلفن گوشی رو برداشتم زنگ بزنم به محمد... نگاهم افتاد به ناصر که زل زده توی چشم‌هام گوشی رو محکم توی دستم فشار دادم. میخوام زنگ بزنم، نگاه ناصر نمیزاره میخوام بیخیال شم نمیتونم گوشی رو محکم گذاشتم روی دستگاه اومدم تو اتاق خواب. نشستم رو تخت سرم رو گرفتم تو دستهام و زیر لب زمزمه کردم _ خدایا من چیکار کنم خودت به دادم برس صدای تقه در اومد و بعد هم صدای مامانم _ زینب بیا این طرف ولش کن اون الان عصبانیه ولی زینب توجه‌ای به حرف مامانم نمی‌کنه و پی در پی داره تقه به در می‌زنه با خشم و عصبانیت از جان بلند شدم به خودم گفتم: درو باز کنم یه دونه بزنم تو سرش بگم اینجام منو راحت نمی‌ذاری... آخه از تو بکشم یا از اون عموی بیشعورت با شتاب در رو باز کردم چشمم افتاد به اون چهره معصومش یه لحظه به خودم گفتم اشتباه نکن بچه‌هات چه تقصیری دارن... چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم از جلوی در اومدم کنار بیا تو... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۶۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) اشک‌هاشو پاک ک
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) بچه‌م فهمید که عصبی بودم و میخواستم دعواش کنم آروم آروم قدم برداشت اومد تو اتاق روبه روی من ایستاد _ مامان نگاهی بهش انداختم _ بگو _ من دلم برات سوخت اومدم پیشت تبسمی زدم _ ولی کاشکی نمیومدی میذاشتی من چند دقیقه تنها باشم _ من که کاری باهات ندارم فقط میخوام پیشت باشم علی رغم اینکه خلوتم‌ رو بهم زد و هنوزم از دستش عصبانیم دستش رو گرفتم و گفتم _ بیا بریم تو هال از اتاق اومدیم بیرون نگاهم افتاد به مامانم و بچه‌ها که نگران نگاهشون رو دادن به ما... نشستم کنار مامانم و گفتم _ من از دست این محمد مزاحم بیشعور چیکار کنم؟ سری به تاسف تکون داد _ اینجور آدما مثل استخوان‌ تو گلو می‌مونن که نه میشه درشون آورد نه میشه قورتش داد نگاهمو دادم به مامانم _ کار من کار بدی نیست نه اشکال شرعی داره و نه عرفی به محمدم هیچ ربطی نداره که میخوام چیکار کنم من ادامه میدم عزیز گفت _ مامان اون وقت میره مش رحیمو اذیت می‌کنه _ یه آیفون تصویری می‌ذارم برای باغ که مش رحیم ببینه کی پشت دره اگه محمد بود باز نکنه امیرحسین رو کرد به من _ مگه ندیدی امروز عمو گفت درو وا می‌کنی یا از دیوار بیام بالا فکری کردم و جواب دادم _ یه سگ سرابی نگهبان میخرم برای باغ ببینم عموتون جرات میکنه پاش رو اونجا بزاره امیر حسین دسش رو کوبوند به هم و با خنده گفت: _ مامان دمت گرم، میخوای سگ ببری باغ، اونم سگ سرابی عزیز لبخند پهنی رو لبش نشست _ تو سگ ببری تو باغ عمو بفهمه اون موقع قیافه‌ش دیدنی میشه زینب صورتش رو آورد جلو با هیجان پرسید _ سگش بزرگه؟ _ آره مامان ابرو داد بالا _ ازش نمیترسی؟ _ چرا میترسم ولی رفته رفته ترسم میریزه _ من دیگه باغ نمیام چون خیلی میترسم امیر حسین خنده لج‌درآری کرد _ اوخ جون، چه خوب که تو باغ نمیای اینجوری چقدر به من کیف میده... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\