زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۷۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) به پدر شوهرم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۷۶
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
به خودم گفتم یه زنگ بزنم فریده شاید از حالشون خبر داشته باشه... شمارشو گرفتم با خنده جواب داد
_ سلام نرگس شنیدم شاهکار کردی
_ سلام اگه عاقبت خوبی داشته باشه که شاهکاره، اگر نه دعا کن خدا به دادم برسه
_ هیچ عاقبت بدی هم نداره خیلی هم کار خوبی کردی
_ آخه حاجی و عمهام خیلی ناراحت شدن
_اینکه طبیعیه اونا ناراحت شن ولی حساب کارم دست محمد و ناهید میاد
_ انشالله که اینطور باشه... ببینم تو از حالشون خبر داری؟
_ من نرفتم بیمارستان ولی محسن رفت ملاقاتشون و اومد خونه گفت
نادر دستش شکسته و صورتش زخمی شده ولی محمد هم دستش شکسته هم بینیش، صورتشم که کشیده شده روی زمین خیلی زخم برداشته و چون سگ با شتاب پرتشون کرده روی زمین به شدت بدنشون درد میکنه.
محمد خیلی از دست تو عصبانیه کم مونده سکته کنه گفته جواب این کارشو تا بهش ندم دست از سرش برنمیدارم.
ولی تو اصلاً خودتو ناراحت نکن هیچ کاری از دستش بر نمیاد
_ ببین من قلبا راضی به این کار نبودم که دست و بینیشون بشکنه...فقط میخواستم بدونن سگ تو باغه بدون هماهنگی من نرن باغ... شاید عصبی میشدم از دستش یه فکرایی میکردم یا یه حرفایی میزدم ولی خدا شاهده از ته دل راضی نبودم اینطوری بشه.
ولی برای من خیر شد حالا خاطرم جَمعه که محمد، یه یکی دو ماهی درگیر دستشو بینیشه کاری به من نداره منم میتونم به راحتی مرغداریمو راهاندازی کنم
_ محسن یه چیزایی از مرغداری تو باغ بهم گفت ولی من خیلی متوجه نشدم جریانش چیه؟
_ هیچی بابا، خواستم توی باغ پرورش مرغ ارگانیک راه بندازم. محمد میخواست نزاره
_ عه، اونجا رو دیگه چرا میگه نه؟
_چه میدونم مرض داره همون گیرهای همیشگی
_ یه چیزی بهت بگم قول میدی به کسی نگی پیش خودت بمونه
_چی؟ بگو قول میدم.
محمد به محسن گفته نرگس یه زن جوونه ناصرم که فراموشی گرفته و حواسش نیست ما باید مواظبش باشیم نزاریم از خونه بره بیرون...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۷۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) به خودم گفتم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۷۷
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
نه ناراحت نشدم چون این گستاخی رو قبلا هم ازش شنیدم.
فقط دلم میخواد به گوشش برسه که نرگس میگه:
اگر تو واقعا غیرت داری و بخوای ناموس برادرت تو خونه بمونه لطف کن خرابکاریهای مالی به بار نیار که زندگی ماها تامین بشه منم بشینم تو خونه مثل بقیه زنای دیگه زندگیمو کنم و سرگرم بچههام باشم.
فکر میکنی من دوست دارم این همه راهو تا باغ برم برای مرغداری یا اینکه طلا بفروشم سگ بخرم.
نه آقا دوست ندارم اینا همش از بیعرضگیهای توئه
_ نرگس من انقدر از دست محمد ناراحتم که این پیام تو رو بهش میرسونم به هر قیمتی هم میخواد تموم بشه
_ واقعا بهش میگی
_ آره، چرا نگم حالا تو یه باغی داری میری اونجا برای خودت درآمدزایی میکنی ما چی؟ که هیچی نداریم همه نگاهمون به سهم گاوداریه اونم که محمد کاری کرده ما تا گلو زیر بدهکاری باشیم.
خیلی ازت ممنونم فریده جان فقط هر وقت این پیغام منو به محمد رسوندی بهم زنگ بزن بگو عکسالعملش چی بود
باشه حتما
از هم دیگه خدا حافظی کردیم و من گوشی رو گذاشتم روی صفحه تلفن عزیز گفت
_ مامان میای بریم باغ من خیلی دوست دارم جکی رو ببینم
نگاهی به ساعت انداختم نگاهی به ناصر
_ نه امروز دیگه دیر شده انشاالله فردا میریم
_ ساعت رو که دیدی مامان سه، کجاش دیره ما قبلاً هم همین ساعتها میرفتیم
_ آره عزیزم ولی اون موقع من شام گذاشته بودم الان هیچی نداشتم
با لحن ملتمسانهای گفت
_ حالا میام یه چیزی میخوریم دیگه بیا بریم
_ بزار زنگ بزنم به مامان جوون اگه اومد پیش بابا و زینب بمونه که میریم اگر نیومد باشه برای فردا میریم.
با مامانم تماس گرفتم گفت باشه میام
رو کردم عزیز
_ برید حاضر شید مامان جون داره میاد اینجا امیر حسن ناراحت اومد جلوم وایساد
منم دوست دارم بیام
_ متعجب نگاهش کردم
_ خوب بیا مگه کسی گفته نیا؟
_ آخه از جکی خیلی میترسم
_ منم میترسم ولی یواش یواش عادت میکنیم.
وقتی بریم باغ ببینه ما با با مش رحیم هستیم دیگه کاری بهمون نداره
نه من اینار رو نمیامم میمونم پیش مادر جون...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۷۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) نه ناراحت نشدم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۷۸
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ باشه عزیزم بمون فقط با زینب دعوا نکنین که مامان جون اذیت نشه
باشهای گفت و رفت تو اتاقش تلفن خونه زنگ خورد گوشی رو برداشتم
_ سلام جواد جان حالت چطوره داداش خوبی؟
_ سلام خوبم، میگم میشه بیاید بریم باغ یه سری بزنیم میخوام این سگ قهرمانو ببینم
خنده صداداری کردم ا
_ تفاقاً داشتیم میرفتیم تو هم بیا بریم
_ باشه الان میام
_ پس مامانم با خودت بیار
_ من از پادگان دارم میام خونه نیستم
_ باشه پس تو بیا مامانم خودش میاد اینجا
گوشی رو گذاشتم روی دستگاه تلفن صدای ضعیفی از ناصر به گوشم خورد
_ نرگس
_ وااای خدای من درست شنیدم صدای ناصره منو صدا کرد با عجله اومدم کنارش نشستم نفسم تو سینهم حبس شد که بشنوم یه بار دیگه منو صدا بزنه ولی ساکت زل زد بهم... دستش رو گرفتم
جانم ناصر منو صدا زدی؟ منم نرگس
نگاهش رو ازم گرفت و دوخت به سقف اتاق... کمی دستش رو فشار دادم
ناصر جان، منم نرگس تو اسم منو صدا کردی...
_ نه اهمیتی نمیده یه لحظه شک کردم که شاید اشتباه شنیدم صدا زدم عزیز، امیرحسین یه لحظه بیایید
دو تایی اومدن کنارم، نگاهم رو دادم بهشون
_ شما هم شنیدید که بابا منو صدا کرد گفت نرگس؟
هر دوشون جواب دادن
_ نه، ما نشنیدیم
باشه عزیزم برید
صدای زنگ خونه اومد بچهها در رو باز کردن پرسیدم کی بود؟ گفتن مادر جون... در هال باز شد مامانم وارد شد به احترامش بلند شدم سلام و علیک کردیم بهش گفتم
_ مامان من شنیدم که ناصر گفت نرگس اومدم پیشش ازش میپرسم تو منو صدا زدی هیچ واکنشی نشون نمیده بچههامم میگن که نشنیدن
نفس عمیقی کشید
_ چی بگم مادر... اگر تو رو صدا زده حتما داره حافظهش برمیگرده
_ پس چرا هیچ واکنشی نشون نداد
لبش رو برگردوندو فکری کرد
_ شاید یه لحظه یادش اومده و تو رو صدا زده
مشغول صحبت در مورد ناصر بودیم که جواد هم اومد بعد از سلام و احوالپرسی گفت
آبجی حاضر شو بریم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۷۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ باشه عزیزم ب
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۷۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ نه جواد جان من نمیام قبل از اومدنت ناصر صدا کرد نرگس، ولی بعدش دیگه حرفی نزد من میمونم کنارش شاید میخواد حافظهش برگرده من باشم پیشش بهتره
امیر حسین با لحن ناراحتی گفت:
_ مامان، خیالاتی شدی چون اگر بابا حرفی زده بود ما هم باید میشنیدم. بیا بریم دیگه
_ نه عزیزم شما با دایی جواد برید من پیش بابا میمونم
جواد نگاهی به بچهها انداخت
_ مامانتون راست میگه بمونه بهتره بیا ما بریم
با خنده سر چرخوند سمت من
_ فقط زنگ بزن به مش رحیم بگو که ما داریم میریم باغ بدونه، تا جکی بلایی که سر نادر محمد آورد سر ما نیاره
عزیز گفت
_ دایی اونها از دیوار پریده بودن تو باغ که جکی گرفتنشون، ما که نمیخوایم از دیوار بالا بریم
جواد خندهای کرد
_ میدونم دایی، گفتم بخندیم... بیاید بریم تا شب نشده
رو کردم به بچهها
خیلی مواظب باشید ها بدون مش رحیم به جکی نزدیک نشید
هر دو گفتن
_چشم
مامانم نگاهش رو داد به جواد
_ تو هم خیلی مراقب خودت باش
_ باشه مامان نگران نباش مواظبیم
رو کرد به زینب و امیر حسن
_ شماها نمیاید؟
هر دو شونه انداختن بالا
_ نه دایی ما میترسیم
جواد رو به زینب لبخندی زد
_ بالاخره ما دیدم که تو از یه چیزی بترسی
زینب صورتش رو جمع کرد
_ انشاالله جکی شماها رو هم بگیره دلم خنک شه
پسرها خندیدن و خدا حافظی کردن رفتن.
یه سینی چایی آوردم و نشستیم کنار ناصر بهش گفتم
_ چایی میخوری؟
سرش رو تکون داد
_ آره
کمک کردم نشست استکان چایی رو دادم دستش، همینطوری که چاییش رو میخوره زل زده به من حسم بهم میگه میخواد یه چیزی بهم بگه منم ساکت نگاهم رو دوختم به نگاهش
لب باز کرد و گفت
_ عزیز کجاست
_ رفتن باغ
_باغ کجاست؟
_ ما یه باغ داریم یادت نیست
استکانو گذاشت تو سینی و گفت
_ تو بدون اجازه من ختنهش کردی
به خودم گفتم میون این همه خاطره چرا اینو یادش اومده...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۷۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _ نه جواد جان
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۸۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ببخشید آخه شما میخواستید صبر کنید شش، هفت سالش بشه براش جشن ختنهسرون بگیرید.من با خودم فکر کردم اون موقع میفهمه دردش میاد گناه داره.
نفس عمیق کشید و سری تکون داد نفهمیدم تایید کرد، یا ناراحت شد... شرایط روحیشم طوری نیست که ازش بپرسم به خاطر این کار از من ناراحته یا منو بخشیده
بعد از چند لحظه سکوت پرسید
_ الان کجا رفته؟
_ رفته باغ، عزیزم
_ گم نشه چرا تنهایی رفته؟
_ تنهایی نرفته با جواد و امیرحسین رفته
چند بار زیر لب تکرار کرد
_ جواد جواد، لبش رو برگردون و ساکت شد. دوباره پرسید
_ امیرحسین کیه؟
_ پسر دوممون
_ ما دو تا پسر داریم؟
_ نه، سه تا پسر داریم و یه دختر
_ اونهاهم رفتن باغ؟
_ نه، دوتاشون خونهاند، امیر حسن و زینب نرفتن
_ عزیز کجاست؟
یه صدای ریز خنده از زینب شنیدم فهمیدم بچهها پشت سرم هستن و زینب شیطنتش گل کرده به سوالهای تکراری باباش میخنده. تو دلم گفتم وااای خدای من ایکاش با امیر حسن دعواشون نشه...
جواب ناصر رو دادم.
_ عزیز رفته باغ
_ آهان، کی میاد؟
تازه رفتند دوسه ساعت دیگه میاد
_ تشنمه برام آب میاری
_ آره عزیزم
از کنارش بلند شدم نگاهم افتاد به زینب و امیر حسن که کنار مامانم نشستن...در حالی که بغض گلوم رو گرفته و دارم به خودم فشار میارم تا اشکم در نیاد یه لبخند مصنوعی بهشون زدم و اومدم تو آشپزخونه همینطوری که لیوان رو گرفتم زیر شیر آب با خودم زمزمه کردم
شهدا چقدر شماها خوبید و پیش خدا آبرو دارید عهد زیارت عاشورای من با شما به چهل رو نرسیده که آثار برگشت حافظه همسرم نمایان شده نمیدونم با چه زبون و چه اعمال پسندیده به درگاه خدا ازتون تشکر کنم...همینجا دوباره عهد میبندم که بعد از چهل رو که حافظه کامل شوهرم برگرده یه سفره احسان کنار مزارتون باز کنم.
به خودم اومدم دیدم آب همینطور داره از لیوان سرازیر میشه.
لبم رو به دندون گرفتم به خاطر اسرافی که شد استغفرالله گفتم شیرو بستم و لیوان آب رو آوردم دادم دست ناصر...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۸۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ببخشید آخه شم
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۸۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
صدای زنگ تلفن اومد زینب فوری بلند شد گوشی رو برداشت
_ سلام عمو
_ الان بهش میگم
رو کرد به من
_ مامان عمو محسن میگه یه دقیقه بیا کارت دارم
نمیخوام الان که ناصر کمی حافظهش برگشته تنهاش بزارم
_ به عمو بگو ببخشید الان نمیتونم بعداً خودم باهاش تماس میگیرم
_ عمو مامانم میگه نمیتونم بیام
نگاهش رو داد سمت من
_ میگه کارم واجبه
با بیمیلی از کنار ناصر بلند شدم با گوشیو از زینب گرفتم
_ سلام آقا محسن حالتون خوبه؟
_ سلام ببخشید بخدا اگه حالم بد نبود مزاحمت نمیشدم
_ چی شده آقا محسن؟
_ فریده قهر کرد رفت خونه باباش
آقا محسن ناصر یکم حافظهاش برگشته من الان باید کنارش باشم باهاش حرف بزنم اگه میشه بعداً راجع به این موضوع صحبت کنیم
خوشحال گفت
_ خدا رو شکر حافظهاش برگشته
_یهکم یه چیزایی یادش میاد
_ من بیام اونجا مزاحم نیستم
_ نه خواهش میکنم چه مزاحمتی تشریف بیارید
خداحافظی کردم گوشیو گذاشتم روی دستگاه تلفن برگشتم پیش ناصر
لبخندی زدم و پرسیدم
_ میشه یه خورده فکر کنی به خاطرات گذشته شاید بیشتر یادت بیاد
مکثی کرد گفت:
_ من تو رو کتک زدم گفتم چرا درس خوندی
_ نه ناصر جان به این چیزها فکر نکن به خاطرات خوب فکر کن
_ آخه گفتن زنت رو زدی باید توبه کنی
از این حرفش مات زده شدم... حتما خواب دیده
دستش رو گرفتم
ناصر جان، عزیزم، من اصلا ازت ناراحت نیستم خب منم بهت نگفتم رفتم مدرسه این که تو عصبانی شدی کاملا طبیعیه
نگاه عمیقی بهم انداخت
_ میگن نباید میزدی
همه موهای تنم سیخ شد یاد آیه فمن یعمل مثقال ذرّة خیراً یره و من یعمل مثقال ذرّة شرّاً یره افتادم...نفس عمیقی ولی آروم کشیدم
خیلی خب استغفار کن ولی بدون که من حلالت کردم و خیلی ازت راضیم
_ چی باید بگم
_ بگو استغفرالله
ناصر گفت
ربی و اتوب و الیه
این ذکر رو هم زمزمه کرد
چندین بار ذکر استغفرالله رو زمزمه کرد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۸۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) صدای زنگ تلفن
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۸۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ساکت شد و نگاهش رو دوخت به سقف اتاق... دیگه جرات نمیکم بهش بگم فکر کن به خاطرات گذشته. منم ساکت نگاهش کردم ناصر آروم آروم چشمهایش رو بست و خوابش رفت...پتو رو روش مرتب کردم از کنارش بلند شدم و نشستم کنار مامانم و بچههام... زینب رو کرد به من
_ مامان بابا تو رو کتک زده؟
نگاهمو دادم بهش
_ بابات به این مهربونی به نظرت منو میزنه؟
_الان خودش گفت
_ عصبانی شد دستشو بلند کرد خورد به من، اینکه کتک نمیشه
آهانی گفت و ساکت شد
به هر دوشون گفتم
_ بابا که خوابید میشه شماها برید تو حیاط بازی کنید... یا برید تو اتاقهاتون
زینب شونه انداخت بالا
_ نه نمیشه
_ چرا؟
_ چونکه شما میخواهید یه حرفهایی بزنید که ما نشنویم
از دستش کلافه شدم اخمی کردم
_ آره درست حدس زدی پاشید برید یا تو حیاط ، یا تو اتاقهاتون
زینب توجهی به حرفم نکرد مامانم صورتش رو بوس کرد
_ دختر خوشگلم آدم به حرف مامانش گوش میکنه پاشو با داداشت برید
زینب با دلخوری بلند شد ایستاد رو کرد به من
_ مامان خانم خیلی زور میگی
این حرف رو گفت و رفت تواتاقش در رو هم بست
نگاهم رو دادم به امیر حسن
_ تو هم پاشو برو
با اکراه رفت تو اتاقش که زنگ خونه خورد. از صفحه مانیتور دیدم محسنه در رو باز کردم... روسری چادرم رو سرم کردم... وارد خونه شد بعد از سلام واحوالپرسی اومد کنار رخت خواب ناصر
_ چه حیف خوابش رفته، میخواستم باهاش حرف بزنم
مامانم بلند شد
نرگس جان من میرم خونمون
_ مامان شام بمونید
_ نه خیلی ممنون
خدا حافظی کرد و رفت
من فهمیدم مامانم برای چی رفت...با خودش گفته که محسن اومده اینجا از قهر رفتنن زنش بگه جلوی من خجالت میکشه .... رو کردم به محسن
_ فریده سر چی رفته قهر؟...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زنم انقد خوشگل بود که طلاقش دادم🤦♂
با کلی اصرار و خواهش بالاخره خونوادمو راضی کردمو راه افتادم سمت آلمان مدرک پزشکیمو گرفتم و برگشتم ایران🔖
همه چیز از روزی شروع شد که داداشم بی اجازه ماشینمو برداشت و با دوستاش رفت خارج شهر و بخاطر بی آبرویی که داداش سبک مغزم راه انداخته بود مجبورم کردن دختر سیاه سوخته ی روستایی رو بگیرم گفتم اینهمه درس نخوندم که یه دختر دهاتی زنم بشه!!! 😤😡
ولی شب عقدمون وقتی تور صورتشو کنار زدم دختر زیبایی رو دیدم که پوست تنش می درخشید و چشماش به رنگ زمرد بود..!💎🔥🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/997654729Ce1cf0f3f64
تو تمام اروپا دختری به این زیبایی ندیده بودم!✨
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 دعا و استغاثه میتواند وقایع تلخ نزدیک ظهور را تغییر دهد!
❇️ استاد شجاعی
9.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 مهمترین چیزی که توی لیلةالرغائب باید از خدا بخوای !
#استاد_شجاعی
منبع #کلیپ : احیاء لیلةالرغائب
🍃🌹🔹 ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍃🍃🌸
پرت می شوم به گذشته ها...
به همان روزهایی که اواخر اسفند،توی مدرسه قلک هایی به شکل نارنجک به ما می دادند تا عیدی هایمان را توی آن قلک ها بیندازیم و بعد از تعطیلات عید با خودمان به مدرسه بیاوریم برای کمک به جبهه .
و ما چه قدر رقابت داشتیم که قلکمان از بغل دستی مان پرتر باشد.
مادرهایمان برای کمک به جبهه و رزمندگان از هر چیزی که توی خانه داشتند دریغ نمی کردند.
از لباس گرم و پتو و دارو گرفته تا مواد خوراکی...
توی محل و فامیل معمولا هر خانواده ای یکی دو نفر از عزیزانش توی جبهه مشغول خدمت بودند و من هم همزمان دایی و پسرعمه ام و دایی مادرم.
زمستان شصت و یک بود و من هفت سال بیشتر نداشتم که از خانه ی عمه ام یکی به دنبال مادرم آمد و گفت تلفن با او کار دارد...
وقتی مادرم از خانه ی عمه که همسایه ی ما بود برگشت به پهنای صورتش اشک می ریخت و هر چه از او می پرسیدم چرا گریه می کند جوابم را نمی داد.
فقط دیدم که لباس و روسری اش را عوض کرد و مشکی پوشید😔
دو روز بعد دایی مادرم همراه با چند شهید دیگر در شهرمان تشییع شدند.
پدر یکی از دوستانم توی جنگ جانباز شده بود و همیشه کنار تختش کپسول اکسیژن بود و خوب یادم هست که بعد از آن مادرش نان آور خانه شده بود...
خواهر یکی از دوستانم توی عقد، همسرش را که به جبهه رفته بود بر اثر شهادت از دست داد و بعد از یکی دوسال همسر برادر شوهرش شد...
نسل من روزهای جنگ را خوب به خاطر دارد، آژیرهای خطر را، تلفن های وقت و بی وقت را، حجله ی جوانان ناکامی که در سر هر کوچه و محله ای چراغانی می شدند و تشییع شهدایی که حتی نام و نشانی نداشتند...
دیدن جانبازانی که دل آدمی را به درد می آورد و در حیرت آن همه صبوری و ایثار آن ها باید سر فرود می آوردیم...
نسل من هنوز هم روزهای جنگ هشت ساله را از یاد نبرده است...
دلنوشته ی پرستوی عاشق 🍀
یک دهه ی پنجاهی
تقدیم به تمام آقاناصرها و نرگس خانم های سرزمینم که نشانی از جنگ در قلبشان دارند.
🌱♥️
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۸۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ساکت شد و نگا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۸۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
سر قبض آب و برق دعوامون شد. برای برق اخطار قطع اومد اونم گفت من جلوی همسایهها خجالت میکشم بیان برقمون رو قطع کنن
_ خب چرا پرداخت نکردی؟
سرش رو انداخت پایین
_ نداشتم.
هم دلم سوخت هم اعصابم بهم ریخت بلند شدم اومدم اتاق خواب از توی کمد اضافه پولی که از فروش النگو مونده بود رو برداشتم آوردم گذاشتم جلوی محسن
_ بیا، فعلاً اینا دستت باشه پول برقتم بده تا من با فریده صحبت کنم
پول رو گذاشت جلوی من با شرمندگی گفت
_ به جان بچههام برای این نگفتم که شما به من پول بدی، تو خودت تو این شرایط پول لازم داری من نمیتونم قبول کنم
_ میدونم به این نیت نگفتی من یه النگو فروختم اون سگو خریدم برای باغ... اضافهش مونده بود. حال شما ببر مشکلتو حل کن قرضِ دیگه بعد بهم پس میدی
محسن ساکت سرش رو انداخت پایین...ازش پرسیدم
_ حال آقا نادر و محمد آقا چطوره؟
سرش گرفت بالا
_ نادر بهتره ولی محمد نه، بینییش شکشته باید عمل شه دستشم گچ گرفتن، چشمشم خاک رفته توش عفونت کرده
مکثی کرد و ادامه داد
_ یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟
_ نه خواهش میکنم بپرس
_ به خاطری که محمد میرفته باغ سگ خریدی؟
الان تو خونواده ما همه همینو میگن، میگن نرگس عمداً این کارو کرده شما رو مقصر این قضایا میدونن
_ به نیت اینکه سگ بگیرتشون نه، من گفتم سگ بیارم که بدون هماهنگی من تو باغ نرن بعدم وقتی سگو دیدم خودم خیلی ترسیدم از خریدش منصرف شدم که مش رحیم گفت دزدها یه وقتا از دیوار میپرن تو باغ میوها رو میچینن منم قبول کردم خریدم
یعدم آقا محسن خونواده شما کارشون شده برای هر خطایی که ازشون سر میزنه یکی دیگه رو مقصر بدونند... چرا به محمد و نادر نمیگن بدون اجازه وارد باغ کسی نشید... زنگ زدید دیدید باز نمیکنه برگرد بیا خونت واسه چی از دیوار پریدی تو باغ...
نفس عمیقی کشید...
بله شما درست میگید ولی من نمیتونم پیام شما رو بهشون بگم چون همینجوریشم منو طرفدار شما میدونن و میگن تقصیر توام هست...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\