زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _کدام قضاوت! نمیخورین؟!
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۶
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خانم مریدی با نگاهی پر از محبت گفت:
_این نشوندهندهی روح بزرگ توئه. اما یادت نره که گاهی باید از خودت هم مراقبت کنی
بیا بریم زینب رو ثبتنام کنیم. میگم زنگ بزنن به این خانم بگن یا بیاد تعهد بده که رفتارش رو درست میکنه یا بیاد پول ثبتنام بچهش رو بگیره و بره جای دیگه ثبتنام کنه.
معترض از حرف اون خانم گفتم:
_حرف منه هموطنش رو که مدرک دارم باور نمیکنه، اون وقت دروغپردازیهای من و تو و شبکههای مجازی رو قبول میکنه!
آهی کشید و سری به تاسف تکون داد:
_متأسفانه بعضیها اینطورند. بیا بریم.
زینب رو ثبتنام کردم و اومدیم خونه. کلید رو به قفل در انداختم تا در را باز کنم که صدایی به گوشم رسید:
_مهمون نمیخواین؟
روم را برگردوندم سمت صدا تا ببینم کیه. نیلوفر و مهدیه و دوقلوها را دیدم. سلام و احوالپرسی گرمی کردیم. زینب رو کرد به مهدیه و گفت:
_دخترعمو، امروز من و بابا احمد و مامانم عمو مهدی را دیدیم.
نگذاشتم به حرفش ادامه بده و به تندی گفتم:
_زینب، حرف نزن! سرپا وایستادن خسته میشن.
مهدیه کنجکاو رو کرد به من:
_بذارید حرفش رو بزنه.
رو کرد به زینب:
_ زینب جان، شما عمو مهدی را دیدید؟
زینب سرش را به نشانه بله تکون داد و گفت:
_بله، عمو با یه خانم داشتن میگفتن و میخندیدن
به سرعت در حیاط رو باز کردم و دستم رو پشت کمر زینب گذاشتم:
_بیا برو تو، سرپا خسته میشن.
زینب رفت تو حیاط و مهدیه که احساس کردکه زینب میخواسته حرف بیشتری بزنه ولی من نذاشتم بزنه، به من نگاه کرد و گفت:
_چرا نمیذارید حرف بزنه؟
لبخندی زدم و گفتم:
_ولش کن، بهش رو بدی میخواد یک ساعت سرپا نگهتون داره و فَک بزنه. ما رفتیم عکاسی عکس زینب رو بگیریم، آقا مهدی هم اونجا بود دیدیمش.
زینب از توی حیاط رو کرد به ما و گفت:
_نخیرم، عمو مهدی با یه خانم که چادرش سرش نبود توی ماشین میخندیدن و بستنی میخوردن.
رنگ از روی مهدیه پرید و رو به مامانش گفت:
_دیدی حدسم درست بود؟ حالا هی بگو تو شکاکی!
بغض کرد و اشکهاش مثل بارون از چشماش سرازیر شد. ناراحت و عصبی از دست زینب، یک چشمغره ی تهدیدآمیز بهش رفتم. ترسیده از نگاه تهدیدآمیز من، زیر لب گفت:
_خب راست گفتم.
زیر لب بهش غریدم
_برو تو خونه تا بیام راست و دروغ رو نشونت بدم!
دستم رو گذاشتم پشت کمر مهدیه و گفتم:
_بیاید بریم تو.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۳۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
اون زمان مدام در حال فرار از واقعیت بودم و بیخودی خودم رو خجسته نشون میدادم و برای فرار از واقعیت مدام سرگرم یه سری خوشیها میشدم
اینکه الان نیما ازم خواست به تهران برگردم یعنی یه واکنشی نسبت بهم داره
وقتی سجادهرو جمع میکردم
تازه به خودم اومدم
دلشکسته و مغموم سر سجاده نشسته بودم اما حالا با کلی انرژی داشتم جمعش میکردم
خدارو بابت حال بهترم شکر کردم
از اتاق خارج شدم و کنار مامان نشستم
_مامان
_جان مامان
معلوم بود منتظره تا علت سرخی چشمام رو بهش بگم
با اینکه دلم نمیخواد چیزی از ناکامیهای زندگیم بدونه اما چارهای نیست
_قبل از ظهر نیما زنگ زده بود
با هم که صحبت کردیم
گفت همین امروز باید برگردم تهران
کمی خودش رو به سمتم متمایل کرد
_خب بهش میگفتی امشب خواستگاری نسرینه
غمگین ادامه دادم
_گفتم بهش، اما گفت باید برگردم خونه
غمگینتر از خودم نگاهم کرد
_میخوای اصلا خودم بهش زنگ بزنم
دعوتش کنم اونم بیاد؟
اصلا تو که اومدی اینجا من وظیفهم بود زنگ بزنم بهش و دعوتش کنم اونم بیاد پیشمون
تو نذاشتی...
الان بهش زنگ بزنم ؟
_نه مامان جان... فعلا وقتش نیست
سعی کردم لحنم خیلی مهربون باشه
من نیمارو بهتر میشناسم
قربونت برم، میدونم نگران منی
ولی اگه اجازه بدی من با برنامهی خودم پیش برم.
مهربونتر اما سوالی پرسیدم
_اجازه میدی؟
سر تکون داد
_چی بگم؟ وقتی خودت میگی اینطوری بهتره، خودت صلاح زندگیتو بهتر میدونی
تو توی زندگیت خوش باشی برای من کافیه
لازم نیست به فکر ماها باشی
کاش یه کم دیگه پیشم بودی
تازه پسرت داشت باهامون دوست میشد
_آره دلم بیشتر برای پوریا میسوزه،
_خیر ببینی مادر که به فکر شوهرتی.
این برای زن از همه چی بهتره که به فکر شوهرش باشه.
انشاالله خدا اجرت بده...
خدا کمکت میکنه زندگیت بیشتر سروسامون بگیره
دیشب که گفتی اعمالت رو برای رضای خدا و شادی دل امام زمان انجام میدی خیالم از بابت زندگیت راحتتر شد.
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۳۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
دیگه میدونم واقعا عاقبت به خیر میشی
بالاخره این نیت کردنها دستت رو میگیره
آهی کشید و ادامه داد
_پس دیگه از پیشم بلند نشو بذار این چند ساعتم که پیشمی بیشتر ببینمت
_باشه قربونت برم اول بذار یه زنگ به داداش بزنم ببینم میتونه برام بلیط اوکی کنه یا خودم اقدام کنم
به داداش که زنگ زدم و گفتم باید به خونهی خودم برگردم اولش از صدای نفسهاش معلوم بود عصبی شده اما چیزی به زبون نیاورد
فقط با آرامش پرسید
_واقعا نمیتونی بمونی؟
وقتی براش توصیح دادم که باید برم گفت
_اگه صلاح میدونی که بری باشه خودم برات اوکی میکنم خبر میدم
موقع خداحافظی بر خلاف تصورم پوریا با گریه و ناراحتی باهام همراه شد.
کلی التماسم کرد که بیشتر بمونیم
وقتی بهش گفتم بابا دلش برامون تنگ شده و قول داده برات پیتزا بخره
که ای کاش نگفته بودم
آبروریزی راه انداحت
با گریه گفت
_دروغ نگو، بابا دلش تنگ نمیشه.
تو میترسی کتکت بزنه داری میگی بریم
این حرفش هم آتیش به جونم زد و هم باعث خجالتم شد
اما مامان و نسرین و بقیه به کمکم اومدند
برای حفظ ابرو با خنده میگفتند
ببین نیم وجبی برای اینکه خونه نره چه حرفا که نمیزنه
قبل از اینکه توی اتوبوس بنشینم برای نیما پیام دادم
_سلام سایه ی سرم
من دارم سوار اتوبوس میشم
ساعت ۱۲ شب میرسم تهران
میشه لطفا خودت بیای دنبالم؟
هرلحظه منتظر بودم نیما زنگ بزنه و بگه داشتم امتحانت میکردم ببینم چقدر به حرفم اهمیت میدی نمیخواد سوار شی با داداشت برگرد خونهتون و تا هروقت دوست داشتی بمون
اما خبری نشد که نشد.
با فکر اینکه نکنه پیامم رو نخونده بهش زنگ زدم
_الو
_سلام سایهی سرم
_سلام راه افتادین؟
_آره تازه سوار شدیم
_سعی میکنم خودم بیام دنبالت اما اگه نتونستم قبلش بهت خبر میدم آژانس یا اسنپ بگیر بیا خونه.
با حرفاش روزنهی امیدی که در قبلم سوسو میزد رو خاموش کرد
_باشه ،
یهو یاد سفارش استادم افتادم
پس پرنشاط لب زدم
_آقایی،دلم خیلی برات تنگ شده، میشه همهی تلاشت رو بکنی خودت بیای دنبالم؟ خیلی دوست دارم با خودت برگردم خونه،
نمیدونم چرا احساس کردم خیلی خوشش اومد
چون دوبار تکرار کرد
_چرا که نه، حتما حتما
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خانم مریدی با نگاهی پر از
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۷
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
سهتایی وارد حیاط شدیم. با شرمندگی فراوان رو کردم به نیلوفر:
_ببخشید، خودتون میدونید که ناصر نباید عصبی بشه.
نگذاشت حرفم تمام بشه و گفت:
_آره، میدونم. ما همین جا میشینیم تا یه کم حال مهدیه جا بیاد.
مهدیه نگاهش رو به مامانش داد و گفت:
_تا من طلاقم رو نگیرم، حالم جا نمیاد.
نیلوفر اخمهاش رو در هم کرد و گفت:
_عه، دوباره این کلمه نحس رو به زبون آوردی! تو دو تا بچه داری، باید عاقلانه فکر کنی.
مهدیه کمی صداش رو بالا برد و گفت:
_همش تقصیر باباست! من دوست داشتم درس بخونم، ولی اون من رو به زور شوهر داد. تو دوران نامزدی هرچی گفتم، این چشمچرونه جلوی من که نامزدشم حیا نمیکنه. هر دختر یا زنی رو تو خیابون میبینه، زل میزنه بهش ، به حرفم توجه نکرد. حالا تحویل بگیرید!
دلم مثل سیر و سرکه میجوشه که نکنه ناصر صدای مهدیه رو بشنوه. از طرفی هم به مهدیه حق میدم. با حرفی که زینب زد، شکهای مهدیه در مورد شوهرش به یقین تبدیل شده. به قدری از زینب حرص دارم که دلم میخواد بگیرم مفصل کتکش بزنم. گاهگاهی با چشم غره به زینب نگاههای تهدیدآمیز میکنم، اونم شونه میندازه بالا و لب میزنه :
_ به من چه؟ خب دیدیم دیگه.
با این رفتار زینب عصبانیتم بیشتر میشه، اما سعی میکنم به خاطر شرایطی که دارم، خودم رو خونسرد نشون بدم.
صدای ناصر به گوشم خورد:
_ چی شده؟ کیه داره گریه میکنه؟ بیا تو.
رو کردم به نیلوفر:
_ تو رو خدا مهدیه رو ساکتش کن، بهت التماس میکنم. اگه ناصر حالش بد بشه، من واقعاً نمیدونم باید چیکار کنم.
نیلوفر به تایید حرف من سری تکون داد و رو کرد به مهدیه:
_ پاشو بریم خونه.
صبر نکردم اونها برن. سریع اومدم تو خونه. نمیدونستم در جواب ناصر چی باید بگم. رفتم جلو:
_ سلام، خوبی؟
_ الحمدلله من خوبم. این صدای گریه کیه؟
تو دلم استغفراللهی گفتم و رو به ناصر گفتم :
_ مهدیه است. اعصابش به هم ریخت. میگه دو تا عمو دارم، هر دوشون جانبازن و اذیت میشن.
ناصر نفس بلندی کشید:
_ بهش بگو بیاد تو ببینمش.
_ گفتم بهش. مثل اینکه نتونست. عذرخواهی کرد میخوان برن. گفت بعد از ظهر میام.
ناصر سری تکون داد...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۷ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) سهتایی وارد حیاط شدیم.
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۸
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_ به مهدیه بگو عمو جان، اگر میخوای من رو خوشحال کنی، بیا اینجا خودت رو ببینم، بچهت رو ببینم. من که گلهای از شرایطم ندارم. اگر هم یک وقت ناراحت میشم به خاطر وضعیتمه، از شماها خجالت میکشم که نمیتونم کاری براتون انجام بدم. مخصوصاً از تو نرگس. من خیلی شرمندتم. منو ببخش.
نشستم کنارش:
_ دیگه این حرف رو نزنیها! من شوهر شرمنده نمیخوام ،چون من شوهر سرفراز دارم.
دستش رو گرفتم:
_ دیگه چیکار باید برای ما میکردی که نکردی! تو جونت رو کف دستت گرفتی و رفتی تو دل بیرحمترین دشمن دنیا و سلامتیت رو اول به خاطر خدا و بعد آرامش و آسایش ملت و ما دادی. تو آخر مردهای مردی.
خم شد پیشونیم رو بوسید:
_ فدای این زن با معرفت و با روحیه و سرحال بشم. خدا میدونه نرگس، از ته دلم میگم هر وقت که دلم میگیره، تو میای و با دو تا کلمه حرف حالم رو جا میاری.
صدای زینب از توی حیاط اومد:
_ مامان بیا زن عمو اینا دارن میرن.
_ ببخشید ناصر جان، برم تو حیاط بدرقهشون کنم.
_ خب بگو بیان تو.
_ مثل اینکه کار مهمی دارن که باید برن. اومده بودن در حیاط ما رو ببینن.
_ باشه، من میام ببینمشون.
دلشوره بدی به جونم افتاد، نکنه مهدیه حرفی بزنه.
با هم اومدیم تو حیاط. ناصر رو به نیلوفر و مهدیه تعارف کرد:
_ چرا تو حیاط ایستادید؟ بیاید داخل.
نیلوفر رو به ناصر گفت:
_ سلام آقا ناصر، ببخشید. مهدیه یه دفعه حالش بد شد. میریم بعداً میایم.
میدونستم که نیلوفر و مهدیه نمیدونن که من چی به ناصر گفتم. برای اینکه خرابکاری نشه، رو کردم به مهدیه
_ به عمو گفتم که شما نگران حالش هستی و یه مرتبه حالت بد شد.
نیلوفر حرف من رو خوند و رو کرد به ناصر:
_ مهدیه تو خونهم همین رو میگه، همش نگران دو تا عموهاشه. دیگه با اجازتون ما بریم، حالا بعد از ظهر اگه حالش جا اومد میایم اینجا.
تو دلم خدا رو شکر کردم که حرف من و نیلوفر یکی در اومد. نیلوفر و مهدیه خداحافظی کردن و رفتن. ناصر رو کرد به من:
_ بیا بریم تو.
دور و برم رو نگاه کردم.
رو کردم به ناصر:
_ تو برو تو خونه، مثل اینکه زینب رفت خونه ی مامانم پیش امیر حسن، برم بیارمشون.
_ باشه، برو زود بیا.
_ چشم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۳۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
بعد از قطع تماس نگاه پرحسرتم رو به جاده دوختم
چه احمق بودم که فکر میکردم میگه برگرد خونتون.
بین راه مامان دوبار بهم زنگ زد
داداش هم همینطور.
پوریا هم اولش که سوار ماشین شدیم خیلی بدقلقی و بداخلاقی میکرد
اما انگار اونم فهمید که چارهای جز برگشت نداریم دیگه سکوت کرده بود و البته گاهی روی صندلی میایستاد و با پسر بچهای که روی صندلی عقب با مامان و باباش نشسته بود بازی میکرد
به خونه که رسیدم انگار بمب ترکیده.
خوبه که فقط دوروز خونه نبودم
قشنگ معلوم بود نیما از عمد خونه رو بهم ریخته
حتی لباسهای اتو شده و مرتب توی کمدش هم روی زمین افتاده بود
از اینکه اجازه نداده بود بیشتر خونهی مامانم بمونم و در مراسم خواستگاری نسریم باشم یکم ازش دلخور بودم
اما بخاطر نیتم مدام سعی میکردم حواسم باشه که چیزی بروز ندم
بهرحال من با خدا معامله کرده بودم و بهتر بود این نفس سرکشی که مدام من رو یاد چیزی که دلم میخواست مینداخت رو باید رام میکردم
پس به خودم نهیب زدم
ببین نفس سرکشم من با خدا معامله کردم.
اصلا میخوام برخلاف میل خودم رفتار کنم
من دلم خونهی مامانمو میخواست خیلی هم خوب شد که نیما باعث شد برگردم خونهی خودم.
همین که روی تو یکی رو کم کرد خیلی هم خوشحالم.
قرار نیست هرچی دل من خواست همون بشه
من رفتم مامانم اینارو ببینم که دیدم دو روز تمام همهی خانوادم رو دیدم
شکر خدا حال همهشون هم خوب بود.
مامانم از اون چیزی که فکر میکردم بهتر بود.
اونام منو دیدند
مامانم با دبدنم حالش بهتر شده بود.
همین برام کافیه
دوسال بود که دیدن خونوادم برام شده بود رویا
اما من تونستم برم.
این قدم بزرگی برای من و نیما بود
پس لطفا تو دیگه خفه شو.
هرچی نیما بگه همونه.
برای آخرین بار میخوام خیالتو راحت کنم
من کاری که دلم بخواد رو انجام نمیدم کاری که شوهرم دستور بده رو انجام میدم.
حرص و عصبانیتم دیگه فروکش کرده بود.
نیما خودش اومده بود دنبالم و این برام خیلی ارزشمند بود
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۳۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
پس به جای بداخلاقی وقتی از سرویس بیرون اومد قبل از اینکه سرجای همیشگیش بشینه جلو رفتم و بغلش کردم
_آقای خوبم، چقدر دلم برات تنگ شده بود،
دستش که دورم حلقه شد انرژی گرفتم پس ادامه دادم
_ممنون که اومدی دنبالم. وجودت همیشه برام قوت قلبه.
خم شد و گونهم رو بوسید
این بوسه برام خیلی باارزش بود
چون نتیجهی تلاشها و خوبیهای خودم بود.
_منم دلم برات تنگ شده بود.
اونوقت تو میخواستی بیشتر بمونی
_آخه دوسال بود مامانمو ندیده بودم، ضمنا دوست داشتم خواستگاری نسرین هم اونجا باشم
اما به اینکه الان پیش تو هستم میارزید که بیام
شب خیلی خوبی بود تا صبح باهم حرف زدیم و از دلتنگیهای این دوروزمون برای هم گفتیم
یه حرفش خیلی بهم چسبید وقتی بهم گفت
_خانومم خیلی وقته با حرفا و رفتارات دلمو بردی.
خیلی عوض شدی.
حتی اون زمان که باهم دوست بودیم یا نامزد کردیم و حتی اوایل ازدواجمونم هیچوقت اینقدر نمیخواستمت،
انگار تازه مفهموم عشقو میفهمم،
دوست داشتن الانم هیچ شباهتی به دوست داشتن اونموقعم نداره
حس میکنم دوباره عاشقت شدم
منم حرفای دلمو بهش گفتم ولی در قالب آموزشهای استادم
_برای همینه که میگم تاج سرمی، منم عاشقتم حتی بیشتر از قبل، بقول خودت انگار دوباره عاشقت شدم.
_دوست نداشتم به این زودی بکشونمت بیای خونه اما وقتی گفتی مراسم خواستگاری دارین گفتم کارم در اومد لابد چند روز دیگهم میخوای زنگ بزنی و بگی بلهبرونه، چند روز بعدشم عقدکنونه و اجازه بگیری که چند روز دیگهم بمونی
این حرفش برام سنگین بود.
من تازه دوروز بود که رفته بودم میتونست اجازه بده طبق قول و قرارمون پنج شش یا نهایتا یه هفته بمونم طی اون چند روز هر مراسمی بود شرکت میکردم و اگه دوباره اجازه میخواستم که بمونم اونموقع بهم میگفت نه اجازه نمیدم و بهتره برگردی
اولش چون کمی عصبی شده بودم سکوت کردم اما یاد حرف استادم افتادم که گفته بود هر وقت لازم بود برای بهتر شدن رفتارها و اخلاق همسرتون ازش انتقاد کنید، منتها نیتتون اصلاح امور برای جلب رضایت خودتون نباشه بلکه اصلاح رفتار همسر به نیت الهی.
پس با همین نیت سرم رو بالا آوردم
_پشت و پناهم، یه چیزی بگم؟
_دوتا چیز بگو
با لبخند ادامه دادم
_شما که اولش بهم اجازه داده بودی چند روز بمونم برای همین هم من هم پوریا خیلی هوایی شده بودیم
خیلی دوست داشتم لااقل چهار پنج روز بمونم نهایتا توی همون چند روز هر مراسمی بود منم شرکت میکردم
نهایتا طبق قولی که داده بودم هرروزق که شما میگفتی منم برمیگشتم خونه.
اینجوری خیلی زودتر برگشتم
_پس دروغ گفتی دلت برام تنگ شده بود
_نه به خدا...
دلم برات خیلی تنگ شده بود تو شوهرمی سایهی سرمی،
اما خوب مامانمم دوست دارم و دلتنگش میشم خب.
_حالا اگه عقدکنون گرفتند میریم خب
از خوشحالی نفهمیدم چطور جابجا شدم که یه لحظه رگ گردنم گرفت
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۹
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
از حیاط اومدم بیرون، دارم از دست زینب حرص میخورم. این دختر امروز باعث شد که من دروغ بگم. رسیدم در خونه ی مامانم، زنگ زدم، صدای زینب از پشت آیفون اومد:
_ کیه؟
_ باز کن، منم.
_ اومدی من رو دعوا کنی؟
_ حالا باز کن تا بهت بگم.
_ باز نمیکنم، تو میخوای من رو دعوا کنی.
_ زینب، اعصاب من رو به هم نریز. در رو باز کن.
عه! دختره بیشعور گوشی رو گذاشت و در رو باز نکرد.
دوباره زنگ زدم، کسی باز نکرد. فهمیدم زینب گوشی رو نگذاشته روی دستگاه که کسی صدای زنگ رو نشنوه.
گوشی همراهم رو از توی جیب مانتوم درآوردم، شماره مامانم رو گرفتم. زینب جواب داد:
_ مامان نرگس جان، شما الان از دست من عصبانی هستی. یه وقت کاری میکنی که خودت پشیمون میشی. پس برو خونه.
از حرص دندونهام رو به هم فشار دادم:
_ زینب، در رو باز کن و گرنه از در میام بالا و میام تو خونه، پوستت رو میکنمها.
با لحن حرص در بیاری گفت
_ نزار شیطون گولت بزنه آخه همیشه خودت به من میگی: بَده، دختر از در بره بالا، حالا خودت میخوای این کار رو بکنی؟
از شدت عصبانیت خون داره خونم رو میخوره با لحن تهدید آمیزی گفتم:
_ باشه، باز نکن. ببین چیکارت میکنم.
عه، عه، عه! عجب دختریه! تماس رو قطع کرد. با دستم محکم در زدم. صدای عصبانی مامانم از پشت آیفون اومد:
_ کیه؟ چرا اینطوری در میزنی؟
_ مامان، منم! در رو باز کن.
_ عه، مادر! از تو بعیده!
دکمه آیفون رو زد، در باز شد. پا تند کردم سمت در هال ،دستگیره رو کشیدم، تا زینب چشمش افتاد به من ، رفت پشت مامانم و ملتمسانه و با لحن گریه گفت:
_ مادر جون، مامانم میخواد من رو بزنه.
مامانم چهره در هم کشید:
_ خجالت نمیکشی؟ اینطوری در میزنی که بیای این یه ذره بچه رو بزنی؟
_ مامان جان، شما نمیدونید زینب چه به روز من آورده.
_ چیکار کرده بچهم؟
_ برای من یه فتنه بزرگ درست کرده. محمد بدون ساز هم میرقصه، چه برسه که یه بهانهای هم دستش بدی.
نگاهی انداخت به زینب و رو کرد به من:
_ من که نمیدونم چیکار کرده. اما هر کاری هم کرده بچهست، عقلش نرسیده. تو که بزرگی باید بتونی جلوی خودت رو بگیری، نه اینکه اینطوری در بزنی و بیای تو خونه و بخوای به زینب حمله کنی...
_من اول میخواستم ببرمش خونه و فقط بهش بگم چرا فضولی کرده. اما زنگ میزنم، آیفون رو بر میداره میگه "کیه"، ولی در رو باز نمیکنه. به گوشی شما زنگ زدم، جواب میده ،میبینه منم، تماس رو قطع میکنه. حالا خودش رو مظلوم کرده...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانونی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۹ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) از حیاط اومدم بیرون، دار
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۰
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
اول میخواستم ببرمش خونه و فقط بهش بگم چرا فضولی کرده. اما زنگ میزنم، آیفون رو بر میداره میگه "کیه"، ولی در رو باز نمیکنه. به گوشی شما زنگ زدم، جواب میده. میبینه منم، تماس رو قطع میکنه. حالا خودش رو مظلوم کرده
مامانم که تلاش میکرد خندههاش رو پشت یک اخم مصنوعی پنهان کنه، نگاهش رو به من داد.
_تو امیر حسن رو ببر، بذار زینب پیش من بمونه، خودم میارمش.
زینب پررو پررو از پشت مامانم اومد بیرون.
_مامان جون، مامانم به من قول داده که بریم پارک، بگو سر قولش وایسه.
وای که چقدر دلم میخواد یه کتک مفصل بهش بزنم!
مامانم رو کرد به من:
_امیر حسن رو ببر خونه. عصبانیتت که خوابید بیا اینجا، زینب رو بردار ببر، به قولی که به بچهم دادی عمل کن.
ناچار رو کردم به امیر حسن:
_بیا بریم خونه.
شونه انداخت بالا.
_تا زینب نیاد، من نمیام.
عصبانی نگاهم رو دادم به هر دوشون و صدام رو کمی بردم بالا
_باشه، من میرم. شماها رو هم نمیبرم. فقط اگر باباتون گفت چرا نیاوردیشون، دیگه خودتون باید جواب بدید.
در هال رو بستم و دو قدم به سمت در حیاط برداشتم که صدای زینب اومد:
_کی میای من رو ببری پارک؟
محلش ندادم و از در حیاط اومدم بیرون. تا برسم خونه حرص خوردم و به خودم گفتم: "تقصیر مامانه، انقدر که از بچههام حمایت میکنه، نمیگذاره من تربیتشون کنم. اونا هم تا چشمشون به مامانم میخوره، اصلاً به حرف من گوش نمیدن."
کلید رو انداختم و در رو باز کردم. وارد خونه شدم. ناصر ازم پرسید:
_بچهها کجان؟ چرا نیاوردیشون؟
_هر کاری کردم نیومدن، موندن خونه مامانم.
به تاسف سری تکون داد و گلایه وار گفت
_امروز از صبح تا ظهر همش تو خونه تنها بودم.
نگاهم رو بهش دادم و کشدار گفتم
_ناصر جان برای ثبتنام زینب رفتم، مجبور بودم برم.
ساعت رو نگاه کرد
_۱۲ ظهره، الان بچهها از باشگاه میان. ناهارم نداری بهشون بدی؟
_ناهار سبزیپلو درست میکنم. کنسرو ماهی هم داریم، میزاریم روش، میخوریم.
_آخه الان دیگه اذان ظهر رو میگن، میخوای نماز اول وقتتو بخونی یا ناهار بذاری؟ چرا وقتی میخوای از خونه بری بیرون، قبلش فکر ناهار رو نمیکنی؟
_از دیشب تصمیم داشتم سبزیپلو بذارم. این غذام که زحمتی نداره. وضو دارم. به محض اینکه صدای اذانو بشنوم، هر کجای غذا درست کردن باشم، ولش میکنم میام نماز اول وقتمو میخونم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۳۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
میون درد گردن و آخ آخ گفتنم با هیجان پرسیدم
_اگه بشه که عالی میشه
خندهی بلندی کرد
_خوبه والا... خدا کنه دیروز هم که بهت گفتم زود برگرد بیا خونه دلم برات تنگ شده هم همینقدر خوشحال شده باشی.
تو دلم گفتم اگه میگفتی دلتنگم شدی که با سر میومدم
درد گردنم رو دیگه فراموش کردم
پریدم و بغلش کردم
_معلومه که خوشحال شدم
چی فکر کردی؟
ماچ آبداری از صورتش گرفتم و خودم رو عقب کشیدم
_میشه یه درخواست هم ازت بکنم؟
تاثیر حرفام هنوز توی لبخندش هست
_جون دلم چه درخواستی دوباره؟
خودمو مظلوم کردم
_فقط یه پیشنهاد و درخواسته، هیچ حساب دیگهای روش باز نکنیا، نه فرصت طلبیه، نه خدای نکرده تهدید ...
فقط خواست قلبیم رو میگم
_میشه خواهش کنم از این به بعد من رو تنهایی نفرستی خونهی مامانم؟
میشه باهم بریم اونجا؟
آخه خیلی دوست دارم همه جا باهم باشیم
سایهی حمایتت همه جا رو سرم باشه.
داداشمم حمایتم میکنه اما حمایتگریهای همسرجان کجا و برادر کجا.
به خدا تو که باهام باشی از اینجا تا خود خدا بهم بیشتر خوش میگذره.
شاید اذیت بشی
اما به خاطر من چند روز رو میشه تحمل کنی ؟
حالا چه برای عقدکنون و چه برای مناسبات دیگه.
_باید فکرامو بکنم
یه اعتراف بکنم نهال؟
و اینبار من بودم که زل زدم تو تخم چشماش و پرسیدم
_چه اعترافی؟ اگه دوست نداری اصلا اصرار نمیکنم
_چه زود حرفتو پس گرفتی
_نه...منظورم این نبود که تو نیای ، هردو نمیریم با اینکه خیلی دوست داشتم عقد کنون نسرین اونجا باشم
_نه حرفم یه چیز دیگه بود.
_جانم بفرمایید آقای خوشتیپ مهربون و جذابم
_نمیدونم چرا پیش خونوادهت هیچوقت احساس راحتی نمیکنم.
همیشه احساس میکنم از بالا بهم نگاه میکنند، انگار نگاه یه بهشتی به یه جهنمیه
متعجب از حرفش پرسیدم
_مگه رفتار کسی تا حالا طوری باهات بوده که چنین برداشتی کردی؟
اتفافا تنها زاویهی دیدی که خونوادم بلد نیستند همینیه که میگی.
من تابحال فکر میکردم خونوادم تونستند صمیمیت و خیرخواهی خودشون رو بهت اثبات کنند
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۳۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
اگه قبل از شرکت در دوره بود شروع میکردم به تعریف و تمجید و توجیه رفتارهای خونوادم اما اینبار با ظرافت شروع کردم به عذرخواهی
_اگه واقعا رفتاری ازشون سرزده که تو همچین فکری کردی من از طرف همهشون ازت عذرخواهی میکنم.
جدا اگه اینطوری فکر میکنی منم دیگه دوست ندارم بریم اونجا.
تو سایهی سر منی، اگه قرار باشه کسی با حرف، یا رفتارش به تو توهین کنه در واقع به من توهین کرده.
_ گفتم من چنین برداشتی دارم نگفتم که واقعا اونا کاری کردن یا حرفی زدن...
همینکه بابام اهل مال حروم بود و من رو هم عادت داده. اینکه مثل شماها اهل نماز و روزه نیستم،
این زندون رفتنمم که قوز بالا قوز شد
_خداروشکر پس خیالم راحت شد. فکر کردم اونا کاری کردند.
اما این چیزایی که تو گفتی هیچ کدومش باعث نمیشه از میزان احترامی که خونوادم باید برات قائل باشن کم بشه.
ببین درسته برای خونوادم خیلی مهم بود دامادشون از جهت اعتقادی و فرهنگی شبیه خودشون باشه که این یه امر طبیعیه،
اما بعد از ازدواج دیگه خیلی به این نکته توجه نمیکنند.
بهر حال باید به انتخاب دخترشون احترام میذاشتن.
اونا باید تو رو هر طور که هستی میپذیرفتن و به نظرم پذیرفتن...
اینکه شما تو زندگیت چطور آدمی هستی یه جنبهی فردی و شخصی داره نمیتونن دخالتی داشته باشن.
یه حرفی میخوام بگم نمیدونم الان جاش هست که بگم یا نه...
_ادامه بده
مردد لب زدم
_راستش تا همین یه سال پیش خودتم دیده بودی که منم خیلی اهل نماز نبودم
اما یه روز به خودم اومدم دیدم با نماز خوندن خیلی حس خوبی دارم
برکت زیادی به وقتم میداد.
احساس و رفتارم یه جور دیگه میشد.
تلاش کردم روی خودم کار کنم هوای نفسم رو بیشتر شناختم و تزکیهی نفس کردم ...
_بعدا یادت باشه در مورد اینایی که گفتی یکم بیشتر برام توضیح بدی
_چشم حتما.
_البته یه چیزی رو از الان بگما...
روی من برای عقدکنون اومدن خیلی حساب نکن.
چون تا اطلاع ثانوی اصلا دلم نمیخواد با خونوادهت روبرو بشم
با اینکه شنیدن این حرف بدجوری دلم رو به درد آورد اما لبخند زورکی زدم
_اشکال نداره، آخه من رو عزت نفس تاج سرم خیلی حساسم، اگه خودت راضی نباشی من هیچ اصراری نمیکنم هرطور خودت صلاح بدونی منم تبعیت میکنم .
حتی اگه بگی تنهایی هم نرم با اینکه خیلی خیلی دوست دارم شرکت کنم بازم میگم چشم.
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۰ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) اول میخواستم ببرمش خونه
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۱
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_وقتی من میگم همش مزاحم شما هستم، هی میای میگی تو آقایی، تو بزرگی، تو سروری و از این حرفا میزنی، بعد از صبح منو تنها گذاشتی رفتی.
یه لحظه یادم اومد که قرص ناصر رو ندادم. وای که الان اگه این قرصشو نخوره، همش همین حرفها رو تکرار میکنه و بعد سردرد میگیره و حالا بیا درستش کن.
سریع قرصش رو از توی جعبه درآوردم، با یه لیوان آب گرفتم جلوش.
_عزیزم، تو باید ساعت یازده قرصتو میخوردی.
هینی کرد.
_تو هم دلت خوشه، با این شوهر قرصیت.
قرص رو بردم نزدیک دهنش
_بخور عزیزم.
دهنش رو باز کرد، قرص رو گذاشتم تو دهنش و لیوان رو دادم دستش. آب هم خورد..
به خودم گفتم اگر ناصر داروش رو سر وقت بخوره، خوبه. ولی اگر از ساعتش بگذره، معمولاً یک ربع تا بیست دقیقه طول میکشه تا قرص اثر کنه. نگاهم افتاد به چشمهای قرمزش و ازش پرسیدم:
_سرت درد گرفته؟
دلخور جواب داد:
_آره دیگه. وقتی منو ول میکنی میری، کسی نیست داروهای منو بده، خودمم که یادم میره، اینجوری میشه. دیگه سرم داره میترکه، جای اینکه درد بگیره.
_معذرت میخوام. منم فراموش کردم. ببخشید.
_معذرت خواستن تو به چه درد من میخوره؟ دارم میمیرم از سردرد.
عذاب وجدان اومد سراغم. همش تقصیر زینب بود. اگه فضولی نمیکرد، منم حواسم سر جاش بود.
اومدم آشپزخونه. سریع برنج رو گذاشتم. سبزی و نمک و روغن رو ریختم توش، دو تا کنسرو هم گذاشتم تو قابلمه تا بجوشن و آماده بشن برای خوردن. صدای اذان ظهر از بلندگوی مسجد بلند شد. سریع سجاده پهن کردم و منتظر موندم تا اذان تمام بشه و من اذان و اقامه نماز ظهرم رو بگم و نمازم رو بخونم. همین که قامت بستم، صدای باز شدن در حیاط اومد. فهمیدم عزیز و امیرحسین از باشگاه برگشتن.
بچهها وارد خونه شدند. سلام نمازم رو دادم و رو کردم به امیر حسین:
_سلام مادر، خدا قوت.
جواب داد
_سلام مامان جون، قبول باشه.
ناصر هم سلام نمازش رو داد. امیر حسین دست دراز کرد سمت ناصر:
_سلام بابا.
ناصر بهش دست داد:
_سلام، خوبی؟ چرا نرفتی پاهات رو بشوری؟ پاهات بو میده...
عزیز، جلوتر از من رفته سرویس، اون بیاد، من میرم پام رو میشورم.
_صد دفعه گفتم، از بیرون که میاید، اولین کاری که میکنید، برید پاهاتون رو بشورید. بوی گند تو خونه راه نندازید.
#گروه گپ رمان نرگس
https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\