زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۳ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _شما دو روز زینب رو بسپر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۴
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
امیرحسین ابروهاشو انداخت بالا:
ــ عه! مگه عمو محمدو نمیشناسی؟ همین جوریشم به همه مظنونه، اگه سوژه دستش باشه که دیگه هیچی!
عزیز نفسی کشید و با خونسردی جواب داد:
ــ داداش، صد بار بهت گفتم! اولاً عینک بدبینی رو از چشمت بردار. دوماً غیبت نکن. سوماً جلو جلو کسی رو محاکمه نکن. چهارماً... نفوس بد نزن! صبر کن ببینیم چی میشه بعداً نظر بده.
امیرحسین تبسمی کرد و شونه بالا انداخت:
ــ حالا صبر کن. میبینی همین حرفی که من گفتم میشه! عمو همهچی رو میندازه گردن ما.
عزیز که از بحث کلافه شده بود، رو کرد به امیرحسین و گفت:
ــ میشه موضوع رو عوض کنی؟
امیرحسین کشدار گفت:
ــ آره... باشه! پاشو بریم جوجه بگیریم بیایم، طعمدارش کنیم برای فردا شب.
سرم رو به نشونهی نه تکون دادم و گفتم:
ــ الان سر ظهره، نرید! اگه بابا بیدار شه و ببینه نیستید، ناراحت میشه. میگه چرا این موقع رفتن بیرون؟ عصر برید بخرید.
امیرحسین با حرص نیشخند زد:
ــ اینجا هم پادگانه برای خودش! چقدر قانون داره! الان همسن و سالای من تو گیمنت نشستن دارن بازی میکنن، بعد ما حتی برای خرید هم نمیتونیم بریم!
همون موقع صدای زنگ تلفن بلند شد. امیرحسین رفت سمت گوشی و درحالیکه رو به من میکرد گفت:
ــ دیدی گفتم! عمو محمده! پاشو بیا جواب بده.
دلشوره افتاد به جونم. وای... الان محمد زندگیمون رو جهنم میکنه. چارهای نداشتم. اگه جواب تلفنش رو نمیدادم، مطمئن بودم پا میشه میاد خونهمون. رفتم سمت تلفن و گوشی رو برداشتم:
ــ سلام، بفرمایید.
جواب سلام نداد و با عصبانیت گفت:
ــ چی به مهدیه گفتین بچهم رو بههم ریختین؟!
چیزی که دیده بودم رو براش تعریف کردم. جواب داد:
ــ اگه داداشت یه کاری کرده بود، همینطوری میکردی تو بوق و کرنا؟ یا خاک میریختی روش و میپوشوندیش؟
عصبی گفتم:
ــ محمد آقا، شما چهکار به برادر من داری؟ باشه! اگه از برادر من خطایی دیدی، بلندگو بردار تو شهر جار بزن! ولی ما به هیچکس نگفتیم. زینب فقط به مهدیه گفت.
با طعنه گفت:
ــ بچهتم بلد نیستی تربیت کنی! زینب رو ببینم، یه درسی بهش میدم که یاد بگیره از الان فضولی نکنه.
نفسعمیقی کشیدم و با جدیت گفتم:
ــ شما لطف کنید حواستون به خانوادهی خودتون باشه! حق نداری به زینب حرفی بزنی. زینب پدر و مادر داره.
خندید و گفت:
ــ پدر و مادر که داره، بزرگتر نداره!
تندی جواب دادم...
#گروه گپ نرگس
https://eitaa.com/joinchat/3698394183C4cbd826f77
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۴۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
بغضم گرفت
_راحت نبود...
اما مجبور بودم
_مجبور نبودی عزیزم میتونستی بیشتر ازش خواهش کنی.
اما تو بهترین تصمیم رو در موقعیت کنونی گرفتی.
تو برای اینکه زیربنای زندگیت رو مستحکمتر کنی احترام به خواست همسرت رو انتخاب کردی
_کوفت نگیری نرگس، چقدر قشنگ میتونی به آدم انرژی بدی.
خیلی خوشحالم که در وانفسای شلوغ پلوغ زندگیم خدا تو رو سرراهم قرار داد و باهات آشنا شدم
به خدا همیشه سر نمازهام دعات میکنم
_قربونت برم عزیزم... تو لطف داری.
بهرحال زندگی همینه
اتفاقا منتظرم یه سال دیگهت رو ببینم و ازت بپرسم چه حس و حالی داری.
این زندگی که تو برای دوامش داری تلاش میکنی و از همهی خواستههات میگذری اینهمه مبارزه با نفس کردنهات خیلی با ارزشه.
یه سال دیگه که وضعیت زندگیت روی روال افتاده و آرامشی که به دنبالشی توی زندگیت پراکنده بشه وقتی به این روزهات فکر کنی خستگی از تنت بیرون میره
اتفاقا اون زندگی خیلی بیشتر بهت میچسبه.
_ امیدوارم.
_باش، خیلی امیدوار باش.
با امید میتونی پلههای ترقی رو به سمت موفقیت طی کنی.
اون روزها دور نیست نهال یه ذره دیگه پارو بزنی به ساحل آروم خوشبختی میرسی.
پوریا با توپش مشغول بازی بود.
اون رو بهونه کردم تا زودتر بتونم تلفن رو قطع کنم
_ببخشید نرگس جان برم سراغ پوریا تا توپش رو نزده چیزی رو بشکنه.
همزمان که تلفن رو قطع میکردم روی زمین نشستم
بغض فرو خوردهم سرباز کرده بود
پوریا متوجه حالم شد
به طرف آشپزخونه رفت و با یه لیوان آب برگشت
لبخند شوق به لبهام نشست
_قربونت برم پسر عزیزم
لیوان رو که ازش گرفتم همزمان آغوشم رو براش باز کردم
کمی از آب رو خوردم و لیوان رو کنار گذاشتم
تنگ در آغوش فشردمش
_الهی فدای تو بشم من که اینقدر مهربونی عزیز دلم
محکم از گردنم چسبید و خودش رو بهم چسبوند
_بابا بهم گفت
_چی رو پسر قشنگم
_بابا گفت مواظبت باشم
کمی از خودم جدا کردم و با نگاه به چشماش پرسیدم
_بابا چی بهت گفته؟
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۴۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
_دیشب که از اتوبوس پیاده شدیم وقتی توی تاکسی روی پای بابا نشسته بودم بابا ازم پرسید مامانت توی اتوبوس گریه کرد؟
گفتم نه...بعدم گفت تو اتوبوس مواظب مامان بودی؟ گفتم نه، بهم گفت تو پسرشی باید همیشه مواظبش باشی.
هروقت دیدی حالش بد شده کاری کن حالش خوب شه.
ایول نیما... پس اون موقعی که پوریارو بغل گرفته بود و در گوشی باهاش حرف میزد اینارو بهم میگفتند.
اون لحظه رو خوب یادمه وقتی موقع سوار شدن به ماشین به پوریا گفت بغلش بنشینه خیلی تعجب کردم
چقدر دیدن اون صحنه من رو سر ذوق آورده بود
و حالا شنیدن اینکه به پسرش سفارش من رو میکرده واقعا حالم رو دگرگون کرد.
خدایا با دل من داری چکار میکنی؟
_فدات بشم مامانی. چقدر تو ماهی
قربونت برم من.
صورتش رو بوسه بارون کردم.
وقتی از بغلم پائین اومد خم شدم و سر به سجده گذاشتم.
خدایا شکرت، ممنونتم خدایا که بالاخره به این مرحله رسیدم.
شکرا لله، سبحان ربیالاعلی و بحمده
هفت مرتبه ذکر سجده رو گفتم و سر بلند کردم
نیما گفته بود برای نهار خونه نمیاد پس برای شام غذایی که خیلی دوست داشت رو آماده کردم
ماکارونی پر از گوشت چرخکرده و پرروغن با ته دیگ سیبزمینی.
ترشی لیتهای که از قبل آماده کرده بودم بهمراه سیرترشی رو داخل ظرف کشیدم
همهی وسایل حاضر بود به انتظار همسرم که تعییرات زیادی کرده بود نشستم
ساعت از نیمه گذشت اما خبری ازش نشد
نمیدونم چرا دلشوره به دلم افتاده بود
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید هربار که شمارهش رو میگرفتم خاموش بود.
خیلی وقت بود که تلفنش رو خاموش نمیکرد و در دسترس بود
اما امشب با بی خبر گذاشتنم انگار میخواست جونم رو بگیره...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۵
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ــ اتفاقاً داره! بزرگترش پدرشه.
صدای خندهاش جدیتر شد:
ــ داداش بیچارهی من که مشت مشت قرص میخوره، نمیفهمه دور و برش چی میگذره! این کارا همش از بیبزرگتری بلند میشه.
لحنش رو تهدید آمیز کرد
اگه بین مهدیه و شوهرش جدایی بیفته، من فقط تو رو مقصر میدونم و این کارت رو بیجواب نمیذارم.
قبل از اینکه چیزی بگم، گوشی رو قطع کرد. از شدت عصبانیت دستهام میلرزه. عزیز که متوجه حال من شده بود، جلو اومد و گفت:
ــ الان میرم خونهی عمو، تا بهش ثابت کنم که هم این خونه بزرگتر داره ــ که بابامه ــ هم حق نداره با مامان من اینطوری حرف بزنه.
امیرحسین نگاهش رو به عزیز دوخت و گفت:
ــ منم باهات میام
عزیز که از حرفهای عموش کلافه شده بود، بیاختیار دست به کمر زد و گفت:
_نه دیگه، بشینید که چی؟ هیچی نمیگید، هیچی نمیگید، کار به اینجا کشیده دیگه!
امیرحسین که با اخم به فرش خیره شده بود، یه لحظه سرشو بلند کرد و گفت:
_مامان، یه بار باید جلوشو بگیریم. عموم هر چی دلش بخواد میگه، ما هم ساکت
نگاه جدی بهش کردم و گفتم:
_امیرحسین، من همیشه جوابشو دادم، ولی اون اخلاقش اینجوریه، عوض نمیشه.
عزیز چیزی نگفت، بلند شد و رفت سمت اتاقشون. امیرحسین هم با غرغر پشت سرش رفت. صدای آهستهشو شنیدم که میگفت:
_نمیشه که همیشه سکوت کنیم.
فهمیدم دارن لباس عوض میکنن که برن خونه عموشون. سریع رفتم پشت در اتاقشون و صدا زدم:
_چیکار میکنید؟ دارید لباس میپوشید برید خونه عمو محمد؟
امیرحسین جواب داد:
_بله، مامان. دیگه صبرمون سر اومده.
بیحرف رفتم سمت در هال، کلید رو از جاکلیدی برداشتم، در رو قفل کردم و کلید رو انداختم تو کیفم. هنوز تو فکر بودم که صدای پای عزیز و امیرحسین اومد. عزیز دستگیره رو تکون داد، ولی در باز نشد. با چهرهای که معلوم بود اصلاً حوصله نداره، برگشت طرف من:
_چرا در رو قفل کردی؟
صاف ایستادم
_چون نمیذارم برید.
امیرحسین اخمهاشو کشید تو هم:
_مامان، چرا؟ مگه ما حق نداریم حرف بزنیم؟
با لحن آرومی گفتم:
_امیرحسین جان، شما هنوز به اون سن نرسیدی که بخوای تو این چیزا دخالت کنی. الان میرید اونجا، یه چیزی میگید، بعد دیگه نمیشه جمعش کنیم
امیرحسین با حرص قدم برداشت سمت من...
جمعه ها و ایام تعطیل پارت نداریم
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۵ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ــ اتفاقاً داره! بزرگتر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۶
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_یعنی چی مامان؟ تا کی بشینیم هیچی نگیم؟ عمو هر چی میخواد میگه، اون وقت ما ساکت؟
عزیز که دیگه کنترل خودش رو از دست داده بود، با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفت:
_هیچی دیگه، بگو برگرده بگه تو این خونه همه بیزبونن. بعدم هرچی دلش میخواد بگه!
نگاه جدی به هر دوشون انداختم
_آروم باشید. من با عمه هاجر حرف میزنم، اون باهاش صحبت میکنه. عمه میدونه چجوری جلوشو بگیره.
امیرحسین که انگار اصلاً قانع نشده بود، اخمهاشو بیشتر کرد:
_مامان، شما خیلی سادهای. عمو کجا به حرف عزیز گوش میکنه؟ عمو خودش زندگیشو نمیتونه جمع کنه. دخترشو داده به یکی که هیچی از زندگی نمیفهمه، حالا میخواد سر ما خالی کنه؟
دستش رو سمت من دراز کرد
_کلید رو بده!
تلفن زنگ خورد. عزیز سریع دوید سمت تلفن و گوشی رو برداشت.
_بله، بفرمایید؟
صدای مامانم از اون طرف خط اومد:
_سلام، مادر، خوبی؟
عزیز که هنوز توی چهرهش عصبانیت بود، جواب داد:
_سلام مامان جون، خدا رو شکر، خوبیم.
مامانم گفت:
_بگو به این بچه قول دادی ببریش پارک. بیا ببرش، داره بهونه میگیره.
امیرحسین با همون حالت عصبانیش، گوشی رو از دست عزیز گرفت و گفت:
_به زینب بگو اگر ببینمش، پارکی نشونش بدم که دو تام از بغلش بزنه بیرون. یه ذره بچه کل خونه رو به هم ریخته!
صدای مامانم از اون طرف خط اومد:
_خوبه، خوبه. هنوز پشت لبت سبز نشده، واسه ما مرد شدی؟ کسی جرات داره به زینب حرف بزنه، اون وقت با من طرفه!
امیرحسین پوزخندی زد، ولی چیزی نگفت. گوشی رو گذاشت، برگشت طرف من و گفت:
_مامان، اینجوری نمیشه. کلیدو بده
صدای عزیز از توی هال بلند شد:
– حالا اون گوشی رو بده مامان!
گوشی رو به سمتم گرفت و چشمهاشو گرد کرد:
– بیا مامان جون! ولی تا وقتی که شما از زینب طرفداری میکنی، این دختر درستبشو نیست!
نفس عمیقی کشیدم. گوشی رو از دستش گرفتم و گذاشتم کنار گوشم.
– سلام مامان جان!
– سلام عزیزم. مگه تو قول ندادی این بچه رو ببری پارک؟ چرا نمیای؟
– مامان، از وقتی از خونه شما برگشتم، همینجور توی حرف و حدیث و دعوا غرق شدم. سرم شده اندازه یه کوه. چشمام از خستگی داره از کاسه در میاد. خودت میبریش پارک.
– باشه. من میبرمش. ولی آخه تو قول دادی...
#اسمم زهره است...
سوم راهنمایی بودم که پسر همسایمون، رضا، اومد خواستگاریم. تا اون موقع، حتی به ازدواج فکر هم نکرده بودم، اما وقتی فهمیدم رضا دوستم داره... یه دل که نه، صد دل عاشقش شدم!
اما بابام... به خاطر یه کینه قدیمی، گفت "نه!"
رضا برام نامه نوشت:
"من تو رو میخوام! اگه تو هم دوستم داری، صبر میکنیم تا بابات راضی بشه..."
و من جواب دادم:
"منم دوستت دارم..."
اما یه روز، وقتی رفتم مدرسه که جواب کارنامهم رو بگیرم، برگشتم خونه چیزی دیدم که دنیا دور سرم چرخید...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
این داستان برای سال ۱۳۵۶ هست اون موقع گوشی همراه که هیچ تو روستاها خط تلفن هم نبود. برای همین از نامه نگاری استفاده میکردند😍
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۴۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
ساعت سه نصفه شب بود ...
یه لحظه به خودم اومدم داشتم حاضر میشدم که برم دنبالش
آخه این وقت شب؟
کجا؟
بنگاه مشاور املاکی که یه بار آدرس و شماره تلفنش رو بهم داده بود؟
خب اینهمه به تلفنش زنگ زدم اگه اونجا بود جواب میداد
نکنه خدای نکرده دوباره رفته سراغ کارهای قبلی؟
دلم هری پایین ریخت شایدم شکست
خدایا دیگه نه، طاقت ندارم
یعنی با یکی از دوست دخترای قبلیشه؟ شایدم یه جدیدش رو پیدا کرده
مثل مرغ پرکنده بودم یه بار به دلم میفتاد که بلایی سرش اومده و شاید نیاز به کمک داشته باشه
یه بار هم دلم هری میریخت و فکر میکردم با آدمای ناجور رفته دنبال روابط منشوری و خوشگذرونی
چه حال بدی داشتم تنها راهی که میتونستم خودم رو آروم کنم پناه بردن به سجادهم بود
درسته حتی وسط ذکر گفتنهام ذهنم منحرف می شد به سمت نیما و نگرانیم اما بهتر از خودخوری بود
نگاهم هردقیقه روی عقربههای ساعت بود
احساس میکردم حتی عقربهی بزرگتر هم از جاش تکون نمیخوره.
خاک بر سرت نیما، یه سال تمام دست به دعا شدم برای آدمی مثل تو که درست بشی آخرشم ایناهاش.
من که خونهی مامانم بودم راحتتر میتونستی بری دنبال عوضی بازیات، پس چرا منو کشوندی خونه؟
یاد بهم ریختگیهای دیشب افتادم
لباسهاش که کف خونه پراکنده ریخته شده بود
پس بگو چرا تکتک لباساش تو خونه ریخته بود
لابد همون دوروزی که من نبودم تیپ میزده میرفته دنبال دوست دختراش.
یکی نیست بگه آخه بدبخت، تو دیگه نه پول درست حسابی داری و نه ماشین و مال و منال پس به چیت مینازی و میری دنبال اون دخترای نکبت؟
اصلا چطوری میتونی بازم اونارو سمت خودت بکشونی؟
اشک روی گونهم رو با حرص پاک کردم
لابد با زبون چرب و نرمش دیگه
خدایا بسم نیست؟
پس من برای کی دارم زحمت میکشم؟ اینهمه خفت رو بخاطر چی تحمل کردم؟
دوباره نگاهم به ساعت دوخته شد
ساعت سه و بیست و پنج دقیقه رو نشون میداد. دوباره دلشوره به سراغم اومد نکنه بلایی سرش اومده باشه، اونوقت من نشستم دارم براش پاپوش درست میکنم.
با صدای زنگ گوشی نفهمیدم چطور از روی زمین برش داشتم و تماس رو متصل کردم
_الو نیما...
_الو بیدار بودی نهال؟
با شنیدن صداش به گریه افتادم
_الو، چرا گریه میکنی؟
ازم میپرسه چرا گریه میکنم... دلم میخواست سرم رو به یه دیوار بکوبم
یاد افکار چند دقیقهی پیشم افتادم
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۴۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
نباید اجازه میدادم بفهمه بهش ظنین شدم.
فقط باید نگرانی بخاطر بیاطلاعی از حال خودش رو بروز بدم
با گریه پرسیدم
_هیچ معلومه کجایی ؟ سلامتی؟ مردم از نگرانی
_آره سالمم... حالمم خوبه فقط نگران نشیا یکی رو آوردم بیمارستان و گرفتار شدم
_کی؟ چرا؟ مگه چی شده؟
_یه تصادفی رو
این چی داشت میگفت برای خودش؟ مگه ماشین داره آخه؟
_پس چرا تلفنت خاموشه؟
_مفصله الان نمیتونم توضیح بدم
_من از نگرانی داشتم سکته میکردم لااقل یه زنگ بهم میزدی
اصلا چرا تلفنت خاموشه؟
خواستم دوباره بپرسم مگه تو وسیلهی نقلیه داری آخه؟
که این بار به کنجکاوی و استرسم غلبه کردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم تا میون حرفش نپرم
_ببخشبد نیما بس که نگرانت بودم عصبی شدم.
خدارو شکر که خودت سلامتی
بعد از کمی سکوت با صدایی که کلافگی توش موج میزد جواب داد
_ اره من خودم خوبم خیالت راحت باشه.
من ساعت ده داشتم میومدم خونه
ترک موتور این رفیقم بودم که یهو زد به یه عابر،
ترسوی عوضی از ترسش پاشد گفت فرار کنیم اما من همراش نرفتم و
موندم که به مصدوم کمک کنم تاحالام گرفتار این بدخت بودم
_مصدوم چطوره؟ نکنه بمیره خونش بیفته گردن تو
_همون دیگه این بدبخت که بیهوش بود تا بفهمن من هیچ کارهبودم کمی طول کشید
با غصه گفتم
_لااقل یه زنگ بهم میزدی بخدا مردم از نگرانی
_آخه گوشیمم خاموش شده...
فکر کنم موقع تصادف وقتی زمین خوردم آسیب دیده چون روشن نمیشه.
حالام از سرپرستاریِ بیمارستان بهت زنگ زدم
_عه... پس خط خودت نیست؟ اونقدر با عجله گوشی رو جواب دادم که به شماره تماس توجهی نکردم
_نمیتونم زیاد صحبت کنم نهال، حالا اومدم خونه برات تعریف میکنم.
قبل از اینکه قطع کنه با بغض پرسیدم
_خیالم راحت باشه که حال خودت خوبه؟
_آره بابا نگرانم نباش من خوبم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۵ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ــ اتفاقاً داره! بزرگتر
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۷
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
کلافه دستی به پیشونیم کشیدم:
– مامان، همه این دعواها زیر سر زینبه! فضولیهاش خونه ی منو به هم ریخته. انقدر از دستش عصبانیم که اگه من ببرمش، ممکنه توی پارک دعواش کنم. شما ببریش بهتره. بعد که از پارک آوردیش، بیارش خونه.
صدای ناراضی مامان از اون طرف خط بلند شد:
– وای نرگس، چقدر سخت میگیری!
– من سخت نمیگیرم مامان. اتفاقاً این اطرافیانم هستن که دارن سخت میگیرن. محمد، برادرشوهرم، با این دوتا بچههام هیچکدوم نمیذارن زندگی کنم.
مامان لحنش آروم شد:
– باشه عزیزم، من میبرمش.
– فقط مامان، شب هر چی هم التماس کرد که نیاریش خونه، اهمیتی نده. ناصر نگرانش میشه. مستقیم برگردونش خونه.
مامان گفت:
– باشه، خیالت راحت.
تلفن که قطع شد، عزیز که از گوشه هال همه حرفامو شنیده بود، اخم کرد و گفت:
– ببخشید مامان جون، ما اینجا چغندر نیستیم که عمو به شما و بابا حرف بزنه، ولی ما هیچ عکسالعملی نشون ندیم. یعنی شما ما رو اینجوری بار آوردی؟
نگاهش کردم و محکم گفتم:
– اگه من تربیتت کردم، اگه بهت یاد دادم چی خوبه ، چی بده، پس الانم دارم بهت میگم که بیخیال حرفای عموت شو. اینو تو سرت فرو کن!
برگشتم سمت امیرحسین و با اخم گفتم:
– با تو هم هستم امیرحسین!
عزیز دلخور رفت و روی مبل نشست. اخماش بیشتر تو هم شد. آروم گفت:
– باشه. این دفعه فقط به خاطر شما چیزی نمیگم. ولی خدا شاهده یه دفعه دیگه عمو حرفی بزنه که شما و بابا رو ناراحت کنه، دیگه کوتاه نمیام.
لبخند زدم و گفتم:
– آفرین پسرم. باریکلا.
برگشتم سمت امیرحسین. انگار چیزی تو نگاهش بود که آرومتر شده بود.
– تو هم برو بشین. بذار خیال من راحت بشه.
یه دفعه صدای ناصر از توی اتاق بلند شد:
– نرگس جان، یه لیوان آب میاری؟
سریع رفتم آشپزخونه، لیوانو پر از آب کردم و برگشتم سمت اتاق. وارد که شدم، سعی کردم یه لبخند زورکی رو لبم بیارم.
– سلام آقا، خوب خوابیدی؟
نشست روی تخت و دستشو دراز کرد تا لیوانو بگیره.
– آره، خوب خوابیدم. خدا خیرتون بده که سر و صدا نکردین.
تو دلم گفتم: "ما فقط واسه اینکه اعصاب تو آروم بمونه، داریم از خودمون میگذریم. کاش میدونستی..."
اسمم زهره است...
سوم راهنمایی بودم که پسر همسایمون، رضا، اومد خواستگاریم. تا اون موقع، حتی به ازدواج فکر هم نکرده بودم، اما وقتی فهمیدم رضا دوستم داره... یه دل که نه، صد دل عاشقش شدم!
اما بابام... به خاطر یه کینه قدیمی، گفت "نه!"
رضا برام نامه نوشت:
"من تو رو میخوام! اگه تو هم دوستم داری، صبر میکنیم تا بابات راضی بشه..."
و من جواب دادم:
"منم دوستت دارم..."
اما یه روز، وقتی رفتم مدرسه که جواب کارنامهم رو بگیرم، برگشتم خونه چیزی دیدم که دنیا دور سرم چرخید...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
این داستان برای سال ۱۳۵۶ هست اون موقع گوشی همراه که هیچ تو روستاها خط تلفن هم نبود. برای همین از نامه نگاری استفاده میکردند😍
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۷ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) کلافه دستی به پیشونیم کش
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۸
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
این چند درصد ناشنوایی ناصر برای خودش و ما یه جورایی نعمتی شده. اگه شنواییش کامل بود و الان این حرفها رو میشنید، مطمئناً از حرفهای محمد خیلی غصه میخورد.
لبخندی زدم.
– چقدر کم خوابیدی؟ خونه که ساکت بود، میتونستی راحت بخوابی.
ناصر کش و قوسی به خودش داد.
– بسه دیگه. همینقدرم که خوابیدم، حالم خوب شد. چای داریم؟
– آره عزیزم، بیارم اینجا یا میای تو هال؟
– نه، میام تو هال.
– باشه، تا تو بیای من چایی رو میارم.
اومدم آشپزخونه و برای همه چای ریختم. سینی رو گذاشتم روی میز و رو کردم به ناصر:
– بچهها میخوان برن جوجه بگیرن. انشاالله فردا همه با هم بریم باغ. هم یه هوای تازه میخوریم، هم جوجهها رو اونجا درست میکنیم و میخوریم.
ناصر رو کرد به من.
– من نمیام، خودتون برید.
عزیز و امیرحسین هر دو نگاهشون رو دادن به باباشون و خواستن چیزی بگن، اما با اشاره ابرو بهشون فهموندم که هیچی نگید. رو کردم به ناصر:
.
– تو نیای که نمیشه، باید بیای.
صورتش رو مشمئز کرد
– ولم کن نرگس. دست از سرم بردار. خودت که میدونی من حال خوشی ندارم و تو خونه راحتترم.
– اولاً که اونجا هم خونهست. تلویزیون، تخت و هر چیزی که بخوای مهیاست دوماً ما نمیتونیم تو رو تنها اینجا بذاریم و بریم.
–پس به خاطر من نیست که میخواید منو ببرید. به خاطر دل خودتونه. ولم کنید دست از سرم بردارید.
با شوخی خندیدم.
– نه ولت میکنیم، نه دست از سرت برمیداریم. دست و پاتو میگیریم، میذاریم تو ماشین و میبریمت.
سری تکون داد و زیر لب زمزمه کرد.
– لا اله الا الله.
لبخند پهنی زدم.
– ناصر، یادته اون موقعها تو به من میگفتی "لا اله الا الله" منم میگفتم "نیست خدایی جز الله".
خنده کمرنگی زد و سرشو تکون داد.
– بله، خانم یادمه.
امیرحسین پرسید:
– مامان، شما خیلی کم سن ازدواج کردی! شنیدم خیلی هم تو زندگی بچهبازی درمیآوردی. میشه یکی از خاطراتتو بگی؟
فکری کردم و یاد آلبوم عکس ناصر افتادم. براشون تعریف کردم. دلشونو از خنده گرفتن. امیرحسین رو کرد به ناصر:
–بابا، مامان همه عکسهای یادگاریتو خراب کرد! اون موقع چه حالی داشتی؟
ناصر با لبخند سری تکون داد.
–خیلی عصبانی شده بودم. بعد نگاه میکردم به مامانت، میدیدم یه دختر بچه کوچیکه که حامله هم هست. به خودم گفتم چی بهش بگم؟ تمام عکسهام رو خراب کرده بود.
قهقههای زدم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۴۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی تماس قطع شد دستام بی اختیار بالا اومد
_خدایا شکرت، الهی شکر که سالم بود
نمیدونستم بابت اینکه مطمئن شدم الان سلامته خوشحال باشم یا اینکه فهمیدم بیمارستانه و خدای نکرده دنبال کثافتکاریهای گذشته نرفته؟
به خودم نهیب زدم
داشتی بهش تهمت میزدیا؟
چقدر زود وا دادی؟
یاد افکار چند دقیقه قبلم افتادم
دستام روی صورتم نشست
_بیچاره شدم
چه فکرا که نکردم و چه حرفا که به زبون نیاوردم
گفتم به خاطر آدم شدن نیما یساله زحمت میکشم
من داشتم خودم رو آدم میکردم تا در مقابل آدم شدن خودم خدا نیما رو برام درست کنه؟
نیتم این بود؟
سرم رو بالا گرفتم
خدایا ازین به بعد واقعا میخوام بی هیچ درخواستی بندگیت رو بکنم
این چه وضعیتیه که من دارم آخه؟
از یه طرف نیت الهی میکنم برای اعمالم
از یه طرف با این افکار و واگویههای درونیم اجر همه شو ضایع میکنم.
خدایا من رو ببخش
یاد حرفای استادم افتادم که میگفت کیسهی اعمال ماها گاهی سوراخه...
ایناهاش اینم یه نمونه ش
اما خب خدا هم بزرگه و هم مهربون... قطعا به تلاشم که نمره میده
پس بهتره ناامید نباشم
حالا که خیالم از وضعیت نیما راحت شده تازه خواب به چشمام برگشته
با اینکه خیلی خوابم میاد اما بهتره دیگه نخوابم
چون الان که بخوابم محاله بتونم برای نماز صبح بیدار بشم.
کمی آب خنک به صورتم پاشیدم و در تراس رو کمی باز کردم تا شاید هوای خنک ته موندهی خواب داخل چشمامم بشوره و ببره
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۴۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
بعد از نماز و کمی راز و نیاز تازه تو رختخوابم دراز کشیده بودم که با چرخش کلید تو در ورودی متوجه برگشتن نیما شدم وقتی وارد شد با دیدنش ناخواسته هینی کشیدم
بلافاصله از جا برخاستم و به سمتش رفتم
با اشاره به دست و صورتش پرسیدم
_این چه وضعیه؟
یه دستش توگچ بود و دور پیشونیش باندپیچی شده بود
اطراف صورت و گردنش خراشیدگی و زخمهای کمعمق ایجاد شده بود
_چرا اینجوری شدی؟
با لبخند پوریارو که تو رختخواب غلت میزد رو نشونم داد
_هیس یواشتر
_با ایما و اشاره و صدای آروم اما بغض الود گفتم
_تو که گفتی یکی دیگه مصدوم شده بود
_ برای اینکه نگرانم نشی دیگه نگفتم خودمم زخمی شدم
_پس اون مصدومه چی؟
_یه بار به هوش اومد اما دوباره از هوش رفت
توی همون ده دقیقهای که به هوش بود گفت که من رانندهی موتور نبودم
_حالا چرا اینقدر خوشحالی؟
_آخه نمیدونی چی شده؟
پرسشی نگاهش کردم
_چی شده؟
_یکی از ماشینام که توی پرونده ثبت شده بود اما ردی ازش نبود پیدا شده.
_چطور؟
_منم نمیدونم ...
نیم ساعت قبل از ابنکه راه بیفتم بیام خونه داداشت بهم زنگ زد
یه چیزایی در مورد اون ماشین گفت.
گفت که گویا پلیس پیداش کرده و چون به نام من بوده باید از طریق خودم پیگیری بشه
با خوشحالی دستاشو مشت کرد و بالا آورده
_خیلی عالی شد نهال
میدونی اون ماشین چقدر قیمتشه؟
زندگیمونو تغییر میده
نمیدونم چرا برعکس نیما حال من گرفته شده
هرچی باشه اون ماشین هم از درامد حرام پدرش خریداری شده بود و چون با مال غیر تهیه شده قطعا حرام محسوب میشه .
من دلم نمیخواد مال حرام وارد زندگیمون بشه
اما با یاداوری حرفای استاد که میگفت در مقابل اون دسته از تصمیمات و رفتار و اعمال همسرتون که در تضاد با احکام دین هست هیچ وقت سعی در آموزش احکام دینی به مرد مقابلتون نداشته باشید اگر حس بد دستور دادن به مرد القا بشه محاله بعدا بتونید نظر و تصمیمش رو تغییر بدید.
برای همین سعی کردم سکوت کنم
با لبخند طوری که فکر کنه مثل خودش خیلی خوشحالم لب زدم
_خیلی خوبه. خوشحالم که اینقدر خوشحال میبینمت.
پیروزمندانه نگاهش رو بهم داد
به طرف آشپزخونه رفتم
بغض به گلوم فشار میاورد
درست زمانی که هردو داشتیم به این اوضاع بیپولی عادت میکردیم
سرو کلهی این ماشین پیدا شده.
از همه چی عصبی هستم
سرم رو کمی بالا گرفتم و آروم و تند تند پلک زدم تا شاید بتونم اشک پشت اون رو پس بزنم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۸ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) این چند درصد ناشنوایی نا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۹
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
نخیر! خراب نکردم. همه رو به شکل قلب درآوردم. خیلی هم خوشگل شده بودن.
عزیز نگاهشو داد به من:
– مامان، ای کاش مینشستی همه رو مینوشتی ،خاطرات جذابیه. هر چند وقت یهبار یکیشو برامون تعریف میکردی که
یه خورده بخندیم.
– اتفاقاً نوشتم
– خب بده، ما بخونیم
– همشو نمیخوام بخونید. خودم هر از گاهی براتون بعضی از شاهکارامو میگم.
امیرحسین از روی مبل خودشو جلو کشید.
– کنجکاو شدم ببینم چی بوده که نمیخوای بخونیم.
نگاهی به ناصر انداختم و دوباره سر چرخوندم سمت امیرحسین:
–اون موقعها با عمت درگیری داشتم، خوندنش غیبت میشه.
خنده شیطنتآمیزی زد
پس عمه ناهید برات خواهر شوهر بازی در میآورد، آره؟
ناصر نذاشت من جواب بدم و گفت:
"ببین، مامانتون یه الف بچه بود، ولی به خواهر من زور میگفت. ناهید اینو اذیت میکرد، ولی تا مامانتون جوابشو نمیداد، به قول کشتیگیرها، فیتیله پیچش نمیکرد، بیخیال نمیشد."
عزیز رو کرد به من و گفت:
آره مامان؟!
کشدار جواب دادم:
ای همچین...
ناصر سرش رو چرخوند سمت من ابرو داد بالا
ببینمت، میگی ای همچین! خدا وکیلی غیر از این بود؟
شروعکننده نبودم، ولی خب بیشتر وقتها جواب میدادم.
عزیز رو کرد به باباش:
حالا بابا، تو یه خورده از خاطراتت بگو.
ناصر شروع کرد از خاطرات دوران مجردیش گفتن و پسرها میخندیدن.
نشست خیلی گرمیه. یه لحظه تو دلم خدا رو به خاطر این نشاطی که به زندگی من انداخته، شکر کردم.
مجبور بودم شام درست کنم. از جمعشون بلند شدم و همونطور که تو آشپزخونه مشغول درست کردن شام هستم، گاهی هم به این جمع صمیمی پدر و پسرها نگاه میکنم و لذت میبرم.
صدای زنگ خونه بلند شد. یه لحظه دلم ریخت. به خودم گفتم: "یا ابالفضل، محمد نباشه!" گوشی آیفون رو برداشتم و پرسیدم
کیه؟
صدای مامانم و بچهها از پشت آیفون اومد:
اسمم زهره است...
سوم راهنمایی بودم که پسر همسایمون، رضا، اومد خواستگاریم. تا اون موقع، حتی به ازدواج فکر هم نکرده بودم، اما وقتی فهمیدم رضا دوستم داره... یه دل که نه، صد دل عاشقش شدم!
اما بابام... به خاطر یه کینه قدیمی با، بابای رضا گفت "نه!"
رضا برام نامه نوشت:
"من تو رو میخوام! اگه تو هم دوستم داری، صبر میکنیم تا بابات راضی بشه..."
و من جواب دادم:
"منم دوستت دارم..."
اما یه روز، وقتی رفتم مدرسه که جواب کارنامهم رو بگیرم، برگشتم خونه چیزی دیدم بابام عصبانی در حالی که نامه های رضا در دستش هست منتظر منه، وقتی نگاهم به چهره عضبناک بابام افتاد خشکم زد که بابام...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
این داستان برای سال ۱۳۵۶ هست اون موقع گوشی همراه که هیچ تو روستاها خط تلفن هم نبود. برای همین از نامه نگاری استفاده میکردند😍
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\