زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۷ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) کلافه دستی به پیشونیم کش
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۸
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
این چند درصد ناشنوایی ناصر برای خودش و ما یه جورایی نعمتی شده. اگه شنواییش کامل بود و الان این حرفها رو میشنید، مطمئناً از حرفهای محمد خیلی غصه میخورد.
لبخندی زدم.
– چقدر کم خوابیدی؟ خونه که ساکت بود، میتونستی راحت بخوابی.
ناصر کش و قوسی به خودش داد.
– بسه دیگه. همینقدرم که خوابیدم، حالم خوب شد. چای داریم؟
– آره عزیزم، بیارم اینجا یا میای تو هال؟
– نه، میام تو هال.
– باشه، تا تو بیای من چایی رو میارم.
اومدم آشپزخونه و برای همه چای ریختم. سینی رو گذاشتم روی میز و رو کردم به ناصر:
– بچهها میخوان برن جوجه بگیرن. انشاالله فردا همه با هم بریم باغ. هم یه هوای تازه میخوریم، هم جوجهها رو اونجا درست میکنیم و میخوریم.
ناصر رو کرد به من.
– من نمیام، خودتون برید.
عزیز و امیرحسین هر دو نگاهشون رو دادن به باباشون و خواستن چیزی بگن، اما با اشاره ابرو بهشون فهموندم که هیچی نگید. رو کردم به ناصر:
.
– تو نیای که نمیشه، باید بیای.
صورتش رو مشمئز کرد
– ولم کن نرگس. دست از سرم بردار. خودت که میدونی من حال خوشی ندارم و تو خونه راحتترم.
– اولاً که اونجا هم خونهست. تلویزیون، تخت و هر چیزی که بخوای مهیاست دوماً ما نمیتونیم تو رو تنها اینجا بذاریم و بریم.
–پس به خاطر من نیست که میخواید منو ببرید. به خاطر دل خودتونه. ولم کنید دست از سرم بردارید.
با شوخی خندیدم.
– نه ولت میکنیم، نه دست از سرت برمیداریم. دست و پاتو میگیریم، میذاریم تو ماشین و میبریمت.
سری تکون داد و زیر لب زمزمه کرد.
– لا اله الا الله.
لبخند پهنی زدم.
– ناصر، یادته اون موقعها تو به من میگفتی "لا اله الا الله" منم میگفتم "نیست خدایی جز الله".
خنده کمرنگی زد و سرشو تکون داد.
– بله، خانم یادمه.
امیرحسین پرسید:
– مامان، شما خیلی کم سن ازدواج کردی! شنیدم خیلی هم تو زندگی بچهبازی درمیآوردی. میشه یکی از خاطراتتو بگی؟
فکری کردم و یاد آلبوم عکس ناصر افتادم. براشون تعریف کردم. دلشونو از خنده گرفتن. امیرحسین رو کرد به ناصر:
–بابا، مامان همه عکسهای یادگاریتو خراب کرد! اون موقع چه حالی داشتی؟
ناصر با لبخند سری تکون داد.
–خیلی عصبانی شده بودم. بعد نگاه میکردم به مامانت، میدیدم یه دختر بچه کوچیکه که حامله هم هست. به خودم گفتم چی بهش بگم؟ تمام عکسهام رو خراب کرده بود.
قهقههای زدم...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۴۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی تماس قطع شد دستام بی اختیار بالا اومد
_خدایا شکرت، الهی شکر که سالم بود
نمیدونستم بابت اینکه مطمئن شدم الان سلامته خوشحال باشم یا اینکه فهمیدم بیمارستانه و خدای نکرده دنبال کثافتکاریهای گذشته نرفته؟
به خودم نهیب زدم
داشتی بهش تهمت میزدیا؟
چقدر زود وا دادی؟
یاد افکار چند دقیقه قبلم افتادم
دستام روی صورتم نشست
_بیچاره شدم
چه فکرا که نکردم و چه حرفا که به زبون نیاوردم
گفتم به خاطر آدم شدن نیما یساله زحمت میکشم
من داشتم خودم رو آدم میکردم تا در مقابل آدم شدن خودم خدا نیما رو برام درست کنه؟
نیتم این بود؟
سرم رو بالا گرفتم
خدایا ازین به بعد واقعا میخوام بی هیچ درخواستی بندگیت رو بکنم
این چه وضعیتیه که من دارم آخه؟
از یه طرف نیت الهی میکنم برای اعمالم
از یه طرف با این افکار و واگویههای درونیم اجر همه شو ضایع میکنم.
خدایا من رو ببخش
یاد حرفای استادم افتادم که میگفت کیسهی اعمال ماها گاهی سوراخه...
ایناهاش اینم یه نمونه ش
اما خب خدا هم بزرگه و هم مهربون... قطعا به تلاشم که نمره میده
پس بهتره ناامید نباشم
حالا که خیالم از وضعیت نیما راحت شده تازه خواب به چشمام برگشته
با اینکه خیلی خوابم میاد اما بهتره دیگه نخوابم
چون الان که بخوابم محاله بتونم برای نماز صبح بیدار بشم.
کمی آب خنک به صورتم پاشیدم و در تراس رو کمی باز کردم تا شاید هوای خنک ته موندهی خواب داخل چشمامم بشوره و ببره
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۴۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
بعد از نماز و کمی راز و نیاز تازه تو رختخوابم دراز کشیده بودم که با چرخش کلید تو در ورودی متوجه برگشتن نیما شدم وقتی وارد شد با دیدنش ناخواسته هینی کشیدم
بلافاصله از جا برخاستم و به سمتش رفتم
با اشاره به دست و صورتش پرسیدم
_این چه وضعیه؟
یه دستش توگچ بود و دور پیشونیش باندپیچی شده بود
اطراف صورت و گردنش خراشیدگی و زخمهای کمعمق ایجاد شده بود
_چرا اینجوری شدی؟
با لبخند پوریارو که تو رختخواب غلت میزد رو نشونم داد
_هیس یواشتر
_با ایما و اشاره و صدای آروم اما بغض الود گفتم
_تو که گفتی یکی دیگه مصدوم شده بود
_ برای اینکه نگرانم نشی دیگه نگفتم خودمم زخمی شدم
_پس اون مصدومه چی؟
_یه بار به هوش اومد اما دوباره از هوش رفت
توی همون ده دقیقهای که به هوش بود گفت که من رانندهی موتور نبودم
_حالا چرا اینقدر خوشحالی؟
_آخه نمیدونی چی شده؟
پرسشی نگاهش کردم
_چی شده؟
_یکی از ماشینام که توی پرونده ثبت شده بود اما ردی ازش نبود پیدا شده.
_چطور؟
_منم نمیدونم ...
نیم ساعت قبل از ابنکه راه بیفتم بیام خونه داداشت بهم زنگ زد
یه چیزایی در مورد اون ماشین گفت.
گفت که گویا پلیس پیداش کرده و چون به نام من بوده باید از طریق خودم پیگیری بشه
با خوشحالی دستاشو مشت کرد و بالا آورده
_خیلی عالی شد نهال
میدونی اون ماشین چقدر قیمتشه؟
زندگیمونو تغییر میده
نمیدونم چرا برعکس نیما حال من گرفته شده
هرچی باشه اون ماشین هم از درامد حرام پدرش خریداری شده بود و چون با مال غیر تهیه شده قطعا حرام محسوب میشه .
من دلم نمیخواد مال حرام وارد زندگیمون بشه
اما با یاداوری حرفای استاد که میگفت در مقابل اون دسته از تصمیمات و رفتار و اعمال همسرتون که در تضاد با احکام دین هست هیچ وقت سعی در آموزش احکام دینی به مرد مقابلتون نداشته باشید اگر حس بد دستور دادن به مرد القا بشه محاله بعدا بتونید نظر و تصمیمش رو تغییر بدید.
برای همین سعی کردم سکوت کنم
با لبخند طوری که فکر کنه مثل خودش خیلی خوشحالم لب زدم
_خیلی خوبه. خوشحالم که اینقدر خوشحال میبینمت.
پیروزمندانه نگاهش رو بهم داد
به طرف آشپزخونه رفتم
بغض به گلوم فشار میاورد
درست زمانی که هردو داشتیم به این اوضاع بیپولی عادت میکردیم
سرو کلهی این ماشین پیدا شده.
از همه چی عصبی هستم
سرم رو کمی بالا گرفتم و آروم و تند تند پلک زدم تا شاید بتونم اشک پشت اون رو پس بزنم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۸ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) این چند درصد ناشنوایی نا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۱۹
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
نخیر! خراب نکردم. همه رو به شکل قلب درآوردم. خیلی هم خوشگل شده بودن.
عزیز نگاهشو داد به من:
– مامان، ای کاش مینشستی همه رو مینوشتی ،خاطرات جذابیه. هر چند وقت یهبار یکیشو برامون تعریف میکردی که
یه خورده بخندیم.
– اتفاقاً نوشتم
– خب بده، ما بخونیم
– همشو نمیخوام بخونید. خودم هر از گاهی براتون بعضی از شاهکارامو میگم.
امیرحسین از روی مبل خودشو جلو کشید.
– کنجکاو شدم ببینم چی بوده که نمیخوای بخونیم.
نگاهی به ناصر انداختم و دوباره سر چرخوندم سمت امیرحسین:
–اون موقعها با عمت درگیری داشتم، خوندنش غیبت میشه.
خنده شیطنتآمیزی زد
پس عمه ناهید برات خواهر شوهر بازی در میآورد، آره؟
ناصر نذاشت من جواب بدم و گفت:
"ببین، مامانتون یه الف بچه بود، ولی به خواهر من زور میگفت. ناهید اینو اذیت میکرد، ولی تا مامانتون جوابشو نمیداد، به قول کشتیگیرها، فیتیله پیچش نمیکرد، بیخیال نمیشد."
عزیز رو کرد به من و گفت:
آره مامان؟!
کشدار جواب دادم:
ای همچین...
ناصر سرش رو چرخوند سمت من ابرو داد بالا
ببینمت، میگی ای همچین! خدا وکیلی غیر از این بود؟
شروعکننده نبودم، ولی خب بیشتر وقتها جواب میدادم.
عزیز رو کرد به باباش:
حالا بابا، تو یه خورده از خاطراتت بگو.
ناصر شروع کرد از خاطرات دوران مجردیش گفتن و پسرها میخندیدن.
نشست خیلی گرمیه. یه لحظه تو دلم خدا رو به خاطر این نشاطی که به زندگی من انداخته، شکر کردم.
مجبور بودم شام درست کنم. از جمعشون بلند شدم و همونطور که تو آشپزخونه مشغول درست کردن شام هستم، گاهی هم به این جمع صمیمی پدر و پسرها نگاه میکنم و لذت میبرم.
صدای زنگ خونه بلند شد. یه لحظه دلم ریخت. به خودم گفتم: "یا ابالفضل، محمد نباشه!" گوشی آیفون رو برداشتم و پرسیدم
کیه؟
صدای مامانم و بچهها از پشت آیفون اومد:
اسمم زهره است...
سوم راهنمایی بودم که پسر همسایمون، رضا، اومد خواستگاریم. تا اون موقع، حتی به ازدواج فکر هم نکرده بودم، اما وقتی فهمیدم رضا دوستم داره... یه دل که نه، صد دل عاشقش شدم!
اما بابام... به خاطر یه کینه قدیمی با، بابای رضا گفت "نه!"
رضا برام نامه نوشت:
"من تو رو میخوام! اگه تو هم دوستم داری، صبر میکنیم تا بابات راضی بشه..."
و من جواب دادم:
"منم دوستت دارم..."
اما یه روز، وقتی رفتم مدرسه که جواب کارنامهم رو بگیرم، برگشتم خونه چیزی دیدم بابام عصبانی در حالی که نامه های رضا در دستش هست منتظر منه، وقتی نگاهم به چهره عضبناک بابام افتاد خشکم زد که بابام...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
این داستان برای سال ۱۳۵۶ هست اون موقع گوشی همراه که هیچ تو روستاها خط تلفن هم نبود. برای همین از نامه نگاری استفاده میکردند😍
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۱۹ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) نخیر! خراب نکردم. همه رو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۰
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
صدای زنگ خونه بلند شد. یه لحظه دلم ریخت. به خودم گفتم: "یا ابالفضل، محمد نباشه!" گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم:
"کیه؟"
صدای مامانم و بچهها از پشت آیفون اومد:
"ماییم، باز کن."
دکمه آیفون رو زدم و وارد خونه شدند. امیرحسن و زینب دویدن پیش باباشون و بازم مسابقه کی زودتر میرسه. امیرحسن زودتر رسید و برگشت سمت زینب و یه زبون بهش درآورد.
زینب با دلخوری نگاهش رو داد به باباش
"ببین زبون در میاره، دل منو بسوزونه."
ناصر با یه دستش امیرحسن رو بغل کرد و بوسید و یه دست دیگهش رو برای زینب باز کرد
"تو هم بیا بغل بابا."
یه لحظه دلشوره افتاد به دلم. نکنه زینب قضیه مهدی رو به ناصر بگه.
صدا زدم:
"زینب جان، یه دقیقه بیا بریم تو اتاق، کارت دارم."
چسبید به باباش.
نمیام
با دستش صورت باباش رو گرفت
بابا نزار برم مامان میخواد دعوام کنه
ناصر زینب رو در آغوش گرفت.
- نه بابا، مامان به تو کاری نداره.
ناصر سرش را چرخوند سمت من
_چیکار به بچه داری؟ برای چی میخوای دعواش کنی؟
لبخند مصنوعی زدم
_نه، نمیخوام دعواش کنم.موهاش نامرتبه خواستم موهاش رو برس بکشم.
زینب دستی به موهایش کشید و رو کرد به باباش
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۴۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
خدایا من ازت توقع داشتم پس از اینهمه سختی کمکم کنی نیما رو هم به مال حلال و نماز و روزه دعوت کنم
نه ابنکه با پیدا شدن این ماشین لعنتی کمکم برمون گردونی به موقعیت قبلی.
قرار نبود مال حروم دوباره به زندگیمون برگرده
حالا چکار کنم؟
اگه مخالفت کنم و بگم نباید پول این
ماشین یا خود ماشین بیاد تو زندگیمون طبیعتا این کارم میشه اقتدار شکنی، همون کاری که استاد همیشه منعمون میکرد
البته میدونم که این حرفا باعث میشه نیما باهام لجبازی کنه و صددرصد عکسالعمل وارونه نشون میده
اگه حرفیم نزنم که خوب میدونم قراره چی بشه.
فورا کمی آب داخل کتری ریختم و روی گاز قرار دادم
سه هفته از اون شب گذشت یه شب که حسابی سرحال بود
فقط یه بار در چند جملهی کوتاه بهش گفتم نیما حالا که بعد از گذشت این مدت سختی کشیدن راه کسب درامد رو یاد گرفتی دوست ندارم مال حرام به زندگیمون برگرده.
نتونستم بیشتر از این ادامه بدم چون با نگاه تیز و اخمهاش که فورا درهم تنیده شد رسما لال شدم
اما باید جملهی آخرم رو میگفتم تا دیالوگی که با آموزشهای استاد آماده کرده بودم رو تکمیل کنم
پس کمی بعد با صاف کردن صدام فورا گفتم
_من حرف دلم رو گفتم ولی اینم میخواستم بگم که من فقط نظرمو گفتم ولی آخرش هرچی خودت صلاح میدونی.
نگاهم نمیکرد برای همین نتونستم متوجه واکنشش بشم
یعنی شنید چی گفتم؟
نکنه نشنید؟
شایدم الان ناراحت شده و در اولین فرصت یه جوری که حسابی منو بچزونه حرف سنگینی بهم بزنه
اما برخلاف چیزی که فکر میکردم دیگه هیچی نگفت.
نگاهش کردم
_من فقط نظرمو گفتم رئیس، هرکاری که با صلاحدید خودت انجام بدی من دخالتی نمیکنم
احساس کردم جملهی آخرم تاثیر خوبی روش داشت چون یک مرتبه اخم از چهرهش کنار رفت.
در طول مدتی که دوره رو شرکت کردم فهمیدم مبارزه با نفس کار سختیه.
اینکه به تک تک وظایفم عمل کنم،
اینکه به خاطر خدا و بدون توقع سعی کنم از حقم بگذرم، نظراتم رو اینطوری بیان کنم.
اینکه مدام به فکر خوشحالی شوهرم باشم، اونم بدون چشمداشت...
ولی من با خدا و امام زمان معامله کردم و نتیجهی کارهام رو به خودشون سپردم حالا هرچی که میخواد بشه.
روزی که فهمیدم قراره نسرین عقد کنه رو هیچوقت فراموش نمیکنم اونروز بغض بدی توی گلوم خودنمایی میکرد، اصلا حس و حال خوبی نداشتم
گاه از نیما عصبانی بودم که من رو با خودش نمیبره و گاه خودم رو به خدا میسپردم و ازش میخواستم بهم صبر بیشتر بده تا بتونم به راحتی از این گذرگاه هم رد بشم
بهرحال این امتحان زندگیم بود و باید ازش عبور میکردم
سه ماه از اون ایام گذشت
نیما خیلی بهتر از قبل شده بود.
انگار همینکه مراسم عقد نسرین گذشت و فهمید واقعا به خاطر اون قید رفتن رو زدم اعتمادش بهم جلب شد.
نه بداخلاقی کردم و نه حرف اضافهای زدم فقط گاهی توی حرفام از دلتنگیم نسبت به مامان میگفتم.
در طول این مدت نیما حتی یکبار هم در مورد ماشین حرفی نزد
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۴۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
توی این سه ماه از کنجکاوی داشتم میمردم اما حیف که استاد گفته بود این مواقع نه تو کار همسر کنجکاوی کنیم و سرک بکشیم و نه دخالت کنیم
نمیتونستم بیتفاوت باشم
گاهی فکر میکردم نکنه پنهان از من داره کاری میکنه؟ نکنه ماشین رو فروخته و با پولش ...
و هزار فکر ناجور به ذهنم خطور میکرد.
خلاصی از این افکار کار سختی بود اما با توکل به خدا و مدد امام زمان اون روزها هم گذشت.
چند وقتی بود که صبحها نمی تونستم به راحتی بیدار بشمنماز صبحم رو به زور میخوندم حالت تهوع و خواب آلودگی خیلی آزارم میداد
با توجه به علائمی که داشتم احتمال دادم که باردار هستم
به دکتر مراجعه کردم و پس از انجام آزمایش جواب رو نشونش دادم
وقتی خبر بارداریم رو شنیدم نمیدونستم خوشحال باشم یا نه.
رگههایی از خوشبختی در زندگیم جاری شده بود
نیما مهربونتر شده و بیشتر از قبل حواسش بهم بود با پوریا که حسابی رفیق شده بود و مراقبش بود.
خیلی وقت بود که نه بهم بی احترامی میکرد و نه حرفی که ناراحتم کنه بهم زده بود.
پس باید وجود این بچهرو مغتنم میشمردم و خدارو به خاطر وجودش شکر میکردم
در راه بازگشت به خونه از یه فروشگاه لوازم سیسمونی یه دست لباس نوزادی نارنجی که رنگ مورد علاقهی پوریا بود خریدم و همونجا گفتم برام کادو کنند...
یاد بارداری اولم و جشنی که نیما برام گرفت افتادم.
یادش بخیر چه بریز بپاشی کرده بود ،
اما نمیدونم چرا احساس میکنم این کیک و یه دست لباس نوزادی ارزون قیمت خیلی جذابتر از اون جشن پر رنگ و لعاب و گرونقیمته.
خداروشکر مدتیه نیما همهی دستمزد ماهانهش رو به خودم میده تا من براش برنامهریزی کنم و حالا که پول دستمه پس میتونم
یه کیک کوچولو هم بخرم.
شب قبل از اومدن نیما هم خونه رو مرتب کردم و هم به خودم رسیدم درست ده دقیقه قبل از رسیدن نیما پوریا خوابش برد
ناراحت شدم که به اصرارهاش توجهی نکردم و اجازه ندادم ذرهای از کیک بخوره
عذاب وجدان رهام نمیکرد.
طفلکی کیک نخورده خوابش برده بود.
پاکتی که جواب آزمایشم توش بود و کادوی لباس نوزاد رو روی میز قرار دادم کیک رو هم کنارش گذاشتم.
نیما که وارد شد مطابق تصورم با دیدن ظاهر آراستهم لبخند رو لبش نشست
به میز نگاه کرد
_بهبه مناسبتش چیه؟
^خودت حدس بزن
مقابل میز ایستاد
قبل از اینکه پاکت یا کادو رو برداره برگشت و من رو در آغوش کشید
از این حرکت ذوق زده قربون صدقهش میرفتم
کمی بعد وقتی کاغذ رو از پاکت در میاورد چینی به ابروش انداخت
از ترس اینکه مبادا اطلاع از بارداریم ناراحتش کنه لب ورچیدم
کاش قبل از رسیدنش یه زنگ میزدم و تلفنی همه چی رو بهش می گفتم
نگاهی بهم کرد
دوباره خم شد و این بار کادو رو برداشت
بدون اینکه نگاهم کنی پرسید
_این مال منه؟
یعنی از روی برگه آزمایش فهمیده جریان چیه؟
وقتی کاملا بازش کرد عکسالعملش اشک شوق رو به چشمام دعوت کرد
لباس رو نزدیک لبهاش برد و بوسید
با شوق و لبخند سرش رو بالا آورد
_بچه؟
یعنی دوباره بابا میشم؟
سر تکون دادم
اشک جمع شده تو چشمم رو با انگشت پاک کردم
نمیدونم چرا بغض داشتم
به سختی جواب دادم
_آره
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۰ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) صدای زنگ خونه بلند شد. ی
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۱
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_الکی میگه میخواد دعوام کنه! خیلی هم موهام صاف و قشنگه، مگه نه بابا؟
ناصر سر زینب را بوسید و کشدار گفت:
_بله، دختر بابا موهاش خیلی قشنگ و صافه.
همزمان صدای زنگ خونه بلند شد. امیرحسین آیفون را برداشت.
- کیه؟
با تعجب جواب داد
- رویا. نه، ما رویا نداریم.
زینب سریع از بغل باباش بلند شد و آیفون را گرفت.
- الان میام، صبر کن.
کنجکاو شدم که چرا به زینب گفت رویا. در رو باز کردم و اومدم توی حیاط. متوجه شدم که زینب داره به دوستش میگه: «برو برو، بعداً!» ، اونم رفت. زینب درو محکم زد به هم و قدم برداشت سمت خونه. سر راهش ایستادم و به زور لبخندی زدم:
«چی شد زینب جان؟ تو که اسمت رویا نیست!»
با دستش خواست منو کنار بزنه که مقاومت کردم و ایستادم. زل زدم توی چشماش و سرم رو تکون دادم:
_ نگفتی دخترم، چرا به تو گفت رویا؟
_ میذاری برم مامان خانوم یا همینطوری میخوای سر راه من وایسی؟
انقدر داره منو حرص میده که دلم میخواد با پشت دست بزنم تو دهنش. قیافه جدی به خودم گرفتم و اخم ریزی کردم.
- این چه طرز حرف زدن با مادرته؟ چرا به سوالم جواب نمیدی؟
دستش را زد به کمرش و جسورانه گفت:
- خودم به دوستام گفتم اسمم رویاست چون از اسم زینب خوشم نمیاد...
درخواست یک مادر:
امروز یه مادری سر درد دلش باز شد و گفت به دلیل فقر مالی نمیتونه برای دخترش گوشی بخره و دخترش تو مدرسه توسط همکلاسیهاش مورد تمسخر قرار گرفته که وقتای مجازی چون گوشی مامانت هوشمند نیست تو غایبی.
بهش قول ندادم ولی با خودم گفتم شاید مثل اون بار، با دست های مهربونتون برای این دختر هم باهام همکاری کنید.
انشالله اگر مدد بدید تا نیمهی شعبان دل این دختر رو شاد کنیم
هر کس هر اندازه که در توانش هست.
فقط به این کارتم بریزید .❌ بزنید روش ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۴۱۲۷۰۲۳۴
فاطمه علی کرم
فیش رو هم برای خودم ارسال کنید
@onix12
گوشی تهیه بشه عکس و فاکتورش رو براتون میفرستم
کاملا تحقیق شده
عزیزان بعد واریز حتما بگید برای گوشی
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۲۱ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _الکی میگه میخواد دعو
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۲۲
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
یک لحظه نفسم تو سینم حبس شد. چی دارم میشنوم ؟ کمی صورتم را مشمئز کردم:
- چی گفتی؟ از اسم به این قشنگی بدت میاد؟
با همون لحن جسورانش ادامه داد:
- آره، خوشم نمیاد، قدیمیه. چرا برام اسم جدید نذاشتی؟ بیچاره داداشم عزیز، آخه اون اسمه براش گذاشتی مال هزار سال پیشه!
با لحن دعوا بهش تشر زدم:
- ساکت شو یه وقت بابات میشنوه، اسم عزیز انتخاب بابات بود!
لباش رو جمع کرد و سر تکون داد:
- هیچ کدومتون بلد نبودین اسم قشنگ بذارین!
از شدت حرص دندونهام را به هم فشار دادم. خواستم دعواش کنم که صدای ناصر بلند شد:
- نرگس، چی شده؟ چرا نمیاین؟
زینب سر و گردنش را تکون داد:
- شنیدی مامان خانم، شوهر جونت داره صدات میکنه!
وااای که دلم میخواد بزنم تو دهنش! تقصیر ناصره که اینو انقدر لوس و پررو کرده. نفس عمیقی کشیدم و به تهدید گفتم:
- برو تو، تا من بعداً تو رو درستت کنم!
همزمان که داره میره تو اتاق، صداش به گوشم خورد:
- مگه من خمیر بازیم که درستم کنی؟
انقدر دارم از دست این نیم وجبی حرص میخورم که کم مونده سکته کنم. هر دو وارد خونه شدیم. ناصر با خوشرویی نگاهش رو به زینب داد:
- کی بود بابا؟ چیکارت داشت؟
- هیچی بابا، خونهسازیش تو مدرسه دستم مونده بود، منم دادم به مریم دوستم. الان اومده بود از من بگیره. گفتم دستم نیست، به مریم میگم بیاره مدرسه بهش بدم.
- دختر گلم، چرا امانت دوستت رو دادی به کس دیگه؟
- کیفم سنگین میشد. گفتم تو برام بیار تا دم در، بعد من ازت میگیرم، اما یادم رفت ازش بگیرم.
امیرحسین نیشخندی زد:
- کیفش سنگین میشده!
زینب رو کرد سمتش و به تندی گفت:
- به تو چه که تو کارای من دخالت میکنی؟
ناصر رو به زینب اخم ریزی کرد:
- عه دخترم، امیرحسین از تو بزرگتره، باید احترامش رو نگهداری!
زینب رو به امیرحسین شکلک درآورد و همزمان رو کرد به باباش و لبخندی زد:
- چشم بابا جون!
امیرحسین عصبانی از جاش بلند شد و رو کرد به من:
- دیدی مامان؟ دیدی به من ادا در میاره، ولی به بابا میگه چشم؟
تو دلم گفتم: واااای، من چه جوری حالی این بچههای زبون نفهمم کنم که باید جَو خونه آروم باشه وگرنه باباتون تشنج میکنه!
ازدواج کردم و انقدر که امید رو دوست داشتم دلم میخواست فداش بشم انگار دیگه خودم رو فراموش کرده بودم هر رنگی که اون داشت لباس میپوشیدم هر غذایی که اون دوست داشت درست میکردم. چیدمان خونه رو به سلیقه اون میچیدم. مسافرت کجا بریم هیچ نظری نمیدادم میگفتم هر کجا که تو بگی بریم همونجا برام بهشته.
با دختر خالهم ساناز خیلی صمیمی بودیم و من همه اینها رو براش تعریف میکردم و اونم با تایید هاش من رو تشویق به بیشتر گفتن از خواسته ها و نظر شوهرم میکرد و هر وقت ما رو دعوت میکرد خونشون دقیق همون رنگ و مدلی که شوهر من دوست داشت رو میپوشید و همون غذاهایی که شوهرم دوست داشت درست میکرد. یه روز که ناهار دعوت داشتیم خونشون دیدم امید نگاهش رو از ساناز برنمیداره. خیلی ناراحت شدم و سعی کردم خویشتن داری کنم که متوجه شدم...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۵۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
لباس رو بالا آورد و دوباره نگاهش کرد با ذوق دوباره پرسید
_دختره یا پسر؟ از رو این لباسه نمیتونم تشخیص بدم
_هنوز که جنسیتش معلوم نیست
_البته فرقی هم نمیکنه ولی کاش دختر باشه پسر که داریم ببینیم مزهی دختر داشتن چطوریه؟
جلو رفتم و در آغوش گرفتمش اونم استقبال کرد و بغلم کرد روی موهام رو بوسید
جملهای گفت که هیچوقت ازش نشنیده بودم
_نهال بهت افتخار میکنم، تو منو تونستی زودتر از خودم کشف کنی
ازش جدا شدم
تا ببینم منظورش چیه
چشمکی زد
_اینکه مرد خوبیم، تنها تکیهگاهتم، رئیستم، سرور و سالارتم...
این بار خندهی بلندی کرد
با این حرفات خیلی حال میکردم
_پس چرا هیچوقت واکنشی نشونم نمیدادی تا بفهمم خوشت میاد
_ما اینیم دیگه
یه لحظه انگار که یاد موضوعی افتاده باشه دستی که لباس توش بود رو پشت سرش گذاشت و همزمان سرش رو بالاتر گرفت چشم به گوشه ی سقف دوخت
_وای... وای...
وای گفتنش باعث شد دلم هری پایین بریزه
_چی شد؟
لب گزید دستش رو که پایین آورد
نگاهم کرد
بشین برات بگم
همونجایی که ایستادم بودم با صدای لرزون پرسیدم
_خب بگو چی شد یه دفعه؟
_با دست اشاره به پشت سرش کرد
هردو کنار هم روی زمین و مقابل میزی که کیک روش بود نشستیم
آب دهنش رو که قورت داد زل زد توی چشمام
نگاهش نگرانیم رو بیشتر میکرد
_بگو چی شد یهو؟
سر تکون داد
_میدونی چند روزه به چی داشتم فکر میکردم؟
سر تکون دادم
_نه
_اینکه با این ماشین چکار کنم؟
درسته جزو اموالی که در پروندهی چند سال قبلم قرار نمیگرفت
اما دل چرکین بودم.
از وقتی زندگی بدون ثروت بابام رو شروع کردم زندگی خیلی بهم سخت گذشت
اما لذتی که در حقوقی که بابتش زحمت کشیده بودم داشتم در اون ثروت نداشتم.
حرفای تو هم خیلی بیشتر باعث دلگرمیم میشد
این مدت خیلی به این فکر کردم که این ماشین هم از پولای بابام بود و اونپولا حرام بود
معلوم نیست حق کدوم آدم موقع خرید این ماشین ضایع شده.
از وقتی برای کسب درامد دارم کار میکنم تازه فهمیدم اونآدمای بدبختی که هر کدوم به نوعی زیر دست من و بابام و آدمای اطرافمون بودند با چه مشقتی پول درمیاوردند و ماها با چشم برهم زدنی اونارو تصاحب میکردیم
درسته اشکال و مشکل اصلی از خودشون بود که به طمع مال اندوزی جلو میومدن و ما با زیرکی از چنگشون بیرون میکشیدیم اما خوب کار ما هم بی انصافی بود.
لحظهای نبود که عذاب وجدان رهام کنه.
دوست نداشتم منم مثل بابام مال حرام به خورد پوریا بدم.
از دیروز تصمیم گرفتم ماشین رو بفروشم و با پولش یه کاری کنم... با خودم گفتم یه مقدار از پولش رو میدیم به یه نیازمند تا شاید مشکل حرام بودنش حل بشه
الان که فهمیدم دوباره بارداری یاد فکر و خیالات این چند ماهی که در مورد ماشین داشتم افتادم.
همه اموال بابام از راه حرام بود پس این ماشین هم حرامه.
نمیخوام روزی که بچههام بزرگ میشن بابت اشتباه و خطای من دچار سختی و مشکلات بشن...
الان که فهمیدم بارداری دوباره مصمم شدم یک ریال از پول ماشین رو برای این زندگی خرج نکنم
منتطر بودم یه بار دیگه جملهی آخرش رو تکرار کنه تا ببینم درست شنیدم؟
یعنی منظورش اینه که نمیخواد ماشین رو نگه داره؟
حتی بعد از فروشش نمیخواد پولش رو برای زندگی خودمون هزینه کنه؟
مگه میشه؟
اونم نیما! واقعا در مورد مال حرام اینطوری حرف میزنه
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۵۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
سوالی نگاهم میکرد
_ نظرت چیه؟
هنوز تو شوک بودم
_یعنی نمیخوای پول ماشینو برای خودمون برداری؟
_نه... از کی باید راهنمایی بگیرم که بهتر بدونم ماشینو چکار کنم که آیا حقی ازش دارم یا نه؟ یه چیزی بود که میگفتین ،
چشماش رو بست و بعد از کمی فکر کردن
دوباره بازش کرد
_همونی که احکامو ازش میپرسین؟
اونقدر شوکه بودم که نمیتونستم باور کنم
نکنه دارم خواب میبینم
مردد پرسیدم
_مجتهد و مرجع تقلید؟
_آهان آره همون...
چطور میشه باهاشون ارتباط داشت؟
از اونا بپرسیم ببینیم باید چکار کنیم
بی اختیار دستش رو تو دست گرفتم و همزمان که اون رو بالا میاوردم سرم رو پایین بردم و دستش رو بوسیدم و اونم سریع دستش رو عقب کشید
_چکار میکنی؟
با چشمای اشکی و صدای لرزون و بغضآلود نگاهش کردم و جواب دادم
_بایدم دستت رو در چنین موقعیتی که به فکر زندگی شرافتمندانه هستی بوسید
من بهت افتخار میکنم عزیزم
بیخود نیست که تورو تاج سرم میدیدم سالار و سرورم میدونستم...
شونههاش رو بالا انداخت
_نمیدونم چرا دلم میخواد باورهای امثال تورو باور کنم
_منظورت اعتقاداتمونه؟
_آره،
سی سال از عمرم رو با اعتقاداتی که بابا و مامانم تو کلهم کرده بودند زندگی کردم.
با اونهمه پول و ثروت لذتی تو زندگیم نداشتم.
هرچی بیشتر خرج میکردم یه لول بالاتر رو میخواستم هیچوقت از هیچ مرحله و مرتبهای از زندگیم منو راضی نمیکرد،
خوشحالی و رضایتم فقط برای چند ساعت بود
اما از وقتی یه کوچولو افکارمو تغییر دادم همینکه از گناه دوری کردم و گاهی اوقات بیشتر به خدا فکر میکنم
حتی همین که به مال حلال بیشتر فکر کردم لذتهای زندگیم عمیقتر شده.
هرچی بیشتر سمت گناه میرفتم لذتها عمق کمتری داشتند و سطحیتر میشدند
اما الان دیدن تو و پوریا خستگی رو از تنم بیرون میکنه شنیدن صدای خندهی شادی شما دوتا عمق وجودم رو تا چندروز شارژ میکنه، زودگذر نیست حس مفید بودن حس خیلی خوبیه که فقط این مدت تجربه کردم.
حس اینکه نتیجهی زحمت خودت رو داری استفاده میکنی خیلی جالبه
اون شب حرفایی از نیما پ شنیدم که اعماق وجودم رو شاد میکرد.
قبل از خواب سجدهی شکر به جا آوردم
این روزها میزان رضایتمندیم از زندگی اونقدر زیاد شده که زود به زود سجدهی شکر بجا میاوردم
فردای اونروز قبل از اینکه نیما به سرکار بره به شماره تلفنی که قبلا از نرگس و خونوادم شنیده بودم زنگ زدم
شماره تماس مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی و شرعی
وقتی به قسمت احکام وصل شدم قبل از اینکه سوالم رو بپرسم اولین سوالی که آقای پشت خط ازم پرسید اسم مرجع تقلیدمون بود نگران به نیما نگاه کردم
_ببخشید مرجع تقلید کسی که ازتون سواب داره رو نمیدونم بعدا باهاتون تماس میگیرم
و تماس رو قطع کردم
_چی شد پس چرا نپرسیدی؟
مرجع تقلیدت رو باید بگی، تو که مرجع تقلید نداری.
_یعنی چی؟ من شنیدم تو مملکتمون یه عالمه مرجع و مجتهد داریم اشم یکیشون رو میگفتی خب.
_اره درسته.
اما باید اول یکیشون رو که خودت خیلی قبولش داری انتخاب کنی و نظر اون رو بدونی
_چه فرقی میکنه؟
نطر یکیشون رو بپرس دیگه
_نمیشه سایهی سر من
یاد حرفی که یبار از داداشم شنیدم افتادم ادامه دادم
_ببین مراجع میان احکام دین رو از قران استخراج میکنند برامون. در اصل و ارکان اصلی دین همه مراجع نظرشدن یکیه
ولی ممکنه در رابطه با بعضی مسایل با توجه به ادراک و استدلال خودشون در ریز موارد برداشت متفاوت داشته باشن
برای همین هرکس هر مرجع تقلیدی رو که خیلی بیشتر قبول داره باید بر اساس نظر همون مرجع عمل کنه
_یعنی چی ؟ ممکنه یکیشون بگه حلاله و اون یکی بگه حرام؟
_قطعا نه... ولی ممکنه یه سری شرایط و قوانین داشته باشه که بهتره نظر مرجع خودت رو بدونی
_خود تو مرجع داری؟
ازدواج کردم و انقدر که امید رو دوست داشتم دلم میخواست فداش بشم انگار دیگه خودم رو فراموش کرده بودم هر رنگی که اون داشت لباس میپوشیدم هر غذایی که اون دوست داشت درست میکردم. چیدمان خونه رو به سلیقه اون میچیدم. مسافرت کجا بریم هیچ نظری نمیدادم میگفتم هر کجا که تو بگی بریم همونجا برام بهشته.
با دختر خالهم ساناز خیلی صمیمی بودیم و من همه اینها رو براش تعریف میکردم و اونم با تایید هاش من رو تشویق به بیشتر گفتن از خواسته ها و نظر شوهرم میکرد و هر وقت ما رو دعوت میکرد خونشون دقیق همون رنگ و مدلی که شوهر من دوست داشت رو میپوشید و همون غذاهایی که شوهرم دوست داشت درست میکرد. یه روز که ناهار دعوت داشتیم خونشون دیدم امید نگاهش رو از ساناز برنمیداره. خیلی ناراحت شدم و سعی کردم خویشتن داری کنم که متوجه شدم...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb