زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_187 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_ 188
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
یه دفعه دلم هوای برادر زاده ام رو کرد، آهی کشیدم، گفتم
اسم برادر زاده منم فرزانه است
از کنارش بلند شدم، نگاهم افتاد به ساعت پنج بعد از ظهره، رو. کردم به خانم شمسی
ببخشید میتونم زنگ بزنم خونه بیان دنبالم
آره عزیزم، دستتم درد نکنه، خدا قوت
خیلی ممنون، راستی در مورد پیشنهادی که بهتون دادم، گفتید بعدا صحبت میکنیم، نظرتون چیه
نه موافق نیستم، میارن هر وقت باشه
ولی من اگر یه روزی بخوام کار کنم حتما از این شیوهای که گفتم استفاده میکنم
خندید
ان شاالله، که شما مزون بزنی این سیاستی رو هم که گفتی به کار ببندی
زنگ. زدم خونه، مادر شوهرم اومد دنبالم، توی راه پرسید
چطور بود مریم راضی بودی
کش دار گفتم.
بله، خیلی، امروز یه روز خوبی بود برام، مخصوصا که تو سالن کمک یه کار آموز تازه وارد کردم،
خب خدا رو شکر
به خودم گفتم اگر علیرضا دست از سرم برمیداشت، من برای همیشه همین جا می موندم، یک مدتی پیش خانم شمسی کار میگردم، بعد هم برای خودم مزون می زدم یکی از ارزوهای من داشتن یه مزون لباس عروس هست، اما سماجتهای علیرضا باعث میشه که من برگردم به روستام، به جایی که جز تحقیر و اذیت شدن و آزارهای روحی چیز دیگه ای برام نداره، از بعد از ظهری که اون دختر خانم گفت اسمم فرزانهاست دلم براش هوایی شده، موقع شام خوردن، موقع خواب حتی وقتی الان بیدار شدم که حاضر شم برم آموزشگاه همش جلوی چشمم هست، توی راه آموزشگاه به خودم گفتم، خوبه یه زنگ بزنم خونه داداشم، ان شاالله که فرزانه برداره، من یکم باهاش حرف بزنم، رسیدم آموزشگاه، بعد از سلام صبح بخیر به خانم شمسی و کار اموزها رفتم اتاق خیاطی
کاغذ الگو رو گذاشتم روی میز، اندازهای مشتری رو. گذاشتم جلوم، مشغول کشیدن الگو شدم، صدای خانم شمسی اومد
مریم خانم یه لحظه بیا
کار رو رها کردم رفتم سالن
بله با من کار دارید
یه دسته پول گرفت جلوم
بیا مریم جان، این حقوق یک ماهت سی درصد باهات حساب کردم، ان شاالله برات برکت داشته باشه
ممنون خیلی لطف کردید، چند تا فکر تو سرم اومد که این پول رو خرج کنم، ولی یه دفعه به ذهنم رسید، برای تشکر از مادر شوهرم که اینقدر بهم لطف داره، منم این پول رو بهش هدیه بدم، حتما خوشحال میشه
بعد از ظهر که مامان اومد دنبالم رفتیم خونه، رو کردم به مادر شوهرم
مامان من میخوام یک کاری برای شما بکنم، اگر قبول نکنید، خیلی خیلی ازتون ناراحت میشم
با تعجب گفت
چه کاری دخترم
دست کردم توی کیفم، حقوقی رو که خانم شمسی بهم داده رو گذاشتم جلوی مادر شوهرم
این حقوق این ماهم هست، میخوام تقدیم کنم به شما.
آخه برای چی، عزیزم
چون شما مثل مادرم میمونی، اجازه بدید من برای مامانم کاری کرده باشم
اشک توی چشمش جمع شد صورت من رو بوسید، منم صورتش رو بوسیدم
متشکرم عزیزم. این محبتت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم...
...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_195 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_، 196
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
ببخشید خانم تقی پور من میتونم هزینه کلیه و خرج عمل همسرتون رو بدم
سرش رو. گرفت بالا نگاه ناباورانه ای به من انداخت، گفت
پدرتون میدن؟
سرم. رو به نشون نه گفتن بالا انداختم
نه خودم میدم
تبسمی کرد، گفت
به سن و سالتون نمیخوره اینقدر سرمایه داشته باشید
پدرم یه تیکه زمین بهم داده، خودشم زمین رو. داده به کسی نصفه کاری، هرچی سودش بشه بین من و اون بنده خدا نصف میشه، اتفاقا چند شب پیش سود زمینم رو بهم داد، پدرم کاری نداره من چطوری خرجش میکنم، الان اون پول رو میخوام بدم خرج عمل همسر شما
اشک تو چشمش جمع شد
_واقعا این کار رو میکنی؟
_بله چرا که نه
_آخه تو خودت خیلی جوونی میتونی با این پولت کلی خوش بگذرونی
_من الان با این کارم کلی بهم خوش میگذره،
_اجرت با فاطمه الزهرا، اصلا امروز که بهم پیشنهاد پولی رو که هنوز بابتش کار نکردم دادی، به خودم گفتم که تو خیلی ادم خوبی هستی، وقتی پنج برابر اون پولی که هزینه کارم میشد رو برام واریز کردی، به جان دو تا بچههام، به خودم گفتم، شاید تو همون مدد الهی باشی
نفس عمیقی کشیدم، گفتم
مامانم همیشه بهم میگفت، هرچی که ما داریم از مال و اولاد و پول و هرچیو هرچی... اول مالک و صاحبش خداست، بعد ما هستیم، همه اینها از طرف خدا پیش ما امانت هست، پس هر وقت یکیمون نیاز داشتیم و اون یکی کمک کرد، در واقع از مالی که از طرف خدا امانت پیش ماست بهش دادیم
آه بلندی کشید
ایکاش همه این مطلب رو میفهمیدن، ببخشید اسم شما چیه
_مریم
_مریم خانم لباس عروس و طرح سنگ دوزیش رو بده، من برم
_باسنگ و مونجوق براش طرح ترنج بنید
پر باشه، یا تو خالی
_پر باشه، خیلی با دقت روش کار کنید که تمیز از آب در بیاد
_چشم
_حتما تو نوبت کلیه هم برید
_اونم چشم
ببخشید یه سوال دیگه
الان همسرتون سر کار هستن
نه، نمیتونه بره خونه خوابیده، من خودم با سنگ دوزی و تزیین لباس خرج خونه و دکتر شوهرم رو. در میارم، یه خورده هم داداشم کمک میکنه،
_پس با اجازتون من یه مبلغی رو میریزم توی کارتتون، برید برای خونه خرید کنید
_خدا خیرت بده، پول کلیه همسرم رو قول نمیدم ولی این پولی که الان میخواهید بدید رو براتون کار میزنم
_نه این پولی که من به شما میدم، با دستمزدتون جداست
_اینطوری که من شرمنده شما میشم
_نه خواهش میکنم ان شااالله دشمنتون شرمنده بشه
_واقعا نمیدونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم
_تشکر لازم نیست، ان شاالله همسرتون زودتر خوب بشه تا دل شما و بچههاتونم شاد بشه
_ممنون عزیزم، کاری نداری من برم
_برید خدا به همراهتون
خانم تقی پور رفت، دستم رو. گرفتم سمت آسمون
خدایا شکرت...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_221 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_۲۲۲
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
زن داداشم با حرص دندونهاش رو بهم فشرد گفت
تو اینجا خودتم زیادی هستی حالا رفتی اثاثتم اوردی
گرچه حرفش برام خیلی زور داره، ولی فعلا جز سکوت چارهی دیگه ای ندارم
داداشم سرش رو کرد توی خونه، صدا زد
مینا، مریم برید توی یه اتاق مهمون داریم
مینا رفت اتاق خوابشون، منم به ناچار پشتش رفتم، مینا نشست رو تختشون پشتشم کرد به من، منم نشستم زمین
از صدای بفرمایید بفرمایید داداشم متوجه شدم که آقای راننده و شاگردش اومدن توی حال
مینا طاقت نیاورد چرخید سمت من
مریم، میدونی چرا سیاهبخت شدی؟
با این حرفش قلبم تیر کشید، فقط نگاهش کردم، ادامه داد
چون تو و مامانت اسایش و ارامش من رو گرفتید، این چند وقتی که تو نبودی من یه زندگی ارومی داشتم، دوباره اومدی مخل ارامش و آسایش من بشی
ازش رو برگردوندم
آره، خوب بلدی مظلوم نمایی کنی، ولی من یه کاری میکنم از چشم عالم و ادم بیفتی، بلایی به سرت میارم، که مرغهای آسون به حالت گریه کنه
دیگه نتونستم طاقت بیارم، گفتم
هر کاری دوست داری بکن، ولی بدون که
یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ
صورتش رو مشمئز کرد
خوبه، برای من آیه قرآن نخون، بدبخت همون دست خدا به آه من زد توی کمرت، که با هیجده سال سن بیوه شدی
تو دلم گفتم، اگر. پدر شوهرم اینجا نبود، چنان جوابهای دندون شکنی بهت میدادم، که حالت جا بیاد
از صدای تشکر کردن امیر آقا راننده ماشین و شاگردش، بعدم بسته شدن در خونه، متوجه شدم که رفتن، بلند شدم از اتاق خواب اومدم بیرون، مینا هم زمان که داره میاد بیرون زیر لب غرغر میکنه،
نمی دونم تا کی من باید یه مزاحم توی زندگیم داشته. باشم
برگشتم سمتش گفتم
من با شما زندگی نمیکنم، اون انباری ته حیاط رو درستش میکنم میرم اونجا زندگی میکنم
با تندی جواب داد
بالاخره که باید هر روز قیافه نحس تو رو ببینم_
نه من رو هم نمیبینی، به داداشم میگم یه درم از ته حیاط به کوچه باز کنه، من ازاون در رفت و امد میکنم،
_تو هنوز نیومده جای من رو تنگ کردی، من یه عالمه خنزل پنزل توی انباری داشتم، الان موندم چیکارشون کنم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_۲۲۲ #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_ 223
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
چرخیدم سمتش گفتم
من هیچ جای تو رو تنگ نکردم، اینجا خونه پدریِ منم هست، یعنی از این حیاط و خونه به این بزرگی یه انباریش به من نمی رسه؟
زد توی سینش با حرص گفت
پس من چی، من نباید یه ارامشی توی زندگیم داشته باشم، همیشه باید یه نفر سومی توی زندگیم باشه؟ همیشه باید تا با شوهرم میشینم تا مادرت زنده بود یه بند بگه مادرم، الانم بگه خواهرم، یعنی باید همه حواسش شماها باشید
زن داداش، داداش که خیلی دوستت داره، من دیدم توی زندگیتون، همیشه حرف اول رو شما میزنید
لبهاش رو جمع کرد
آره جون خودت، اگر حرف، حرف من بود که الان تو اینجا نبودی، اصلا به من نگفته دارن اثاثهای تورو میارن، بعد هم که بهش اعتراض میکنم با من بد اخلاقی میکنه
دلم براش سوخت، زن داداش من دچار بیماری حسادت شده، لحنم رو آروم کردم گفتم
من بهت قول میدم، انباری رو درست کنم اصلا این طرفی نیام
فرقی نمیکنه که بیای یا نیای در هر صورت محمود یکسر میگه مریم مریم
زن داداش همه خواهر برادرها همدیگر رو دوست دارن، الان خودت چقدر برادر خواهرهات رو دوست داری، پس داداش منم باید اعتراض کنه
مریم دهنت رو ببند، لازم نکرده تو چیزی به من یاد بدی.
به خودم گفتم نه خیر این به هیچ صراطی مستقیم نیست، حرف حرف خودشه، واقعا اگر من جای دیگه ای رو داشتم میرفتم، که این اینقدر حرص نخوره، چون مینا که ناراحت باشه، تاثیرش روی فرزانه و فرزداد و محمودم هست، ولی آخه توی این روستا که همه به کار هم کار دارند من کجا برم، ایکاش مینا متوجه این رزیله اخلاقیِ حسادتش میشد و خودش رو درمان میکرد، منم که هرچی باهاش صحبت میکنم فایده ای نداره، قدم بر داشتم سمت پنجره، گوشه پرده رو زدم کنار، عه چه قشنگ و مرتب وسایلهارو کنار هم میچینن، باید تا تعمیر انباری و اثاث کشی من به خونه جدیدم، حسابی مواظب وسایلهام باشم، که مینا بهشون آسیب نزنه...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_286 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_, 287
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
الهه سجادهش رو جمع کرد، منم چادر نمازی که الهه بهم داده بود تا کردم گذاشتم کیفم، اومدیم حیاط، حاج آقا کفشهاش رو پوشید از در مردانه اومد بیرون با الهه رفتیم سر راهش
سلام حاج آقا
سلام علیکم امری دارید در خدمتم
خواهش میکنم حاج اقا، میگن انسانها در سختی یا در حال امتحان الهی هستن یا انتقام
_بله همینطوره
_حالا یه سوال برای من پیش اومده اینکه یکی هست از وقتی خیلی کوچیک بوده پدرش از دنیا رفته توی ده سالگی مادرش به رحمت خدا رفته بعدش افتاده زیر دست زن برادرش، اونم تا تونسته این دختر رو اذیت کرده و اذیتم میکنه، این دختر خودش کسی رو. اذیت نکرده، پدر مادرشم خوب بودن، ممکنه که یکی از اجداد پدر و یا مادری اون دختر ظلمی کرده باشند و الان این دختر داره تاوان اجدادش رو پس میده
حاج اقا فکری کرد گفت
من بیشتر یه این فکر میکنم که این دختر در حال امتحان الهی باشه تا انتقام ولی برای رفع انتقام الهی بهتره برای پدران و مادران گذشتت زیاد استغفار بگید و در حدتوان از طرفشون رد مظالم بدید ، ببخشید شما دختر حاج مهدی خواهر محمود اقا هستید
_بله حاج آقا
با مهربانی گفت
اگر به مشگل بر خوردی یا یه وقت نیاز به کمک داشتی روی من حساب کن، پدرت از دوستان نزدیک من بود، حق به گردن من داره، شماره همراه من رو هم یادداشت کن لازم شد بهم زنگ بزن
گوشیم رو در آوردم
شماره روتوی گوشیم ذخیره کردم، گفتم
حالا به قول شما، اگر اذیت آزارهای اون دختر امتحان الهی باشه، اون دختر باید چیکار بکنه
باید صبر کنه، وهیچ اقدامی مگر برای رضای خدا انجام نده، و مطمین باشه که خداوند به خاطر صبرش پاداشی فراتر از اون چیزی که در ذهنش هست بهش میده، البته اینم میگم صبر کنه به این معنا نیست که بهش ظلم بشه و اونم از خودش دفاع نکنه، اینطوری نیست باید از خودش دفاع کنه تا مظلومیتش ثابت بشه و حقش رو بگیره، یه مثال برات بزنم، مثلا به شما یه تهمتی زده میشه، شما تلاش کن اون تهمت از شما برداشته بشه ولی مقابله به مثل نکن که شما هم یه تهمت به اون بزنی
بله متوجه شدم، حاج آقا خیلی لطف کردید.
_اگر امری ندارید من از حضورتون مرخص بشم
_ خیلی ممنون حاج آقا ببخشید که وقتتون رو گرفتم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_289 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
قاسم سلیمانی:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_ 290
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مامانشم که داره برنج میکشه، مینا که میدونم اصلا باهام همکاری نمیکنه پس چارهای نیست باید همین کاری رو انجام بدم که عذرا خانم گفت، ولی خورش رو دست مجید نمیدم میزارم روی اپن خودش برداره، تا تموم شدن خورشت و، بقیه وسایل سفره حتی یک نگاهم به مجید ننداختم، ولی زیر چشمی میدیدم که خیلی نگاهش به منِ سفره آماده شد غذا رو خوردیم، برای اینکه موقع جمع کردن وسایل سفره با مجید روبه رو نشم سریع رفتم آشپزخونه برای شستن ظرفها، پای ظرف شویی ایستادم شروع کردم به شستن، مجید وسایل سفره رو میاورد توی آشپزخونه، خودش رو به بهانه گذاشتن ظرف روی سینگ ظرف شویی به من نزدیک کرد خیلی اروم با یه لحن مهربونی گفت
چرا شما زحمت میکشی بفرمایید بشینید
اصلا از این حرفش خوشم نیومد هیچ واکنشی نشون ندادم انگار که من نشنیدم
خدا رو شکر رفت، شستن ظرفها تموم شد، خواستم بیام بنشینم مینا با یه لحن طلبکارانه گفت
بمون ظرفها رو خشک کن جا به جا کن بعد برو
از اینکه جلوی مادر و خواهرش باهام اینطوری حرف زد ناراحت شدم، رو کردم بهش
دیگه خشک کردن و جا به جا کردنش دستهای خودت رو میبوسه من خسته شدم
منتظر جواب نموندم اومدم کنار داداشم نشستم
داداشم سرش رو اورد در گوشم
توی آشپز خونه چی به مینا گفتی
بهم گفت ظرفها رو خشک کن، گفتم دیگه خسته شدم خودتون خشک کنید
چرا خشک نکردی
از این حرف داداشم خیلی حرص خوردم، تو دلم گفتم
داداش قربونت برم من اصلا دلم نمیخواست بیام، با اصرار شما اومدم، مثلا من مهمونم اینقدر ظرف شستم کمرم داره میشکنه،
رو کردم به داداشم
هرچی ظرف بود شستم کمرم درد گرفت دیگه خودشون خشک کنن جابه جا کنن
بعد از صرف چای و میوه خداحافظی کردیم اومدیم خونه، فرزانه رو کرد به من
عمه میای تو اتاق من بخوابی
اره عزیزم میام
با هم اومدیم اتاقش رو کرد به من
عمه تو روی تخت من بخواب من رخت خواب میندازم پایین تخت میخوابم
صورتش رو بوسیدم
الهی فدات بشم عزیزم نه تو خودت روی تختت بخواب من رخت خواب پهن میکنم روی زمین میخوابم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_297 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_۲۹۸
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
بلند شدم از روی اپن گوشی رو برداشتم، گزینه پیامک رو زدم ببینم کی پیام داده، نوشته خانم رضایی، پیام رو باز نکردم گوشی رو گذاشتم روی اپن
_مریم کی بود پیام داد؟
_علیرضاست
_چی نوشته؟
_باز نکردم
نشست گفت
چرا باز نکردی باز کن ببین چی میگه
ولش کن چی داره بگه، هر چی بهش میگم من نمیخوامت میگه حالا فکرهات رو بکن بعدا جواب بده
_خانمی پیام رو باز کن ببین چی نوشته شاید از خونواده خبری داشته باشه
گوشی رو برداشتم گفتم
من که میدونم بازم حرفهای گذشته رو تکرار کرده ولی بازم چشم الان باز میکنم
پیام رو باز کردم
_سلام پدر بزرگم به رحمت خدا رفت
وا رفتم دلم سوخت چه آقای نازنین و مهربونی بود
چی شده مریم، اتفاقی افتاده
سرم رو ریز تکون دادم با تاسف آهی کشیدم گفتم
آره پدر بزرگش به رحمت خدا رفته
دیدی بهت میگم پیام رو باز کن برای چیه؟ جوابش رو بده دیگه
نوشتم سلام انا لله و انا الیه راجعون تسلیت میگم خدا صبرتون بده، کی این اتفاق افتاد
_دیروز
_پس مراسم خاکسپاریش تموم شده
_آره تموم شده
_مادربزرگ حالش چطوره؟
_براش دعا کن خیلی بی قراری میکنه
_آخی بنده خدا الهی خدا بهش صبر بده
_میتونی بیای شیراز؟
به داداشم بگم اگر قبول کنه حتما میام
اگر قبول نکرد می خوای من بیام دنبالت بیارمت شیراز
یکه خوردم، چی داره میگه، چه فوریم پسرخاله میشه، نوشتم
نه خیلی ممنون
پیامک رو بستم دیگه جوابش رو ندادم، شماره مادر احمد رضا رو گرفتم، هرچی بوق خورد جواب نداد، زنگ زدم به خونشون، مهری خانم جواب داد
الو بفرمایید
سلام مریم هستم تسلیت عرض میکنم
سلام مریم جان خیلی ممنون، صبر کن مامان رو صدا کنم
صدای ضعیفی ازش اومد
مامان بیاید مریم پشت خط هست
چند ثانیه بعدش مامان با گریه گفت
سلام مریم جان دیدی بابام رفت،
بغضم ترکید با گریه گفتم
سلام مامان جون ان شاالله خدا بهتون صبر بده، درکتون میکنم، من بابام از دنیا رفت خیلی کوچیک بودم حالیم نبود، ولی داغ رفتن مامانم خیلی برام سخت بود ان شاالله خدا صبرتون بده
ممنونم عزیزم
ببخشید که نمیتونم کنارتون باشم
نه عزیزم من ازت توقع ندارم همین که زنگ زدی تسلیت گفتی خیلی ازت ممنونم
خواهش میکنم وظیفهام بود
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_304 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_۳۰۵
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
حرفهاش آرومم کرد، دستم رو گذاشتم روی دستش
ممنون الهه جان تو راست میگی ای کاش صبح پیام مجید رو باز نکرده بودم، بیشتر حرفهای اون بهمم ریخت
این دیگه گذشت بهش فکر نکن از این به بعد پیامهاش رو باز نکن اگرم زنگ زد جواب تلفنش رو نده
اوهوم تو راست میگی
الهه از جاش بلند شد
_چرا پاشدی
مگه نگفتی بیا با هم صبحونه بخوریم، من گرسنمه میخوام بشینم سر سفره
آهان ببخشید اصلا حواسم نبود، تو بشین من برم چایی بیارم
صبحانه رو خوردیم گرم حرف شدیم صدای زنگ گوشیم اومد، دلم ریخت رو کردم به الهه
نکنه مجید باشه
شونه انداخت بالا
خب باشه، نگاه کن به صفحه گوشی مجید بود جواب نده
گوشی رو برداشتم رو کردم به الهه
داداشمه
تماس رو وصل کردم
جانم داداش
مریم جان من باطری ماشین رو عوض کردم سوئیچ زدم موتور ماشین صدا داد، آوردمش مکانیکی میگه باید موتورش رو بیارم پایین، ظاهرا قسمت نیست بریم تو یه زنگ بزن به حاج خانم بگو ببخشید خواستیم بیایم نشد منم زنگ میزنم بهشون تلفنی تسلیت میگم
باشه داداش اشکال نداره
بعد ازخدا حافظی تماس رو قطع کردم
الهه گفت
داداشت چی گفت ؟
گفت باطری ماشینش رو عوض کرده ولی چون موتور ماشینش صدا داده باید موتور، رو بیاره پایین این کار هم زمان میبره، نمیریم شیراز
تو هم بیخیال شو
چاره ای ندارم، میگن یه نفر افتاد تو چاه بهش گفتن صبر کن تا درت بیاریم گفت صبر نکنم چیکار کنم
لبخند پهنی زد
اره وقتی یه مشکلی برای آدم پیش میاد چاره ای جز تحمل کردن نیست، اینکه میگن صبر کن یعنی حرفی از ناامیدی نزن تو همون لحظه مشکل هم خدا رو شکر کن
آره همینطوره که میگی، دیگه بیخیال شیراز رفتن شدم الانم حال مناسبی ندارم شب زنگ میزنم با مادر شوهرم صحبت میکنم، فعلا بیا یه برگه بنویسیم بچسبونیم به در اتاق خیاطی که سفارش خیاطی های شما پذیرفته میشود
کاغذ رو باشه میزنیم، ولی بهتر نیست تابلو بزنی
برای تابلو باید مجوز داشته باشم، فعلا یه برگه مینویسم میزنم. تا سر فرصت برم مجوز هم بگیرم...
سلام🌸
#بهمناسبمیلادباسعادتهشتمیناخترتابناک #امامتوولایت #رمانحرمتعشق تخفیف ۱٠هزار تومان خورده
دوستانی که میخوان رمان رو زودتر بخونن با پرداخت ۳٠ هزار تومان به شماره حساب واریز نماید 👇👇👇👇
6037701089108903
بانک کشاورزی لواسانی
وفیش واریزی را به ایدی زیر👇👇 ارسال کند
@Mahdis1234
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_391 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_ 392
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_بزار یه چایی برات بیارم حالت جا بیاد
_ببخشید، دعوا شد من حواسم پرت شد چایی دم نکردم
_اشکال نداره الان خودم دم میکنم
اومدم آشپزخونه چایی ریختم توی قوری شیر کتری رو باز کردم نصفه شد شیر رو بستم قوری رو گذاشتم روی کتری شعله گاز رو کم کردم، اومد تو هال نشستم کنار مش زینب
_مریم جان تو مجید رو نمیخوای، سنگ انداختی جلوی پاش درسته؟
_بله دقیقا همینطوره
_از حرفهایی که الان به داداشت گفتی یه حدسهایی میزنم چرا مجید رو نمیخوای،بگم؟
تبسمی زدم
_بگید
_من فکر کنم چون مینا و مادرش راضی نیستن تو نمیخوای درد سرهای بعد از ازدواج داشته باشی
سرم رو انداختم بالا
_نه مش زینب، اگر مِهر مجید به دلم بود، منم کوتاه میومدم، واقعیتش اینه که من هنوز احمد رضا رو دوست دارم، از این مهم تر من و احمد رضا یه راز داریم که من بهش قول دادم هرگز این راز رو تا قیامت فاش نمیکنم
مریم جان میدونی بعضی از عهد و قرار دادهایی که از روی احساس بسته میشه تعهدی بر نگهداریش نیست، الان احمد رضا از دنیا رفته و دیگه نیست، تو باید زندگی کنی، حرف من رو قبول نداری از حاج آقا صادقی بپرس
چشمهام رو بستم سرم رو تکیه دادم به مبل صورت ماه احمد رضا رو پیش چشمم تصور کردم، آهی بلند و حسرت آمیز کشیدم چشمم رو باز کردم
_ادم زمان شک و دودلی دنبال راه حل و یا جواب سوالش میگرده، من هنوز به عشق پاکی که با احمد رضا دارم متعهدم، نمیتونم
_اشتباه میکنی همیشه برای ادم فرصت خوب پیدا نمیشه
تکیهم رو از مبل برداشتم کمی خودم رو دادم جلو کامل چرخیدم سمت مش زینب
_ برادر شوهرم علیرضا مجردِ، خیلی هم من رو میخواد، پدرو مادرشم کاملا موافقن، همه جوره هم از مجید سَرِمن قبول نمیکنم،
_آخه چرا دختر؟؟
مکثی کردم گفتم
_چون عشق حرمت داره، من با تمام وجودم عاشق احمد رضا هستم
از قرمز شدن گونههای مش زینب فهمیدم داره از دست من حرص میخوره
دستش رو گرفتم
عزیزم که داری من رو مادرانه نصیحت میکنی و حرص یکدنده بودن من رو میخوری، دست خودم نیست، تا زمانی که بتونم در مقابل این نا ملایمات مقاومت کنم به پای تعهد با عشقم میمونم، ولی اگر روزی طاقتم تموم شد، که امید وارم هرگز تموم نشه اون موقع یه فکری میکنم...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_415 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_۴۱۶
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
دراز کشیدم روی مبل، صدای چند تقه به در هال اومد، سریع با دست به مش زینب اشاره کردم که
_ در رو باز نکن و اصلا حرفی نزن
صدای مینا اومد
_مریم در رو باز کن کارت دارم
مش زینب نشست کنار من آروم گفت
_به نظرت چیکار داره؟
_فکر کنم خانم محمدی بهشون زنگ زده ترسیده مهربون شده
دوباره صدای تقه در و صدای مینا اومد
_یه دعوای خواهر برادری بوده خوبه محمود هم بره از دست مش زینب که زده سرش رو.شکسته شکایت کنه
_ داداشت گفت بیام بهت بگم، بیای خونه ما باهات حرف بزنه
انگشتم رو گذاشتم روی بینیم رو به مش زینب اشاره کردم
_هیس
چند لحظه صبر کردم صداش نیومد اومدم کنار پنجره گوشه پرده رو کنار زدم مینا دید در رو باز نکردیم محلش ندادیم داره میره خونش
پرده رو انداختم رو کردم به مش زینب
_میبینی چطوری مثل افتاب پرست رنگ عوض میکنه، صبح مشت میکوبید به در شب نشده مهربون شده
گوشیم زنگ خورد
همینطوری که روی میز بود نگاه کردم به صفحه گوشی ببینم کیه، شماره الههست
گوشی رو برداشتم تماس رو. وصل کردم
_جانم الهه
یه خبر دارم برات که خیلی خوشحالت میکنه
_بگو چه خبری
_محسن پسر عصمت خانم رو به جرم ماشین دزدی گرفتن
_راست میگی الهه
_آره باور کن
_تو از کجا متوجه شدی؟
_مامانم گفت برو مغازه خرید تو مغازه شنیدم،
_میگفتن پلیس جلوی مردم از در خونشون بهش دستبند زده بردش،
_ما که حقیقت رو نمیددونیم پس نباید قضاوت کنیم
_ای درد و بلات بخوره تو سر عصمت خانم اون اینقدر تو رو ناراحت کرد، بعد تو میگی نمیشه قضاوت کرد
_ آدم هر حرفی بزنه و هرکاری کنه تو نامه اعمالش مینویسن، چرا من باید مطلبی که از راست و دروغش مطمئن نیستم باور کنم
_من به مامانم گفتم، پسر عصمت خانم رو به جرم دزدی پلیس دستبند بهش زدش بردش
مامانم گفت
_محسن پسر خوبیه حتما اشتباه گرفتن
منم گفتم این آه مریم هست که دامن عصمت خانم رو گرفته، بزار بِِچِشه ببینه خوبه، من ببینمش بهش میگم.
_ولش کن یه روایت داریم از حضرت علی علیه السلام میفرمایند خطا کار رو ملامت نکنید،
_یعنی عاشق این اخلاقت هستم
_ممنون لطف داری
_الان تو از این خبر خوشحال نشدی
_نه
_مگه عصمت خانم رو نفرین کردی پس چرا خوشحال نشدی...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_421 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_ 422
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
رو به الهه و مش زینب گفتم
_نمی دونید حمایت شماها چه دلگرمی محکمی برای من بود، از ته دلم برای شما و همه اونهایی که از من حمایت کردن دعا میکنم خدا در دو دنیا بهتون آبرو بده
از خبر درمان شدن پسر توران خانمم خیلی خوشحال شدم
الهه چشمهاش رو ریز کرد
_میشه بیای بشینیم با هم برای اوقات فراغت تو فکر کنیم
لبخندی زدم
_باشه اصلا سه تایی فکر می کنیم
الهه خنده صدا داری کرد
_ یه چی بگم ناراحت نمیشی
_نه نمیشم بگو
_اگر میخوای خودت رو خونه نشین کنی دو راه بیشتر نداری
_چه راهی!
_یکی اینکه کتاب بخونی یکی هم با مش زینب حرف بزنی
فکری کردم
_اتفاقا هر دو پیشنهادت خوبه، مش زینب که مثل مادرم میمونه کیف میکنم باهاش هم کلام میشم، کتاب خوندن هم میتونم بهش جهت خوبی بدم، مثلا
تو ذهنم مرور کردم چه کتابی بخونم که بتونه هم علمم رو زیاد کنه هم به درد آخرتم بخوره ، جرقهای به ذهنم خورد گفتم
_تفسیر قران، میتونم یه دوره تفسیر قرآن بگیرم بنشینم بخونم
الهه لبش رو برگردوند
_بدون استاد؟
_البته اگر استاد بود نور علی نور میشد ولی حالا که استاد در کنارم نیست میتونم بدون استاد کتاب تفسیر بگیرم خودم بخونم
گر چه شاید خیلی مطالبش رو بدون استاد متوجه نشم، ولی کمش رو که متوجه میشم، همون کمش برای من خیلی عالیِ
_کتابش رو از کجا تهیه میکنی
_از توی گوگل ادرس یه کتابفروشی پیدا میکنم بهشون زنگ میزنم پولش رو براشون واریز میکنم اونها هم از طریق پست برام ارسال میکنن
الهه گفت
_خیلی هم خوبه، حالا چه تفسیری رو میخوای بخونی
_خیلی دوست دارم المیزان آیتالله طبا طبایی رو بخونم
_اون که میگن خیلی سنگینِ بعید میبینم تو بتونی سر در بیاری
_حالا امتحانش که ضرر نداره
_باشه از طریق پست بگو برات بیارن منم میام خونتون با هم بخونیم، یه کار دیگه هم میتونیم انجام بدیم
سری تکون دادم
_چه کاری!
هر کجاش رو که به مشکل بر خوردیم من میرم مسجد از حاج آقا صادقی میپرسم
با خوشحالی کف دستم رو گرفتم جلوی الهه اونم کف دستش رو اورد جلو زدیم به هم، با خنده گفتم
اینه از حاج اقا میپرسیم، اینم از استاد. صدای زنگ گوشیم اومد، بلند شدم موبایلم رو برداشتم، نگاه کردم به شماره فوری با خوشحالی پاسخ دادم...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_439 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_ 440
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_میتونی به بابات بگی یه آیفون تصویری به در آموزشگاه برای من وصل کنه
_آره میگم
_پس وایسا کارت بهت بدم بگو یه جنس خوبش رو بگیره
_حالا صبر کن بهش بگم بعدا میام ازت کارت میگیرم
_باشه دستت درد نکنه
_سرت درد نکنه عزیزم.
الهه خداحافظی کرد رفت، رو کردم به مش زینب
_میخوام برای خودم چایی بریزم، شما هم میخوای برات بیارم
_اره دستت درد نکنه بیار
اومدم آشپز خونه، از شیشه پنجره نگاهی انداختم به حیاط، مینا چادر سرشه
فهمیدم میخواد بره بیرون، سریع پنجره رو باز کردم گوشم رو تیز کردم ببینم کجا میخواد بره
_مینا گفت
محمود جان من برم بچهها رو از خونه مامانم بیارم
_ برو ولی دیر نکن زود بیا
_باشه زود میام
از آشپز خونه اومدم تو هال رو به روی مش زینب ایستادم گفتم
_الان وقتشه اگر میخواهید در مورد اومدن من به کربلا با داداشم حرف بزنید پاشید برید بهش بگید، مینا داره میره خونه مادرش بچه ها رو بیاره
مش زینب چادرش رو سرش کرد، اومد پشت در هال تا مینا در حیاط رو بست رفت مش زینب در هال رو باز کرد رفت پیش داداشم
دل تو دلم نیست، خدا کنه بتونه راضیش کنه
همه حواسم رو دادم به داداشم و مش زینب ببینم چی میگن، مش زینب رفت کنار داداشم ایستاد گفت
سلام محمود آقا به سلامتی ماشینتم پیدا شد
سلام، چه پیدا شدنی ماشینم رو لخت کردن، هرچیش رو میشده باز کردن بردن انداختنش تو بیابون، بچههای پاسگاه پیدا کردن، بهم زنگ زدن رفتم آوردمش
_بازم خدا رو شکر کن همینِشم پیدا شد، من اومدم یه خواهشی ازت بکنم، تو هم روی من رو زمین ننداز
_تا خواهشتون چی باشه
_میخوام اجازه مریم رو بگیرم بریم ثبت نام کنیم برای کربلا
داداشم هینی کرد
_مریم برای کدوم یکی از کارهاش از من اجازه گرفته که حالا برای این یکی شما رو فرستاده که از من رضایت بگیرید
_ول کن، گذشته رو پیش نکش الان من دارم بهت رو میزنم نگو نه
_راستش مش زینب خیلی ببخشید نه، مریم فقط زمانی میتونه از این خونه بره، که شوهر کنه، بعد دیگه خودش میدونه و شوهرش که کجا بره
_یعنی هیچ راهی نداره که شما اجازه بدید
_نه هیچ راهی نداره، اینجا خودم بالای سرش بودم، ننگ بالا آورد، ببین سر من رو دور ببینه چیکار میخواد میکنه
_محمود آقا اینطوری نگو من دارم با خواهرت زندگی میکنم، جز نجابت و پاکی و دین و دیانت چیزی ازش ندیدم
_ول کنید مش زینب بزار زندگیم رو بکنم میگم نه یعنی نه، بعدم بهش بگو یه وقت نزنه به سرش بگه اختیارم دست خودمه میخوام برم...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾