زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_102 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله خونه ما مثل خونه ناصر بزرگ نبود خیلی کوچیک تر ا
#پارت_103
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
سلام خانوم قربانی سلام خانوم مهدی
سلام بدو برو حاضر شو سخنرانی داره تموم میشه الان نوبت ماست.
حاضر شدم .
عکاس حوزه اومد : بچه ها هرکی میخواد تکی عکس بندازه بیاد .
اول همه رفتم من میخوام بندازم . یکی تکی ، یکی هم باخانوم قربانی و خانوم مهدی مسئول سرودمون ، عکس انداختیم .
خانوم مهدی اومد.
بچه ها همونطور که گفتم سمت راست چادرهای سبز ، وسط چادر سفیدا ، سمت چپ چادر قرمز . به همین ترتیب هم وارد سالن میشین .
نرگس هم جلو همه به ایسته .
. سرود تموم شد به همین ترتیب هم خارج میشید . همگی هواساتونو جمع کنید اشتباه نکنید.
چون من تک خوان بودم چادر من هر سه رنگ رو داشت با سربند سبز یا زهرا و حمایل طلایی که اسم شهید پایگاهمون (شهید سید مصطفی میر موسوی ) روش نقش بسته بود واقعا زیبا به چشم میومد
با اشاره خانوم مهدی هممون رفتیم تو سالن هر کی سر جای خودش ایستاد . همه ساکت بودند مارو نگاه میکردن . من با چشمام دنبال همراهانم میگشتم مخصوصا مامان خودمو مامان ناصر .
پیداشون کردم . برای همشون دست تکون دادم . او ناهم همشون به غیر ناهید با خنده برام دست تکون دادن
خانوم مهدی نوار رو روشن کرد نقش من از همه مهمتر بود چون من همه سرود رو میخوندم و بچه ها بعضی قسمتهاشو با من تکرار می کردن
برخیز، که فجر انقلاب است امروز
بیگانه صفت، خانه خراب است امروز
هر توطئه و نقشه که دشمن بکشد
از لطف خدا، نقش بر آب است امروز
فجر است و سپیده حلقه بر در زده است
روز آمده، تاج لاله بر سر زده است
با آمدن امام در کشور ما
خورشید حقیقت از افق سرزده است
«والفجر» که سوگند خدای ازلی است
روشنگر حقی است که با «آلعلی» است
این سوره به گفته امام صادق
مشهور به سوره «حسینبنعلی» است
شب رفت و سرود فجر، آهنگین است
از خون شهید، فجر ما رنگین است
این ملت قهرمان و آگاه و رشید
ثابت قدم است و قاطع و سنگین است
شب طی شد و روز روشن از راه رسید
خورشید امید شرق، از غرب دمید
عیسای زمان، راز زمین، «روح خدا»
در کالبد مرده، دمی تازه دمید
این نهضت حق، که خلق ما برپا کرد
نه شرقیو غربی است، نه سرخ است و نه زرد
در وسعت و عمق و شور و یکپارچگی
زیباتر از این نمیتوان پیدا کرد
جانهای جهانیان به لب آمده است
جان در پی حق، داوطلب آمده است
جمهوری اسلامی ما در این قرن
فجری است که در ظلمت شب آمده است
بر ملت تازه رَسته از دام و کمند
آن بردگی گذشته، یارب مپسند
این در که بهروی ما گشودی از مهر
بار دگر از قهر، خدایا تو مبند
سرودمون که تموم شد . همه کسانیکه در سالن بودن اول با صلوات بعدم با دست زدن مارو تشویق کردن . دوباره با همون نظمی که وارد سالن شده بودیم خارج شدیم
رفتیم رخت کن هممون ریختیم دور خانوم قربانی . خانم خوب بود راضی بودین
بله خیلی عالی بود . دست مسئول فرهنگی خانوم مهدی درد نکنه .بچه ها همگی خسته نباشید . جایزتون از طرف خودم به شماها چهار شنبه صبح ساعت هشت ونیم همین هفته میریم بهشت زهرا سر مزار شهید پلارک اونجا بهتون میدم .
هرکی هم نمی تونه بیاد تو پایگاه جایزشو بهش میدم .
هممون خوشحال شدیم پریدیم بالا یو هوو
یکی از بچه ها گفت خانم همون شهیدی که بهش میگن شهید عطری ؟
بله عزیزم همون شهید .
بچه ها چهار شنبه اول میریم خانه شهید بهشت زهرا ازشون میخوام که یکی رو بفرستن باهامون سر مزار شهید پلارک که در مورد صفات و خصوصیات این شهید بزرگوار برامو ن توضیح بده
یکی از بچه ها پرسید؟
خانوم سر مزار شهید هادی هم میریم
نه اون شهید رو یک روز دیگه میریم چون باید ساعت یازده زود برگردیم که بچه ها به مدرسشون برسن . الانم برید چادرهاتونو در بیارین چادر مشگی هاتونو بپوشین برین سالن .
برنامه که تموم شد همه سریع سوار مینی بوش شید .
منم چادرمو عوض کردم اومدم سالن مستقیم رفتم پیش مامانم .
خوب خوندم
عالی بود عالی ، آفرین یه بوس محکم هم از لپم کرد.
رو کردم به خاله و مادر جونم بعدم مامان ناصرو جاریمو ناهید .
چطور بود . همشون به جز ناهید که اصلا نگاهم نکرد تشویقم کردن.
برنامه تموم شد
مامان من برگشتنه با بچه ها میام . شماهم با ناصر برید.
نه تو هم با ما میای .
برگشتم نگاهش کردم به اعتراض گفتم
مامان
محلم نزاشت
دلم پیش بچه های سرود بود . خیلی باهاشون بهم خوش میگذشت . هر وقت در برنامه یا اردویی می رفتیم تا برسیم دسته جمعی سرود میخوندیم . یه نگاهی به مامانم کردم تو دلم گفتم به من محل نمی دی ، میخوای منو به زور ببری تو ماشین ناصر . صبر کن می دونم چیکار کنم . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_102 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_103
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
ببخشید الهه جان من باید برم
_بشین حالا تازه اومدی کجا میخوای بری
به احمد رضا گفتم، یک ساعت، میشنیم میام، نمی خوام پیشش بد قول بشم
باشه پس دفعه دیگه ساعت نزاری ها میای با هم دوتایی میشینیم کلی با هم صحبت میکنیم
الهه جان فکر نکنم دیگه بتونم بیام
چرا؟
چونکه داریم کلا از اینجا میریم شیراز
با تعجب گفت
عه چرا شیراز
مادر شوهرم شیرازیه، پدر و مادرش با هم مریض شدن، با پدر شوهرم تصمیم گرفتن کلا برن شیراز زندگی کنند که مراقب پدر مادرشم باشند ، ما هم میخوایم باهاشون بریم
_تو چرا قبول کردی بری؟
چیکار کنم، من جز تو کسی رو اینجا ندارم، مجبورم برم
خب به خاطر من نرو
دو روز دیگه که تو شوهر کردی رفتی، چی؟
راستی راستی میخوای بری
آره میخوام برم
دست انداخت گردن من، همدیگر رو بغل کردیم، زدیم زیر گریه
الهه رو از خودم جدا کردم، گفتم
الهه جان، ان شاالله تو هم خوشبخت بشی، سعی میکنم بیام بهت سر بزنم، بعدم ما بعد از امتحانات میریم
عه پس یک ماه دیگه اینجا هستی؟
آره هستم، حالا اگر اجازه بدی من برم
_برو عزیزم
از اتاق اومدیم بیرون رو کردم به مادر الهه
مهبوبه خانم خدا حافظ
خداحافظ عزیزم سلام برسون
چشم
کفشهام رو. پوشیدم، دست خدا حافظی برای الهه تکون دادم
خدا نگهدار
اومدم خونه، به مادر شوهرم کمک کردم وسایلهاش رو جمع کرد، زنگ زدن یه کامیون اومد، وسایل رو بار کامیون زدن، آدرس دادن گفتن شما برو ما میایم
رو. کردم به مادر شوهرم
ببخشید شما که اینجایید، این وسایلها رو شیراز کی تحویل میگیره؟
_محمد رضا و زنش اونجا هستن...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾