زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_107 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله از مدرسه برگشتم نرگس عمه هاجر زنگ زد امشب شام
#پارت_108
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
ناصر در رو باز کن قلبم گرفت
یه وقت محسن میاد تو
خب بیاد شالمو سرم میکنم بلوزمم که آستین بلنده
نه ، نمی خوام جلوی محسن بلوز دامن باشی
چادرمو سرم میکنم
با چادر مشگی که نمی شه تو خونه بگردی
صبر کن ببینم مامانم چادر داره بده بپوشی
در رو باز کرد رفت ، یه نگاهی به اتاقش انداختم . یه میز خیلی شیک که روش یه کامپوتر گذاشته بود یه صندلی چرخ دارم گذاشته بود جلوی میزش . رفتم نشستم روی صندلیش یه دو دور چرخ خوردم ، به دیوار اتاقش چند تا عکس فوتبالیستی زده بود .که لباساشون قرمز بودن . عه پس ناصر پرس پلیسیه . چشمم افتاد به تختش . همیشه ارزوم بود منم تخت داشته باشم ، خوش به حالش چقدر چیزی داره . هر چی که من دوست داشم ، داشته باشم ناصر داشت .
با صدای عمه از فضای اتاقش اومدم بیرون .
رفتم پیشش
عمه کاریم داری
ببخشید عمه جون این چادر خودمه الان برات کوتاهش میکنم بپوش بعدن یه خوشگلشو برات میخرم .
چادر رو انداخت سرم اندازه زد ، کو تاهش کرد ، انداختش زیر چرخ یاینشو تو گذاشت داد به من
بیا بپوشش ببینم خوب شد .
سرم کردم اندازه ، اندازم شده بود .
ناصر منو دوباره برد تو اتاقش منم بالشتشو از روی تختش بر داشتم گذاشتم پای در .
چیکار می کنی
اینو گذاشتم در بسته نشه
ریز خندید خیلی خوب بیا بشین رو تخت باهم آلبوم منو ببینیم .
چقدر عکس داشت . صدای حال و احوال پرسی و سلام بچه ها اومد . ناصر فورن البومو بست پاشو نرگس بریم بیرون زلزله ها اومدن
زلزله ها کین
بچه های داداشم ، تو که نمی زاری در و قفل کنم الان میان تو ، همه وسایلهای منو بهم می ریزن
دو تایی اومدیم بیرون در اتاقشو قفل کرد .
عمه هاجر همه بچه هاشو دعوت کرده بود ناهید و شوهرشم اومدن . دورهم نشسته بودیم مشغول صحبت و میوه خوردن .
بابای ناصر رو کرد به من
نرگس جان ، بابا ، چرا به ناهید سلام نمی کنی
داشتم سیب میخوردم تو گلوم موند به زور قورتش دادم . همه داشتن منو نگاه میکردن .
یه خورده خودمو جمع و جور کردم ، هرچی تلاش کردم یه چیزی بگم نتونستم . یه نگاه به جمع انداختم تنها کسی روکه حس کردم پشت منِ عمه هاجر بود . سرم رو انداختم پایین .
ببین بابا جان ، تو هم مثل دختر خودم می مونی اینو بهت گفتم که بدونی باید به بزرگترت سلام کنی .
من بی ادب نبودم از بابا مامان خودم یاد گرفته بودم به بزرگترم احترام بزارم . ولی آخه ناهید همش با من قهر بود جواب سلامهای منو نمی داد حتی منو نگاهم نمی کرد . یه عالمه حرف از ناهید اومد تو ذهنم ، که منو ناراحت کرده بود ولی هیچ کدومو نتونستم بگم . نگاه کردم به ناصر چنان قیافه گرفته بود و همه حق رو داده بود به خواهرش . تو دلم گفتم اگه دیگه من پامو گذاشتم خونه بابای تو ، دروغگو میگه عاشقتم خُب اگر عاشقمی الان بگو که ناهید منو اذیت میکنه باهام قهره . داشتم دنبال یه راهی میگشتم که حواسها به من نباشه یواشکی برم خونمون . ولی نمی شد ، محسن که ذول زده بود به من و انگار حس منو درک کرده بود گفت .
خب دیگه این مهمونی به مناسبت این دو زوج خوشبخت نرگس خانم و آقا ناصر برگزار شده پس بزنید دست قشنگه رو .
همه شروع کردن به دست زدن محسن هم دست می زد هم سوت می کشید . از همه خوشحال تر ناهید بود که منو تو جمع ضایع کرده بود و از همه ناراحت تر من بودم که ضایع شده بودم .
سفره شام و پهن کردن ، عمه چند جور غذا درست کرده بود از بین همه عذاها من خورشت آلو اسفناج خیلی دوست داشتم . ناصر تو بشقاب برام پلو کشید . یه قاشق خورشت ریختم روی پلو ، یاد حرف ناهید تو رستوران افتادم که گفت برنج ریخته دور بشقابت . از ترسم که دوباره نگه قاشقم رو نصفه کردم با تمام دقت آروم گذاشتم دهنم و برای اینکه دوباره مجبور نشم قاشق بعدی رو از برنج پر کنم شروع کردم به جویدن اینقدر جویده بودم که دیگه هیچی تو دهنم نمونده بود . ناهید با چشماش اشاره کرد به ناصر .بگو بخوره .
ناصر برگشت به من چرا نمی خوری غذاتون بخور
تو دهنم دارم می جوم
با زحمت یه نصفه قاشق دیگه گذاشتم دهنم . شروع کردم به جویدن تقریبا همه غذاهاشونو خورده بودن ولی بشقاب من دست نخورده به نظر می رسید . ناهید باچشماش اشاره کرد به ناصر اونم با عصباتیت با گوشه آرنجش زد به بازو من زیر لب که فقط من بشنوم
بخور غذارو کوفت همه نکن
بازوم تیر کشید یه اوخ گفتم شروع کردم به ماساژ دادن بازوم ، از درد بغض ، گلومو گرفت .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_107 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_108
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
کل وسایل آشپز خونه رو خریدیم
مادر شوهرم گفت
مریم جان بریم خونه فردا صبح دوباره میایم
اومدیم خونه، رو. کردم به مادر شوهرم.
ایکاش احمد رضا زودتر آشپز خونه رو درست کنه من این وسایلها رو بچینم
باشه بزار شب بیان میگم همین فردا لوله کشیش رو انجان بدن
شب مادر احمد رضا رو کرد به حاج رضا
این آشپز خونه رو فردا درستش کنید، میخوایم وسیله که میخریم، فوری بچینم
حاج رضا گفت
چشم
صبح با سرو صدای چند مرد از خواب بیدار شدم، از رخت خواب بلند شدم، اومدم کنار پنجره، نگاه کردم
عه پدر شوهرم رفته لوله کش و بنا آورده، احمد رضا رو صدا کردم، یه کش و غوسی به بدنش داد، بهش گفتم
سلام صبح بخیر، بیا ببین، بابا رفته کارگر و بنا آورده
سلام صبح تو هم بخیر
بلند شد اومد کنار پنجره، نگاه کرد، گفت
دستش درد نکنه، من برم ببینم کمک میخوان
احمد رضا لباس پوشید رفت، منم چادر سرم. کردم رفتم، اتاق مادر شوهرم، در زدم، صداش اومد
بیاید تو
در رو باز کردم
سلام
سه تایی، پدر بزرگ مادر بزرگ و مادر شوهرم جواب سلامم رو گرفتن، مادر شوهرم گفت
مریم من برای ناهار آبگوشت گذاشتم، که میریم خرید دلمون شور ناهار رو نزنه، صبحونت رو بخوری رفتیم
اسم خرید اومد، خنده پهنی زدم، گفتم
بزار احمد رضا رو صدا کنم، با هم بخوریم
در رو باز کردم، صدا زدم
احمد رضا، یه دقیقه بیا کارت دارم
اومد دم در اتاق
جانم چیکار داری؟
_بیا باهم صبحانه بخوریم
اومد تو اتاق، صبحونه رو خوردیم، من و مامان رفتیم بازار، احمد رضا هم موند بالای سر کارگرها
ده روز میرفتیم خرید، آشپزخونه هم حاضر شد، همه رو چیدیم
روزها یکی پس از دیگری پشت سر هم میومدن و میرفتن ما هم زندگی خیلی خوب و اروم و بی سرو صدایی داشتیم، هر وقت هم حرفی از ارثم میزدم، حاج رضا میگفت عجله نکن،
سر سفره ناهار، چشمم افتاد به احمد رضا، دیدم خیلی توهمه، آروم زدم به پاش، برگشت من رو. نگاه کرد
با اشاره لبخونی کردم
چی شده؟
سرش رو انداخت بالا
هیچی
برای هیچی اینقدر گرفته ای
حالا میگم
سفره ناهار رو جمع کردم، ظرفها رو شستم و. مرتب کردم، نشستم کنار احمد رضا، آروم گفتم
بگو چرا توی هم و گرفته ای...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾