زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_110 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله حاضر شدم باهمه خداحافظی کردم ، با ناصر از در خو
#پارت_111
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
تو بیدار موندی مامان ؟
مگه نگفتی ناصر میخواد پیام بده ؟
چرا گفتم ولی من یادم رفته بود که منتظرمی . بزار برم دستشویی بیام همه رو برات تعریف می کنم .
این کار مامانم باعث شد که با اشتیاق بیشتری براش بگم . منم هرچی که اتفاق افتاده بود، حتی یه واو هم جا ننداختم همه رو براش تعریف کردم اونم با دقت گوش کرد . حرفای من که تموم شد دستمو گرفت
نرگس جان تو باید یاد بگیری که حرف بزنی اینی که هر اتفاقی میفته تو فقط نگاه می کنی خیلی وقتها خودتو مقصر نشون میدی
میخوام حرفمو بزنم نمی تونم
تلاش کن حتی تمرین کن ، اگر امشب خیلی مودب و با احترام به پدر شوهرت میگفتی که ناهید جواب سلامتو نمی ده . هم خودت اینقدر اذیت نمی شدی هم ناهید حساب کار خودشو می کرد . ناصر شاید به تندی به تو گفته باشه غذاتو بخور ولی مامان راست میگه یکی که سرسفره بشینه و به هر دلیل غذا نخوره کوفت بقیه میشه .
به خاطر حرف بابای ناصر نبود که نتونستم عذا بخورم ، ترسیدم بریزم ناهید یه چیزی بهم بگه .
به حرفای مفتش توجه نکن بعضی وقتها غذا می ریزه دور بشقاب چه بزرگ باشی چه بچه .
ایکاش امشب شما و بابا هم بودید . جلوی بابا که دیگه عمرن به من چیزی بگه
یاد روز عقد افتادم که بابام حالشو گرفت
زدم زیر خنده
دیدی تو اتاق عقد چطوری بابا ضایعش کرد .
صبر کن فردا هم من حالشو میگیرم
چطوری ؟
مادر جونو میفرستم سرشون .
زدم زیر خنده . آخ جون کاشکی من می دیدم چطوری میخواد حال ناهیدو بگیره ، قیافه ضایع شدنش دیدن داره .
نرگس بریم بخوابیم
نه حرف بزنیم .
تو فردا مدرسه داری عزیزم
آخ آخ آخ مامان مشقامو ننوشتم . باشه بخوابیم ولی منو ساعت نُه صبح بیدار کن .
همدیگرو بوسیدیمو شب بخیر گفتیم .
اومدم توی رخت خواب . دوباره فکر اردوی بهشت زهرا زد به سرم . باید یه راهی پیدا کنم . هر چی فکر می کردم به بمب بست می رسیدم خواب چشمهامو گرفتو خوابم برد .
داشتم برای مدرسه آماده میشدم لباسمو در آوردم چشمم افتاد به بازوم ، با آرنجی که ناصر بهم زده بود ، کبود شده بود . خواستم به مامانم نشون بدم ولی یه حسی بهم گفت نه نشون نده . بی خیال شدم ، گوشی رو برداشتم پیام دادم به ناصر .
ناصر خان دیشب زدی بازومو کبود کردی .
گوشی رو خاموش کردم گذاشتم توی کمد رفتم مدرسه .
ساعت شش بعد از ظهر طبق معمول هرروز ، ناصر اومد خونه ما ، یه شاخه گل رز برام گرفته بود .
نرگس ببینم دستتو
چون بالای بازوم بود روم نشد بهش نشون بدم
نمی خواد ببینی
نرگس با پیامک تو اعصابم بهم ریخت ببینم بازوتو
اگر بهش میگفتم روم نمی شه بهت نشون بدم دوباره شروع میکرد که ما محرمیمو . . . از این حرفا
بی خیال تو که عمدی نزدی
از نگرانی و عذاب وجدان دارم خفه میشم میگم ببینم دستتو
باشوخی گفتم عذاب وجدان برات خوبه بگیر
نشون میدی یا خودم لباستو در بیارم ببینم
فکر کردم زورم بهش نمی رسه نمی تونه
خیلی جدی گفتم
هه ، اگه می تونی در بیار
بلند شد منو وایسوند با یه دستش دوتا دستهای منو گرفت پشتم با یه دستشم جلوی بلوز منو گرفت . قدرت تکون خوردن نداشتم .
افتادم به التماس . غلط کردم ، غلط کردم .ناصر بخدا خودم نشونت میدم . ولم کن
اونم انگار فقط میخواست قدرتشو به من نشون بده قصد در آوردن بلوز منو نداشت . منو ول کرد
نشون بده
یه خورده دستهامو مالیدم بهم آستین لباسمو کشیدم بالا
بیا ببین
چشماش پر اشگ شد لب پایینشو گاز گرفت سرشو تکون داد نفسشو با پوف داد بیرون به خودش نچ نچ کرد چشماشو دوخت به چشمای من .
ببخشید
اومد تو دهنم بگم اگه میخوای ببخشمت اجازه بده برم بهشت زهرا . دوباره گفتم : نگه نرو کارم سخت تر شه . هیچی نگفتم فقط نگاش کردم
نرگس آستینتو بزن بالا یه بار دیگه ببینم
دیدی دیگه همون بود
باخواهش گفت بزن بالا ببینم
هم روم نمیشد هم خواستم از این حال و هوا درش بیارم به شوخی گفتم
میخوای هیزی کنی نشون نمی دم
یه خنده تلخی کرد
اَی شیطون
دستشو کرد لای موهاش پشیمون داشت بهم نگاه میکرد .
من یواش زدم چرا کبود شد
یا اباالفضل یواشت کبود میکنه ، محکمت چیکار می کنه حتما دستمو قطع می کنه
الهی بشکنه دستم من غلط بکنم رو تو دست بلند کنم .
زنگ بزنم به بابات شام بریم بیرون ؟
از بیرون رفتن باهاش خاطره خوبی نداشتم
نه زنگ نزن همین خونه خوبه
چرا . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_110 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_111
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مادر بزرگ احمد رضا گفت
پری چیکارش داری، یا بچه دار میشن یا نمیشن، سرت توی کار همه هست
پدر بزرگ احمد رضا، گوشش سنگینِ نشنید که چی شد رو کرد به خانمش گفت
عفت چی شده، چرا پری رو دعوا کردی
پری، زن احمد رضا رو ناراحت کرد، بهش گفتم تو. کاری به کار اینها نداشته باش
پدر بزرگ به عمه پری گفت
پاشو برو خونتون
عمه پری رفت نشست کنار برادرش، دست انداخت گردنش صورت رو بوسید
داداش مرتضی من، قربون این ریشهای سفیدت برم کجا برم
حاج بابا تبسمی زد
خب نرو ولی کاری به مریم و احمد رضا نداشته باش
کار من از سر دلسوزیه، داداش
مادر شوهرم اشاره کرد بیا بشین کنار من
نشیتم کنارش
خودت که عمه پری رو میشناسی، زبونش یه خورده تند هست، ولی هیچی توی دلش نیست،
سرم رو ریز تکون دادم، نفس بلندی کشیدم، گفتم
مامان زبون تند هم خوب نیست، آدم رو ناراحت میکنه
آره راست میگی، ولی من دیگه عادت کردم
عمه پری از کنار برادرش بلند شد اومد نشست کنار ما، رو. کرد به من
ببین مریم خانم، الان هیچ شوخی در کار نیست، من فردا میام، با هم بریم دکتر خودم میخوام بپرسم، ببینم مشگل شما دو تا چیه
عمه پری خیلی پی گیر کار هست، اگر الان هیچی نگم، واقعا فردا میاد من رو میبره آزمایش، بهش گفتم
عمه، من بچه دار نمیشم
چشم هاش گرد شد، نگاه تعجب آمیزی به من ا نداخت، گفت
یعنی چی؟
دکتر به من گفت، شما هیچ جوره بچه دار نمی شید، حتی موسسه رویان هم نمیتونه برات کاری بکنه
عمه پری کمی جا به جا شد،
پس دیگه تو. باید رضایت بدی برای احمد رضا زن بگیریم
سرم رو انداختم پایین، هیچی نگفتم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾