eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
603 عکس
314 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_111 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله تو بیدار موندی مامان ؟ مگه نگفتی ناصر میخواد
اول سکوت کردم ولی بعدش یاد حرف مامانم افتادم که گفت سکوت نکن حرف بزن . با تِ تِ پِ تِ گفتم آ آ خه با تو بی رون بهم خوش نمی گذره . اصلا باورش نمی شد که این حرفو بشنوه چی میگی نرگس ؟ راست میگم دیگه ، خوش نمی گذره ناراحت شد با گوشه چشمش بهم نگاه کرد چرا نا راحت میشی ؟خودت قکر ببین ، هر چی رفتیم بیرون چی شده ؟ ماهمش یه بار با هم رفتیم بیرون ، اون اتفاق هم ناخواسته بود پس خرید چی ؟ دوباره رفتیم مزون ، لباس عروس گرفتیم چی ؟ اونا حساب نیست ؟ اینبار ناصر به من خیره خیره نگاه کرد . یه خورده که گذشت میریم بیرون خوش میگذره اگه خوش نگذشت چی ؟ زد به شوخی ، پاشو تا من زنگ می زنم به بابات ، اجازتو بگیرم حاضر شو . آدم خوب نیست به حرف شوهرش گوش نکنه . بلند شدم شال و چادرمو سرم کردم . اونم زنگ زد به بابام . از مامانمم اجازه گرفت رفتیم . من عاشق سرعت ماشین بودم . ناصر گاز بده با سرعت برو کمر بندتو ببند . بریم ناصر هی گاز می داد . منم می گفتم بیشتر . . .بیشتر. . . بزن دنده هوا اونم گاز می دادو همه حواسش به خیابون بود خیلی بهم خوش می گذشت داد میزدم یوووهووو گاز ، ناصر گاز بده . یا ابالفصل افسر ، علامت می ده بزن کنار ، نرگس ساکت شو بد بخت شدیم . چرا بد بخت مگه چی شده ؟ سرعتمون خیلی زیاد بود خدا کنه ماشینو نخوابونه ماشینو زد کنار خیابون مدارکشو برداشت رفت پایین . ناصر خندون داشت میومد . نشست تو ماشین چی شد خندونی ؟ خدارو شکر فقط جریمه کرد . دوباره حرکت کرد چرا لاک پشتی میری . بشین دختر لاک پشتی کدومه با هفتاد تا سرعت دارم میرم یه وقت میگیرن ماشینو می خوابونن زدم زیر خنده برگشت نگاهم کرد به چی میخندی ؟ میخوابوننش زیر سرشم بالشت می زارن لجش گرفت با گوشه چشم نگام کرد . یعنی می برنش پارکینگ باید هزار دنگ و فنگ بکشم تا درش بیارم ناصر به منم رانندگی یاد میدی ؟ هروقت پات به کلاج و گاز رسید آره یادت میدم حوصلم سر رفت بابا یه کم گاز بده . نگاش کردم . گوش نمی دی ؟ منم الان میخونم دستمو مشت کردم انگشت سبابمو گرفتم سمتش . پاهامم یکی در میون می کوبوندم کف ماشین . آی آقای راننده یالا بزار تو دنده ماشین بشه پرنده دنده دنده دنده . دنده دنده دنده اونم با لبخند بر می گشت نگام می کرد . سرعت ماشینو آورد پایین یه چند تا ماشینم جلوی ما منتظر بودن . منم دیگه نخوندم اینجا کجاست برگشت سمتم پارک ارم راست میگی ؟ پارک ارم اینجاست آره مگه تا حالا نیومدی نه اولین بارمه مدرسه یه چند بار بچه هارو آورده ولی من هر بار خواستم باهاشون بیام یه کاری پیش اومد. خیلی پیش چشمم قشنگ اومد . داشتم درو برمو نگاه می کردم تلفن ناصر زنگ خورد . گوشی رو برداشت روی صفحه گوشی اسم ناهید بود یه نگاه کرد به گوشی ، نگاه کرد به من گوشی رو خاموش کرد گذاشتش توی داشبورد ماشین دوباره به من نگاه کرد . امروزو میخوام باعشقم باشم منم جَِو گرفتم به شوخی زدم روی پاش . کارت درسته ریز نگام کرد . جانم ، داریم . نرگس جان من بی جنبه ما منم از کارم خجالت کشیدم دیگه نگاش نکردم پله های پارکینک ، پارک رو گرفتیم رفتیم بالا . وای خدای من چقدر وسیله بازی . ناصر من همه اینارو میخوام سوار بشم اونم باآهنگ گفت نرگس من تورو سوار همه اینا می کنم اول از همه ترن هوایی رو انتخاب کردم سوار شدیم . خدایا چقدر کیف میده دیگه سورتمه ،کشتی فضایی و . . . آخر همه رفتیم دریا چه ،یه قایق دو نفره پایی انتخاب کردیم این بیشتر از همه خوش گذشت فقط خیلی آروم می رفتیم چون من پاهام ضعیف بود نمی تونستم تند برم ناصرم تلاش میکرد هم زمان با من بره قایقمون یواش می رفت . اینقدر سرمون به تفریح و بازی گرم شد که ساعتو فراموش کردیم . ناصر نگاه به ساعتش کرد . نرگس ساعت یازده شبه ما هنوز شامم نخوردیم به باباتم قول دادم یازده خونه باشیم . حالا چیکار کنیم . برو ساندویج بگیر تو ماشین بخوریم بریم . داشتیم می رفتیم سمت ساندویجی چشمم افتاد به پشمک . ناصر یه پشمک برای من بخر 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_111 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مادر شوهرم ناراحت شد، اخم هاش رو. کرد توی هم عه، عمه، حالا من هیچی نمیگم شما هی دور برمیداری، این چه حرفیه میزنی، مریم تازه هفده سالشه، دکترا یه چیزی میگن، خدا که نیستند، خدا اگر بخواد به کسی بچه بده میده دور برداشتی چیه خانم، میخوای صبر کنی ده سال دیگه برای احمد رضا زن بگیری، الان این کار رو بکن، بزار این دختر هم تکلیف خودش رو بدونه، اگر میتونه با هوو کنار باید که بمونه اگر نمیتونه، تا کم سن و ساله طلاقش رو بگیره بره با یه مردی که مثل خودش بچه دار نمیشه ازدواج کنه مادر شوهرم با چهره ای کلافه روش رو از عمه برگردوند، حالم داشت از حرف زدن عمه بهم میخورد، از کنار مادر شوهرم بلند شدم، از اتاق اومدم بیرون، رفتم توی اتاق خودمون، احمد رضا تا چشمش افتاد به من، زد زیر خنده، : چی شده، عمه مخت رو تیلیت کرد به خودم گفتم اگر بهش بگم در مورد چی حرف زد که من ناراحت شدم، خیلی بهش بر میخوره، منم گفتم به من کاری نداشت مامانت رو ناراحت کرد پس به خاطر اینکه مامان من ناراحت شد، رنگ و روت پریده خودم رو زدم به اون راه عه مگه رنگم پریده؟ آره برو خودت رو توی آینه ببین، لبات سفید شده رفتم جلوی آینه، صورتم رو نگاه کردم، سر چرخوندم سمت احمد رضا دست اورد عمه جاننِ، مامانتون هست دیگه، ولش کن احمد رضا بیخیال، میای بریم شاهچراغ زیارت، من خیلی دلم هوای حرم آقا احمدابن موسی علیه السلام رو کرده آره، حاضر شو بریم هر دو اماده شدیم از در اتاق اومدیم بیرون، هم زمان عمه هم چادر سر کرده اومد بیرون، احمد رضا با عمه ش سلام و احوالپرسی کرد، عمه گفت دارید میرید بیرون، منم ببرید بزارید خونمون احمد رضا گفت، ما داریم میریم زیارت عمه خنده پهنی زد آخی منم خیلی وقته نرفتم، باهاتون میام. احمد رضا با بی میلی گفت باشه عمه بیاید من که از حال روز احمد رضا خبر داشتم، که الان داره چه حرصی میخوره، بمب خنده شده بودم، نه به حرص خوردن احمد رضا بخوام بخندم، از اینکه احمد رضا تلاش میکنه از دست عمه اش فرار کنه ولی عمه، احمد رضا رو غافلگیر کرد، خنده ام گرفت... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾