زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_118 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله بچه ها بیاید بریم قطعه ۲۶ ردیف ۳۲ شماره ۲۲ سرم
#پارت_119
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
نرگس من از همه رضایت نامه اولیا گرفتم تو آخروقت اومدی یادم رفت ازت بگیرم می دونی پدرت میتونه از من شکایت کنه که چرا دختر منو بدون رضایت من بردی اردو .
آخه دوست داشتم بیام .
از نگاهش فهمیدم دلش برام سوخت .
الان تو نگران چی هستی؟
دلم شور میزنه برم خونه بفهمن دعوام کنن
نرگس یه حرفی بهت بزنم گوش میکنی ؟
بله
قبل از اینکه مادرت و نامزدت از کسی بشنون که تو اردو بودی خودت برو بگو مخصوصا به نامزدت بگو که اشتباه کردی ودیگه تکرار نمی کنی
آخه اشتباه نکردم چون من قبلا شرطهامو بهش گفتم اونم قبول کرده
ببین عزیزم ما یه شرع داریم یه عرف شاید ببین میگم شاید ، چون من نمی دونم این شرط تو از نظر احکام اسلامی یا قانونی پدیرفته هست یا نه .
ولی اگر هم درست باشه عرف جامعه یعنی اون چیزی که بهش میگن رسم حرف تورو قبول نداره و میگه تو باید از کسی که باهاش پیمان زن و شوهری بستی رضایت بگیری .
خیلی متوجه حرفهاش نشدم
الان چیکار کنم ؟
امروز نامزدت میاد خونتون
هر روز میاد
قبل از اومدن نامزدت یه خورده به خودت برس لباس شیک بپوش ، موهاتو مرتب کن ، یه کوچولو آرایش کن یه خورده که نشست خستگیش در اومد . بهش بگو اومدی اردو از ش عذر خواهی کن و بگو که دیگه بدون اطلاع اون جایی نمی ری .
دوست ندارم قول بدم چون دلم میخواد باشما هرجا میری منم بیام
بهت میگم گوش میکنی میگی اره بازم حرف خودت رو می زنی؟
دیگه هیچی نگفتم رفتم تو فکر .
ماشین ایستاد نگاه کردم دیدم رسیدیم پیاده شدم . بدو بدو رفتم خونه مادر جون دیدم با جواد دم در حیاط نشستن . تا منو دید اومدی نرگس جان ، برو ناهارتو بخور حاضر شو بری مدرست .
***********
از مدرسه اومدم رفتارهای مامانم نشون میداد که چیزی متوجه نشده .
لباسهای مدرسمو در آوردم رفتم سراغ کمدم تیشرت و شلوارکی که ناصر برام خریده بود و برداشتم شلوارکشو گذاشتم کنار چون پاهام
معلوم میشد خجالت میکشیدم . تیشرتشو با یه شلوار کمری سفید پوشیدم . موهامو شونه کردم ، دو تا سنجاق سر به دو طرف موهام زدم بقیه موهامو ریختم دورم جلوی آینه ایستادم خودم رو نگاه کردم شعری که مادر جون همیشه برام میخوند برای خودم خوندم
قالی تباخته گل به گل انداخته
قدرت پروردگار ببین چه چیز ساخته
خیلی دلم میخواست ارایش کنم . ناصر هم میگفت آرایش نکن . به خودم گفتم حالا یه کم ارایش میکنم اگر گفت چرا سریع پاک میکنم .
یه رژ لب قهوای کم رنگ زدم به لبام وااای چقدر تغییر کردم .
ساعت شس شد ولی نیومد . شش و نیم شد نیومد .
بهش زنگ زدم
الو بفرمایید
سلام
سلام نرگس جان تویی
بله خودمم چرا نمی یای خونه ما
بَه بَه افتاب از کدوم طرف در اومده زنگ می زنی میگی بیا
از ساعت شش منتظرتم .
چند تا گاو خریدیم سرم شلوغه نتونستم بیام
به مامانم میگم شام درست کنه بیا
حالا که تو میگی بیا حتما میام به مامانتم نمی خواد بگی شام به پزه من کباب میگیرم میایم دور هم میخوریم .
من عاشق کباب بودم خیلی خوشحال شدم .
باشه میگم نپزه .
ساعت هشت شب بود زنگ خونمونو زدن . رفتم حیاط
کیه
منم نرگس باز کن
صدای ناصره بود
در رو باز گردم
سلام
یه نگاهی بهم انداخت ، تیپ زدی راه افتادی نرگس خانم .
نگاهش کردم . بالبخند گفتم : سیبیل هاتو زدی ؟
دستور شما بود دیگه
خیلی بهت
جدی میگی بهم میاد
اهوم
بعد از سلام و احوالپرسی کبابهارو داد به مامانم
دستتون درد نکنه ، راضی به زحمت نبودیم
خواهش میکنم چه زحمتی .
باهم رفتیم تو اتاقمون .
مامانم با یه ظرف میوه و سینی چایی اومد تو اتاق گذاشت و رفت .
چی شده نرگس خانم مارو تحویل میگیری زنگ می زنی ، تیپ می زنی ؟
چایی تو بخور خستگیت در بره ؟
بارک الله داری شوهر داری یاد میگیری
چایشو خورد
رفتم چفیه و عطری که براش خریده بودم و اوردم دادم بهش
این چیه؟
یه چفیه و عطر برات خریدم
خیلی خوشحال شد . نرگس جرا زحمت کشیدی ممنون عزیزم
در عطر رو باز کرد یکم زد به لباسش چفیه رو هم بازش کرد دوباره مرتبش کرد .اینارو از کجا اوردی
خریدم
تو پایگاهتون میفروشن .
یه خورده نگاهش کردم با اضطراب گفتم
قول میدی اگر بگم ناراحت نشی ؟
نمی دونم چی هست که بگم ناراحت میشم یا نمیشم
باید قول بدید
وقتی ندونسته قول بدی مثل این می مونه که به کسی برگه سفید امضا بدی ، بگو ببینم ازکجا خریدی ؟
از بهشت زهرا برات خریدم
قیافش جدی شد
کِی رفتی بهشت زهرا ؟ با کی رفتی؟
با اردوی بسیج .
اخم هاش رفت توهم . مگه من نگفتم هر کجا خواستی بری خودم میبرمت .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_118 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_119
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
هم زمانی که حرکت کرد سمت در، از اتاق بریم بیرون، زیر لب زمزمه کرد
چه دل خوشی داری تو
گفتم
دلمون خوش باشه بهتره یا همش ناراحت باشیم و غصه بخوریم
دستگیره در اتاق رو کشید، در رو باز کرد، با هم اومدیم بیرون، وارد اتاق مادر شوهرم شدیم
نشستیم سر سفره، صبحانه رو خوردیم،
مادر شوهرم زنگ زد به جاریم
مهری جون کجایی؟
تا نیم ساعت دیگه خوبه، پدر مادرم هنوز خوابند
تماس رو قطع کرد به پدر شوهرم گفت
شما نمیاید
نه برید شما من جایی کار دارم
با پدر شوهرم خدا حافظی کردیم، اومدیم سمت ماشین، اول رفتیم زیارت شاهچراغ، خاله تا چشمش به حرم احمد بن موسی علیه السلام افتاد، دستش رو گذاشت رو سینهش و از ته دل سلام داد، نگاه کردم دیدم از گوشه چشمش اشک میره،. زیر لب گفت
قربون بابایه غریبت، موسی ابن جعفر برم
نگاهی به حال معنویش انداختم بهش غبطه خوردم گفتم
التماس دعا دارم خاله
برگشت یه نگاه محبت آمیزی بهم انداخت
_چشم برات دعا می کنم
احمدرضا رفت قسمت مردانه، ما هم از قسمت زنانه وارد حرم شدیم، بعد از زیارت مادر شوهرم شروع کرد به نماز خوندن، خاله اروم در گوشم زمزمه کرد،
این احمدرضا، اون احمد رضا دو سال پیش، نیست، چیزی شده؟
سرم رو انداختم پایین
به خاطر اینکه نمیتونیم بچه دار بشیم، بعضی وقتها خیلی میره توی خودش
خاله نگاه تعجب آمیزی به من انداخت
کار شما برعکسِ، اشکال از توعه که بچه دار نمیشی، اونوقت، تو عین خیالت نیست، بعد احمدرضا اینقدر ناراحته؟
نچی کرد
ولی من فکر می کنم یه چیز دیگه است که تو به من نمیگی
نه خاله همینی که دارم بهتون میگم هست
ولی من موهام رو توی آسیاب سفید نکردم، اینجوری که تو داری میگی نیست من فکر می کنم اشکال از احمدرضا باشه، و تو حس از خود گذشتگیت گل کرده، اشکال رو انداختی گردن خودت
یاد قولی که به احمدرضا دادم افتادم، خیلی جدی گفتم
خاله من چه دورغی دارم بگم، من راستش رو میگم، باور کنید من نمیتونم بچه دار بشم
چند ثانیه ای بهم خیره شد، بعد گفت
حر ف اخر دکترها چیه؟
میگن درمان کنید، ان شاالله خوب میشی
خب پس جای امید واری هست
بله خاله
از جاش بلند شد، یه مهر برداشت گذاشت جلوش، قامت نماز بست
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾