eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
606 عکس
314 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_156 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله دیگه باید بریم بزارمت خونتون نزدیک اذان صبحه ..
همیشه ها که یه خبری میشد ، دوست داشتم من به همه بگم ... ولی این خبر رو کسی دوست نداشت ... دلم برای بچم سوخت ... دستمو گذاشتم روی شکمم ...غصه نخور عزیزم خودم دوست دارم . نگاهم افتاد به صورت غم بار مامانم ... صداش کردم مامان ... برگشت نگاهم کرد ... بچه منو دوست نداری ... یه دفعه مثل بارون از چشماش اشگ سرازیر شد تلاش کرد جلوی گریه شو بگیره ... سرشو تکون داد دوسش دارم ... پس چرا داری گریه میکنی ؟...هیچی مامان بیا بریم . مامانم ، یه دربست گرفت برگشتیم خونه . علی اصغر تو حیاط داشت با جواد بازی میکرد ... بوی قرمه سبزی مادر جونم همه جا رو برداشته بود ... علی اصغر اومد جلو ... مامان چی شده چرا گریه کردی ... هیچی نشده مامان جون ... اومد پیش من ... چرا مامان گریه کرده ... برو از خودش بپرس صداشو برد بالا عه یکی حرف بزنه دیگه ... نرگس بخدا اگر نگی چی شده باهات قهر میکنم ... بدون اینکه جوابشو بدم رفتم توی اتاقم ... درو باز کرد اومد تو ... بگو چرا مامان گریه کرده صبر کن خودت میفهمی لوس نشو نرگس بگو چرا ؟ ... دیدم کَنه شده ول نمی کنه گفتم من حامله شدم ناراحته . علی اصغر خندید عه اینکه ناراحتی نداره خوبه که منم دایی شدم ... انگار خدا دنیا رو بهم داد به لاخره یکی خوشحال شد ... با خنده رو کردم به علی اصغر ... خدا رو شکر که یکی از بچه دار شدن من خوشحال شد ... مگه بقیه ناراحتن ... اره ، بابا که قهر کرد رفت مشهد ... مامان گریه میکنه ... ناصر میگه بکشیمش . عه بابا که گفتن رفته مشهد بار ببره ... تو پریشب نبودی رفته بودی خونه عموینا بابا اینجا قیامت کرد . اخه واسه چی ؟ میگن نباید تو نامزدی حامله میشدی بدِ . چی بگم ، حتما میخوان بگن رسم نیست و این چیزا ... ولی بیخیال ، وقتی داییش دوسش داره ، انگار همه دوسش دارن ... منم باخنده گفتم اره حالا دوتا شدیم . نرگس من خیلی خوشحال شدم زودی به دنیا بیارش که دلم برای یه دایی گفتن غش میره ...هردو با صدای بلند خندیدیم ... علی اصغر از اتاقم رفت بیرون . گوشی که ناصر بهم داده بود زنگ خورد نگاه کردم خودش بود ... الو سلام ... سلام رفتی ازمایش بدی ... اره ... باکی رفتین ... با آژانس ...مگه بهت گوشی ندادم گفتم زنگ بزن خودم میام میبرمتون ...یادم رفت ... یادت رفت یا که چون بابات گفته بود با من نری نگفتی ... نه بخدا یادم رفت ... دلخورو عصبی پرسید ... حالا جواب چی شد ... گفت مثبت ... سکوت کرد بعدم بدون خدا حافظی قطع کرد ... گوشی رو گذاشتم زیر بالشتم رفتم پیش مانانمینا داشتن با مادر جون در مورد من حرف میزدن مادرجون تا چشمش افتاد به من با یه لحن ترحم آمیزی گفت : دیگه سرنوشت بچه ماهم اینطوری بود ... قلم زن براش اینطوری قلم زده ... متوجه حرفاش نشدم ... ازش پرسیدم ... مادر جون یعنی چی ؟ قلم زن ، قلم زده یعنی مادر جون قسمت تو هم اینطوری بوده ... هرکی یه قسمتی داره ... قلم زن هم برای تو اینطوری نوشته ... قلم زن کیه ... خدا ست مادر جون ، خدا ... یه خورده فکر کردم ... یعنی ما هرچقدرم تلاش کنیم بازم همونی میشه که خدا برامون نوشته ... اره مادر جون . رفتم تو فکر ... یعنی خدا نوشته بچه من بمیره مگه خدا قاتله ؟ مادر جون مگه خدا قاتله ؟ ... عه زبونتو گاز بگیر کی من همچین حرفی زدم ... شما میگی قلم زن برات نوشته ... مادر جون الان ناصر میگه بچه رو سقط کنیم اگر من برم سقطش کنم ... پس من دیگه گناه نکردم چون خدا ، خودش نوشته ؟ ؟ مامانم رو به من ... پاشو با چرا، چراهات مادر و اذیت نکن ... مادر جون رو کرد به مامانم ... چرا جواب آزمایش نرگس رو نبردی دکتر ببینه ... مامانم جواب داد ... میخواستیم مطمئن بشیم جوابش مثبت هست یا نیست که مثبت بود ... برای تشکیل پرونده بزار خونواده ناصر تصمیم بگیرن کجا میخوان ببرنش ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_156 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) اشک تو چشم مادر شوهرم جمع شد، عمه رو. کرد بهش وااای مرضیه شگون نداره پشت سر مسافر گریه کنی، گریه نکنی‌ها به دلم بد میاد مادر شوهرم تلاش میکنه گریه نکنه، سرش رو. انداخت بالا نه گریه نمیکنم همه به غیر از محمد رضا و مهری، بچه جاریم مَهدی خدا حافظی کردن رفتن، ماهم رفتیم بالا توی اتاق، مادر شوهرم رو کرد به من و مهری نفسم توی سینم مونده، دارم خفه میشم مهری گفت بشین روی مبل یه خورده کمرت رو. ماساژ بدم مادر شوهرم نشست، مهری شروع کرد به ماساژ دادن کمر مادر شوهرم، یه کم ماساژ داد رو کرد بهش بهتر شدی آره مادر دستت درد نکنه، شام همیجا بمونید چشم مامان با مریم برید تو آشپزخونه شام درست کنید، هردو. گفتیم چشم اومدیم توی آشپز خونه، مهری خانم رو کرد به من مریم یه چیزی میخوام بهت بگم، قول میدی ناراحت نشی چی بگم، من که نمی دونم چی میخواهید بگید که قول بدم من میگم، ولی تو قول بده از دستم دلخور نشی باشه حالا بگید مکثی کرد، با اِن و. مِن گفت نگاهای علیرضا به تو طبیعی نیست خودم رو زدم به اون راه گفتم نه بابا، بنده خدا چه نگاهی چرا مریم، من امروز قشنگ دقت کردم، البته نگاهش نگاه حرامی نبود، یه جور نگاه خواستن بود _مگه میشه، تازه چهار ماه از فوت احمد رضا گذشته، بعدم من هیچ جوره و هیچ وقت با هیچ کسی قصد ازدواج ندارم الان داغی این حرف رو میزنی، مگه تو چند سالته حس خفه‌گی بهم دست داد، با بغض گفتم مهری خانم میشه ادامه ندید برگشت من رو نگاه کرد آخی مریم جان، تو رو خدا ببخشید، معذرت میخوام، حق با توعه، نمی دونم چرا این حرف رو زدم یه حالت ضعفی بهم دست داد، نشیتم روی صندلی، گفتم اشکال نداره ای وای چه رنگ و رویی کردی مریم فوری یه آب قند برام درست کرد بیا، این آب قند رو بخور از دستش گرفتم، خوردم، مهری خانم گفت تو همین جا بشین روی صندلی نمی خواد کار کنی، من خودم درست میکنم یه کم حالم جا بیاد کمکتون میکنم نمیخواد تو بشین من درست میکنم. یه چند دقیقه که نشستم، یه کم حالم بهتر شدرو کردم به مهری خانم وسایل سالاد رو بیارید، همین طوری که اینجا نشستم درست کنم شام خوردیم سفره رو جمع کردیم، ظرفها رو شستیم و. جا به جا کردیم دور هم نشستیم، مادر شوهرم رو. کرد به مهری گفت... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه.👇👇😍 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾