زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_159 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله جواب دادم ... نه نمی دونم ... برگشت از صندلی عقب
#پارت_160
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
مامانم اومد تو اتاقم ... نرگس جان چی شد مامان؟
ندیدی بابا محلم نداد ...
عیبی نداره ، گریه نکن من خودم باهاش حرف میزنم ... پاشو بیا بریم پیش ما ... شانه انداختم بالا ... نمیام ... دست منو گرفت پاشو دیگه ، پاشو خودتو لوس نکن ... دستمو کشیدم ولم کن .. نمیام ...
مامانم از اتاق من رفت بیرون و من می دونستم که الان میخوان در مورد من حرف بزنند اومدم تو ایون نشستم ..گوشمو دادم به اتاق مامان بابام .
مامانم به بابام گفت ؛ مرد این چه کاری تو کردی ؟ چرا به نرگس محل ندادی ... جلوی نرگس جوادو بغل کردی چِپُ ، چِپ بوسش میکنی اونوقت جواب سلام نرگسم نمی دی ... خدا رو خوش میاد .
برای من نرگس و جواد و علی اصغر نداره من هر تا شونو یه اندازه دوست دارم ... ولی نرگس دختر سرکش و خود مختاریه .
الانم که چوب حراج زده به آبروم ... وگر نه من هیچ وقت این بار مشهد و قبول نمی کردم ... کرایه ای که گرفتم ارزش اون راه طولانی رو نداشت ... رفتم که نبینم ... به لاخره نرگس باید بفهه که به حرف گوش کنه .
چرا همه تقصرها رو میندازی گردن نرگس چرا نمی گی که تو کودکی این بچه رو گرفتی ... الان نرگس باید با هم سن و سالاش بازی کنه بچه گی کنه نه اینکه توی این سن مادری کنه و بیفته تو حرف خوانواده شوهر که این چی گفت اون چی گفت .
بابام باتندی گفت : ...شد ، من دو کلمه حرف بزنم تو صغری ،کبری نچینی ... پاشو یه دو تا چایی بیار بخورم برم به بد بختیم برسم .
_کجا میخوای بری هنوز نیومده .
یه بار بهم خورده برم کاشان میخوام برم ببرم ... بمونم اینحا سر کوفت های تورو تحمل کنم
عه زنگ بزن بار بری بگو نمی تونی ببری یکی رو بزارن جای تو ... بمون تکلیف این بچه رو روشن کن .
نمی تونم حالم از اون ناصر بهم میخوره ... به لاخره چی ؟... همش که نمی تونی ازاین قضیه فرار کنی ... تو رفتی عمه هاجر اومد اینجا
_بابام با یه لحن تند _ مگه نگفتم راهشون نده .
هیچ قول و قراری با هم دیگه نذاشتیم گفتم باید باباش بیاد
.. حالا چی میگفتن ... گفتن ناصر پاشو کرده توی یه کفش که این بچه رو نمیخواد ... نرگس و می بریم بیمارستان خصوصی بچه رو سقط کنه .
بابام سکوت کرد ... مامانم ازش پرسید ... چرا ساکتی ، حرف نمی زنی ... بابام جواب داد ... چی بگم ... خودشون می دونن ... وا ! یعنی چی که خودشون می دونن مگه نرگس بچه ما نیست .
چرا هست ... ولی من برم چی بگم ... تو برو با حاج نصرالله صحبت کن بگو هم گناه داره هم نرگس طاقت نداره ... من نمی رم ... صبر کن اونا خودشون میان اونوقت بهشون میگم ...
رفتم تو فکر ... بابامم طرفدار من نیست ... پشتیبانی های مامانمم برام فایده ای نداره ... سرمو گرفتم بالا خدایا کمکم کن ..اینقدر تو فکر فرو رفته بودم که متوجه نشدم بابام از اتاق اومده بیرون ... چون معمولا نمی گذاشتم کسی بفهمه من فال گوشی میکنم ...
بابام رو کرد به مانانم ... بیا تحویل بگیر دخترت فال گوش وایساده ... بلد نیستی یه بچه تربیت کنی ... گفت و رفت بیرون
مامان حالا من چیکار کنم ؟... همه میگن باید سقطش کنیم ...
مامانم نشست کنارم ... توکلت بخدا باشه ان شاالله که هیچی نمیشه
در حیاطمون باز شد مادر جون اومد تو ... رو به ما ... گرما اینجا نشستید ... مامانم پاشد... به منم گفت ... پاشو بریم تو ... هرسه تامون رفتیم تو اتاق...چشمم افتاد به گوشی تلفن .
عه مامان بابا گوشی خونه رو اورده ... موبایل منم آورده ؟... آره موبایلتم گذاشت کنار گوشی برو برش دار ... رفتم برش داشتم.
مادر جون رو کرد به مامانم ... قبل از اینکه بیام اینجا ، هاجر اومد خونه ما ... گفت امشب میان اینجا در مورد نرگس صحبت کنن ... مامانم سرشو گرفت بالا ... خدایا بخیر بگذرون ... نرگس شماره باباتو بگیر بده به من باهاش حرف بزنم ...شمار رو گرفتم گوشیو دادم به مامانم .
الو احمد تو کجایی ... باشه ، الان مادر جون اومده اینجا میگه عمه هاجر گفته امشب میان اینجا در مورد نرگس صحبت کنن ، جایی نرو بیا خونه ... مامانم گوشی رو قطع کرد ...
مامان .. من میرم تو اتاق خودم ... کجا میری تنهایی بشین اینجا پیش ما ... نه میخوام برم اتاق خودم
رفتم نشستم روی تختم ... فکر میکردم باید چیکار کنم ... اینا به جز مامانمو مادر جون همشون دست به یکی کردن بچه من سقط کنن ... از مامانم و مادر جون که کاری برنمیاد ... باید تا دیر نشده یه کاری بکنم ... هرچی فکر کردم چیزی به نظرم نرسید ... یادم اومد خانم حمیدی تو یکی از سخنرانیاش تو پایگاه میگفت ... هر وقت دید همه در ها به روی شما بسته شده ... قرآن بخوانید و از ته دلتون از خدا کمک بگیرید ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_159 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
و160?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_160
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
ناراحت از حرف عمه گفتم
عمه جون شما که میگید رُک هستید الان به من بگید چرا این سوال رو از من پرسیدید
مریم جان خودت میدونی که چرا پرسیدم، اما محض اطلاع بیشتر بهت بگم، که ما همه فهمیدیم علیرضا تو رو میخواد، منم به مرضیه میگم این دختر عیب ناکه بچه دار نمیشه، دختری رو براش بگیرید که بتونه بچت دار بشه
سرم رو تکون دادم
آهان، شما که فهمیدید علیرضا من رو میخواد، اونوقت متوجه نشدید که من علیرضا رو میخوام یا نه
نگاه کنجکاوانه ای بهم انداخت و گفت
والا هر چی فکر میگنم میبینم چرا نخوای، یه پسری که کاملا میشناسیش اونم خیلی میخوادت، چرا بگی نه
عمه جون اونقدرهایی هم، که فکر میکنی زرنگی و باهوشی اینطوری نیست، چون من اصلا قصد ازدواج ندارم چه با علیرضا چه هر کس دیگه ای، خواهشا نشینید، اینجا برای خودتون صغری کبری بچینید
دستش رو. مشت کرد گذاشت جلوی دهنش
واای چه پر رو شدی دختر، حواست باشه که کی بودی و کی هستی، اون زبونت رو کوتاه کن
عمه خانم، من قبلا چی بودم، یه دختری که پدر و مادرش از دنیا رفتن، خونه برادرش زندگی میکرده، الان چی هستم، دختری که شوهرش فوت کرده، با میل خودم و اصرا. پدر شوهر مادر شوهرم من اینجام، اینها کدومش، بد هست که میگید چی بودی چی هستی
مادر شوهرم اومد وسط
آی واای بسه دیگه، رو کرد به عمه
عمه جون، ما مریم رو خیلی دوست داریم، مثل دختر خودمون میمونه. خواهشا از این حرفها نزنید
رو کرد به من
دخترم برو توی اتاق خودت.
چشمی گفتم، اومدم توی اتاقم، نشستم روی تخت، به خودم گفتم
مهری خانم درست میگه باید یه تصمیم درست بگیرم، و گر نه اینجا همین آش و همین کاسه هست، ازاینجا میرم ولی الان نه، بعد از دوره آموزش خیاطیم، دیپلم، خیاطیم رو بگیرم، بعد میرم...
صدای زنگ در حیاط اومد، آیفن رو برداشتم
کیه؟
_باز کن مریم منم
تو دلم گفتم، یا حسین، این دوباره اومد، چه خوب بود سه ماه نبود
دکمه ایفون رو فشار دادم، صدا زدم
مامان علیرضا اومده
مادر شـوهرم سراسیمه از آشپزخونه اومد بیرون
راست میگی مریم
رفتم کنار پنجره، پرده رو زدم کناز
بیا مامان اینم شازده پسرت آقا علیرضا
مادر شوهرم پا تند کرد به سمت در اتاق، در رو باز کرد، علیرضا رسید دست انداختن گردن هم، به ماچ و بوسه، مادر شوهرم گفت
وااای علیرضا جان، نمی دونی مادر، این سه ماه آموزشی تو برای من انگار سی سال گذشت...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾