زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_50 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم _زهرا_حبیباله تو راه با فریده حرف میزدیم عمه هاجر زنگ زد آر
#پارت_51
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
برای چی برم اونجا.
امشب تو نباید اینجا باشی.
صورتمو در هم کشیدم چرا نباید باشم
همین که گفتم " شامتو بخور مثل دختر های خوب برو خونه مادر جون.
اشتها ندارم ،میخوامم مثل دختر های بد همین جا خونه خودمون بمونم.
نرگس خیره گی نکن بابات گفت نرگس و بفرسش خونه مادر جون بیاد ببینه اینجایی بلوا میکنه.
تا گفت بابات میاد بلوا میکنه یاد دعوای جهنمی اون روز افتادم .
حالا که هنوز شب نشده آفتاب هست .
میرم ولی گشنم نیست .از خونه مادر جون اومدم شام میخورم .
چشمم افتاد به کمد لباس جرقه ای به ذهنم زد.
رفتم یه مشما بزرگ از تو آشپزخونه پیدا کردم اومدم سر کمد لباسمو از توی جعبه اش در آوردم گذاشتم تو مشما بعدم ژاکت مادر بزرگمو که خونه ما جا گذاشته بود .گذاشتم تو مشما روی لباس خودم تا معلو نشه توش چیه .گذاشتمش گوشه اتاقم عروسگهامو هم ریختم روش ، قایمش کردم
حالا که میخوام برم خونه مادر بزرگم پس خوبه این لباسم ببرم بپوشمش دوتا دستاامو مشت کردم بهم فشار دادم . یو هو عالی میشه.
مامان: اونا ساعت هشت میان الان ساعت شش هست دوساعت وقت داریم من میرم مسجد نماز جماعت . بعد نماز تموم شد می رم خونه مادر جون.
پس دیگه برای زیارت عاشورا نمون مسجد ، نماز تموم شد. بیا خونه به من بگو بعد برو خونه مادر جون .
باشه مامان.
وضو گرفتم سجادمو برداشتم رفتم مسجد دوست داشتم صف اول بشینم به خاطر همین بیشتر موقع ها از وقتی قران قبل از اذان را میخوندن من صف جلو سجادم پهن بود .
خانهای بزرگ همیشه بهم غر میزدن که برو صف دوم تو بچه ای نباید جلو به ایستی منم میگفتم دیگه من تکلیف شدم پس نماز درسته میتونمم صف اول وای سم .
نماز تموم شد رفتم خونه. مامان.
جانم نرگس
من دارم میرم خونه مادر جون .
باشه برو
اومدم مشما لباسمو برداشتم .برای اینکه مامانم نبینه شک کنه پا تند کردم و باعجله از در حیاط رفتم بیرون .
در حیاط مادرجونم باز بود رفتم تو دیدم زری و طیبه و رضا هم اونجان
سلام مادر
سلام نرگس جون علی اصغر کجاست چرا نیومده
اون بعد از زیارت عاشورا میاد .
باشه مادر جون .نرگس جان الهی فدات شم اذیت نکنینا بچه های خوبی باشید خب!
چشم مادر جون .
تو مشما چیه؟
لباس شما که خونه ما جا گذاشته بودی .
بزارش تو کمدم.
باشه .
چادر سرش کردو رفت خونه ما
زری مامان بابات میخوان برن خونه ما شما اومدید اینجا
نه خونه شما نمی رن اونا دعوت بودن عروسی . مارو آوردن اینجا تو چرا اومدی اینجا.
_مگه نمی دونی....
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_50 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_51
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
گوشی خاله کبری زنگ خورد، احمد رضا از توی آینه ماشین، نگاه کرد، گفت
کیه خاله؟
_محمودِِ
_خاله جواب نده، اصلا شما هم گوشیت رو خاموش کن
_میترسم بچه هام زنگ بزنن کارم داشته باشند
_پس خواهش میکنم جواب آقا محمود رو ندید، خیلی ببخشید کلا شماره ناشناس رو جواب ندید، چون ممکنه برای اینکه باهاتون حرف بزنن، با یه شماره ای که شما ندارید زنگ بزنن
_احمد رضا جان، منم دلِ خوشی از محمود و زنش ندارم ولی این کارم درست نیست که شما جواب نمیدید، شاید یه کار واجبی داشته باشه
احمد رضا سرش رو انداخت بالا
_هیچ کار واجبی جز روی مخ من و مریم راه برن ندارن، ولشون کن جوابشونو ندید، این اولین سفر من با مریمِ، میخوام خیلی بهمون خوش بگذره، اگر جواب بدید، اینها خوشیمون رو بهم میزنن
گوشی خاله اینقدر زنگ خورد تا قطعشد.
درسته که من از دست داداشم ناراحتم، ولی اصلا دلم راضی نیست که اینجوری زنگ بزنه ولی ماها جواب ندیم، ضایع بشه، از طرفی هم نمیخوام روی حرف احمد رضا حرف بیارم
رسیدیم کنکاور، رفتیم خونه خاله، یاد مامانم افتادم، چقدر ما میومدیم اینجا، چه خاطرهایی اینجا از مامانم دارم، رو. کردم به خاله
مدل خونتون رو عوض نکردید، همون جوری که بوده هست
نه دوست ندارم تغییرش بدم، احساس میکنم اگر تغیر بدم، گذشته ام از بین میره، خدا بیامرزه مش رحمت رو گوشه گوشه این خونه من از مش رحمت و بزرگ شدن بچه هام، خاطره دارم.
مریم جان طبقه بالا برای تو و احمد رضا، برید بالا وسایلهاتون رو بزارید، تا شما یه استراحتی کنید منم ناهار بزارم
با احمد رضا رفتیم طبقه بالا، احمد رضا رو کرد به من
کسی این بالا زندگی نمیکنه؟
نه، خاله سه تا پسر داره دو تا دخیر، همشونم ازدواج کردن، حتما این بالا رو گذاشته، هر مهمونی که براش میاد، بگه این چند روز راحت باشند.
لباسهامون رو عوض کردیم، بعد از یه استراحت کوتاه دوش گرفتیم، خواستیم بریم پایین، احمد رضا گفت
صبر کن اول یه زنگ به مامانم بزنم، بگم رسیدیم
شماره گرفت، گذاشت روی بلند گو، رو کرد به من
بیا تو هم گوش کن
سلام احمد رضا خوبی
سلام مامان بله خوبیم، رسیدیم گفتم یه زنگ بهت بزنم خیالت راحت شه
_ممنون مادر الهی خیر ببینی که به فکر منی، ولی مادر اصلا کار خوبی نکردی جواب محمود آقا رو ندادی
_ول کن مامان، میخواست رو مخم راه بره
_اومد در خونه ما، خیلی ناراحت بود
_داد و بی دادم کرد؟
_عصبانی بود دیگه، گفت من گفتم مریم رو نبر، پسرت گفته مریم زن منه اختیارشم دست منه
_مگه دروغ گفتم ماملن جان
_نه دروغ نگفتی، ولی هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد، محمود آقا برادر مریمِ، باید باهاش کنار بیای
•
_والا اونا با ما کنار نمیان
_مادر جون چرا من هرچی من میگم تو حرف خودت رو میزنی، بهت میگم محمود برادر و بزرگتر مریمِ، باهاش کنار بیا، اول زندگیت اختلاف درست نکن
باشه مامان چشم
امروز رو خونه خاله مریم بمون، فردا راه بیفتید بیاید
مامان من که گفتم میخوام چند روز بمونم، نمیتونم فردا بیام
برادر مریم خیلی ناراحته میگه باید بیاید
احمد رضا عصبانی شد، گوشی رو از در دهنش برداشت، ذندونهاش رو بهم فشار داد، صدای نفس هاش بلند شد، مکثی کرد، صدای الو الوی مامانش از پشت گوشی میاد، احمد رضا گوشی رو گذاشت جلوی دهنش، همه تلاشش رو میکنه که با احترام با مامانش حرف بزنه
ببین مادر عزیزم، به محمود بگو احمد رضا گفت، برنامه قبلی من برای اومدن به کنگاور چند روز بوده، من یک ساعتشم کم نمیکنم، خدا حافظ مامان جون
صدای ناامیدی از تلاشی که حاج خانم کرد تا احمد رضا رو متقائد کنه که برگرده با کلمه خدا حافظی اومد...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾