زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_59 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیباله صدای آقا سید منو بخودم آورد . عروس خانم .راضی هستی
#پارت_60
#رمان_آنلاین_ نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله
ناهید یه شیشه عسل از تو کیفش درآورد .
معصومه خانم یه ظرف با دوقاشق چایی خوری میاری .
مامانم رفت آشپزخونه یه کاسه های کوچولویی داشتیم شبیه به برگ گل بود من خیلی دوستشون داشتم.همیه هفت سین عید رو توی این کاسه میزاشزاشتم . آوردش داد به ناهید . داشتم فکر میکردم الان ناهید بااین عسل و قاشق و کاسه میخواد چیکار کنه.
ناهید عسل رو ریخت توی ظرف . دوتا قاشق رو هم گذاشت دو طرف ظرف و اورد جلوی ما.
باید عسل بزارید تو دهن همدیگه.
من هاج و واج اطرافمو نگاه میکردم دلم میخواست داد بزنم بگم تورو خدا یکی منو از دست این ناهید و طرح هاش نجات بده.
ولی دیدم همه خانها با دست زدن و کل کشیدنهای مادر ناصر دارن مارو تشویق به عسل خوردن میکنن.
ناصر قاشق رو پر عسل کردو اورد طرف صورتم از خجالت تمام بدنم سوزن ،سوزن میشد ولی به ناچار دهانم رو باز کردم و قاشق عسل رو در دهان من گذاشت .
حالا نوبت من بود .دستم می لرزید با هر زحمتی بود قاشق رو گرفتم کردم تو ظرف عسل و با دست لرزون بردم طرف دهان ناصر .ولی چون دستم می لرزید نمی تونستم بزارم تو دهش ، ناصر تلاش داشت با سرش کمک کنه تا من بتونم قاشق رو بزارم دهنش ولی قاشق معلق به هر طرف صورت ناصر میرفت جز در دهانش آخر ناصر دستشو اورد دست منو گرفت و قاشق رو گذاشت دهان خودش بعدم دست منو کمی فشار داد. و همه خانها این صحنه رو دیدن و خندیدن.
منم سرم رو از شرم و خجالت انداختم پایین.
ریز ریز چشمم و دوختم به کیف ناهید ببینم طرح دیگه ای داره یا نه . خب خدارو شکر دیگه طرحی نداشت .
صدای بابای ناصر از اون اتاق اومد خانم بیاید حاضر شیم بریم .
بقیه آقایون هم شروع کردن خانهاشونو صدا زدن و یکی یکی از اتاق ما رفتن بیرون.
دستمو بردم چادر خالمو گرفتم . خاله تو نریا من تنها میشم تو بمون .
خاله ام خندید
_تنها نمی شی نامزدت پیشت هست .
سفت تر چادرشو گرفتم کشیدم بیا خاله سرشو آورد جلو در گوشش گفتم این چرا نمی ره ؟ خالم گوشه لبشو گاز گرفت یه اخم کوچیکم به من کردو سرشو گرفت بالا ولی چادرش همچنان سفت تو دست من بود.
بابای ناصر سرشو کرد تو اتاق.
ناصرجان بابا بیا بریم .
ناصر بلند شد ایستاد. خالمم با تمام قدرت چادرشو از دست من کشید اینقدر که انگشتام درد گرفتن. بعدم از اتاق رفت بیرون .
ناصر جلوی من ایستاد دستشو دارز کرد که دست بده. من انگار که دستم فلج شده بود ودر اختیار من نبود . به زحمت دستم رو داشتم بالا میاوردم که بهش دست بدم. که خودش دستشو آورد جلو دست منو گرفتم آورد بالا اون یکی دستشم گذاشت روی دستم. با لبخندی پر از مهر گفت فردا میبینمت.
خدا حافظی کردو رفت
آخیش بلندی کشیدم خدارو شکر رفت .....
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
ریپلای به پارت اول #نرگس👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_59 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_60
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
نا امید از همه جا، دراز کشیدم، رفتم توی فکر، یعنی چی میشه؟ من تا کی توی این اتاق میمونم؟ احمد رضا چیکار میکنه؟ میاد به من سر بزنه حال و روزم رو ببینه، یا پدر مادرش نمیگذارن؟ اینقدر فکرهای جورو واجور کردم، نفهیدم کی خوابم رفت، از خواب بیدار شدم، به ساعت نگاه کردم، ده نیمه شبه، چقدر گرسنمه، تشنمم هست، دستشویی هم دارم، نمازم که نخوندم، جراتی که از اتاقم برم بیرون ندارم، از پنجره اتاقم آروم رفتم حیاط، اول رفتم دستشویی، بعد وضو گرفتم، یه دل سیرم آب خوردم، دوباره از پنجره، اومدم توی اتاق، چادر سرم کردم نمازم رو بخونم، صدای تق تق ضعیفی از سمت پنجره به گوشم خورد، برگشتم پرده رو. زدم کنار
عه فرزانه است، در پنجره، رو باز کردم
_سلام فرزانه تویی
آره عمه، صورتت میسوزه
دست گذاشتم روش
آره ولی کم
قرمز شده
عیبی نداره تو. نمیخواد خودت رو ناراحت کنی، مامانت نفهمه اومدی اینجا، دعوات کنه؟
نه اونا رفتن خوابیدن، عمه بابام از اینکه زدت خیلی ناراحت بود
لبم رو برگردونم، شونه انداختم بالا
ناراحتیش به چه درد من میخوره
لبش رو. کش دار کرد، ساکت من رو نگاه کرد، بعد از مکث کوتاهی گفت
گشنته برات غذا بیارم؟
_آره خیلییی
: شام کوکو سبزی داشتیم، زیاد اومده الان میرم برات میارم
ببین، ترشی هم بریز روش
باشه
پنجره رو باز میزارم، نماز بخونم، میترسم غذا بشه، تو آوردی از پنجره بزار توی اتاقم، بر میدارم
باشه
ببین، ببین فرزانه
سرش رو تکون داد
هان
آبم برام بیار
باشه
قامت نمازم رو بستم، مغرب رو خوندم، برگشتم سمت پنجره، نیاورده
عشا رو هم خوندم، هنوز نیاورده
از وقتی مادرم فوت کرد، بعد از نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا، نماز صبح، دو رکعتم برای پدر مادرم میخونم، یعنی اول برای مامانم میخوندم، بعد گفتم، بابام توی اون دنیا دلش میشکنه میگه چرا فرق میزازی برای مامانت میخونی برای من نمیخونی، منم دو رکعت رو که میخونم هدیه میکنم به روح هر دوشون، اینم خوندم، نیومد.
با خودم گفتم، حتما اون ننه بی شعورش بیدار شده، اینم نتونسته بیاره...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾