زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_77 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله یاد جورابهای رنگ پای مادر جونم افتادم . درحیاطش
#پارت_78
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم#زهرا_حبیباله
من عاشق منج و مار پله بازی بودم . با ذوق پاشدم رفتم از کشوی کمدم منچ رو اوردم و شروع کردیم بازی کردن. وقتی من می بردم اونو از صفحه بازی بیرون مینداختم ولی وقتی اون می برد منچشو میزاشت کنار منچ من ، منو بیرون نمی نداخت . خیلی داشت بهم خوش میگذشت . داشتم بهش علاقه مند میشدم. چند بار من ازش بردم و هربار کلی با هورااااا کشیدن براش کُری میخوندم اونم میخدید.
به ساعتش نگاه کرد.
دیگه باید برم.
دوست نداشتم بره . بهش نگاه کردم.
یه کم دیگه بمون.
چشم ، حتما ، حالا که تو میگی بمون می مونم .
سرم و بالا پایین کردم . اره بمون
میای مار پله بازی.
بله چرا گه نه. ولی شرطی بازی کنیم.
چه شرطی بزاریم
با خنده گفت شرط من اینه اگر من بردم تو باید اون جواباتو از پات دربیاری.
جورابامو!!
بله جورابهاتو. بعدم به ساعتش نگاه کرد. دو دقیقه وقت داری به شرط من فکرکنی .
رفتم تو فکر. اگه بگم در نمیارم بازی نمیکنه اگر بگم در میارم که نمی تونم این کارو بکنم.
این شرط نه یه شرط دیگه
شرط من همینه اگر قبول نکنی من میرم بعدم بلند شد منم جو بازی گرفته بودم حسابی ، دستشو گرفتم نشوندمش نه نرو دیگه به جاش یه شرط دیگه بزار.
باخنده گفت :حرف مرد یک کلامه شرط من همونه
باشه قبول
ابروهاشو انداخت بالا قبول
بله قبول
چهار زانو نشست . دستهاشم گذاشت روی زانوش . دستوری گفت
مار پله رو بیار ببینم.
یه دفعه پشیمون شدم ازاینکه شرط رو قبول کرده بودم ولی دیگه قول داده بودم کاریش نمیشد کرد.مارپله و تاس رو گذاشتم و با تمام وجودم خدارو صدا کردم . آنی تو دلم ۱۴ هزار صلوات نذر حضرت زهرا سلام الله علیها و شهدای گمنام کردم که بازی رو من ببرم.
منج و پهن کرد زمین. و خیلی جدی ولی باخنده گفت این یه بازی واقعیه پس باید شیر یا خط بندازیم ببینیم کی اول باید بازی رو شروع کنه .
استرس داشت منو میکشت
دست کرد تو حیب شلوارش یه سکه در آورد .
نرگس تو شیر هستی یا خط
گفتم شیر
سکه رو انداخت بالا و سکه افتاد زمین خط بود
با یه خنده حرس اور گفت برای من هوراااا میکشی الان بهت نشون میدم . تاس رو انداخت بالا و شش آمد
دست و پام رو گم کرده بودم حسابی ولی بازی میکردم . هر بار با بسم الله تاس رو مینداختم رسیدیم به اخر ، من یه عدد یک میخواستم اونم عدد سه میخواست با یه بسم الله دیگه تاس و انداختم عدد یک من برنده شدم . ناخود اگاه از جام بلند شدم شروع کردم بالا پایین پریدن و چرخ زدن و دست زدن. ناصر هم با خنده داشت به من نگاه میکرد. ایستادم جلو ش ، گفتم دیدی آقا ناصر من برنده شدم
سرشو تکون داد گفت ولی منم شرطمو بردم .
ابرو بالا انداختم
عه چه جوری
به پاهات نگاه کن
سرمو گرفتم پایین. چون جورابهای مادر جون به من گشاد بود هردو جوراب اومده بودن جلوی مچ پام و قسمت ساق پاهام معلوم شده بود سرم رو گرفتم بالا اونم شروع کرد به غش غش خندیدن از حرس و خجالت به مرگ افتاده بودم . فوری جورابهامو کشیدم بالا.
اینقدر که گرم بازی شده بودم حواسم از ساعت پرت شد بیرونو نگاه کردم هوا تاریک شده بود عه عه اذان مغرب رو گفتن بودن . نمازم از اول وقت گذشته بود. پاشدم .
ببخشید آقا ناصر نمازم دیر شد برم وضو بگیرم نمازمو بخونم
ناصر هم بلند شد منم باید برم .
خوا ستم بگم بمون ولی نتونستم . دستشو به سمتم دراز کرد برای دست دادن منم دستمو بردم سمتش دست دادیم
خیلی خوش گذشت نرگس
تو دلم گفتم خوش به حالت من که از استرس خفه شدم
خدا حافظی کرد رفت توی حیاط صدا زد ببخشید بامن کاری ندارید مامانم از اتاق اومد بیرون .
آقا ناصر شام تشریف داشتید
نه دیگه خیلی مزاحم شدم ببخشید اگر کاری ندارید زحمت رو کم کنم . فقط با اجازتون من فردا ساعت ۹ صبح میام دنبالتون که بریم خرید.
باشه ماهم ساعت ۹ صبح حاضریم.
دنبالش تا دم در رفتم دلم نمیخواست بره بالبخند نگاش کردم
کاشکی می موندی .
نرگس من بی جنبه ام ، میام میونما
خب بیا مامانمم که گفت شام بمون
نه نرگس جان الان وقتش نیست به وقتش میام . خدا حافظ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_77 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_78
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
طبق عادتی که بعد از نماز صبح بیدار میموندم اینجا هم نمازم رو که خوندم نتونستم بخوابم، خدا رو شکر خونواده احمد رضا هم سحر خیزند، در هال رو باز کردم، سرو صدای شیر اب و کتری میاد، از پله ها رفتم پایین،
سلام مامان
سلام دخترم صبحت بخیر
ممنون، صبح شما هم بخیر
کمک میخواهید
برو احمد رضا رو صدا کن، اون رو ولش کنی تا ظهر میخوابه، اومدم طبقه بالا، نشستم کنار رخت خواب، صدا زدم
احمد رضا
چشمش رو باز کرد
جانم
پاشو. بریم پایین صبحانه بخوریم
ول کن بزار بخوابم
پتو رو از روش کشیدم
پاشو دیگه، مامان باباتم بیدارن
پاشد نشست
تو بگو اونها اصلا میخوابن، که الان بیدارن
سحر خیزی خوبه دیگه، پاشو بریم
بلند شد یه دوش گرفت، رفتیم پایین، صبحانه رو خوردیم، احمد رضا و علی رضا با باباشون رفتن بیرون، من و حاج خانمم خونه رو تمیز و مرتب کردیم، ناهارم گذاشتیم، نشستیم روی مبل که چایی بخوریم، زنگ خونه رو زدن
ایفون رو برداشتم
کیه؟
_باز کن منم
رو کردم به حاج خانم
_مامان، زن داداشمِ
_باشه در رو باز کن
دکمه آیفون رو زدم، دل شوره افتاد به دلم، ای خدا این اینجا چیکار داره
مامان رفت دم در هال استقبالش
سلام حاج خانم
سلام، مینا خانم خیلی خوش امدید بفرمایید
مینا اومد وارد شد، بهش گفتم
سلام
روش رو از من برگردوند جواب سلام من رو نداد، نشست روی مبل، مادر شوهرم گفت
مینا خانم، خوشحالمون کردید، قدمتون سر چشم
خیلی ممنون
با اخم روش رو. کرد به من
نمک نشناس نمک به حروم من به تو غذا نمی دادم
حاج خانم گفت
مینا جان، مریم عروسمِ، ولی من به جای دخترم میبینمش، خیلی ناراحت میشم بهش توهین بشه.
سرچرخوند سمت مادر شوهرم
آخه حاج خانم، دیشب که عموش اومده اینجا، به دروغ گفته من گرسنه میرفتم مدرسه، خدا رو خوش میاد من اینقدر به این دختر رسیدم، بعد این بشینه پشت من حرف بزنه، اونم حرف مفت...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾