eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
20.8هزار دنبال‌کننده
604 عکس
314 ویدیو
3 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_83 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله تقریبا یه یک دقیقه ای هممون ساکت بودیم که خالم
منم چسبیدم به خالم ، خاله تو هم بیا خاله جون راست میگه آقا ناصر ، باهم برید یه کم قدم بزنید لباساتونم بخرید شانه بالا انداختم نمی رم ناصر اومد جلو نرگس جان بیا دیگه نمیام چرا؟ تو خودتو می زنی داد می زنی من میترسم. یه لبخند زد بیا نرگس جان قول میدم خوش اخلاق باشم. خالم در گوشم گفت نرگس مامانت چی بهت گفت : هان !!مگه نگفت حرف خالتو گوش کن . الانم من میگم بیا با ناصر برو حرف منو گوش کن ناصر اومد جلو دست منو گرفت بیا بریم . دنبالش رفتم بعداز پاساژ آینه شمدان یه پاساژ بود که لباس و روسری و چادر داشت . نرگس بریم پارچه فروشی چادرهاتو بخریم من چادر مشگیمو ازاین عربی ها که سر آستینش نگین داره میخوام وارد مغازه چادر فروشی شدیم . ببخشید آقا چادر عربی میخواستیم که پوشش خیلی خوبی داشته باشه. فروشنده یه نگاهی به من انداخت و گفت . پوشش چادر عربی های ما خوبه فقط اندازه خواهرتون نداریم مدل رو انتخاب کنید . تا براش بدوزیم . ناصر با لبخند یه نگاهی به من کرد میگه خواهر . رو به فروشنده گفت باشه بدوزید ولی اگر میشه یه مدلشو بیارید ببینیم. آقای فروشنده یه مدل آورد خیلی خوشم اومد رو کردم به ناصر. همین مدل رو میخوام. نرگس میشه یه خواهش ازت بکنم و توهم قبول کنی یه فکری کردم. چه خواهشی قول میدی نگی نه آخه خواهشت چی هست._ هیچی ولش کن حالا بگو _ نه دیگه بیخیال شو باشه بگو قبول میکنم . میشه چادرت نگین کاری نداشته باشه؟ نگاش کردم گردنمو کج کردم چرا؟ ببین من دوست دارم تو چادر ایرانی ساده بپوشی ولی حالا که میگی ازاین عربی ها باشه منم قبول کردم ، پس یه ساد شو بردار پامو آروم کوبیدم زمین بااعتراض گفتم ناصر من نگین دار دوست دارم. خودت گفتی بگو قبول میکنم . آخه بگو چرا' چون جلب توجه میکنه. با دلخوری گفتم باشه دهنشو آورد دم گوشم _ ممنون عشقم دلم لرزید و از خجالت خیس عرق شدم. چادر رو سفارش دادیم . خرید هامون که تموم شد ناصر به من گفت : _نرگس چیز دیگه ای هست که دلت بخواد برات بخرم . لبهامو کج کردم چشمهامو چرخوندم بهش نگاه کردم. _بگو دیگه راحت باش. _نه ولش کن به مامانم میگم میخره _عه نرگس میگم بگو برات بخرم میگی مامانم میخره! _باشه میگم : عروسک _ناصر خیره به من نگاه کرد یه دفعه زد زیر خنده قاه قاه میخدید منم به خنده اون میخدیدم. حالا کجا عروسک دیدی بیرون پاساژ یه مغازه است اون داره باهم از پاساژ اومدیم رفتیم مغازه عرو سک فروشی. کدومو میخوای همونی که تو ویترینه . آقا اون عروسک داخل ویترین رو میارید آقای فروشنده آوردش بهش باطری انداخت پستونکشو که از دهنش در میاوردی گریه می کرد میزاشتی دهنش آروم میشد. خدا می دونه چقدر خوشحال شدم این بهترین چیزی بود که امروز خریدم . نرگس جان به هیج کسی نگو که ما عروسک خریدیم . به مامان و خالمم نگم؟ چرا به اونا بگو اما الان نزار کسی بدونه. یعنی به ناهید نگم دیگه. با تکون دادن سرش تایید کرد که نگو باشه نمیگم همونطوری که دلم میخواست دوتایی کنارهم راه بریم همون شد. بعضی مواقع هم دست همدیگر رو هم میگرفتیم. لمس دستهاش بهم آرامش میداد هرچی که خالم گفته بود خریدیم . گوشی رو برداشت زنگ زد به ناهید . ما خرید هامون تموم شد شما کجایید . . . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_82 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) ناهار رو خوردیم، بعد از جمع کردن سفره، رفتم آشپزخونه ظرفها رو بشورم، حاج خانم اومد کنارم ایستاد نمیخواد بشوری، بیا برو بشین کنار احمد رضا نه مامان بزارید بشورم، ظرف رو اگر همون موقع بشوریم، هم در مصرف آب وهم مایع ظرف شویی کلی صرف جویی میشه شما بیا برو بشین، من خودم میشورم اصرا کردم بزارید بشورم، شما برید بشینید پس لا اقل شما بشورید من آب بکشم نه مامان خودم هم میشورم، هم آب میکشم، ششستن ظرفها تموم شد، اومدم توی هال نشیتم کنار احمد رضا، سر چرخوند سمت من بریم بالا، من خوابم گرفته بریم رو. مرد به بابا مامانش ببخشید ما بریم بالا استراحت کنیم حاج خانم گفت برو عزیزم اومدیم طبقه بالا، رو کردم به احمد رضا یه چی بهت بگم جانم بگو از وقتی که اومدم تو خونه شما، خیلی ارامش دارم، مخصوصا امروز توی باغ خیلی به من خوش گذشت، بعد از فوت مامانم من همچین روزهایی نداشتم نکاه دلسوزانیه ای بهم انداخت _اینقدر توی خونه داداشت بهت سخت میگذشت؟ سرم رو ریز تکون دادم خیلی، همیشه دلم میخواست، منم بشینم با جمع تلوزیون نگاه کنم، یه وقتی دور هم هستن میگن میخندن منم باشم، ولی مینا با نگاهش، با تیکه پرونی و یا ایرادهای بیخودی که ازم میگرفت، و همه رو هم میزد به حساب، تربیت و دلسوزی من رو از جمعشون دور میکرد، اولها نمی فهمیدم، میشستم کنارشون یه وقتها بغض میکردم، گاهی ریز ریز که کسی متوجه نشه، اشک میرختم، یه روز اینا رو برای الهه گفتم، اونم بهم گفت، خب نشین پیششون، تو که اتاق داری برو توی اتاق خودت ، دیدم راست میگه، منم غذا که میخوردیم، سفره رو جمع میکردم، ظرفها رو میشستم، چایی و میوه میزاشتم جلوشون، برای خودمم برمیداشتم، میرفتم توی اتاقم داداشت چرا چیزی نمیگفت؟ چرا میگفت، صدام میکرد، میگفت بیا بشین پیش ما، ولی زن دادشم ناراحتم میکرد، از پیششون بلند میشدم میرفتم، ولی اینجا خونه شما خیلی راحتم، بهم خوش میگذر، خدا کنه مجبور نشم دوباره برگردم پیش اونها، از وقتی اومدم اینجا، دیگه دلهره و دلشوره ندارم اومد نزدیکم، من رو به آغوش کشید، زیر گوشم، زمزمه کرد ولشون کن، سعی کن بهشون فکر نکنی، خودم همیشه کنارتم سرم رو. گذاشتم، روی سینه اش، ارامش عحیبی بهم دست داد، لب زدم ممنون که هستی، چقدر وجودت بهم ارامش میه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾