زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_89 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله علی اصغر گوشی رو برداشت نرگس : آقاناصره باتو
#پارت_90
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
رفتم پیش مامانم .
مامان ناصر به من پیام داده که فردا آرایشگاه رفتی نزار صورتتو ارایش کنن . اما من دوست دارم اصلاح کنم ابرو هامو بر دارم آرایش کنم .
دیروزم که تو مدرسه بودی عمه هاجر زنگ زد گفت : ناصر گفته به صورت نرگس دست نزنید.
بیخود گفته من میگم آرایشم کنن.
عه مامان جان یه خانم باید به حرف شوهرش گوش کنه.
من گوش نمیکنم .
-----------------‐---------------
پنج شنبه ساعت ۹ صبح زنگ خونمونو زدن یه حسی بهم گفت ناصره ، مثل برق از جام پریدم رفتم حیاط.
کیه ؟
باز کن نرگس منم.
یه بشکن زدم ، خودشه ناصره
در رو باز کردم یه شاخه گل رز با یه بسته کادو شده دستش بود . اول شاخه گل رو بهم داد. بوش کردم چه بوی خوبی میداد .
اومدم در حیاط رو ببندم نزاشت گفت:
این عروسکته بزارش خونه حاضر شو بریم آرایشگاه .
اوخ جون عروسکمو آوردی . گرفتم بردم اتاق پیش مامانم .
مامانم بلند شد رفت تو حیاط با ناصر احوالپرسی کنه.
عروسکمو از توی جعبه ش در آوردم .
مامان یه دقیقه بیا کار واحب دارم
مامانم اومد
مامان ببین عروسکمو پستونکشو در میاری گریه میکنه _حالا ببین میزارم دهنش آروم میگیره.
خیلی خب نرگس بدو حاضر شو ناصر دم در حیاط منتظرته.
باشه میرم . عروسک رو گذاشتم تو جعبش مامان مواظبش باش جواد خرابش نکنه
باشه عزیزم مواظبم
مانتو پوشیدم شالمم سرم کردم رفتم حیاط.
با ناصر رفتیم تو ماشین . خدارو شکر که ناهید نیومده بود
ماشینو روشن کرد یه کم که رفتیم
نرگس جان دیشبم بهت پیام دادم به آرایشگر بگو دست به صورتت نزنه حتی یه کرم ساده.
اخمهامو کردم تو هم چرا؟
نرگس تو صورتت مثل برگ گل میمونه نیاز به آرایش نداره .
ولی من آرزوم بود که آرایش کنم .
نرگس من به حرف تو گوش میکنم توهم به حرف من گوش کن
با ناراحتی صورتمو کردم به سمت شیشه داشتم بیرونو نگاه میکردم
نرگس
جوابشو ندادم
نرگس جان ، منو ببین
شانه بالا انداختم نمی خوام .
ماشین رو زد کنار پارک کرد . برگشت سمت من با دستش صورت منو برگردوند سمت خودش.
منو نگاه کن : ببین تو گفتی برای من عروسک بخر به حرفت گوش کردم برات خریدم . تو هم به حرف من گوش کن .
فقط بهش نگاه کردم
میخوای بازم برات بخرم _یه فکری کردم
ماشین کنترلی میخوام.
زد زیر خنده
نرگس مگه تو پسری
پسر نیستم ولی خیلی ماشین کنترلی روست دارم
باشه برات میخرم . ولی توهم قول بده به حرفم گوش کنی نزاری صورتتو آرایش کنن
باشه نمی زارم
ماشین رو دم در آرایشگاه نگه داشت . پیاده شدم ، خواستم وارد آرایشگاه بشم صِدام کرد
نرگس
برگشتم نگاهش کردم
قول.
باخنده گفتم ماشین کنترلی _ دستشو گذاشت رو چشمش _ چشم
منم قول
وارد آرایشگاه شدم یه سالن بزرگ بود روی دیواراش پر بود از عکس های مدل مو و آرایش صورت ، دور تا دور سالن هم به فاصله های کم آینه گذاشته بودن جلوی هر آینه یه صندلی چرخ دار بود و روی همه صندلی ها کسی نشسته بود و توسط یه ارایشگر یا داشت مو شینیون می کرد یا مو کوتاه میکرد یا . . . روی یکی از صندلی ها هم ناهید نشسته بود داشتن موهاشو درست میکردن . یاد پیام ناصر افتادم که گفت با ناهید دوست بشو . رفتم جلو و بهش سلام کردم.
جواب نداد با خودم گفتم شاید صدای سشوار نذاشته سلام منو بشنوه دوباره با صدای بلند تر گفتم ؛
سلام
بازم جواب نداد . تو دلم گفتم به جهنم که جواب نمی دی اگه به خاطر ناصر نبود محل س*گ*م بهت نمی دادم .
یه دفعه صدای خالمو شنیدم
نرگس
بر گشتم دیدم خالم هست
عه خاله شماهم اینجایی با کی اومدی؟
خودم یه ماشین کرایه کردم اومدم
چرا با ما نیومدی.
دیگه از مامانت آدرس گرفتم خودم اومدم.
یه خانم اومد جلوی من .
عروس خانم شمایی ؟
بله
بیا اینجا بشین
رفتم نشستم روی صندلی یه روسری سفید سرم کرد طوری که همه موهامو کرد توی روسری و گره اش رو اورد بالای سرم بست. دستشو دور نخی که از گردنش آویزان بود پیچد و اومد سمت صورت من . منم صورتم رو عقب کشیدم و با دستم مانع از نزدیک شدنش به خودم شد.
نه به صورتم دست نزن . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_89 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_90
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مامانم بدش اومد گفت چرا رفتی با دختر صحبت کردی، بعد ما متوجه شدیم که با این دختر دوست شده بود ولی نه اون دوستی که تو فکر میکنی ، وقتی من ازش پرسیدم، تو خوشت میومد که یکی از ما خواهرهات به نیت ازدواج، میرفتیم با یه پسر دوست میشدیم، گفت
شماها به فکر من نیستید، دختری رو که من عاشقش بودم، اینقدر برام نگرفتید، تا ازدواج کرد، نسترنم اگر میزاشتم به امید شماها، سرم بی کلاه میموند، منم باهاش اشنا شدم خودمم بهش پیشنهاد ازدواج دادم، ولی این همه حرفش نبود، یه خورده ام به مامانم لج کرد، چون مامانم به حجاب مخصوصا چادر معتقد بود، وحیدم به اعتراض اینکه نرفتن اون دختری رو که دوست داشت براش بگیره، دست گذاشت روی نسترن
اختلاف آقا وحید و نسترن خانم سر چی شد، که جدا شدن
نسترن بچه طلاقِ، بابای نسترن که مامانش رو طلاق میده، اون موقع نسترن هشت سالش بوده، پدرش نسترن رو میده مادرش بزرگش کنه، مامان نسترن خیلی تلاش کرد تا نسترن رو بگیره، ولی باباش نداد، گفت همون هفته ای یکباری که داداگاه گفته بیا ببر ببینش، بعدم بیارش.
فامیلهای مادری نسترن همه توی انگستان زندگی میکنند، مامان نسترن میخواست، بجه اش رو ببره، انگیلیس پیش فامیلهاش که باباش اجازه نداد، مامانشم خودش رفت، بابا هم رفت دنبال زن جدید و زندگیش، نسترن هم پیش پدر بزرگ، مادر بزرگش موند، بعد ازدواجش با وحید، از همون اول سر قولش که چادر میپوشم نموند...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾