لینک پارتهای رمانهای کانال👇👇
#رماننرگس
#نویسنده: زهرا لواسانی(حبیبالله)
لینک پارک اول #اشتراکی رمان #نرگس👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
این رمان هزار و هفتاد پارت هست و تا پارت ۱۶۳ در این کانال گذاشته شده که شما بخونید که اگر خوشتون اومد و دوست داشتیدکل رمان رو یکجا بخونید. ۵۰ هزار تومان به شماره حساب 6037701089108903 واریز کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید. و یا اگر میخواهید تا پایان رمان، روزی دو پارت بخونید تشریف بیارید توی این کانال👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ce1b6f877e7
__________________________________
#حرمتعشق
لینک پارت اول #اشتراکی رمان حرمت عشق👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
این رمان تازه تموم شده و ۷۸۹ پارت هست و تا پارت ۴۴۸ در این کانال گذاشته شده که بخونید و اگر خوشتون اومد و خواستید تا آخر رمان رو بخونید ۵۰ هزار تومان به این شماره حساب 6037701089108903 لواسانی واریز کنید وکل رمان رو یکجا دریافت کنید🌸
______________________________
رمان آنلاین #نهالآرزوها👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
این رمان در حال پارت گذاری هست و روزی دو پارت صبح ها در این کانال پارت گذاری میشود🌸
رمان نهال آرزوها بر اساس واقعیت هست
______________________________
رمان #مرگتدریجییکرویا👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
لینک پارت👆👆 اول رمانی که به خاطرش به کانال دعوت شدید🌹
این رمان هر شب دو پارت در کانال گذاشته میشود
#توجه_توجه👇👇📣📣
عزیزان رمان #مرگتدریجییکرویا با هماهنگی نویسنده و مدیر کانال #حقوقیدادِستان در این کانال گذاشته میشه🌹
این رمان بدون دخل و تصرف از طرف نویسنده با ارائه مستندات کاملا بر اساس واقعیت هست
بنده حلال و حرام رو راعایت میکنم هرگز در کانالی که به اسم شهدا نام گذاری کردم بدون اجازه و هماهنگی نویسنده و یا مدیر کانال هیچ پست، داستان کوتاه و رمانی رو در کانالم نمیگذارم🌹
لینک پارت فصل دوم نرگس👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
لینک پارت👆👆 اول رمانی که به خاطرش به کانال دعوت شدید🌹
#توجه_توجه👇👇📣📣
عزیزان رمان #مرگتدریجییکرویا با هماهنگی نویسنده و مدیر کانال #حقوقیدادِستان در این کانال گذاشته میشه🌹
بنده حلال و حرام رو راعایت میکنم هرگز در کانالی که به اسم شهدا نام گذاری کردم بدون اجازه و هماهنگی نویسنده و یا مدیر کانال هیچ پست و داستان کوتاه و رمانی رو در کانالم نمیگذارم🌹
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت هفتم
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
سیدی ها رو گرفتم و با هندزفری مشغول کار شدم، اگر میتونستم دو تا سی دی رو یک هفته ای تایپ کنم ۶۰ هزار تومان میگرفتم اینجوری میتونستم ظرف یکماه لاقل نصف طلبمو بدم ...
تا ساعت ۴ صبح بیدار بودم و کار میکردم بعد میخوابیدم تا ۷ صبح میرفتم دانشگاه دیگه سرکار جون نداشتم ...
از خوابگاه اومدم بیرون منتظر تاکسی وایسادم و سرم رو جزوهم بود که اگه استاد درس پرسید یه مروری کنم دیدم یه ماشین جلو پام وایساده و بوق میزنه ... ترسیدم، سرمو بالا نیاوردم دو قدم رفتم عقب
یدفعه گفت الهام خانم منم مرتضی بیا بالا ...
نگاه کردم دیدم مرتضی است سلام کردم و نشستم توی ماشینش
گفت کجا بسلامتی این وقت صبح؟
گفتم میرم دانشگاه، آقا مرتضی من تا آخر ماه نصف بدهیمو میدم و تا ماه بعدی ... پرید وسط حرفم گفت کی از پول حرف زد دختر، داشتم میرفتم کارخونه دیدم گوشه خیابونی شمارهتم که به من ندادی گفتم برسونمت، اسپری داری؟، حالت بهتره؟
گفتم بله دارم، ممنونم
گفت شمارهتو بده کارت دارم گفتم من موبایل ندارم ... اولش باور نمیکرد ... گفتم تلفن کارتی و الکارت داریم زنگ میزنیم از دانشگاه و خوابگاه ... بعد دیدم جلو دانشگاهم، گفتم میشه وایسید رسیدم
گفت فردا کی کلاس داری گفتم ساعت ده صبح
گفت خودم میام میبرمت
خداحافظی کردم اومدم تو دانشگاه طپش قلب داشت منو میکشت، خدایا چیکار کنم این چی میخواد از من؟؟
به هر کی برای پول رو میزدم وضع مالیش بدتر از من بود یه مشت بچه گدایِ حال بهم زن از خودم بدم اومده بود که چرا محتاج شدم چرا اینجوری شد ...
سرکلاس یه لحظه سرم گیج رفت نفسم بالا نمیومد اسپری مو درآوردم دو تا پاف زدم نفسم باز شد ...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
لینک پارت👆👆 اول رمان مرگ تدریجی یک رویا
#توجه_توجه👇👇📣
عزیزان رمان #مرگتدریجییکرویا با هماهنگی نویسنده و مدیر کانال #حقوقیدادِستان در این کانال گذاشته میشه🌹
بنده حلال و حرام رو راعایت میکنم هرگز در کانالی که به اسم شهدا نام گذاری کردم بدون اجازه و هماهنگی نویسنده و یا مدیر کانال هیچ پست و داستان کوتاه و رمانی رو در کانالم نمیگذارم🌹
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت هشتم
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
دیدم اسپریم سبک شده داره تموم میشه، زنگ زدم به خواهرم، هفده سالش بود و تهران طراحی دوخت خونده بود تو تولیدی کار میکرد گفتم میتونی برام پول بریزی گفت آره عزیزم بعد ۳ هزار تومن برام کارت به کارت کرد ... پیش خودم گفتم ۳۰ هزار تومان رو از علویه میگیرم اینم ۳ هزار تومن میرم میخرم، فکرشم سخته وقتی ببینی نفست تو دستاته و هر لحظه داره تموم میشه سعی می کردم پاف کمتر بزنم که دیرتر تموم شه ...
صبح ساعت ده دم در خوابگاه بودم که دیدم مرتضی اونجا وایساده رفتم سوار ماشینش شدم و سلام کردم، کلی با روی خوش سلام و صبح بخیر بهم گفت
گفت من تک پسر و چهار تا خواهر دارم نمیدونم چرا وقتی تو رو دیدم احساس میکنم پنج تا خواهر دارم، احساس میکنم باید مراقبت باشم
هیچی نگفتم، سرم پایین بود، تو دلم گفتم برو ولم کن ندارم پولتو بدم هر چی ام کار میکنم نمیشه. یدفعه یه گوشی موبایل درآورد گفت
بیا برات موبایل گرفتم خطشم فعاله، شماره منم که داری اولین شمارهیی که بهش زنگ میزنی من باشم
گفتم نه من نمیتونم قبول کنم من به شما بدهکارم
گفت یه کادو به خواهر پنجمم ه بگیر و گذاشت رو دستم ولی گرمای دستاش و حس کردم، بعد کارتن گوشی رو داد به من،گفت
اینم بگیر بدون ماله خودته
دست کردم تو کیفم و ۳۲ هزار تومان درآوردم گرفتم سمتش
گفت این چیه؟
گفتم اسپری هام داره تموم میشه اینجام نداره میشه میری دلیجان برام بخری! میترسم تموم شن نتونم نفس بکشم
تبسمی زد
پولتو بزار جیبت الان میرم برات میخرم، دانشگاهت کی تموم میشه ؟
_ساعت چهار
_ساعت چهار برات میارم
رسیدیم دم دانشگاه و خداحافظی کردیم ... یه نگاه به موبایل کردم خیلی خوشحال شدم شمارهشو از تو کیفم در آوردم و فقط بهش یه پیامک دادم ممنوننم...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
لینک پارت👆👆 اول مرگ تدریجی یک رویا
#توجه_توجه👇👇📣
عزیزان رمان #مرگتدریجییکرویا با هماهنگی نویسنده و مدیر کانال #حقوقیدادِستان در این کانال گذاشته میشه🌹
بنده حلال و حرام رو راعایت میکنم هرگز در کانالی که به اسم شهدا نام گذاری کردم بدون اجازه و هماهنگی نویسنده و یا مدیر کانال هیچ پست و داستان کوتاه و رمانی رو در کانالم نمیگذارم🌹
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت هشتم برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت نهم
برگرفته از زندگی واقعی
پیامک اومد
خواهش میکنم عروسک
پیش خودم گفتم این میخواد از من سواستفاده کنه ولی دیگه چه کنم، دیگه هیچ پیام بهش نمیدم، آخه مگه آدم به خواهرش میگه عروسک، کلاس آخرو نرفتم، طاقت نیاوردم رفتم حرم حضرت معصومه، تو صحن حرم نشستم اینقدر گریه کردم گفتم یا حضرت معصومه به دادم برس. من گرفتار شدم چیکار کنم، اینقدر گریه کردم تا خوابم برد یدفعه دیدم یکی داره با پر میزنه تو صورتم. چشمم رو باز کردم دیدم خادم حرمِ، گفت
دخترم پاشو اینجا جای خوابیدن نیست
دست کردم تو کیفم دستمال بردارم دیدم تو کیفم پره نور شده، ترسیدم، برگه ها رو زدم کنار دیدم نور موبایلِ داره زنگ میخوره ولی تو سر و صدایِ حرم صدایِ زنگش رو نشنیدم، مرتضی بود جواب دادم گفتم بله؟؟
_چرا جواب نمیدی ساعت پنج و نیمِ، مگه نگفتی ساعت چهار کلاست تموم میشه من جلو دانشگاه کلافه شدم اینقدر وایسادم بیا بیرون
لحن حرف زدنش خیلی تند بود گفتم
من حرمم
عصبی کمی صداش رو برد بالا
چی؟مگه کلاس نداشتی؟
_کلاسمو نرفتم اومدم حرم
چرا به من نگفتی؟
_نمیدونم همینجوری
بیا بیرون الان میام خیابون ارم درب اصلی ...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
لینک پارت👆👆 اول مرگ تدریجی یک رویا
#توجه_توجه👇👇📣
عزیزان رمان #مرگتدریجییکرویا با هماهنگی نویسنده و مدیر کانال #حقوقیدادِستان در این کانال گذاشته میشه🌹
بنده حلال و حرام رو راعایت میکنم هرگز در کانالی که به اسم شهدا نام گذاری کردم بدون اجازه و هماهنگی نویسنده و یا مدیر کانال هیچ پست و داستان کوتاه و رمانی رو در کانالم نمیگذارم🌹
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت نهم برگرفته از زندگی واقعی پیا
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت دهم
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بلند شدم اومدم کفشداری کفشهامو گرفتم و خودمو مرتب کردم رفتم سر خیابون وایسادم منتظر تماسش بودم، دو دقیقه نشد دیدم جلوی پام وایساد، نشستم تو ماشین گفتم
سلام
جواب سلاممو نداد، اینقدر تند تند لایی میکشید بین ماشین ها و با سرعت میرفت، ملتمسانه گفتم
آقا مرتضی توروخدا یواش برو
از شدت عصبانیت اصلا صدامو نمیشنید گفتم چیزی شده؟
یه دفعه زد روی ترمز یه گوشه خلوت، تو خیابون صفاییه ایستاد و دستشو آورد سمت صورتم، چشمهام رو بستم، چونهم رو گرفت و سرمو آورد بالا گفت تو چشمام نگاه کن، محلش نگذاشتم داد زد گفت تو چشمای من نگاه کن ... ترسیده بودم چشمامو باز کردم دیدم وای چقدر دستاش بزرگه اومد نزدیک صورتم، ترس تو تمام وجودم بود یدفعه گفت دیگه به من دروغ نگو
با ترس گفتم
من دروغ نگفتم
داد زد
میگم، دیگه به من دروغ نگو، بگو چشم
_چشم
هر دو تاییمون ساکت شدیم به رانندگی ادامه داد نمیدونستم داره منو کجا میبره رو کردم بهش
ببخشید میشه بگید داریم کجا میریم
_دارم میبرمت خوابگاهه خراب شدهت ...
انقدر ترسیده بودم اصلا حرف نمیزدم، رسیدیم جلو در خوابگاه گفتم
ممنونم
دست انداختم به دستگیره در پیاده شم گفت
بیا اینارو بگیر تموم شد بهم بگو، الانم مستقیم میری خوابگاه، جاییام نمیری، هر جایی هم خواستی بری میگی من میام میبرمت، توی این شهر غریب یه دختر، مگه واسه خودش میچرخه
گفتم من رفتم حرم
پرید وسط حرفمو داد زد
دهنتو ببند برو خوابگاه ....
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
لینک پارت👆👆 اول مرگ تدریجی یک رویا
#توجه_توجه👇👇📣
عزیزان رمان #مرگتدریجییکرویا با هماهنگی نویسنده و مدیر کانال #حقوقیدادِستان در این کانال گذاشته میشه🌹
بنده حلال و حرام رو راعایت میکنم هرگز در کانالی که به اسم شهدا نام گذاری کردم بدون اجازه و هماهنگی نویسنده و یا مدیر کانال هیچ پست و داستان کوتاه و رمانی رو در کانالم نمیگذارم🌹
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁