eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
786 عکس
406 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) معلومه خودش هم خیلی کلافه‌ست اما نمی‌خواد بروز بده... تا یکی دوساعت با شوخی و خنده تلاش کرد از دلم در بیاره ولی افکارم درگیر خونواده‌م بود با شناختی که ازشون داشتم اگه ذره‌ای احتمال داشت به خاطر رودرواسی با پرویز و اینکه اون متوجه حرفای پشت سرم نشه روابط خوبی باهامون ایجاد می‌کردند و بیخیال بگو‌ مگوهای اخیر می‌شدند ولی حالا با افشای دروغ پرویز در مورد مرگ خونواده‌ش ممکنه روابط تیره‌‌ بمونه حس کنجکاویم اجازه نمی‌ده بیشتر از این سکوت کنم سعی کردم کمی دوستانه سوالم رو مطرح کنم _پرویز جان... عزیزم... الان بهم بگو خوانواده‌ت کجان؟ پدرت،مادرت،خواهر و برادرات؟ کجا زندگی می‌کنند؟ کلافه پوفی کشید با اینکه معلومه دلش نمی‌خواد حرفی بزنه اما سری تکون داد _پدرو مادرم از وقتی یه بچه‌ی سه چهار ساله بودم همیشه باهم بحث و دعوا داشتند همیشه هم بابا مامانم رو تهدید می‌کرد و می‌گفت اگه به خاطر پرویز نبود طلاقت می‌دادم و مامانم می‌گفت زِکی صبر کن یکم که پرویز بزرگ شه خودم ازت طلاق می‌گیرم. وسط دعوای اون دوتا بزرگ می‌شدم یه روز وقتی راهنمایی بودم و دوباره بحث و دعوا و کتک‌کاری رو شروع کردند همینکه اسم من رو وسط دعواهاشون آوردند منم بی‌خبر از هردوشون از خونه بیرون زدم و رفتم خونه‌ی مادربزرگ مادریم... بهش همه چی رو گفتم... بهش گفتم دیگه به خونمون بر نمیگردم اونم بهم گفت حالا که بی‌خبر اومدی بذار یکم نگرانت بشن فعلا بهشون نمی‌گیم تو اینجایی... سه روز دنبالم گشتند تا اینکه مادربزرگ بهشون همه چی رو گفته بود و وقتی سراغم اومدند بابا یه کتک مفصل بهم زد منصوره یه اتفاق خیلی شگفت انگیز همون روز افتاد ... می‌دونی چی بود؟ این بود که مامان با حرص بابا رو تشویق میکرد بیشتر کتکم بزنه‌... اولین باری بود که تفاهم رو در رفتار مامان و بابام می‌دیدم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
برگشتم سمتش نگاه کردم نگاهم افتاد به اون چشم‌های درشت و قرمزش اما موج می‌زد از مهربانی گفتم خیلی ممنون وضو گرفتم اومدم توی اتاقم نماز صبحم رو خوندم سر سجاده گریه می‌کردم و از خدا طلب بخشش می‌کردم و اینکه چه کنم شعبون قیافه نداره اما مهربونه. شعبان حتی اگر مهربون هم نبود من باید باهاش زندگی می‌کردم چون راه دیگه‌ای نداشتم https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
چهارماه نامزد بودیم و به اندازه کافی از هم شناخت پیدا کرده بودیم‌. دوران نامزدی‌مون خیلی طولانی شد . بنا به دلایلی نتونستم زودتر مراسم ازدواج بگیریم. حالا یک ماه ازدواج کردیم و زندگی مشترکمون رو رسما شروع کردیم. مجید بهم اجازه داد که دانشگاهمو با خیالت راحت تموم کنم. اما متوجه شدم‌شوهرم از من نسبت به جاریم یه حس خاص داره حسی که باعث میشه.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
خباثت تازه رژیم : به زنان بسکتبالیست ایران ویزا نداد/فدراسیون بسکتبال:در حالی که بلیت و مقدمات سفر تیم ملی زنان ایران آماده شده بود تا از فردا در مسابقات سری زنان که در رتبه بندی جهانی بسیار مهم است شرکت کنند، به دلیل عدم صدور روادید از سوی سفارت باکو این سفر لغو شد. 🗣Ehsan Movahedian ◾️▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
📣خانومایی‌ که دنبال مانتو شیک و ارزونن 💥وقت خرید بیرون از خونه رو نداری؟ 🔸️قیمت ها بالاست؟ ▫️همش اینجا حل میشه👇 🧥مانتوکده مهنا شیکترین وخاصترین مانتو ها رو با بهترین قیمتها براتون در نظر گرفته 💥همین حالا بزن رو متن ابی بیا تو کانال بهت قول میدم دیگه دوست نداری خارج شی 🎁تازه ارسال هم رایگان😳 🎁به نیت ماه محرم ۲۰,۰۰۰ تومان هم تخفیف در نظر گرفتیم.فقط عدد ۱ رو بفرست🏴 🕚تا ساعت ۱۱شب فرصت داری👉
بماند به یادگار... امروز اولین قطار از ایران به سمت چین حرکت میکند تا ثابت شود در دوره‌ی شهید رئیسی چرخ اقتصاد کشور در گروِ FATF و برجام نبود 🗣حمید خراسانی |Hamid Khorasani 🇮🇷 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بجای اینکه علت فرارم از خونه رو بپرسن یا با خودشون فکر کنند ایراد کار کجاست هردو فکر می‌کردند اگه کتکم بزنند برای همیشه همه چی درست می‌شه... اما از همون روز راه من از هردوشون جدا شد... هردونفر هنوز دعواهاشون سرجاش بود... دیگه دلم نمی‌خواست خونه بمونم هرروز به بهونه ای از خونه بیرون می‌زدم و خونه‌ی یکی از مامان‌بزرگام یا اقوام می‌رفتم... یه بار که عموم نصیحتم می‌کرد اینقدر خونه رو ترک نکنم بهش گفتم به شرطی دیگه از خونه بیرون نمی‌رم که مامان و بابام از هم جدا بشن... گفتم دیگه خسته شدم ازینکه همیشه حرف من وسط دعواهاشون هست ... اونا که دیگه اعتقادی به زندگی مشترک ندارن چرا من رو بهونه میکنند؟ طلاق بگیرن و با جدا شدن از هم من رو از اینهمه بحث و جدل خلاص کنند... یکسال بعد مامان و بابا از هم جدا شدند... با اینکه اصلا دلم نمی‌خداست با هیچ کدومشون زندگی کنم اما مدتی پیش بابا بودم که احساس کروم داره ازدواج می‌کنه برای همین خونه‌ی مادر بزرگ رفتم تا با مامانم زندگی کنم ولی دوماه بعد مامانم به محض اتمام مدت عده‌ ازدواج کرد حتی زودتر از بابا و من دست از پا درازتر پیش بابام برگشتم... بابا هم نهایتا چهار ماه بعد با یکی از خانمهای همکارش که زن مطلقه بود ازدواج کرد... با اون زن هم سازگاری نداشت و هرروز دعوا و بحث داشتند... اما همسرش به خاطر حضور من خیلی رعایت می‌کرد و لااقل صداش رو بالا نمی‌برد برای همین من هم آرامش بیشتری داشتم... هیچ وقت علاقه‌ای به درس خوندن نداشتم پس همینکه سیکل گرفتم ترک تحصیل کردم و مدتی به دنبال کار بودم تا اینکه یکی از دایی‌هام جایی معرفیم کرد و تونستم مدتی مشغول به کار بشم... وقتی به سن خدمت سربازی رسیدم متوجه شدم که مامانم داره از همسرش جدا می‌شه و پیش مادربزرگم بر میگرده... خوشحال بودم که با اومدن اون منم بیشتر میتونم ببینمش و به خونه خودمون بر نمیگردم... چون همیشه خودم رو مزاحم زندگی بابام و زن بابام می‌دونستم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مامان که برگشت زمزمه ی ازدواج من رو آغاز کرد... حرفش این بود که اگه دیر بجنبه بابا دختر یکی از خواهرو برادراش رو برام جور می‌کنه... هرچی میگفتم قصد ازدواج ندارم اما ول کن نبود... نمیدونم کسی به گوش بابا رسونده بود یا فکر خودش بود که یه بار بهم گفت بین دختر‌‌ِ عمو حسین و عمو مجیدم یکی رو انتخاب کنم تا به خواستگاریش بریم... داشتم روانی می‌شدم هیچوقت دلم نمی‌خواست با دختری از اقوام ازدواج کنم... دلم‌می‌خواست با کسی ازدواج کنم تا بتونم برای همیشه از مامان و بابایی که در تمام طول زندگیم همیشه قربانی خودخواهی ‌هاشون بودم دور بشم... برای خدمت سربازی اقدام کردم و خوشبختانه افتادم مشهد... اون مدتی که از خونواده‌م دور بودم بهترین روزهای عمرم بود... در تمام طول دوسال خدمتم حتی یکبار هم برای دیدنشون به شهرمون نرفتم وقتی سربازیم تموم شد دیگه چاره‌ای جز برگشت نداشتم... هنوز دوهفته از برگشتنم پیش مامانم نگذشته بود که فهمیدم با دختر یکی از دوستاش در موردم صحبت کرده و قرار خواستگاری هم گذاشته... خیلی بهم برخورده بود... انگار نه انگار که منم آدم بودم و خودم باید برای زندگیم تصمیم می‌گرفتم... برای همین بدون اینکه به کسی اطلاع بدم به مشهد برگشتم... با کمک چند تا از هم خدمتی‌هام دنبال کار بودم تا اینکه یکی شون بهم گفت یکی از اقوامشون که راننده وانته بخاطر پیری دیگه توان کار کردن نداره میتونم با وانت اون کار کنم... مدتی با اون وانت کار کردم و با برادرای تو همکار شدم برادرت نصیر خیلی بهم محبت میکرد... یه روز همکارا گفتند دارن میرن ختم یکی از اقوام نزدیک نصیر ... منم همراهشون اومدم... اونجا بود که تورو دیدم... اونقدر به دلم نشستی که انگار سالهاست می‌شناسمت... سه شب از ذوق دیدن تو خوابم نبرد وقتی بعد از چهلم اون مرحوم به نصیر گفتم برام برادری کنه و تو رو از عمه‌ت برام خواستگاری کنه...اونجا بود که فهمیدم چه اشتباهی کردم و تو دختر عمه‌ش نبودی و خواهرش بودی... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بهم گفت باید با خونواده‌ت بیای... منم چند روز مرخصی گرفتم تا برم سراغ مامانم ... زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت پسر بزرگ نکردم که حالا بره یه شهر غریب و من یه عمر تنها بمونم... رفتم سراغ بابام اونم گفت بجز دخترای عموت حق نداری با کسی ازدواج کنی... حتی برای اینکه نمک‌گیرم کنه یه روز من رو برد محضر و نصف داراییش رو به نامم کرد... بابام مرد متمکن و پولداری بود و حالا که بازنشسته شده بود به اون همه اموال نیازی نداشت... هرچه اصرار کردم باهام بیاد تا تو رو برام خواستگاری کنه قبول نکرد... منم دوباره بی‌خبر از خونه بیرون زدم و اومدم مشهد... در فکر این بودم که چطور باید مامان و بابام رو همراه خودم کنم... تا اینکه یه روز که بار یه آقا رو می بردم گرگان...بین راه برام تعریف کرد که تو زلزله‌ی منجیل و رودبار همه‌ی خونواده‌ش رو از دست داده و الان توی مشهد با یکی ازدواج کرده ... یه لحظه جرقه‌ای تو فکرم زد... دو شب بود به نقشه‌ای که کشیده بودم فکر می‌کردم... یه داستان شبیه مسافری که به گرگان برده بودم ساختم مونده بودم چجوری به داداشت بگم که یه روز خودش سر صحبت رو باهام باز کرد و گفت اگه برای ازدواجت مشکلی داری بگو تا کمکت کنم... منم قصه‌ای که خودم طراحی کرده بودم رو براش تعریف کردم... اونم اونقدر دلش برام سوخت که قول داد رضایت تو و پدرو مادرت رو برام بگیره... و فردای اون روز بهم گفت اگه می‌خوای میبرمت منزل پدرم خودت داستان زندگیت رو برا خونوادم تعریف کن... اگه خواهرم و پدرم با تنها بودن تو مشکلی نداشتند و به ازدواج با تو رضایت دادند من و برادرامم حرفی نداریم اون روزی که داستان دروغین زندگیم رو براتون تعریف کردم تصمیم گرفته بودم تا عمر دارم سراغ خونوادم‌ نرم که نمی‌دونم دقیقا یه هفته قبل از عروسیمون چطور یکی نشونه‌ی من رو به یکی از شوهرخاله‌هام داده بود و اونم به مامان و بابام داده بود تا به سراغم بیان... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وقتی خبر به گوشم رسید برای اینکه مامان و بابام در عمل انجام شده قرار بگیرن و بخاطر حفظ آبروشون بین فامیل و اقوام عروسیمون رو بهم نریزن مجبور شدم برای همه‌ی خویشاوندانم کارت عروسی بفرستم. همینطور که خودت دیدی بیشتر فامیلهای نزدیکم اومده بودند بجز مامان و بابام و مادربزرگم ... سوالی به پرویز نگاه کردم _خب به این فکر نکردی دروغی که به خونواده‌م گفته بودی رو چطور باید مدیریت کنی؟ بخاطر افشای حقیقت آبروم پیش خونواده‌م رفت نترسیدی از طرف اونها ممکنه عروسی بهم بخوره؟ لبخند پیروزمندانه‌ای زد _این مدتی که با برادرات همکار و بعدش فامیل شدم اینو فهمیدم که تنها خواسته‌ی خونواده‌ت این بود که هرچه زودتر تو ازدواج کنی و بخاطر اینکه یه بار قبلا طلاق گرفتی محاله بخاطر یه دروغ من و تو رو از هم جدا کنند غمگین نگاهم رو به زمین دوختم آروم لب زدم _بدبخت بیچاره منصوره... یه بار مهر طلاق به خاطر نامردی یه نفر اومد تو شناسنامه‌ت تا عمر داری باعث خفت و خواری خونواده‌تی... حتی باعث سواستفاده‌ی مردی شدی که بهش تکیه کردی و فکر می‌کردی میتونی یه عمر زندگی مشترکت رو باهاش همراه بشی _کاری که من کردم اسمش سواستفاده کردن نیست... دلخور پرسیدم _پس اسمش چیه؟ _استفاده بهینه از موقعیتها و شرایط _من فکر می‌کردم اگه یه روز بفهمی بی کس و کار نیستم خوشحال بشی و حتی پیش خونواده‌ت سرافراز میشی 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
شب با حال بدم سر سفره نشسته بودم که مادرشوهرم جلوی شوهرش و پسراش با بغض رو به منوچهر گفت یه ذره بچه صبح توروی من ایستاده میگه بمن چه که کمرت درد میکنه خودت برو لباسارو بشور نگاه کن دستامو چقدر از سرمای آب ترک زده با چشمای گشاد نگاهش کردم اونهمه لباس رو تنهایی شسته بودم فقط یادمه لحظات اخر که لباسهارو روی بند پهن میکردم یه میرهن و شلوار پدرشوهرمو اورد توی حیاط که منم نموندم ببینم چکار میخواد بکنه و حالا به خاطر شستن همون دوتا لباس زحمت اونهمه لباس رو به نام خودش ثبت کرد https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
🔺واشنگتن از طریق میانجی گران پیامی برای انصارالله یمن فرستاد که از تشدید تنش خودداری کند و به اسرائیل پاسخ ندهد. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen