eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.1هزار دنبال‌کننده
783 عکس
409 ویدیو
8 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
📣خانومایی‌ که دنبال مانتو شیک و ارزونن 💥وقت خرید بیرون از خونه رو نداری؟ 🔸️قیمت ها بالاست؟ ▫️همش اینجا حل میشه👇 🧥مانتوکده مهنا شیکترین وخاصترین مانتو ها رو با بهترین قیمتها براتون در نظر گرفته 💥همین حالا بزن رو متن ابی بیا تو کانال بهت قول میدم دیگه دوست نداری خارج شی 🎁تازه ارسال هم رایگان😳 🎁به نیت ماه محرم ۲۰,۰۰۰ تومان هم تخفیف در نظر گرفتیم.فقط عدد ۱ رو بفرست🏴 🕚تا ساعت ۱۱شب فرصت داری👉
بماند به یادگار... امروز اولین قطار از ایران به سمت چین حرکت میکند تا ثابت شود در دوره‌ی شهید رئیسی چرخ اقتصاد کشور در گروِ FATF و برجام نبود 🗣حمید خراسانی |Hamid Khorasani 🇮🇷 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بجای اینکه علت فرارم از خونه رو بپرسن یا با خودشون فکر کنند ایراد کار کجاست هردو فکر می‌کردند اگه کتکم بزنند برای همیشه همه چی درست می‌شه... اما از همون روز راه من از هردوشون جدا شد... هردونفر هنوز دعواهاشون سرجاش بود... دیگه دلم نمی‌خواست خونه بمونم هرروز به بهونه ای از خونه بیرون می‌زدم و خونه‌ی یکی از مامان‌بزرگام یا اقوام می‌رفتم... یه بار که عموم نصیحتم می‌کرد اینقدر خونه رو ترک نکنم بهش گفتم به شرطی دیگه از خونه بیرون نمی‌رم که مامان و بابام از هم جدا بشن... گفتم دیگه خسته شدم ازینکه همیشه حرف من وسط دعواهاشون هست ... اونا که دیگه اعتقادی به زندگی مشترک ندارن چرا من رو بهونه میکنند؟ طلاق بگیرن و با جدا شدن از هم من رو از اینهمه بحث و جدل خلاص کنند... یکسال بعد مامان و بابا از هم جدا شدند... با اینکه اصلا دلم نمی‌خداست با هیچ کدومشون زندگی کنم اما مدتی پیش بابا بودم که احساس کروم داره ازدواج می‌کنه برای همین خونه‌ی مادر بزرگ رفتم تا با مامانم زندگی کنم ولی دوماه بعد مامانم به محض اتمام مدت عده‌ ازدواج کرد حتی زودتر از بابا و من دست از پا درازتر پیش بابام برگشتم... بابا هم نهایتا چهار ماه بعد با یکی از خانمهای همکارش که زن مطلقه بود ازدواج کرد... با اون زن هم سازگاری نداشت و هرروز دعوا و بحث داشتند... اما همسرش به خاطر حضور من خیلی رعایت می‌کرد و لااقل صداش رو بالا نمی‌برد برای همین من هم آرامش بیشتری داشتم... هیچ وقت علاقه‌ای به درس خوندن نداشتم پس همینکه سیکل گرفتم ترک تحصیل کردم و مدتی به دنبال کار بودم تا اینکه یکی از دایی‌هام جایی معرفیم کرد و تونستم مدتی مشغول به کار بشم... وقتی به سن خدمت سربازی رسیدم متوجه شدم که مامانم داره از همسرش جدا می‌شه و پیش مادربزرگم بر میگرده... خوشحال بودم که با اومدن اون منم بیشتر میتونم ببینمش و به خونه خودمون بر نمیگردم... چون همیشه خودم رو مزاحم زندگی بابام و زن بابام می‌دونستم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مامان که برگشت زمزمه ی ازدواج من رو آغاز کرد... حرفش این بود که اگه دیر بجنبه بابا دختر یکی از خواهرو برادراش رو برام جور می‌کنه... هرچی میگفتم قصد ازدواج ندارم اما ول کن نبود... نمیدونم کسی به گوش بابا رسونده بود یا فکر خودش بود که یه بار بهم گفت بین دختر‌‌ِ عمو حسین و عمو مجیدم یکی رو انتخاب کنم تا به خواستگاریش بریم... داشتم روانی می‌شدم هیچوقت دلم نمی‌خواست با دختری از اقوام ازدواج کنم... دلم‌می‌خواست با کسی ازدواج کنم تا بتونم برای همیشه از مامان و بابایی که در تمام طول زندگیم همیشه قربانی خودخواهی ‌هاشون بودم دور بشم... برای خدمت سربازی اقدام کردم و خوشبختانه افتادم مشهد... اون مدتی که از خونواده‌م دور بودم بهترین روزهای عمرم بود... در تمام طول دوسال خدمتم حتی یکبار هم برای دیدنشون به شهرمون نرفتم وقتی سربازیم تموم شد دیگه چاره‌ای جز برگشت نداشتم... هنوز دوهفته از برگشتنم پیش مامانم نگذشته بود که فهمیدم با دختر یکی از دوستاش در موردم صحبت کرده و قرار خواستگاری هم گذاشته... خیلی بهم برخورده بود... انگار نه انگار که منم آدم بودم و خودم باید برای زندگیم تصمیم می‌گرفتم... برای همین بدون اینکه به کسی اطلاع بدم به مشهد برگشتم... با کمک چند تا از هم خدمتی‌هام دنبال کار بودم تا اینکه یکی شون بهم گفت یکی از اقوامشون که راننده وانته بخاطر پیری دیگه توان کار کردن نداره میتونم با وانت اون کار کنم... مدتی با اون وانت کار کردم و با برادرای تو همکار شدم برادرت نصیر خیلی بهم محبت میکرد... یه روز همکارا گفتند دارن میرن ختم یکی از اقوام نزدیک نصیر ... منم همراهشون اومدم... اونجا بود که تورو دیدم... اونقدر به دلم نشستی که انگار سالهاست می‌شناسمت... سه شب از ذوق دیدن تو خوابم نبرد وقتی بعد از چهلم اون مرحوم به نصیر گفتم برام برادری کنه و تو رو از عمه‌ت برام خواستگاری کنه...اونجا بود که فهمیدم چه اشتباهی کردم و تو دختر عمه‌ش نبودی و خواهرش بودی... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بهم گفت باید با خونواده‌ت بیای... منم چند روز مرخصی گرفتم تا برم سراغ مامانم ... زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت پسر بزرگ نکردم که حالا بره یه شهر غریب و من یه عمر تنها بمونم... رفتم سراغ بابام اونم گفت بجز دخترای عموت حق نداری با کسی ازدواج کنی... حتی برای اینکه نمک‌گیرم کنه یه روز من رو برد محضر و نصف داراییش رو به نامم کرد... بابام مرد متمکن و پولداری بود و حالا که بازنشسته شده بود به اون همه اموال نیازی نداشت... هرچه اصرار کردم باهام بیاد تا تو رو برام خواستگاری کنه قبول نکرد... منم دوباره بی‌خبر از خونه بیرون زدم و اومدم مشهد... در فکر این بودم که چطور باید مامان و بابام رو همراه خودم کنم... تا اینکه یه روز که بار یه آقا رو می بردم گرگان...بین راه برام تعریف کرد که تو زلزله‌ی منجیل و رودبار همه‌ی خونواده‌ش رو از دست داده و الان توی مشهد با یکی ازدواج کرده ... یه لحظه جرقه‌ای تو فکرم زد... دو شب بود به نقشه‌ای که کشیده بودم فکر می‌کردم... یه داستان شبیه مسافری که به گرگان برده بودم ساختم مونده بودم چجوری به داداشت بگم که یه روز خودش سر صحبت رو باهام باز کرد و گفت اگه برای ازدواجت مشکلی داری بگو تا کمکت کنم... منم قصه‌ای که خودم طراحی کرده بودم رو براش تعریف کردم... اونم اونقدر دلش برام سوخت که قول داد رضایت تو و پدرو مادرت رو برام بگیره... و فردای اون روز بهم گفت اگه می‌خوای میبرمت منزل پدرم خودت داستان زندگیت رو برا خونوادم تعریف کن... اگه خواهرم و پدرم با تنها بودن تو مشکلی نداشتند و به ازدواج با تو رضایت دادند من و برادرامم حرفی نداریم اون روزی که داستان دروغین زندگیم رو براتون تعریف کردم تصمیم گرفته بودم تا عمر دارم سراغ خونوادم‌ نرم که نمی‌دونم دقیقا یه هفته قبل از عروسیمون چطور یکی نشونه‌ی من رو به یکی از شوهرخاله‌هام داده بود و اونم به مامان و بابام داده بود تا به سراغم بیان... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وقتی خبر به گوشم رسید برای اینکه مامان و بابام در عمل انجام شده قرار بگیرن و بخاطر حفظ آبروشون بین فامیل و اقوام عروسیمون رو بهم نریزن مجبور شدم برای همه‌ی خویشاوندانم کارت عروسی بفرستم. همینطور که خودت دیدی بیشتر فامیلهای نزدیکم اومده بودند بجز مامان و بابام و مادربزرگم ... سوالی به پرویز نگاه کردم _خب به این فکر نکردی دروغی که به خونواده‌م گفته بودی رو چطور باید مدیریت کنی؟ بخاطر افشای حقیقت آبروم پیش خونواده‌م رفت نترسیدی از طرف اونها ممکنه عروسی بهم بخوره؟ لبخند پیروزمندانه‌ای زد _این مدتی که با برادرات همکار و بعدش فامیل شدم اینو فهمیدم که تنها خواسته‌ی خونواده‌ت این بود که هرچه زودتر تو ازدواج کنی و بخاطر اینکه یه بار قبلا طلاق گرفتی محاله بخاطر یه دروغ من و تو رو از هم جدا کنند غمگین نگاهم رو به زمین دوختم آروم لب زدم _بدبخت بیچاره منصوره... یه بار مهر طلاق به خاطر نامردی یه نفر اومد تو شناسنامه‌ت تا عمر داری باعث خفت و خواری خونواده‌تی... حتی باعث سواستفاده‌ی مردی شدی که بهش تکیه کردی و فکر می‌کردی میتونی یه عمر زندگی مشترکت رو باهاش همراه بشی _کاری که من کردم اسمش سواستفاده کردن نیست... دلخور پرسیدم _پس اسمش چیه؟ _استفاده بهینه از موقعیتها و شرایط _من فکر می‌کردم اگه یه روز بفهمی بی کس و کار نیستم خوشحال بشی و حتی پیش خونواده‌ت سرافراز میشی 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
شب با حال بدم سر سفره نشسته بودم که مادرشوهرم جلوی شوهرش و پسراش با بغض رو به منوچهر گفت یه ذره بچه صبح توروی من ایستاده میگه بمن چه که کمرت درد میکنه خودت برو لباسارو بشور نگاه کن دستامو چقدر از سرمای آب ترک زده با چشمای گشاد نگاهش کردم اونهمه لباس رو تنهایی شسته بودم فقط یادمه لحظات اخر که لباسهارو روی بند پهن میکردم یه میرهن و شلوار پدرشوهرمو اورد توی حیاط که منم نموندم ببینم چکار میخواد بکنه و حالا به خاطر شستن همون دوتا لباس زحمت اونهمه لباس رو به نام خودش ثبت کرد https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
🔺واشنگتن از طریق میانجی گران پیامی برای انصارالله یمن فرستاد که از تشدید تنش خودداری کند و به اسرائیل پاسخ ندهد. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
👆 یکی از نتایج دیپلماسی فعال شهید رئیسی توافق راه‌آهن ایران و روسیه، برای صادرات مستمر روسیه به هند از مسیر ترانزیت ریلی ایران هست این اتفاق خوب از ۴٠ روز گذشته آغاز و تا بحال٩۵٠٠ تن زغال‌سنگ جابه‌جا شده ترانزیت به درآمدزایی و افزایش قدرت راهبردی کشور کمک میکنه علی فرحزادی 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _قبل از اینکه خودم یا خونواده‌م به ظاهر ماجرا نگاه کنیم عمق ماجرا اینو بهمون میفهمونه که تو یه آدم دروغگویی هستی که برا رسیدن به اهدافت از گفتن هیچ دروغی پروا نداری و دریغ نمی‌کنی بین حرفم پرید... _بس کن منصوره... همینجوری هم دیگران باعث شدند عروسی به مذاقموت تلخ بشه تو دیگه با این حرفا تلخ‌ترش نکن کلافه پوفی کشیدم و نفسم رو پرصدا بیرون دادم یه ساعت دیگه باهم حرف زدیم و کم کم پرویز با زبونی که داشت تونست آرومم کنه سه ماه از ازدواجمون که گذشت متوجه اختلالاتی در شخصیت و رفتار پرویز شدم ... یجوری بود یه روز امیدوار و مهربون یه روز عصبی و پرخاشگر... هربار هم که سر موارد بی اهمیت عصبی می‌شد می‌گفت تا پای بچه‌ای به میون نیومده و بچه‌دار نشدیم باید از هم طلاق بگیریم بخاطر بعضی رفتارهاش خیلی اذیت می‌شدم... گاهی مثل یه همسر عاشق فقط کلمات زیبا بکار میبرد و همه تلاشش رو می‌کرد تا بهم خوش بگذره اما گاهی دوباره با کوچکترین موضوع بهم می‌ریخت حتی بهم تهمت‌های عجیب و غریب هم میزد گاهی به جونم می‌افتاد و حتی کتکم می‌زد یه روز که از سرکار به خونه اومد گفت که قراره پدرومادرش باهم به خونمون بیان سوالی که به فکرم خطور کرد رو با تعجب پرسیدم _باهم؟ مگه از هم جدا نشدند؟ _چرا ولی به تازگی دوباره باهم ازدواج کردند... اخه مدتیه نامادریم فوت کرده بابامم که دیده خیلی از ویژگیهای مامانم تغییر کرده بهش پیشنهاد داده دوباره باهم زندگی کنند... اولین باری که پدرومادرش رو دیدم باورم نمی شد پرویز همیشه در مورد دعواهای این دوتا کبوتر عاشق و دلداده‌ی هم صحبت می‌کرد... اونقدر که در ظاهر نسبت به هم بامحبت رفتار می کردند ولی طی چند روزی که مهمونمون بودند آروم آروم جو بینمون که صمیمی شد پیش من باهم دعوا می‌کردند و به جون هم میفتادند. حتی ذره‌ای برای هم احترام قایل نبودند اونموقع پرویز خیلی بهم می‌ریخت و از خونه بیرون می‌رفت کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد از یک هفته پدرومادرش از پیش ما رفتند... یه روز پرویز گفت میخواد به شهرشون برگرده با اینکه اصلا راضی نبودم و نارضایتی خودم رو ابراز کردم اما بی توجه به نظر من همه‌ی مقدمات جابجایی و نقل مکان کردنمون رو تدارک دید پرویز برخلاف ظاهرش که دوست داشت همه اون رو با ویژگیهای یه همسر خوب و متعهد و مهربون بشناسن بداخلاق و بددهن بود اما بقدری تلخ بود که حرفاش مثل زهر تا عمق وجودم نفوذ می‌کرد. گاهی سر مسایل خیلی بی‌خود اونقدر کتکم می‌زد که حتی التماسهام رو نمی‌شنید..‌. بخاطر همین موضوع اصلا دوست نداشتم نزدیک خونواده‌ش باشم... از وقتی پیش اونها رفته بودیم دخالتهای اونها هرروز باعث بدتر شدن رابطه‌ی من و پرویز می‌شدند شونزده سال باهم زندگی کردیم اما هرروز به بهانه‌ای می‌گفت از هم جدا بشیم خودش دوست نداشت بچه‌دار بشیم پدرو مادرش هم بهمون می‌گفتند کار خوبی می‌کنید که بچه دار نمی‌شید چرا باید یه بچه رو وارد زندگیتون کنید و در بدبخت شدنش شریک بشید نمیدونم حرفاشون روی من هم تاثیر کرده بود که هیچ وقت هوس مادر شدن نمی‌کردم یا بدرفتاریهای پرویز باعث می‌شد از مادر شدن و پذیرفتن مسئولیت بچه سرباز بزنم سالها بود از خونواده‌م دور بودم و حتی یکبار هم به دیدنم نیومده بودند در طول شونزده سال زندگیم تونسته بودم چهار مرتبه اونم به تنهایی به دیدن مامتن و بابا برم... پرویز اونقدر بد بود که دلم نمی‌خواست خونوادم باهاش روبرو بشن سالها بود که پرویز عوض شده بود دیگه بحث رو ادامه نمی‌داد و دعوا نمی‌کرد و با هر عصبانیت و دلخوری فورا لباسش رو عوض می‌کرد و از خونه بیرون می‌رفت یه روز فهمیدم باردار شدم فکر میکردم پرویز که بفهمه دعوام کنه اما اونقدر بیحس بود که هیچ واکنشی نشون نداد سالها بود که همیشه بیحال بود من هم فکر میکردم بیماری نهفته داره و بخاطر همونه که اینقدر لاغر و تکیده شده برای همین بهش سخت نمی‌گرفتم ماه آخر بارداریم بود یه روز اونقدر حالم بد بود به پرویز التماس می‌کردم من رو پیش دکتر ببره...می‌گفت اینقدر ناز نکن دکتر گفته آخر ماه وقت زایمانته اما هنوز دوهفته مونده تا پایان ماه ... درد امونم رو بریده بود شروع کردم به گریه کردن بی اهمیت به حال و روزم از خونه بیرون رفت یساعت بعد دردم بیشتر شده بود هرچی بهش زنگ زدم جوابم رو نداد مجبور شدم از زن همسایه کمک بگیرم وقتی من رو به بیمارستان رسوندند دوساعت بعد پسرم به دنیا اومد... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) فکر می‌کردم وقتی بچه دنیا بیاد قهر کردنهای پرویز هم کمتر می‌شه اما تصوراتم اشتباه بود. هرروز به بهونه‌ای از خونه بیرون می‌رفت بچه رو دوست داشت اما طوری رفتار می‌کرد که انگار نسبت بهش حسی نداره... بیشتر اوقات یا خواب بود یا کسل و بی‌حال تا اینکه توسط یکی از همسایه‌ها شنیدم همسرم معتاد شده... روزای بدی رو میگذروندم فکر می‌کردم وجود این بچه باعً گرمی زندگیمون میشه اما اوضاعمون بدتر شده بود هرروز می‌مفت این بچه چه گناهی کرده که می‌خواد بین دعواهای ما بزرگ بشه التماسش می.کردم که بیا در رفتارمون تجدید نظر کنیم و کانون خونواده‌ رو برای بچه‌مون امن کنیم اما اون تنها کاری که بلد بود فرار کردن از زیر بار مسئولیتها بود کم‌کم به جایی رسید که دیگه بود و نبود من و بچه براش مهم نبود... بچه‌م مریض بود و گاهی که حالش بد می‌شد باید فورا به دکتر نشونش می‌دادم اما نه پرویز حواسش به بچه بود و نه پدرو مادرش... نهال اون روزها زندگی خیلی بهم سخت می‌گذشت ... بیماری و اذیت شدن بچه‌م بیشتر عذابم می‌داد... حتی حاضر بودم هر توهین و تحقیری رو از طرف خونوادم تحمل کنم اما دیگه با پرویز زندگی نکنم... دلم می‌خواست پیش خونوادم برگردم دلم حمایت مردونه‌ میخواست... حمایتی که از طرف همسرم باشه ولی ازم دریغ می‌کرد... دلم حمایت بابام و برادرام رو می‌خواست می‌دونستم اونا از بچه‌م محافظت میکنند برای اولین بار به بابا زنگ زدم و بهش گفتم که پرویز معتاده و اذیتم می‌کنه فوری گفت با مامان میام شهرتون تا بهت سر بزنم... با مامان به دیدنم اومدند خیلی از دیدنشون خوشحال بودم بابا بنده‌ی خدا فکر می‌کرد با نصیحت کردن مشکل پرویز حل می‌شه اما وقتی چند روزی پیشمون بود بی ادبی‌ها و بی‌غیرتیهای اون و دخالتهای مادر و پدرش رو دید بهم گفت وسایلت رو جمع کن تا به شهر خودمون برگردیم. پرویز برای منصرف کردن بابا حتی یک کلمه هم چیزی نگفت... با بابا و مامان به خونه برگشتیم چندروز بعد داداش هام یکی بعد از دیگری به خونه‌ی بابا میومدند... فکر می‌کردم برای دیدن من میان اما بعدا فهمیدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨