زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۱۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۱۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
بهم گفت باید با خونوادهت بیای...
منم چند روز مرخصی گرفتم تا برم سراغ مامانم ... زیر بار نمیرفت و میگفت پسر بزرگ نکردم که حالا بره یه شهر غریب و من یه عمر تنها بمونم...
رفتم سراغ بابام اونم گفت بجز دخترای عموت حق نداری با کسی ازدواج کنی...
حتی برای اینکه نمکگیرم کنه یه روز من رو برد محضر و نصف داراییش رو به نامم کرد...
بابام مرد متمکن و پولداری بود و حالا که بازنشسته شده بود به اون همه اموال نیازی نداشت...
هرچه اصرار کردم باهام بیاد تا تو رو برام خواستگاری کنه قبول نکرد...
منم دوباره بیخبر از خونه بیرون زدم و اومدم مشهد...
در فکر این بودم که چطور باید مامان و بابام رو همراه خودم کنم...
تا اینکه یه روز که بار یه آقا رو می بردم گرگان...بین راه برام تعریف کرد که تو زلزلهی منجیل و رودبار همهی خونوادهش رو از دست داده و الان توی مشهد با یکی ازدواج کرده ...
یه لحظه جرقهای تو فکرم زد...
دو شب بود به نقشهای که کشیده بودم فکر میکردم... یه داستان شبیه مسافری که به گرگان برده بودم ساختم
مونده بودم چجوری به داداشت بگم
که یه روز خودش سر صحبت رو باهام باز کرد و گفت اگه برای ازدواجت مشکلی داری بگو تا کمکت کنم...
منم قصهای که خودم طراحی کرده بودم رو براش تعریف کردم...
اونم اونقدر دلش برام سوخت که قول داد رضایت تو و پدرو مادرت رو برام بگیره...
و فردای اون روز بهم گفت اگه میخوای میبرمت منزل پدرم خودت داستان زندگیت رو برا خونوادم تعریف کن...
اگه خواهرم و پدرم با تنها بودن تو مشکلی نداشتند و به ازدواج با تو رضایت دادند من و برادرامم حرفی نداریم
اون روزی که داستان دروغین زندگیم رو براتون تعریف کردم
تصمیم گرفته بودم تا عمر دارم سراغ خونوادم نرم
که نمیدونم دقیقا یه هفته قبل از عروسیمون چطور یکی نشونهی من رو به یکی از شوهرخالههام داده بود و اونم به مامان و بابام داده بود تا به سراغم بیان...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۱۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۱۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی خبر به گوشم رسید برای اینکه مامان و بابام در عمل انجام شده قرار بگیرن و بخاطر حفظ آبروشون بین فامیل و اقوام عروسیمون رو بهم نریزن مجبور شدم برای همهی خویشاوندانم کارت عروسی بفرستم.
همینطور که خودت دیدی بیشتر فامیلهای نزدیکم اومده بودند
بجز مامان و بابام و مادربزرگم ...
سوالی به پرویز نگاه کردم
_خب به این فکر نکردی دروغی که به خونوادهم گفته بودی رو چطور باید مدیریت کنی؟
بخاطر افشای حقیقت آبروم پیش خونوادهم رفت
نترسیدی از طرف اونها ممکنه عروسی بهم بخوره؟
لبخند پیروزمندانهای زد
_این مدتی که با برادرات همکار و بعدش فامیل شدم اینو فهمیدم که تنها خواستهی خونوادهت این بود که هرچه زودتر تو ازدواج کنی و بخاطر اینکه یه بار قبلا طلاق گرفتی محاله بخاطر یه دروغ من و تو رو از هم جدا کنند
غمگین نگاهم رو به زمین دوختم
آروم لب زدم
_بدبخت بیچاره منصوره...
یه بار مهر طلاق به خاطر نامردی یه نفر اومد تو شناسنامهت تا عمر داری باعث خفت و خواری خونوادهتی...
حتی باعث سواستفادهی مردی شدی که بهش تکیه کردی و فکر میکردی میتونی یه عمر زندگی مشترکت رو باهاش همراه بشی
_کاری که من کردم اسمش سواستفاده کردن نیست...
دلخور پرسیدم
_پس اسمش چیه؟
_استفاده بهینه از موقعیتها و شرایط
_من فکر میکردم اگه یه روز بفهمی بی کس و کار نیستم خوشحال بشی و حتی پیش خونوادهت سرافراز میشی
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
شب با حال بدم سر سفره نشسته بودم که مادرشوهرم جلوی شوهرش و پسراش با بغض رو به منوچهر گفت یه ذره بچه صبح توروی من ایستاده میگه بمن چه که کمرت درد میکنه خودت برو لباسارو بشور
نگاه کن دستامو چقدر از سرمای آب ترک زده
با چشمای گشاد نگاهش کردم اونهمه لباس رو تنهایی شسته بودم
فقط یادمه لحظات اخر که لباسهارو روی بند پهن میکردم یه میرهن و شلوار پدرشوهرمو اورد توی حیاط که منم نموندم ببینم چکار میخواد بکنه و حالا به خاطر شستن همون دوتا لباس زحمت اونهمه لباس رو به نام خودش ثبت کرد
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
🔺واشنگتن از طریق میانجی گران پیامی برای انصارالله یمن فرستاد که از تشدید تنش خودداری کند و به اسرائیل پاسخ ندهد.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
👆 یکی از نتایج دیپلماسی فعال شهید رئیسی توافق راهآهن ایران و روسیه، برای صادرات مستمر روسیه به هند از مسیر ترانزیت ریلی ایران هست این اتفاق خوب از ۴٠ روز گذشته آغاز و تا بحال٩۵٠٠ تن زغالسنگ جابهجا شده ترانزیت به درآمدزایی و افزایش قدرت راهبردی کشور کمک میکنه
علی فرحزادی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۱۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۱۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
_قبل از اینکه خودم یا خونوادهم به ظاهر ماجرا نگاه کنیم
عمق ماجرا اینو بهمون میفهمونه که تو یه آدم دروغگویی هستی که برا رسیدن به اهدافت از گفتن هیچ دروغی پروا نداری و دریغ نمیکنی
بین حرفم پرید...
_بس کن منصوره...
همینجوری هم دیگران باعث شدند عروسی به مذاقموت تلخ بشه تو دیگه با این حرفا تلخترش نکن
کلافه پوفی کشیدم و نفسم رو پرصدا بیرون دادم
یه ساعت دیگه باهم حرف زدیم و کم کم پرویز با زبونی که داشت تونست آرومم کنه
سه ماه از ازدواجمون که گذشت متوجه اختلالاتی در شخصیت و رفتار پرویز شدم ...
یجوری بود
یه روز امیدوار و مهربون یه روز عصبی و پرخاشگر...
هربار هم که سر موارد بی اهمیت عصبی میشد میگفت تا پای بچهای به میون نیومده و بچهدار نشدیم باید از هم طلاق بگیریم
بخاطر بعضی رفتارهاش خیلی اذیت میشدم...
گاهی مثل یه همسر عاشق فقط کلمات زیبا بکار میبرد و همه تلاشش رو میکرد تا بهم خوش بگذره
اما گاهی دوباره با کوچکترین موضوع بهم میریخت
حتی بهم تهمتهای عجیب و غریب هم میزد
گاهی به جونم میافتاد و حتی کتکم میزد
یه روز که از سرکار به خونه اومد گفت که قراره پدرومادرش باهم به خونمون بیان
سوالی که به فکرم خطور کرد رو با تعجب پرسیدم
_باهم؟ مگه از هم جدا نشدند؟
_چرا ولی به تازگی دوباره باهم ازدواج کردند...
اخه مدتیه نامادریم فوت کرده
بابامم که دیده خیلی از ویژگیهای مامانم تغییر کرده بهش پیشنهاد داده دوباره باهم زندگی کنند...
اولین باری که پدرومادرش رو دیدم باورم نمی شد پرویز همیشه در مورد دعواهای این دوتا کبوتر عاشق و دلدادهی هم صحبت میکرد...
اونقدر که در ظاهر نسبت به هم بامحبت رفتار می کردند
ولی طی چند روزی که مهمونمون بودند آروم آروم جو بینمون که صمیمی شد پیش من باهم دعوا میکردند و به جون هم میفتادند.
حتی ذرهای برای هم احترام قایل نبودند
اونموقع پرویز خیلی بهم میریخت
و از خونه بیرون میرفت
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۱۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۱۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
بعد از یک هفته پدرومادرش از پیش ما رفتند...
یه روز پرویز گفت میخواد به شهرشون برگرده
با اینکه اصلا راضی نبودم و نارضایتی خودم رو ابراز کردم اما بی توجه به نظر من همهی مقدمات جابجایی و نقل مکان کردنمون رو تدارک دید
پرویز برخلاف ظاهرش که دوست داشت همه اون رو با ویژگیهای یه همسر خوب و متعهد و مهربون بشناسن بداخلاق و بددهن بود
اما بقدری تلخ بود که حرفاش مثل زهر تا عمق وجودم نفوذ میکرد.
گاهی سر مسایل خیلی بیخود اونقدر کتکم میزد که حتی التماسهام رو نمیشنید...
بخاطر همین موضوع اصلا دوست نداشتم نزدیک خونوادهش باشم...
از وقتی پیش اونها رفته بودیم دخالتهای اونها هرروز باعث بدتر شدن رابطهی من و پرویز میشدند
شونزده سال باهم زندگی کردیم اما هرروز به بهانهای میگفت از هم جدا بشیم خودش دوست نداشت بچهدار بشیم
پدرو مادرش هم بهمون میگفتند کار خوبی میکنید که بچه دار نمیشید
چرا باید یه بچه رو وارد زندگیتون کنید و در بدبخت شدنش شریک بشید
نمیدونم حرفاشون روی من هم تاثیر کرده بود که هیچ وقت هوس مادر شدن نمیکردم یا بدرفتاریهای پرویز باعث میشد از مادر شدن و پذیرفتن مسئولیت بچه سرباز بزنم
سالها بود از خونوادهم دور بودم و حتی یکبار هم به دیدنم نیومده بودند
در طول شونزده سال زندگیم تونسته بودم چهار مرتبه اونم به تنهایی به دیدن مامتن و بابا برم...
پرویز اونقدر بد بود که دلم نمیخواست خونوادم باهاش روبرو بشن
سالها بود که پرویز عوض شده بود دیگه بحث رو ادامه نمیداد و دعوا نمیکرد و با هر عصبانیت و دلخوری فورا لباسش رو عوض میکرد و از خونه بیرون میرفت
یه روز فهمیدم باردار شدم
فکر میکردم پرویز که بفهمه دعوام کنه اما اونقدر بیحس بود که هیچ واکنشی نشون نداد
سالها بود که همیشه بیحال بود من هم فکر میکردم بیماری نهفته داره و بخاطر همونه که اینقدر لاغر و تکیده شده برای همین بهش سخت نمیگرفتم
ماه آخر بارداریم بود یه روز اونقدر حالم بد بود به پرویز التماس میکردم من رو پیش دکتر ببره...میگفت اینقدر ناز نکن دکتر گفته آخر ماه وقت زایمانته اما هنوز دوهفته مونده تا پایان ماه ...
درد امونم رو بریده بود شروع کردم به گریه کردن بی اهمیت به حال و روزم از خونه بیرون رفت
یساعت بعد دردم بیشتر شده بود هرچی بهش زنگ زدم جوابم رو نداد
مجبور شدم از زن همسایه کمک بگیرم
وقتی من رو به بیمارستان رسوندند دوساعت بعد پسرم به دنیا اومد...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۱۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۱۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
فکر میکردم وقتی بچه دنیا بیاد قهر کردنهای پرویز هم کمتر میشه
اما تصوراتم اشتباه بود.
هرروز به بهونهای از خونه بیرون میرفت بچه رو دوست داشت اما طوری رفتار میکرد که انگار نسبت بهش حسی نداره...
بیشتر اوقات یا خواب بود یا کسل و بیحال
تا اینکه توسط یکی از همسایهها شنیدم همسرم معتاد شده...
روزای بدی رو میگذروندم
فکر میکردم وجود این بچه باعً گرمی زندگیمون میشه اما اوضاعمون بدتر شده
بود
هرروز میمفت این بچه چه گناهی کرده که میخواد بین دعواهای ما بزرگ بشه
التماسش می.کردم که بیا در رفتارمون تجدید نظر کنیم و کانون خونواده رو برای بچهمون امن کنیم
اما اون تنها کاری که بلد بود فرار کردن از زیر بار مسئولیتها بود
کمکم به جایی رسید که دیگه بود و نبود من و بچه براش مهم نبود...
بچهم مریض بود و گاهی که حالش بد میشد باید فورا به دکتر نشونش میدادم
اما نه پرویز حواسش به بچه بود و نه پدرو مادرش...
نهال اون روزها زندگی خیلی بهم سخت میگذشت ... بیماری و اذیت شدن بچهم بیشتر عذابم میداد...
حتی حاضر بودم هر توهین و تحقیری رو از طرف خونوادم تحمل کنم اما دیگه با پرویز زندگی نکنم...
دلم میخواست پیش خونوادم برگردم
دلم حمایت مردونه میخواست...
حمایتی که از طرف همسرم باشه ولی ازم دریغ میکرد...
دلم حمایت بابام و برادرام رو میخواست
میدونستم اونا از بچهم محافظت میکنند
برای اولین بار به بابا زنگ زدم و بهش گفتم که پرویز معتاده و اذیتم میکنه
فوری گفت با مامان میام شهرتون تا بهت سر بزنم...
با مامان به دیدنم اومدند
خیلی از دیدنشون خوشحال بودم
بابا بندهی خدا فکر میکرد با نصیحت کردن مشکل پرویز حل میشه اما وقتی چند روزی پیشمون بود بی ادبیها و بیغیرتیهای اون و دخالتهای مادر و پدرش رو دید بهم گفت وسایلت رو جمع کن تا به شهر خودمون برگردیم.
پرویز برای منصرف کردن بابا حتی یک کلمه هم چیزی نگفت... با بابا و مامان به خونه برگشتیم
چندروز بعد داداش هام یکی بعد از دیگری به خونهی بابا میومدند...
فکر میکردم برای دیدن من میان
اما بعدا فهمیدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۱۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۲۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
همهی نگرانیهای اونها بخاطر حفظ آبروشون هست.
منتظر بودند هرچه زودتر به خونهی خودم برگردند...
وقتی بابا بهشون گفت که پسر منصوره مریضه و پرویز بهشون رسیدگی نمیکنه
من اجازه نمیدم به اون خونه برگردند
برادرام دیگه حرفی از رفتنم به میون نیاوردند
یک روز که دلم از کممحلیهاشون پر بود بهشون گفتم بخاطر تایید شما سه نفر من هم تن به ازدواج با پرویز زدم
جالب بود وقتی متوجه دروغ بزرگش شدید انگشت اتهامتون سمت من بود
حالا هم با اینکه بابا بهتون گفته بچهیمن مریضه و پرویز نه برای من مرد زندگی بود
نه برای این بچه پدر خوبی بود
پس خواهشا این طور با من رفتار نکنید
اما اونها با بی رحمی بهم گفتند تو با برگشتنت به خونه آبروی بابا رو بردی...
اما من اهمیتی به حرف اونها ندادم
چون حمایت بابا برام کافی بود
همینکه به واسطهی بابا نسبت به حال بچهم خیالم راحت بود کفایت میکرد
طی یکماهی که خونهی بابا بودم متوجه بیماریش شدم و فهمیدم سرطان روده داره و از وقتی من رو به خونهش آورده حالش بدتر شده
و اونجا بود که علت ناراحتی برادرام از برگشتنم رو فهمیدم
اما خواست خود بابا این بود که زندگی با پرویز رو خاتمه بدم
وقتی درخواست طلاق دادم خیلی زود انجام شد.
انگار خود پرویز هم اشتیاقی برای ادامه زندگیمون نداشت
روز آخری که توی دادگاه دیدمش
بهم گفت دلم نمی خواد مثل مامان و بابام با موندنمون در کنار هم روزگار پسرمون رو سیاه کنم...
و چه روز بدی بود جدا شدن از آدمی که عاشقش بودم
اگه ذرهای احتمال میدادم اعتیادش رو ترک میکنه محال بود ازش جدا بشم
بعد از جدایی من هرروز حال بابا وخیمتر میشد
طوری که شش ماه بعد از دست دادمش.
بعدا منوچهر ازم خواستگاری کرد و از اونجایی که میشناختمش با تایید مامام باهاش ازدواج کردم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۲۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۲۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
چندماه بعد از فوت بابا، مامان رو هم از دست دادم
برادرام بیشتر از قبل با من بی مهری میکردند اونها من رو مقصر مرگ مامان و بابا میدونستند
معتقد بودند جدایی من ازپرویز باعث ناراحتی اونها و مرگشون شده.
از وقتی با منوچهر ازدواج کردم
دوره جدیدی از زندگیم شروع شد
منوچهر مرد مهربون و با شخصیت و معتقد و متدینی بود دوسال بیشتر باهاش زندگی نکردم
اما در طول هموت دوسال اونقدر شخصیت دارستهای داشت و با محبت بود تصمیم گرفتم دیگه با برادرام کاری نداشته باشم چون یکی مثل منوچهر میتونست من رو از دنیا بیبهره کنه ...
به جای پدر خدا بیامرزم... بجای برادرهای بیغیرتم میتونست برام تکیهگاه و حامی باشه
اما زندگیم با منوچهر هم خیلی دووم نیاورد و در اون تصادف کذایی از دست دادمش...
و خودم علیل و افلیج گوشهی خونه افتادم.
روزگار من همیشه روی ناخوشش رو نشونم داده...
احساس ضعف و شکست هرروز بیشتر از قبل من رو در خودش فرو میبرد
انگار که دنیای من به پایان رسیده بود
هرروز به این فکر میکردم که چرا هربار به یکی اتکا میکنم
هرروز که میخوام دلم رو خوش کنم به اینکه دوران خوش زندگیم شروع شده
یهو همه چی بهم میریزه
به این فکر میکردم که چرا همیشه اوقات خوشیهام مدت زمان کوتاهی دارند و ناپایدارند
اما ناخوشیهام همیشه تداوم پیدا میکنند؟
اما من خدا رو داشتم میدونستم با همهی اتفاقات بد زندگیم هنوز هم میشه امید داشت...
اما انگار یه چیزی در وجودم میگفت اینبار نمیشه
یه چیزی در عمق وجودم می خواست من رو نابود کنه چون مدام بهم میگفت تو دیگه پدرومادری نداری که حمایتت کنند.
برادرات بهت پشت کردند
تنها خواهرت فقط به فکر زندگی خودشه و حتی یکبار هم شوهرش رو بابت ظلمی که به تو کرده بازخواست نمیکنه و همیشه برادرش مسعود رو مسبب همه بدبختیام میدونه...
حس تنهایی و شکست هرلحظه بیشتر از قبل در وجودم رخنه میکرد...
فکر اینکه باید پیش خونوادهم برمیگشتم و زیر دین اونها میموندم داشت من رو دیوونه میکرد
زمانی که جسم سالمی داشتم زنداداشهام از زیر بار مسئولیتی که از جهت مراقبت به دوش برادرام بود نسبت بهم بیمهری میکردند
وای به روزی که افلیج و لمس قرار بود وبال گردن کسی باشم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۲۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۲۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
فکر اینکه باید پیش برادرام برمیگشتم و زیر دین اونها میموندم داشت من رو دیوونه میکرد
زمانی که جسم سالمی داشتم زنداداشهام نسبت بهم بیمهری میکردند
چرا؟
فقط به دلیل اینکه گاهی فکرشون درگیر آیندهی من بود
حالا که کاملا وابستهی برادرام میشدم چی؟
آیا میتونستم کنار زنداداشهام زندگی کنم؟
وای.... اونم حالا که افلیج و لمس بودم و قرار بود وبال گردنشون باشم...
اصلا روی برگشتن نداشتم...
همون ایام مادرشوهرم طیبه خانم بهم گفت
_منوچهر در تمام عمرش فقط اون دوسالی که با تو زندگی کرد در آرامش بود
بهمین خاطر تا زندهام اجازه نمیدم از پیشمون بری تو برکت زندگی پسرم بودی...
خدای من با این حرف انگار دنیا رو بهم داده بودند
از وقتی منوچهر در اون تصادف کشته شد
هر آن منتظر بودم یکی بهم بگه بخاطر نحسی وجود توئه که شوهرت جوونمرگ شد
اما حالا حرفی که از مادرش میشنیدم دقیقا چیزی برعکس تصوراتم بود
بهم گفت خودم بهت رسیدگی میکنم
وقتی بیبی فهمید حرفای هووش رو تایید کرد
گفت به خاطر بدیهایی که فیروز به طیبه و بچههاش کرد همیشه شرمندهی روی طیبه بودم
حضور تو در زندگی منوچهر باعث شد من و طیبه دوسال آرامش خیال داشته باشیم چون با چشم خودمون میدیدیم که چقدر منوچهر آرامش خیال پیدا کرده چون خوشبختی رو برای اولین بار در کنار تو احساس میکرد...
همیشه دلم میخواست راهی برای جبران خطاهای فیروز داشته باشم اما هیچوقت موفق نشدم...
اما برای تو که میتونم کاری رو انجام بدم
حالا که دست منوچهر از دنیا کوتاهه لااقل با پرستاری از تو میتونم کاری کنم اون خدا بیامرز چشمم این دنیا و پیِ تو نباشه
بیبی اونقدر مهربون بود که حتی طیبه رو راضی کرد من پیش خودش بمونم...
خیالم راحت شد که دیگه پیش برادرام برنمیگردم و با بچم خونهی بیبی میمونم...
پدرم باغ و املاک زیادی داشت برای همین در خواست تقسیم ارث کردم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۲۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۲۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
من میتونستم با دارایی که از پدرم بهم میرسید برای خودم پرستار بگیرم تا زیر دِین بیبی هم نباشم و با کمک پرستار خودم برای بچم مادری کنم
البته اون زمان هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم که بعد از اون همه عمل جراحی برای همیشه دیگه نتونم روی پاهام بایستم
امیدوار بودم بالاخره جراحیها جواب میدن
اونقدر حال جسمیم خراب بود که هرروز بیمارستان بودم...
وقتی هم که برادرام میخواستند بچهم رو پیش خودشون ببرن راضی نشدم
اخه اون بچه مریض بود و نیاز به مراقبت داشت
برادرام هنوز نمیخواستند قبول کنند که همسرانشون به ظاهر من رو دوست دارند اما در واقع از انجام کوچکترین کار و حتی گذراندن کوتاهترین وقت برای من واهمه دارن
دلم نمیخواست نه خودم پیش اونها باشم و نه پسرم رو بهشون بسپارم
ولی یه شب که بیمارستان بودم
حال بچهم بد میشه و قبل از اینکه بتونن به دکتر برسوننش تموم میکنه...
منصوره به اینجای حرف که رسید با صدای بلند گریه سر داد
با همون گریه گفت
_طفلکی بچم از همون اول رنگ خوشی رو ندید...
اون از پدر معتاد بی وجدانش که حتی یکبار هم با محبت بغلش نکرد
اینم از وضعیت خودم که نتونستم براش مادری کنم
کمی دلداریش دادم
اما دل منصوره خانم اونقدر پر بود که نتونم آرومش کنم
چند نفس عمیق که کشید سعی کرد خودش رو کنترل کنه
نگاهش رو بهم دوخت
ببین نهال جان الان سه روز و شبه که من دارم داستان زندگیم رو برات تعریف میکنم
قصدم شخم زدن گذشته و پیدا کردن مقصرهای زندگیم نبود
فقط خواستم درسی رو که خودم از فراز و نشیب زندگیم گرفتم رو بهت بگم
در واقع میخوام بهت تقلب برسونم
طفلکی منصوره خانم اینهمه سختی و مشکلات توی زندگیش داشته و حالا میخواد بهم درس زندگی بده...
تو دلم گفتم من اگه جای تو باشم با اینهمه سختی هیچوقت دووم نمیارم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨