eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.1هزار دنبال‌کننده
779 عکس
404 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) فکر می‌کردم وقتی بچه دنیا بیاد قهر کردنهای پرویز هم کمتر می‌شه اما تصوراتم اشتباه بود. هرروز به بهونه‌ای از خونه بیرون می‌رفت بچه رو دوست داشت اما طوری رفتار می‌کرد که انگار نسبت بهش حسی نداره... بیشتر اوقات یا خواب بود یا کسل و بی‌حال تا اینکه توسط یکی از همسایه‌ها شنیدم همسرم معتاد شده... روزای بدی رو میگذروندم فکر می‌کردم وجود این بچه باعً گرمی زندگیمون میشه اما اوضاعمون بدتر شده بود هرروز می‌مفت این بچه چه گناهی کرده که می‌خواد بین دعواهای ما بزرگ بشه التماسش می.کردم که بیا در رفتارمون تجدید نظر کنیم و کانون خونواده‌ رو برای بچه‌مون امن کنیم اما اون تنها کاری که بلد بود فرار کردن از زیر بار مسئولیتها بود کم‌کم به جایی رسید که دیگه بود و نبود من و بچه براش مهم نبود... بچه‌م مریض بود و گاهی که حالش بد می‌شد باید فورا به دکتر نشونش می‌دادم اما نه پرویز حواسش به بچه بود و نه پدرو مادرش... نهال اون روزها زندگی خیلی بهم سخت می‌گذشت ... بیماری و اذیت شدن بچه‌م بیشتر عذابم می‌داد... حتی حاضر بودم هر توهین و تحقیری رو از طرف خونوادم تحمل کنم اما دیگه با پرویز زندگی نکنم... دلم می‌خواست پیش خونوادم برگردم دلم حمایت مردونه‌ میخواست... حمایتی که از طرف همسرم باشه ولی ازم دریغ می‌کرد... دلم حمایت بابام و برادرام رو می‌خواست می‌دونستم اونا از بچه‌م محافظت میکنند برای اولین بار به بابا زنگ زدم و بهش گفتم که پرویز معتاده و اذیتم می‌کنه فوری گفت با مامان میام شهرتون تا بهت سر بزنم... با مامان به دیدنم اومدند خیلی از دیدنشون خوشحال بودم بابا بنده‌ی خدا فکر می‌کرد با نصیحت کردن مشکل پرویز حل می‌شه اما وقتی چند روزی پیشمون بود بی ادبی‌ها و بی‌غیرتیهای اون و دخالتهای مادر و پدرش رو دید بهم گفت وسایلت رو جمع کن تا به شهر خودمون برگردیم. پرویز برای منصرف کردن بابا حتی یک کلمه هم چیزی نگفت... با بابا و مامان به خونه برگشتیم چندروز بعد داداش هام یکی بعد از دیگری به خونه‌ی بابا میومدند... فکر می‌کردم برای دیدن من میان اما بعدا فهمیدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۱۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همه‌ی نگرانی‌های اونها بخاطر حفظ آبروشون هست. منتظر بودند هرچه زودتر به خونه‌ی خودم برگردند... وقتی بابا بهشون گفت که پسر منصوره مریضه و پرویز بهشون رسیدگی نمی‌کنه من اجازه نمیدم به اون خونه برگردند برادرام دیگه حرفی از رفتنم به میون نیاوردند یک روز که دلم از کم‌محلی‌هاشون پر بود بهشون گفتم بخاطر تایید شما سه نفر من هم تن به ازدواج با پرویز زدم جالب بود وقتی متوجه دروغ بزرگش شدید انگشت اتهامتون سمت من بود حالا هم با اینکه بابا بهتون گفته بچه‌یمن مریضه و پرویز نه برای من مرد زندگی بود نه برای این بچه پدر خوبی بود پس خواهشا این طور با من رفتار نکنید اما اونها با بی رحمی بهم گفتند تو با برگشتنت به خونه آبروی بابا رو بردی... اما من اهمیتی به حرف اونها ندادم چون حمایت بابا برام کافی بود همینکه به واسطه‌ی بابا نسبت به حال بچه‌م خیالم راحت بود کفایت می‌کرد طی یکماهی که خونه‌ی بابا بودم متوجه بیماریش شدم و فهمیدم سرطان روده داره و از وقتی من رو به خونه‌ش آورده حالش بدتر شده و اونجا بود که علت ناراحتی برادرام از برگشتنم رو فهمیدم اما خواست خود بابا این بود که زندگی با پرویز رو خاتمه بدم وقتی درخواست طلاق دادم خیلی زود انجام شد. انگار خود پرویز هم اشتیاقی برای ادامه زندگیمون نداشت روز آخری که توی دادگاه دیدمش بهم گفت دلم نمی خواد مثل مامان و بابام با موندنمون در کنار هم روزگار پسرمون رو سیاه کنم‌... و چه روز بدی بود جدا شدن از آدمی که عاشقش بودم‌ اگه ذره‌ای احتمال می‌دادم اعتیادش رو ترک می‌کنه محال بود ازش جدا بشم بعد از جدایی من هرروز حال بابا وخیم‌تر می‌شد طوری که شش ماه بعد از دست دادمش. بعدا منوچهر ازم خواستگاری کرد و از اونجایی که میشناختمش با تایید مامام باهاش ازدواج کردم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۲۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چندماه بعد از فوت بابا، مامان رو هم از دست دادم برادرام بیشتر از قبل با من بی مهری می‌کردند اونها من رو مقصر مرگ مامان و بابا می‌دونستند معتقد بودند جدایی من ازپرویز باعث ناراحتی اونها و مرگشون شده. از وقتی با منوچهر ازدواج کردم دوره جدیدی از زندگیم شروع شد منوچهر مرد مهربون و با شخصیت و معتقد و متدینی بود دوسال بیشتر باهاش زندگی نکردم اما در طول هموت دوسال اونقدر شخصیت دارسته‌ای داشت و با محبت بود تصمیم گرفتم دیگه با برادرام کاری نداشته باشم چون یکی مثل منوچهر می‌تونست من رو از دنیا بی‌بهره کنه ... به جای پدر خدا بیامرزم... بجای برادرهای بی‌غیرتم میتونست برام تکیه‌گاه و حامی باشه اما زندگیم با منوچهر هم خیلی دووم نیاورد و در اون تصادف کذایی از دست دادمش... و خودم علیل و افلیج گوشه‌ی خونه افتادم. روزگار من همیشه روی ناخوشش رو نشونم داده... احساس ضعف و شکست هرروز بیشتر از قبل من رو در خودش فرو می‌برد انگار که دنیای من به پایان رسیده بود هرروز به این فکر می‌کردم که چرا هربار به یکی اتکا می‌کنم هرروز که می‌خوام دلم رو خوش کنم به اینکه دوران خوش زندگیم شروع شده یهو همه چی بهم می‌ریزه به این فکر می‌کردم که چرا همیشه اوقات خوشی‌هام مدت زمان کوتاهی دارند و ناپایدارند اما ناخوشیهام همیشه تداوم پیدا می‌کنند؟ اما من خدا رو داشتم می‌دونستم با همه‌ی اتفاقات بد زندگیم هنوز هم میشه امید داشت... اما انگار یه چیزی در وجودم می‌گفت این‌بار نمی‌شه یه چیزی در عمق وجودم می‌ خواست من رو نابود کنه چون مدام بهم می‌گفت تو دیگه پدرومادری نداری که حمایتت کنند. برادرات بهت پشت کردند تنها خواهرت فقط به فکر زندگی خودشه و حتی یکبار هم شوهرش رو بابت ظلمی که به تو کرده بازخواست نمی‌کنه و همیشه برادرش مسعود رو مسبب همه بدبختیام می‌دونه... حس تنهایی و شکست هرلحظه بیشتر از قبل در وجودم رخنه می‌کرد... فکر اینکه باید پیش خونواده‌م برمی‌گشتم و زیر دین اونها می‌موندم داشت من رو دیوونه می‌کرد زمانی که جسم سالمی داشتم زنداداشهام از زیر بار مسئولیتی که از جهت مراقبت به دوش برادرام بود نسبت بهم بی‌مهری میکردند وای به روزی که افلیج و لمس قرار بود وبال گردن کسی باشم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۲۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) فکر اینکه باید پیش برادرام برمی‌گشتم و زیر دین اونها می‌موندم داشت من رو دیوونه می‌کرد زمانی که جسم سالمی داشتم زنداداشهام نسبت بهم بی‌مهری میکردند چرا؟ فقط به دلیل اینکه گاهی فکرشون درگیر آینده‌ی من بود حالا که کاملا وابسته‌ی برادرام می‌شدم چی؟ آیا می‌تونستم کنار زنداداشهام زندگی کنم؟ وای.... اونم حالا که افلیج و لمس بودم و قرار بود وبال گردنشون باشم... اصلا روی برگشتن نداشتم... همون ایام مادرشوهرم طیبه خانم بهم گفت _منوچهر در تمام عمرش فقط اون دوسالی که با تو زندگی کرد در آرامش بود بهمین خاطر تا زنده‌ام اجازه نمی‌دم از پیشمون بری تو برکت زندگی پسرم بودی... خدای من با این حرف انگار دنیا رو بهم داده بودند از وقتی منوچهر در اون تصادف کشته شد هر آن منتظر بودم یکی بهم بگه بخاطر نحسی وجود توئه که شوهرت جوون‌مرگ شد اما حالا حرفی که از مادرش می‌شنیدم دقیقا چیزی برعکس تصوراتم بود بهم گفت خودم بهت رسیدگی می‌کنم وقتی بی‌بی فهمید حرفای هووش رو تایید کرد گفت به خاطر بدیهایی که فیروز به طیبه و بچه‌هاش کرد همیشه شرمنده‌ی روی طیبه بودم حضور تو در زندگی منوچهر باعث شد من و طیبه دوسال آرامش خیال داشته باشیم چون با چشم خودمون می‌دیدیم که چقدر منوچهر آرامش خیال پیدا کرده چون خوشبختی رو برای اولین بار در کنار تو احساس می‌کرد... همیشه دلم می‌خواست راهی برای جبران خطاهای فیروز داشته باشم اما هیچوقت موفق نشدم... اما برای تو که می‌تونم کاری رو انجام بدم حالا که دست منوچهر از دنیا کوتاهه لااقل با پرستاری از تو می‌تونم کاری کنم اون خدا بیامرز چشمم این دنیا و پیِ تو نباشه بی‌بی اونقدر مهربون بود که حتی طیبه رو راضی کرد من پیش خودش بمونم... خیالم راحت شد که دیگه پیش برادرام برنمی‌گردم و با بچم خونه‌ی بی‌بی می‌مونم... پدرم باغ و املاک زیادی داشت برای همین در خواست تقسیم ارث کردم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۲۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من می‌تونستم با دارایی که از پدرم بهم می‌رسید برای خودم پرستار بگیرم تا زیر دِین بی‌بی هم نباشم و با کمک پرستار خودم برای بچم مادری کنم البته اون زمان هیچوقت فکرش رو هم نمی‌کردم که بعد از اون همه عمل جراحی برای همیشه دیگه نتونم روی پاهام بایستم امیدوار بودم بالاخره جراحی‌ها جواب می‌دن اونقدر حال جسمیم خراب بود که هرروز بیمارستان بودم... وقتی هم که برادرام می‌خواستند بچه‌م رو پیش خودشون ببرن راضی نشدم اخه اون بچه مریض بود و نیاز به مراقبت داشت برادرام هنوز نمی‌خواستند قبول کنند که همسرانشون به ظاهر من رو دوست دارند اما در واقع از انجام کوچکترین کار و حتی گذراندن کوتاه‌ترین وقت برای من واهمه دارن دلم نمی‌خواست نه خودم پیش اونها باشم و نه پسرم رو بهشون بسپارم ولی یه شب که بیمارستان بودم حال بچه‌م بد می‌شه و قبل از اینکه بتونن به دکتر برسوننش تموم می‌کنه... منصوره به اینجای حرف که رسید با صدای بلند گریه سر داد با همون گریه گفت _طفلکی بچم از همون اول رنگ خوشی رو ندید... اون از پدر معتاد بی وجدانش که حتی یکبار هم با محبت بغلش نکرد اینم از وضعیت خودم که نتونستم براش مادری کنم کمی دلداریش دادم اما دل منصوره خانم اونقدر پر بود که نتونم آرومش کنم چند نفس عمیق که کشید سعی کرد خودش رو کنترل کنه نگاهش رو بهم دوخت ببین نهال جان الان سه روز و شبه که من دارم داستان زندگیم رو برات تعریف می‌کنم قصدم شخم زدن گذشته و پیدا کردن مقصرهای زندگیم نبود فقط خواستم درسی رو که خودم از فراز و نشیب زندگیم گرفتم رو بهت بگم در واقع میخوام بهت تقلب برسونم طفلکی منصوره خانم اینهمه سختی و مشکلات توی زندگیش داشته و حالا می‌خواد بهم درس زندگی بده... تو دلم گفتم من اگه جای تو باشم با اینهمه سختی هیچوقت دووم نمیارم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۲۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم برادرم دیشب که بهم زنگ زد گفت تا عصر می‌رسه پس هنوز چند ساعتی فرصت دارم تا از هم‌صحبتی با منصوره خانم لذت ببرم... برای همین با خجالت به صورت مهربونش که معلومه منتظره تا درخواست کنم ادامه حرفاش رو بگه برای همین با انرژی سر تکون دادم _بفرمایید عزیزم داشتم براورد می‌کردم ببینم چقدر وقت دارم که تجربیاتت رو بشنوم آخه شنیدن داستان و خاطرات همیشه جذابه اما خب قبول کن وقتی یهو جلسه تبدیل میشه به کلاس درس، یه جورایی کسل کننده میشه لبخند مهربونی زد و گفت سعی می‌کنم خلاصه کنم خاطراتم رو با جزئیات برات تعریف کردم تا بدونی من اشتباهات خاص و محسوسی نداشتم که مستحق این همه سختی در زندگیم بشه من همیشه دختر سربه راه و آروم و بی آزار خونواده بودم اما سهم من از زندگی همیشه بی مهری و سختی و مشکلات و بیماری بود اما خواهرم محبوبه با اینکه دختری سربه هوا و خودخواه بود زندگی اروم و مرفهی داشته باشه البته نه اینکه از این اتفاق ناراحت باشم...نه اتفاقا همیشه خدارو شکر کردم که لااقل خیالم از زندگی آبجی کوچیکم همیشه راحت بوده... ببین نهال جان... من نه گناهی کردم و نه اشتباه و خطایی اما خب خودت شنیدی که سختی زیاد کشیدم... خیلی دوست دارم با یه نفر که تحصیلات حوزوی داره صحبت کنم شاید اون جواب بهتر و قانع کننده‌تری داشته باشه اما خودم یه چیزایی فهمیدم و می‌دونم اشتباهاتم چی بوده... ببین عزیز دلم بذار اشتباهاتم رو از اول برات دونه به دونه بگم وقتی هنوز مسعود ازم خواستگاری نکرده بود دلم به تدابیر پدرم خوش بود به اینکه میتونم روش حساب کنم حتی وقتی شرط گذاشته بود قبل از ازدواج محبوبه من باید نامزد شده باشم همیشه از خدا می‌خواستم یه همسر خوب نصیبم کنه ولی وقتی مسعود خواستگاری کرد فراموش کردم خدا چه لطفی در حقم کرده اون طور که شایسته بود شکرگزارش نبودم باز هم وقتی سعید زودتر میخواست مراسم نامزدیش رو با محبوبه برگزار کنه بابا گفت هردو باید باهم مراسم بگیرید باز هم دلم‌به تدابیر بابا خوش بود یادم رفت به خدا توکل کنم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۲۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) درسته پدر همیشه تکیه گاه بچه‌هاشه اما یادم می‌رفت که بابا هم تکیه‌ش به خداست خدا تو ذهنم کمرنگ تر از قدرت و خواست بابا بود بعدا که مسعود نامزدیمون رو بهم زد هرروز به خدا شکایت میکردم و توی درد دلهام ازش می‌خواستم همه چی رو درست کنه یادم رفت مم هنوز شکر نعمتی که بهم داده بود رو نکردم ولی حالا که دارم از دستش میدم دوباره اومدم سراغ خدا بعدا که رفتم پیش عمه‌م و قلاب‌بافی یاد گرفتم مدام خدا رو صدا می‌زدم تا یه راهی جلوی پاهام بذاره یادمه تو کلاس قلاب بافی مربی‌مون همیشه به دخترای دیگه من رو نشون می‌داد و می‌گفت نجابت رو از منصوره یاد بگیرید دختر موقری که الگوی تمثیل شدنی برای بقیه بودم به ناگاه از طرف برادرام مورد اتهام قرار گرفتم برادرانی که همیشه احساس میکردم مثل کوه پشتم هستند همیشه اونا رو مثل بابام موثر در خوشبختی‌هام می‌دونستم... فکر می‌کردم با وجود اونها دنیا هیچوقت روی ناخوشیش رو بهم نشون نمیده از اینکه بخاطر حفظ آرامش زندگی محبوبه مجبور بودند با مسعود و سعید مدارا کنند حالم گرفته بود با خودم می‌گفتم اگه سعید همسر محبوبه نبود برادرام می‌تونستند بهش یه درس حسابی بدن یادم می‌رفت خدایی دارم که همه اموراتم به دست او می‌گذره... از خدا می‌خواستم یه همسر خوب نصیبم کنه اما چشم امیدم به بابا و برادرا بود که مراقبم باشن بعدا که مساله‌ی تهمت پیش اومد و برادرام مجبورم کردند با پرویز ازدواج کنم تازه فهمیدم اشتباه کردم و نباید متکی به محبت و کمک برادرام می‌بودم اوایل نامزدیم با پرویز وقتی بهمون گفت بی کس و کاره و خونواده‌ش رو در زلزله از دست داده فکر می‌کردم خدا اون رو فرستاده به جمع خونواده‌ی ما تا من و خونوادم‌ ازش حمایت کنیم غافل از این بودم که بدون عنایت خدا من از خودمم نمیتونم حمایت کنم چه برسه به دیگری... اون ایام بخاطر تهمتی که برادرام بهم زده بودند و ازدواج اجباری که برام رقم زده بودند دلخور بودم که دلم میخواست ازشون دور بشم پرویز بقدری بازیگر قابلی بود و عاشق پیشگی می‌کرد که فکر می‌کردم بی نیاز از کل عالم شدم و میتونم حتی بدون کمک پدر و برادرام زندگی خوبی رو داشته باشم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۲۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعدا که مجبور شدم با خونواده‌ی پرویز زندگی کنم دخالتهاشون باعث شد پرویز عوض بشه اون زمان بجای اینکه با خدا معامله کنم و ازش بخوام زندگیم رو سروسامون بده هرروز غر می‌زدم و بخاطر همه‌ی اتفاقات بد زندگیم به درگاه خدا استغاثه می‌کردم... استغاثه‌ای که فقط غر زدن توش بود یکبار هم ننشستم حساب کنم ببینم کجای کارم اشتباه بوده بعدا که بچه‌دار شدم دوباره امیدوار شدم و فکر میکردم پرویز بخاطر بچه عوض میشه وقتی نشد دوباره شروع کردم به غر زدن به درگاه خدا وقتی مجبور شدم به بابام زنگ بزنم و او هم گفت میاد دنبالم امیدوار شدم به حمایت بابا و فکر می‌کردم این بار برادرام ازم حمایت می‌کنند ولی اشتباه فکر می‌کردم. حمایت بابا هم دردی ازم دوا نکرد و مجبور شدم از پرویز جدا بشم پدرومادرم که فوت کردند برادرام بهم هجمه آوردند که مقصر فوتشون تویی‌... معتقد بودند تمام این سالها اونها فکر می‌کردند تو خوشبختی اما وقتی متوجه مشکلاتت شدند دوباره غصه‌ی بدبختیهای تو رک خوردند که اینبار جسم مریضشون طاقت نیاورد خیلی غصه میخوردم که چرا اینقدر برادرام بی‌منطق شدند و اون رفتارهارو باهام دارند وقتی منوچهر به خواستگاریم اومد اولش به خاطر پسرم بهش جواب منفی دادم... تصمیم داشتم تا عمر دارم ازدواج نکنم و به تنهایی بچه‌م رو بزرگ کنم اما بی‌بی که اون زمان هنوز زندایی صداش می‌کردم خیلی رفت و اومد تا جواب مثبت رو ازم بگیره وقتی بهم گفت تا بحال راضی به ازدواج نشده و هربار که صحبت از ازدواج با هر دختری شده به جدیت اون دختر رو پس زده اما وقتی اسم تو رو آوردم با خوشحالی قبول کرده ... بی‌بی گفت خوبیهای منوچهر رو خودم تضمین میکنم... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۲۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بیشتر از چشمم بهش اعتماد دارم مردی چشم پاکتر و مهربون‌تر از این پسر سراغ ندارم... یاد حرفای پدر و مادرم افتادم اونها هم همیشه در مورد منوچهر به خوبی یاد می‌کردند... اون زمان که بچه‌تر بودم شنیده بودم برادر‌ِ ناتنیش به قصد کشتنش نقشه کشیده اما موفق به کشتنش نشده می‌دونستم همه‌ی فامیل از منوچهر به خوبی یاد می‌کنند اون زمان که مجرد بودم همه از این آدم به خوبی یاد می‌کردند و هر دختری آرزو داشت همسر این پسر سربه‌زیر و بامحبت بشن نمی‌دونم حرفهای بی‌بی روم تاثیر گذاشت یا خودم عاشق مرام و معرفت این مرد شدم که قبول کردم وقتی برای اولین بار با منوچهر روبرو شدم از روی چهره‌ش میشد فهمید چه ضرباتی از زندگی خورده اما هنوز قدرت مقاومت داره بعد از اینکه عقدش شدم و رابطه مون نزدیک شد حرفهای امید بخش و چشم‌اندازی که از آینده‌ مون داشت دلم قنج می‌رفت با خودم گفتم منصوره این بار دیگه زندگی روی خوشش رو بهت نشون داده... برادرام از ازدواجم با منوچهر خیلی خوشحال شدند... نمی‌دونم چرا حالا که شرایط برای رفت و آمد با براورام مهیا بود اما دلم نمی‌خواست ببینمشون دلم از رفتارشون از بی‌مهریهاشون از حمایت نکردن‌هاشون خون بود پس تصمیم گرفتم به طور جد ازشون فاصله بگیرم و همین کار رو هم کردم حواسم نبود که رفت و امد و صله‌ی رحم با برادر از واجبات است... با محبوبه مشکلی نداشتم اما از پررویی های سعید بدم‌ میومد... انگار نه انگار با نقشه‌ی اون برای خواستگاری کردن فرمالیته‌ی مسعود اون همه بدبختی کشیدم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۲۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یکبار حتی یک بار هم ازم عذرخواهی نکرد و حلالیت نگرفت... برای همین دلم باهاش صاف نمی‌شد وقتی می‌دیدم محبوبه هم اصلا به روی خودش نمیاره که شوهرش چه بلایی سر زندگیم آورده نسبت به او هم سرد می‌شدم بعد از ازدواجم با پرویز آدم دیگه‌ای شده بودم همیشه دنبال مقصر تمام بدبختیهای زندگیم بودم وقتی با منوچهر ازدواج کردم در حق پسرم پدری می‌کرد محبتی که پرویز از پسرش دریغ میکرد و اون جبران کرد دوسال در کنارش خوش‌بختی رو با همه‌ی وجودم احساس کردم... گاهی از بدیهای روزگار و سرنوشت تلخم براش می‌گفتم... اون می‌گفت توکل کن همه چی درست می‌شه اما من فقط با زبون توکل می‌کردم اما در واقع پشتم به خود منوچهر گرم بود دلخوش بودم به آقایی و مردونگی همسر با غیرتم خیلی باهام حرف می‌زد تا بتونم از شوهرخواهرم سعید و از برادرهام بگذرم و کینه‌ی چند سالم رو فراموش کنم اما از من ساخته نبود... یه شب بهم گفت می‌خوام ببرمت زیارت امام رضا گفتم این که کار هر ماهمونه... بار اولمون که نیست... گفت این بار فرق داره یه زیارت خاصه... نهال باورت می‌شه منوچهر بعد از سی و چند سال کار کردند و کسب درامد هنوز ماشین نداشت؟ می‌دونی چرا؟ چون که هنوز به مادرش و خواهراش کمک می‌کرد البته در جریان بودم خواهراش پولهایی که از منوچهر می‌گرفتند رو به افراد مستحق روستا میرسونند... خونوادگی آدمهای خیری بودند... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۲۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از بچگی طعم درد نداری رو کشیده بودند برای همین همیشه به یاد آدمهایی که به کمکشون نیاز دارن هم بودند یه بار به منوچهر گفتم تو اگه بخوای می‌تونی ماشین بخری پس چرا اینکار رو نمی‌کنی؟ گفت تا به حالا هروقت هوس خریدن ماشین به سرم زد یکی از سر ناچاری و بدبختی به سراغم اومد و تقاضای کمک کرد من هم وقتی می‌دیدم خرید ماشینم در مقایسه با مشکل اون فرد خیلی هم اهمیت نداره پول پس‌انداز شدم رو صرف مشکل اون فرد می‌کردم اما الان که با تو ازدواج کردم حتما برای رفاه تو ماشین می‌خرم ... یه ماشین دست دوم خرید روزی که گفت می‌خوام ببرمت زیارت اون روز ماشینی که همیشه با تک استارت روشن می‌شد رو هرچی استارت زد روشن نشد که نشد ... از شهر ما تا خود حرم فقط دوساعت فاصله‌ست به راحتی می‌تونستیم با تاکسی بریم اما وقتی سر جاده رسیدیم یه اتوبوس که از سمت نیشابور به مشهد می‌رفت جلومون نگه داشت وقتی سوار همون شدیم هنوز مسافت زیادی رو نرفته بودیم که اون تصادف اتفاق افتاد انگار که اون روز بلای زندگیمون توی همون اتوبوس نشسته بود که مارو با خودش همراه کنه خودم آش و لاش افتادم گوشه‌ی بیمارستان وقتی بعد از چند روز فهمیدم منوچهر رو برای همیشه از دست دادم ناامید شدم از زندگی... اما به امید بچه‌م ادامه دادم... بخاطر کینه‌ای که از خونواده‌م داشتم دلم نمی‌خواست بچه‌م پیش اونها باشه مطمین بودم بی‌بی و مادرشوهرم طیبه خانم و دختراش حسابی مراقب پسرم هستند کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۲۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما بعد از مدتی پسرمم از دست دادم وقتی دکترها از بهبود شرایط جسمیم از اینکه بتونم روزی بتونم دوباره راه برم ازم قطع امید کردند انگار شروع دور جدیدی از بدبختی‌ها برام بود ... تازه میفهمیدم بدبختی‌های گذشته در ظاهر بدبختی بودند عمق فاجعه رو حالا می‌فهمیدم... دوباره در دل به شانس و اقبال بدم بد و بیراه می‌گفتم دلتنگ منوچهر و پسر کوچولوم بودم که داغ هردوشون به دلم نشسته بود دلتنگ مامان بابام اما دستم به هیچ کدومشون نمی‌رسید تصور اینکه از اون ببعد وبال گردن دیگران بودم و قدرت حرکت نداشتم داشت دیوونم می‌کرد روز و شب از خدا طلب مرگ می‌کردم که یه شب خواب منوچه‌ر رو دیدم دست پسر کوچولوم رو گرفته بود و به طرفم میومد نزدیکم که شدند هر قدمی که من به طرفشون می‌رفتم به اندازه ی قدمهای من ازم دور می‌شدند... نمی‌تونستم بهشون برسم و همین باعث شد به گریه بیفتم و با گریه از خواب پریدم... چند بار دیگه هم این خواب رو دیدم تا اینکه بار سوم وقتی خواستم قدمی به طرفشون بردارم منوچهر با دست بهم نشون داد که حرکت نکنم با چند قدم بلند خودش رو بهم رسوند پسرم رو نشونم داد و گفت اگه میخوای من و این بچه ازت دور نمونیم غرور و تکبر رو از خودت دور کن 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨‌