زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۵۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۶۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
آروم وارد اتاق شدم.
بابا خوابه...
گوشی رو برداشتم و بیرون رفتم
شارژش تموم شده برای همین نتونستم روشنش کنم.
رفتم به اتاق خودم.
شارژر رو از توی کشوی لباسام بیرون اوردم و برگشتم توی هال.
زدم تو شارژ...
نگاهی به زینب که هنوز در همون حالت قبلی روی مبل خوابش رفته انداختم
از وقتی من بیدار شدم و حتی اونموقع که من و نیلوفر دعوامون شده یه تکونم نخورده...
منتظرم گوشیم کمی شارژ بشه تا روشنش کنم.
دوباره به زینب نگاه کردم.
نمیدونم چرا دلشوره افتاد بهجونم از جام بلند شدم و سراغش رفتم تا بیدارش کنم بره سرجاش دراز بکشه.
اینجوری که این سرش رو روی زانوش گذاشته من به جاش گردنم درد گرفت.
تا تکونش دادم یهو کج شد و داشت میفتاد که گرفتمش و در همون حین ناخودآگاه فریاد زدم و مامان رو صدا کردم.
مامان و نیلوفر هراسون به هال اومدند و با دیدن وضعیت زینب جلو دویدند.
هرچی صداش میکردند جواب نمیداد.
نیلوفر داد زد زنگ بزن به اورژانس ...
مامان گریه میکرد و عروسش رو صدا میزد.
از اون طرف صدای گریه ی یکی از بچه ها میومد.
از طرفی صدای افتادن چیزی از اتاق بابا.
نمیدونستم سراغ کدوم باید برم
با جیغ دوبارهی نیلوفر به خودم اومدم
_تو زنگ بزن به اورژانس من میرم پیش بابا
گوشیم هنوز خاموشه و تا روشن بشه طول میکشه.
بنابراین با گوشی خونه شماره اورژانس روگرفتم و با شرح حالی که از زینب دادم گفت احتمالا دچار فشار عصبی شده.
سریع روی زمین درازش کنید و پاهاش رو بالا قرار بدید.
شونه هاش رو ماساژ بدید تا نیروی امداد رسانی برسه.
وقتی اورژانس رسید بعد از معاینه و بررسی گفتند سریع باید به بیمارستان منتقلش کنند.
حالا که همه بچه ها از سرو صداهای پیش اومده بیدار شده بودند و هرکدوم سراغ مامانش رو میگرفت جو خونه به بدترین شکل ممکن رسیده بود.
بابا که بنده خدا از جیغ من و مامان یهو بیدار شده بود و میخواسته خودش رو به هال برسونه خورده بود زمین و چوب لباسی ایستاده کنار در اتاق خوشبختانه افتاده بود یه طرف دیگه.
که نیلوفر کمک اون کرد.
منم یه لحظه حواسم به بچه ها بود و یه لحظه به زینب.
مامانم که رمقی توی پاهاش نمونده بود تا سرپا بایسته.
نمیدونستیم کی باید با ماشین اورژانس همراه بشه.
که همون لحظه حاج خانوم مادر زینب از راه رسید ...
گفت با همسرش اومده حالمون رو بپرسند که با دیدن ماشین اورژانس با شتاب وارد خونه شده بود.
قرار شد خودش همراه زینب بره.
حالا کی میتونست مامان و بابا رو آروم کنه.
به توصیه نیلوفر بیخیال گریه ی بچه ها شدم و سریع یکم آب برای مامان و بابا اوردم
دوباره سراغ بچه ها رفتم اینبار در اتاق رو بستم و پشت بهش نشستم.
از حرص اینکه نمیتونم ساکتشون کنم زدم زیر گریه و التماسشون میکردم ساکت بشن.
سلاله همچنان گریه میکرد اما دخترای داداش و سجاد صداشون بند اومد و با ترس نگاهم میکردند.
یکم که دلم از بغض و گریه خالی شد سریع سلاله رو بغل کردم و به آرومی پشتش میزدم که نیلوفر وارد شد.
سلاله به محض رفتن به آغوش مادرش ساکت شد.
یه لحظه با دیدن نازنین زهرا و نازنین فاطمه جیگرم کباب شد.
آروم گریه میکردند جلو رفتم و مقابلشون نشستم وقتی بغلشون کردم بغضم دوباره ترکید
حالا یکی باید من رو ساکت میکرد.
با صدای بلند و مستاصل گریه میکردم.
نیلوفر در اتاق رو بست و اونم با من هم نوا شد.
دوباره گریه ی بچه ها بلند شد.
مامان وارد شد و با تشر دعوتمون کرد به سکوت.
_خجالت بکشید... این بچهها رو سکته دادید...
باباتونم که اونطرف داره بال بال میزنه میخواد بفهمه جریان چیه...
پاشید کمک کنید رختخواب باباتونو بیاریم توی هال پهن کنیم بیاریمش همونجا جلوی چشم خودمون باشه.
بنده خدا هرلحظه یه صدا میشنوه و تنش میلرزه.
نهال تو هم زنگ بزن نیما ببین میتونه بیاد من رو ببره بیمارستان ببینم چه بلایی سر زینب اومده.
گوشیم رو اوردم توی اتاق روشنش کردم ...
وای چقدر پیام از نیما دارم
بدون اینکه بخونمشون
رفتم توی تماسها عه چندبارم زنگ زده...
شمارش رو گرفتم تا یه بوق خورد رد تماس زد.
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺?
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۵۹ به قلم #ک
?
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍃🌹🍃
#ارتباط_موفق
پنهانکاری ها، شرح حال فاصلههایند!
وقتی به پنهانکاری مبتلا میشویم؛
انرژی درون ما، این پیام فاصله را، به طرف مقابلمان مخابره میکند؛
حتی اگر هرگز پنهانکاریمان برملا نشود!
پنهانکاری نمیگذارد، محل امن دیگران باشیم، به همین دلیل برای بودن درکنارمان تمایلی ندارند.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
✅ ۲۴ میلیارد دلار ارز در راه ایران
یادتونه میگفتن دکتر رئیسی ۶ کلاس سواد داره⁉️
داره کاری میکنه که صدتا دکتر قلابی اصلاحات نمیونستن خوابشم ببینن
بله فرق می کنه به کی رای بدیم
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۱ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
هی فکرای بد میاد تو سرم مغزم تمام فرکانسش منفیه، صدای زنگ گوشیم اومد تیز از جام پریدم اومدم سراغ کیفم بچهها پریدن تو اتاق
_الهام کیه؟ شاید نرگسِ
گوشی رو از تو کیفم درآوردم نگاه کردم دیدم مرتضی است دکمه وصل رو زدم
بله؟
الی، نرگس اومد؟
_مگه نگفتی به ما ربطی نداره
_الانم میگم به ما ربطی نداره فقط بگو اومده یا نه
نه، نیومده
گفت هر چی شد به من بگو، گوشیم رو زنگِ
_ مرتضی بریم کلانتری؟
شلوغش نکن، آبروی اونم نبر اون عقد کرده است الهام زندگیش به خطر میفته، یه کم دندون رو جیگر بزار صبر کن، شماها که کم گندکاری نمیکنید شاید دنبال یه غلطیِ
گفتم مرتضی چرا چرت میگی، ما چیکار میکنیم مگه؟
گفت اتو زدن و سوار ماشین غریبه شدن کار دستتون میده دیگه
گفتم
پس توام غریبهای
گفت
الهام خفهشو
بدون خدا حافظی قطع کرد
برگشتم دیدم همه زول زدن به من، رنگ تو صورت هیچکدوممون نمونده
سهیلا گفت
الی چیکار کنیم
خودمم گیج شدم من میگم بریم کلانتری همتون میکید نه، حالا صبر میکنیم فردا میریم دانشگاه ببینیم اصلا رفته دانشگاه؟
امروز خونواده نرگس و شوهرش اومدن خوابگاه، مسئول خوابگاه همه ما رو صدا کرد توی اتاق خودش، نگاهم افتاد به پدر نرگس دلم خیلی براش سوخت، مرد پیر مرد نَنِشست روی صندلی، نشست روی زمین، شروع کرد زار زار گریه کردن، میون اشک و ناله هاش رو به ما گفت
دخترهای گلم پنج روزه که نرگس من گمشده، شما دوستاهای نرگسید؟ نرگس من کجاست؟...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
آقای مسعود خاتمی از قاریان قرآن کریم
ایشون متاسفانه حدود یه هفته است که در اثر یه عارضه نامعلومی دچار لرزش بدن و لکنت شدند و نمیتونن درست صحبت کنن،
اما عجیبه ایشون برای خوندن قرآن مشکلی ندارند!!
این فیلم رو با اجازه خودشون گرفتند که پخش کنند که هم معجزه قرآن رو ببینیم و هم برای عافیت و سلامتی ایشون خیلی دعا کنیم🤲
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
#سبحان_الله
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۶۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۶۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
دوباره شماره گرفتم.
اینبار هم رد تماس...
بغض دوباره به گلوم نشست.
البته نه از روی استیصال بلکه از کاری که نیما کرد.
ی بار دیگه با امیدواری تماس گرفتم و دوباره رد تماس...
با ناامیدی رو به مامان
_مامان نیما جواب نمیده
لابد گوشی پیشش نیست.
_عیب نداره مادر... زنگ بزن اژانس بیاد دنبالم.
بعدم رو به نیلوفر ادامه داد
_مادر... شماره حاج خانم رو تو گوشیم دارم برو گوشیمو بیار یه زنگ بزنم خبر بگیرم از زن داداشت ... پاهام دیگه جون نداره خودم برم.
نیلوفر بچه به بغل رفت اتاق مامان و بابا.
منم با آژانس هماهنگ کردم
طبق دستور مامان رختخواب بابارو به هال انتقال دادیم.
با کمک نیلوفر بابا رو اوردیم سرجاش خوابوندیم.
همون موقع صدای زنگ آیفون اومد.
مامان که چادر مشکیش رو روی سرش مرتب میکرد گفت
_ حتما آژانسه.
من رفتم
مراقب بچه ها و باباتون باشید
و لنگان لنگان از خونه بیرون رفت.
بابا هر دقیقه میپرسه
_چرا جیغ زدید؟ زینب کو؟
مامانت کجا رفت؟
هرچی دروغ بلد بودیم گفتیم تا بالاخره آروم گرفت و رضایت داد یه چیزی بخوره.
داروهاش رو که دادم.
به نیلوفر گفتم
_ الان وقت این دوتا آمپولاشه... میتونی براش تزریق کنی؟
یکم نگاه آمپولها کرد
_وای، میدونی چندسال از زمان آموزشم گذشته؟ از اون موقع حتی یه آمپول هم به کسی نزدم.
اونوقت الان برای بابا بزنم؟ من که دلم نمیاد..
_نیلوفر تو میتونی...
کاری نداره که...یکم تمرکز کنی یادت میاد... الان تزریقاتی از کجا پیدا کنیم؟
مامان هم که نیست...
کمی بعد بالاخره امپولها رو که به بابا زد کم کم داشت اشکش در میومد.
طفلکی دلش نمیومد سوزن رو داخل پوست کنه...
یه زنگ به مامان زدم و حال زن داداش رو پرسیدم.
گفت دارن با پدر زینب برمیگردند خونه ...
وقتی رسیدند حال زینب کمی بهتر بود.
شربت رو به پدرو مادر زینب تعارف کردم و شربت اون رو به زور به خوردش دادم.
کمی بعد حاج خانم عذرخواهی کوتاهی کرد
_شرمنده شما حال و احوال خوشی ندارید مراقبت و پرستاری از اقا یوسف هم که هست.
اگه اجازه بدید زینب و بچهها رو با خودمون ببریم اینطوری شما هم کمتر اذیت میشید.
مامان اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد
_زینب جانم دختر خودمه وظیفمه ازش مراقبت کنم .
ولی شما درست میفرمایید
این بچه احتیاج به استراحت و مراقبت داره
دکترش گفت از ضعف و فشار عصبی حالش بد شده...
میترسم دوباره شرمنده تون بشم.
به هرحال هرطور خود زینب راحتتره ما حرفی نداریم .
به کمک نیلوفر دخترای داداش رو حاضر کردیم تا با پدر بزرگ ومادربزرگ و مامان زینبشون برن خونهشون
نسرین هم که تازه از دانشگاه برگشته به مامان گفت
_غیبت سه روزه از دانشگاه خیلی برام بد شد...
دیگه حق غیبت ندارم وگرنه مجبور به حذف واحدهای اون روزم میشم..
_مادر تو به درسات برس... داداشت برگرده و بفهمه دوباره یه ترم عقب افتادی خیلی ناراحت میشه.
اخه نسرین موقع عمل قلب بابا و به خاطر رسیدگی به اون و شرایط بد خونه به علت ازدواج من مجبور شد اون ترم مرخصی بگیره.
موبایلم که زنگ خورد سریع بسراغش رفتم.
نیما بود
ازش دلخورم
خیلی سنگین جواب دادم
_بله...
_الو نهال خوبی؟
_نه...چرا هرچی شمارهتو میگرفتم رد تماس میزدی؟نگفتی تو این شرایط شاید کار مهمی باهات داشته باشم؟
_مگه تو به تماسها وپیامهای دیشبم جواب میدادی؟ مامان و بابام میخواستند برای عیادت بابات بیان اونجا اما جواب ندادی...
صبحم دوباره زنگ میزدم که بگم شب باید باهام بیای مهمونی بازم جواب ندادی...
_دیروز که من رو رسوندی خونه به خاطر شرایط بابا گوشیم رو سایلنت کردم بعدم تو نبودی که ببینی چه خبره تو خونه ی ما...
اونقدر ماجراها داشتیم که اصلا وقت نکردم یه لحظه هم نگاهی به گوشیم کنم...باورت میشه تا صبح گوشی تو اتاق بابا افتاده بود ومن نفهمیدم؟
تازه پیداش کرده بودم و بهت زنگ زدم تا بیایی زن داداشمو رو ببریم دکتر...اخه یهویی بیهوش شد.
باشه نهال من الان پشت فرمونم نمیتونم صحبت کنم ...دوباره بهت زنگ میزنم...
و بدون خداحافظی قطع کرد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۶۱ به قلم #ک
🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۶۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۶۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
از این اخلاق نیما خیلی بدم میاد تا من سلام نکنم اونم سلام نمیکنه
و هروقتم دلش بخواد بدون خداحافظی قطع میکنه... خب شاید من هنوز کارت دارم پسره ی نفهم...
گوشی رو با حرص روی دراور کوبیدم... به جهنم که شاید بشکنه... نیمای بیشعور بیشخصیت...
یاد حرفش افتاد که درمورد مهمونی شب یه چیزی گفت اما اونقدر عصبانی بودم درموردش چیزی نپرسیدم.
شاید تو پیامها بهش اشاره ای کرده باشه...
با همین فکر دوباره گوشی رو برداشتم و پیامهارو چک کردم.
اولش که گله و شکایت بود ...
اهان خودشه همین پیامه...وای خدا حالم گرفته شد... امشب تولد مامانشه... میدونم اگه نرم ناراحت میشن.
اینا جشنهای مناسبتی شون رو به اندازه ی شرایط سخت خونواده ی من با اهمیت میدونند.
چطوری به مامان اینا بگم و برم تولد؟
برای نیما نوشتم
بنظرت در این شرایطی که من و خونوادم داریم اگه تولد مامانت نیام ازم دلخور میشه؟
نیم ساعت بعد جواب داد
_مامانم رو نمیدونم ... اما خودم خیلی ناراحت میشم..
من چند روزه به خاطر تو از همه ی کارهای مهمم زدم که کنارت باشم.
پس امشب توقع دارم تو هم کنارم باشی.
از این همه بیشعوری و مقایسهش در مورد شرایط کاملا متفاوتمون سردرد گرفتم.
باید یه کاری میکردم...
به ساعت گوشی چشم دوختم زمان رو میسنجیدم که در این زمان کوتاه چه کار میتونم انجام بدم.
شونه ای بالا انداختم.
الان که نسرین به خونه برگشته نیلوفرم هست.
آقا جوادم که برسه حواسش به بچه ها و بابا هست.
پس میتونم یه سر برم و برگردم.
خیلی سریع در کمدم رو باز کردم تا لباسهام رو چک کنم، با وجود اینهمه لباس کم مونده کمد بترکه اما چیز مناسبی پیدا نکردم.
پس برای نیما نوشتم
نمیدونم تولد امشبتون چطوری برگزار میشه و مهموناتون کیا هستند ولی فکر کنم لباس مناسب نداشته باشم ارایشگاهم باید برم؟
دو دقیقه هم نشد که جواب داد... حاضر باش چهل و پنج دقیقه دیگه میام دنبالت.
مامانم خیلی سفارش کرده لباس جدید برات بخرم و ارایشگاهم ببرمت.
خیلی مستاصلم...میدونم رفتن به این تولد و تنها گذاشتن خونوادهم خیلی ناجوانمردانهست اما چاره ای ندارم
برای حفظ زندگیم باید برم.
فقط به مامان گفتم نیما زنگ زده و گفته حتما باید برم... دیگه نگفتم جشن تولد مادرشه...
ساعت شش و ده دقیقه ی غروبه و دوساعت ونیم دیگه هوا تاریک میشه.
اصلا حواسم نبود از نیما بپرسم ساعت شروع مهمونی کی هست.
وقتی به دنبالم اومد گفت اول برم آرایشگاه.
هرچی گفتم اول خرید قبول نکرد
گفت زنگ زدم برات وقت گرفتم بنابراین من رو به ارایشگاه همیشگی میرسوند...
دلخور لب زدم
_نیما خیلی بده تو همه کارهای من دخالت میکنی، انتخاب ارایشگاه و وقت تعیین کردن مربوط به خود منه نه تو...
تیز به طرفم برگشت
_دوباره رو اعصاب من نرو... یعنی چی دخالت نکنم؟حرف دهنت رو بفهم...اگه من دخالت نکنم خودت آرایشگاه خوب سراغ داری اصلا؟
بغضم گرفت دوباره داره زندگی گذشته و نداری و عدم شناخت این جور جاهارو به رخم میکشه...
محبوبه خانم مثل سابق خیلی تحویلم گرفت
اما مطابق خواست و سفارش نیما یه میکاپ غلیظ و شینیون خیلی تو چشم برام انجام داد... خیلی زیبا ودلبر شده بودم اما چون نمیدونستم مهمونای امشب کیا هستند دلهره ی عجیبی ته دلم بود...
وقتی اومد دنبالم شالم رو تا میتونستم جلو کشیدم تا صورتم دیده نشه.
توی ماشین با غرولند به نیما اعتراض کردم
_ مگه عروسی میخوایم بریم؟اخه اینهمه آرایش لازم نبود...
الان من چطور بیام خرید؟
وقتی جلوی پاساژ ترمز کرد خیلی محکم گفتم خودت برو یه چیزی برام بخر من که اصلا روم نمیشه با این سرووضع و قیافه از ماشین پیاده بشم...
عصبی نگاهم میکرد و نفسهای سنگین میکشید...
بخدا روم نمیشه... با دست سرم رو نشون دادم
_یه نگاه به کلهم بکن... انگار دوتا کله دارم...
بدون این شال قشنگه وگرنه اینجوری بیام خیلی مسخرهست...
_خوب بدون شال بیا...
اینو با تمسخر گفت و پیاده شد..
قبل از اینکه در رو پشت سرش ببنده پرسید _سایزت هنوز سی و شیشِ دیگه؟
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 هی فکرای بد میاد تو سرم مغزم تمام فرکانسش منفیه، صدای زنگ
مرگ تدریجی یک رویا
پارت ۴۳
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
سهیلا گفت بخدا ما دانشگاههامون با هم فرق داره اونروز ما سه تا رفتیم دانشگاه نرگس م جدا رفت بعدش دیگه خبری ازش نشد ما هم منتظر بودیم
مسئول خوابگاه خانم مومن ناراحت رو کرد به سهیلا
چرا بهمن خبر ندادید؟
سهیلا اِنُ مِن کرد کرد که وی جواب بده من فوری گفتم
ما نمیدونستیم که اگر کسی نخواد بیاد خوابگاه یا بخواد بره خونشون باید به شما بگیم
نامزد نرگس که از عصبانیت مثل گوله آتیش شده، گفت
اونروز نرگس چی پوشیدن بود؟
سر چرخودم سمتش
ما چادر سرمونِ اینجا چادر اجباریِ، ولی زیر چادر مقنعه سورمه ای داشت و مانتوش مشکی بود دیگه هیچی یادم نمیاد
پرسید
کیفش چی؟
نگاه کردم به بچهها، همشون گفتن
یادمون نیست، تو دلم گفتم اخه این چه سوالهای که میپرسه مگه داره دنبال بچه میگرده که میگه چی پوشیده بود
یدفعه نامزد نرگس دست بابای نرگس و گرفت گفت پاشو بریم، از اینجا موندن چیزی دست ما رو نمیگره، باید بریم دانشگاه بعدم بریم کلانتری
پدر مادر و نامزد نرگس از خوابگاه رفتن
رفتن، ما هم خواستیم بریم بیرون که خانم مومنی گفت
بچه ها چیزی رو از من پنهون میکنید؟
سه تاییمون همزمان گفتیم
نه، چیرو پنهون کنیم، ما اصلا خبر نداریم نرگس چی شده، موبایل م نداشت زنگ بزنیم فکر کردیم رفته خونهشون
چشم غرهای رفت و تهدید کرد
فقط بفهمم چیزی رو از من پنهون کردید من میدونم و شما
باشه ای گفتیم و عادی از اتاق خانم مومن اومدیم بیرون و قدم برداشتیم سمت اتاق خودمون، وارد شدیم و درو بستیم، رو کردم به سهیلا
نکنه همون پسری که به تو تعرض کردن، نرگس رو برده
الهام قضیه رو جناییش نکن، این موضوع به نرگس ربطی نداشت
ستایش گفت
ولی شب دعوا قیافه همهمونو دیدن
روکردم بهسهیلا
راست میگه اونروزم...
سهیلا حرفمو قطع کرد
شماها که تو ماشین بودید چه ربطی داره آخه
خانم مومن بدون اینکه در بزنه بی هوا در اتاق رو باز کرد و اومد توی اتاق، انگشتش روگرفت سمت سهیلا
دستت چی شده؟
بریده بیمارستان نیکخو بخیه زده برید بپرسید
با پروویی تمام رفت تو صورت خانم مومنی
خانم مدیر مثل خانم مارپل برو بیمارستان نیکخو بعدم بیمارستان خرم بگو این خانم چرا اومده دستشو بخیه کرده و باندشم بیمارستان خرم باز کرده، ما خوابگاهمون خصوصیِ شمام حق نداری در نزده بیای داخل، الانم برو بیرون، پول دادم که تو خوابگاه خصوصی باشم، ناراحتی پولمو بده برم
خانم مومن دستش رو دستگیره در بود گفت
فقط امیدوارم دروغ نگفته باشی، که اگر دروغ گفته باشی من تو رو از خوابگاه خصوصیم بیرون میکنم
سهیلا گفت
باشه فعلا برو بیرون
خانم مومن رفت رو کردم به سهیلا
مودب باش
نگذاشت حرفم تموم بشه گفت
تو خفه شو، انقدر استرس داری که همه چیو میچسبونی به هم، میخوام برم حموم پاشو برو حوله مو از دم بخاری بیار
بعدم رفت تو حموم
من و ستایش زول زدیم بهم، خدا کنه حدس مون اشتباه باشه
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
باردار بودم که یه روز هاجر به سراغم اومد و بعد از کمی مقدمهچینی گفت از شوهرت خبر داری؟هاجر دختر همسایهمون بود که شوهرش پرورش ماهی داشت. گفتم آره بنده خدا دنبال کار و در آوردن یه لقمه نون حلاله، یه نیشخند زد و گفت: تو که میدونی چندوقته دارم میرم شهر که ارایشگری یاد بگیرم؟ دیروز توی اموزشگاه استادم یه عروس داشت، وقتی داماد دنبال عروس اومد یهو دیدم شوهرته و اتفاقا خیلی هم رمانتیک با عروس برخورد میکرد، ازشون عکس هم گرفتم، دست کرد تو کیفش یه عکس درآورد و نشونم داد، با دیدن عکس نصرت با لباس دامادی که دختر دیگه ای رو بعنوان عروس همراهی میکنه، یهو اونقدر حالم بد شد که...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9