eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.5هزار دنبال‌کننده
785 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۳۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) که در نهایت با وساطت پدرش نتونست نه بگه و‌ شب رو همونجا خوابیدیم... صبح فردا پس از خوردن صبحانه... فیروزخان گفت خودش مارو‌ می‌رسونه... بین راه رو به من گفت فکر کنم قبل از عروسی متوجه مزاحمتهای اون دوتا خانم شده بودی درسته؟ _کدوم خانما؟ همونایی که ادعا میکردند صاحبخونه هستند... _آره... اون دوتا خانم معلوم بود دست بردار نیستند و مدام میخوان مزاحمتون شده و مخل آسایشتون بشن... برای همین با مشورت نیما خونه‌تون رو فروختم و‌یه خونه جدید نزدیک خونه خودمون براتون خریدم... متعجب به نیما نگاه کردم چه راحت خونه خرید و‌فروش میکردند... بابای بیچاره من یه مغازه کوچیک داشت برای فروش اون چقدر رفت و اومد تا بالاخره تونست بفروشه اونوقت اینا قصر رو در عرض یه هفته جابجا میکنند... اما با حرفی که زد بیشتر شوکه شدم _خونه رو با همه وسایلش فروختم... خونه جدید هم مبله‌ست و در یه برجه... در اینه نگاهی به نیما انداختم... اخمام توی هم رفت دلم میخواست فریاد بزنم و بگم به چه حقی پدرت خونه مارو بدون مشورت فروخته؟ اگه اون رو به تو بخشیده حق این کارو نداشته شاید خودمون میتونستیم شر اون دوتا خانم رو از سرمون کم کنیم اما حرفی برای گفتن نداشتم... من هم نباید نمک نشناسی میکردم... بهر حال دندون اسب پیش کشی رو که نمیشمرن... پس از طی مسیر کوتاهی مقابل یه ساختمون بزرگ جند طبقه توقف کرد حیف از اون حیاط نبود؟ چطور دلش اومد اونجا رو بفروشه؟ نمای این ساختمون هم جلوه زیبایی داشت اما صد حیف که بدون حیاطه‌.. ماشین رو‌وارد پارکینگ کرد... عجب پارکینگی... نمای داخلی اینجا با ستونهای زیبا بی شباهت به تالارهای عروسی سمنان نیست... پیاده شده و‌به طبقه اول رفتیم... یه سالن بزرگ مشابه همون تالارهایی که قبلا در سمنان دیده بودم اما ورژن خیلی کوچکتر... که با حرف نیما که گفت چه لابی بزرگ و قشنگی... تازه فهمیدم جای با کلاسی اومدیم...و اینجا لابی برجه... چون اسم لابی رو قبلا شنیده بودمو باهاش آشنایی داشتم با آسانسور به طبقه دوازدهم رفتیم ... خونه ای خیلی شیک و بزرگ اما با وسایلی که خیلی به دلم ننشست... وسایل خونه همگی نو هستند اما خونه قبلی کجا و‌ اینا کجا؟ یه لحظه بابت واگویه‌های درونی خودم خندم گرفت... منی که یه عمر تویه خونه دویست سیصد متری ناقابل تو شهرستان با زیربنای کوچیک و خیلی محقر و اسباب اثاثیه ی ناچیز و اندک در حد یخچال کمد و تلویزیون و حیاط بدون باغچه با دیوارهای سیمانی زندگی کرده بودم حالا به زیر بنای دویست سیصد متری در یه برج توی تهران با این‌ معماری لوکس و وسایل شیک معترض بودم.... نمک نشناسی به این میگن ... بی ظرفیتی به این میگن... اخه نهال تو به خواب هم نمی‌تونستی ببینی نصف نصف این وسایل رو تویه خونه پنجاه شصت متری برات آماده کنند اونوقت الان این خونه رو‌با خونه ای که فقط ده روز توش ساکن بودی مقایسه می‌کنی؟ بابا بی‌جنبه.... با صدای نیما به خودم اومدم _بابا با توئه خوشت اومد ازینجا؟ _با لبخند نگاهش کردم _بله خیلی خوبه ممنونم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۴۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به آشپزخونه رفتم خیلی قشنگ و‌شیکه... هنوز نمیدونستم این مدل سقفارو چی بهش میگن چون فقط توی تالارها دیده بودم ... قبل از هرچیز سماوری که معلومه آکه و تازه از بسته بندی در اومده رو پر از آب کرده و زیرش رو روشن کردم از اینجا صدای نیما و پدرش رو میشنوم نیما در مورد داوود و پروین سوال کرد برای همین تا آب جوش بیاد ترجیح دادم پیششون بنشینم تا سر از حرفاشون در بیارم _یه خونه چهل پنجاه متری براش اجاره کردم تا فعلا بی سرپناه نمونه... تو دلم گفتم آفرین چه دست و‌دلباز و خیرخواه... اونوقت می‌گفتند این بنده خدا مال مردم خوره... فیروزخان ادامه داد _اینجا که دیگه حیاط ندارید پس لزومی نداره داوود مدام جلوی چشمتون باشه... اما میتونی بهش بگی همیشه در دسترس باشه چه برای نهال چه خودت... حتی برای کار شرکت هم در خدمتت میتونه باشه... چون احتمالا نیمی از کارهای اون به پروین منتقل میشه به نیما که با این سوال اسم من رو هم آورد نگاه کردم _پس حالا کی تو کارای خونه به نهال کمک کنه؟ _ میتونید یه زمانی رو تعیین کنید مثل حمیرا بگید از ساعت فلان تا فلان ساعت در خدمت نهال باشه یا اینکه روزهایی که نهال نیاز به کمکش داشته باشه از روز قبل بهش بسپره تا خودش رو برسونه... البته اگه خود نهال اینجوری دوست داشته باشه و بخواد گاهی اوقات خودش دستی به کارای خونه بزنه... نیما خنده زهرداری کرد و گفت _اتفاقا نهال عاشق کار خونه‌ست... فهمیدم اشاره به اون روزی میکنه که بجای فرشته میز غذارو چیدم... برای همین براش پشت چشم نازک کردم از دیشب که خونه پدرشوهرم بودم سوال برام بی‌جواب مونده بود که حتی نیما هم چیزی نمیدونست که چرا فرشته خدمتکار نداره... با اخلاقی که از فرشته سراغ داشتم‌ همچین چیزی بعید بود که نیما سوالم رو‌ پرسید _بابا گفتی حمیرا... اتفاقا تو این فکر بودم که چرا باهاتون نیومده تهران و مامان کاراشو خودش انجام می‌داد... _ اوهوم... مامانت که به‌ هیچ عنوان از خیر خدمتکار شخصی نمی‌گذره... اونم برای یه خونه‌ی سه طبقه... حمیرا و قادر هنوز به تهران نیومدند چون دنبال یه خونه‌ام براشون که نزدیک اما ارزون باشه و هنوز پیدا نکردم... خونه ای که برای اونا پیدا کرده بودم دادم به داوود... الان تو به داوود بیشتر نیاز داری تا من به قادر.... نیما سوالی پدرش رو نگاه کرد... اونم که زود معنی نگاه پرسشگرش رو فهمید با تکون دست به معنی حواست کجاست گفت _ مثل اینکه اصلا حواست نیستا... تو از نهایت دوروزه دیگه باید کارتو شروع کنی... تاکی میخوای زیر بیرق من باشی؟ همین حالاشم صدای سینا در اومده... متعجب ازین حرف نگاهی به هردو کردم... انگار فیروز تازه یادش اومد که نباید پیش من این حرفو میزد... چون بدون اینکه سرش رو‌تکون بده تک نگاهی به من و بعد هم نیما کرد و‌ وقتی متوجه حواس جمع من شد تکونی خورد و با اشاره‌ی دست به آشپزخونه گفت _یادت باشه یه چایی بهم ندادی... بعد هم از جا بلند شد _من دیگه برم فرشته تنهاست... امروزم که زیاد کار کرده ممکنه دیر رفتنم پیامدای بدی برام داشته باشه... تا اومدم جواب بدم و تعارفش کنم بشینه دوباره به نیما نگاه کرد . _از سه شنبه باید دیگه‌ اوکی باشی... قرار اولو گذاشتم نباید دیگه جا بزنی... باید خودتو نشون بدی... اینجوری که سینا خودش رو تو این یه هفته نشون داده میترسم کنترل همه چی رو از دست خودمم بگیره... همراه لبخندی که معلومه از سر شوق مطلبی که یادش اومد روی لبش نشسته زیر لب زمزمه کرد _گوساله از حرفاش سر در نمیارم شرکت نیما چه دخلی به سینا داره که اون حرفو زد؟ الانم میگه خودش قرار اولو گذاشته... خوب چرا خودش این کارو کرده؟ مگه اونم شریکه با نیما؟ یا شایدم رئیس شرکت اصلا خودش شده... باید بعدا از نیما مفصل بپرسم اخه چیزی که از نیما و‌کارش تصور میکردم‌ با چیزی که الان فهمیدم خیلی متفاوته... به مناسبت هفته وحدت وی ای پی رمان نهال ارزو ها (با ۴۰۰ پارت جلوتر) ، کل رمان نرگس و کل رمان حرمت عشق ۱۰ هزار تومان تخفیف خورد 💐 نهال آرزوها ۴٠ هزار تومان حرمت عشق ۳٠ هزارتومان نرگس ۳٠ هزار تومان 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۴۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به طرف آشپزخونه می‌رفتم که گفتم _بابا ببخشید اصلا حواسم نبود اینجا صاحبخونه‌ام سماورو روشن کردمو اومدم پیش شما نشستم. بنشینید الان چای میارم... _شوخی کردم... دیرم میشه... دیگه باید برم باشه برا دفعه بعد... و‌‌ به طرف در سالن راه افتاد راه رفته رو‌ برگشتم وقتی پس از یه خداحافظی کوتاه از خونه خارج شد نیما به طرف اولین مبل رفت و‌ روی اون لم داد... معلومه یه فکری ذهنشو درگیر کرده روی مبل مقابل نشستم نمیدونم الان بپرسم یا موکول کنم به بعد... در تقابل با سوالات توی ذهنم مقاومت از طرف من شکسته شد برای همین پرسیدم _نیما مگه نگفته بودی فقط با پسرخاله‌ت همکاری؟ اما اینجوری که بابات گفت سینا هم باهاته... با استرس پرسیدم اینجام بابات رئیسه؟ اخه یکی از افتخارات نیما همین بود، که بعد از اومدنش به تهران حتی میتونه رو دست باباش بلند شه... حالا که باباشم اومده اینجا فکر کنم همه برنامه‌هاش با شکست مواجه بشه... بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد _فعلا هیچی نگو بذار تمرکز کنم برای همین بدون اینکه ادامه سوالاتمو بپرسم از جام بلند شدم با ذوق به وسایل خونم نگاه می‌کردم... مهندسی و معماری این خونه نسبت به خونه‌ای که فقط ده روز خانومش بودم خیلی زیباتر و‌شیکتره البته فقط با اون خونه... چون قابل قیاس با خونه‌ای که الان مامان فرشته توش خانومی می‌کنه نیست... خونه فرشته زیادی شیکه... پله‌های گرد و مارپیچ اون خونه خیلی توجهمو جلب کرد اما اینجا فقط یه طبقه‌ست وسایل اون خونه‌ خیلی شیکتر و زیباتر بود... باید به نیما بگم قبل از ترتیب دادن اولین‌ مهمونی که فرشته درموردش حرف می‌زد وسایل جدید تهیه کنیم... فقط خدا نکنه بگه با مامانم خرید کن... دلم میخواد هردو باهم خریدهارو انجام بدیم دوباره نگاهی به خونه کردم آینه و شمعدونی که دوروز قبل از عروسی خریده بودم جلوی ورودی خونه‌ست... الان که دقت میکنم قشنگتر از از اونیه که توی اون خونه بود. کاش اینجام دوبلکس بود اخه خیلی شیکن... قبلا از بابام شنیده بودم هر سرامیک ابعاد چهلو پنج سانتی داره و با شمارش همونا میتونست اندازه ابعاد خونه‌هارو اندازه‌گیری کنه... اول به شکل سالن دقت کردم چون اِل هست پس با توجه به چیزایی که در ریاضی یاد گرفتم تشکیل شده از یه مربه و‌یه مستطیله... شروع به شمارش سرامیکای هر ضلع کردم بعد از ضرب و‌جمع و محاسبه با ماشین حساب گوشیم تونستم بفهمم سالن حدودا ۸۰ متره پنج تا فرش نه متری خورده نگاهم با نگاه نیما که متعجب بهم زل زده بود گره خورد... سر تکون داد _داری چیکار می‌کنی؟ لبخندی که از خجالت روی لبم نشست رو سریع جمع کردم _چرا باید خجالت بکشم اینجا خونه منه حق دارم بدونم چند متریه. _هیچی دوست دارم بدونم سالن چند متریه و دارم اندازه‌گیری میکنم... سر تکون داد... خوب تو که اینقدر مشتاقی از بابام می‌پرسیدی... فردا پس فردا قولنامه یا سندو بهم میده اونموقع میتونس بفهمی... بعدم بلند شد و به طرف یکی از اتاقها رو رفت... درش رو باز کرد و با کمی مکث واردش شد... در رو پشت سرش بست... دوباره نگاه سالن کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۴۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با وجود چند دست مبل و پنج تا فرش هنوز قسمت قابل توجهی از روی کف‌پوشها باز مونده... کمی که دقت کردم تازه فهمیدم سرامیک نیستند... روی زمین نشستم و‌دست روی کف‌پوش قهوه‌ای کشیدم ... خدای من پارکته... اولین بارمه پارکت می‌بینم... همونه‌که جلوه‌ی قشنگی داره و‌گرمای خاصی به خونه می‌بخشه... بلند شدم خوب ابعاد اینجا دستم اومد... اشپزخونه هم با توجه به ابعاد این ضلع که از توی سالن اندازه گرفتم و اندازه احتمالی ضلع کناریش باید حداقل بیست متر باشه... اتاق اولی که نیما واردش شد احتمالا اتاق خوابه در دوم رو باز کردم یه اتاق حدودا بیست سی متری با یه تخت خواب دو نفره با روکش طلایی... پرده سفید توری پنجره توجهمو جلب کرد... همه چیز اینجا سفید و طلاییه دری که احتمالا مربوط به سرویس بهداشتیه باز کردم داخل اینجام معماری جالبی داره... ار اتاق خارج شده و‌به اتاق بعدی رفتم یه اتاق کمی کوچکتر از قبلی... خالی از هر وسیله... پرده های شکلاتی رنگ رنگبندی کمد دیواریها ست شده... به راهروی کوچیک کنار ورودی که‌منتهی به یه در سفید بود وارد‌ شدم در رو که باز کردم با یه سرویس بهداشتی خیلی بزرگ مواجه شدم... آروم‌ به اتاقی که نیما رفته بود وارد شدم اتاق بزرگتر از اتاقای قبلیه تخت دونفره با میز آرایشی و آینه ام دی‌اف طلایی شکلاتی کمد دیواری با همین رنگ و پرده‌های قرمز و طلایی و روتختی قرمز و‌طلایی که جلوه زیبایی داره... دکوریهای اتاق قرمز و طلاییه... چند تا گلدون گل طبیعی زیبا هم‌ روی پایه‌های چوبی زیبایی قرار گرفته... قشنکه...به سقف خیره شدم اینجام از همون مدلای قشنگه... به نیما که ارنجش رو روی پیشونی گذاشته و روی تخت درازکش شده نگاه کردم تک سرفه‌ای کردم واکنشی نشون نداد... اروم‌ پرسیدم _بیداری؟ _هوم _یچی بپرسم؟ _هووووم _سقفای اینجا رو‌چجوری درست کردند؟‌ خیلی قشنگه نمای زیبایی داره... خصوصا با اون چراغهای هالوژنی که روشون کار شده نورپردارزیهای قشنگی رو ایجاد کرده... زلزله‌ای چیزی بیاد اتفاقی براشون نمیفته؟ یهو نیفته روسرمون؟ دست از روی صورتش برداشت نگاهی به سقف انداخت بعد هم نگاهی به من کرد به طرفم چرخید و‌دستش رو زیر سرش گذاشت و‌ روی ارنج تکیه کرد _به اینا میگن کناف... خیلی سبکه و تازه مد شده... راحتم روش دکوراتیو کار میشه خیالتم راحت باشه نمیفته... مشکلیم ایجاد نمیکنه... _اوهوم... خیلی خوشم اومد آدم به سقف که نگاه یاد تالار عروسی میفته... از حرفم خنده‌ش گرفت _خیلی باحالی نهال... خوشبحالت تکونی خورد و نشست آقا حالتو خریدارم چند؟ _مسخره‌م میکنی؟ لوس بی‌مزه... و از اتاق خارج شدم وسط سالن ایستادم دستهام رو کنارم بالا اوردم و یه دور چرخ زدم کاش نیما زودتر بره سرکار... تا وقتی صبح تا شب توی خونه باشه اصلا احساس خانوم خونه بودن بهم دست نمی‌ده... پدرش گفت دوروز دیگه باید کارشو شروع کنه... خوبه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۴۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) در اتاق باز شد و نیما در چارچوب در ظاهر شد _چیکار میکنی؟ هنوز لباساتم عوض نکردی... حواست کجاست؟ نهار درست کردی؟ یه ساعت دیگه باید برم جایی _هیچی‌... داشتم خونه رو نگاه میکردم... پس چرا زودتر نگفتی میخوای بری بیرون؟ الان یه چیزی درست می‌کنم و بعدار گفتن این جملهو وارد آشپزخونه شدم نگاهی به اطراف کردم... فکری بودم خوب الان باید چی بپزم؟ اول باید ببینم مواد غذایی چیا داریم... پس در یخچال رو باز کردم همه چی موجوده... فریزر رو هم باز کردم... اونجام پر بود... در دل مامان فرشته رو دعا کردم که به فکرمون بوده و همه نوع گوشت و‌سبزیجات و هرچه برای اشپزی لازمه برامون خریداری کرده... بهرحال پول همیشه حلال مشکلاته... زحمتی که نداشته‌.. با یه تماس و ثبت سفارش و و پرداخت هزینه بیشتر برای بسته بندی سفارشات الان یخچال و فریزر من رو پر کرده ... بدون ذره ای زحمت... ولی همین که به فکرمون بوده قابل ستایشه... با همین فرصت اندک فقط میتونم مرغ آماده کنم... سریع با پلوپز برنج بار گذاشتم و‌ یخ مرغها رو داخل ماکروفر باز کرده و بعد از مزه دار کردن داخل ظرف پیرکس چیدم و‌ دوباره به مایکروفر برگردوندم... خوبه اینطور زودتر آماده میشد... گوجه خیار برداشتم و پس از شستن حلقه حلقه کردم و مقداری کلم و‌کاهوی خرد شده وسس بهش اضافه کردم‌.. سالاد مورد علاقه نیما کمی هم هویج رنده شده و گوجه و خیار خلال شده برای تزیین روش قرار دادم ... نیما هرچند دقیقه مثل ساعت گویا گذر زمان رو یاداوری می‌کنه ساعت یک شد ....یربع مونده... ده دقیقه مونده ‌... پنج دقیقه دیگه ساعت یکه... و من یک و‌پنج دقیقه شروع به چیدن میز اشپزخونه کردم... نیما از روی مبلی که لمیده بود پرسید حاضر نشد؟ _پنج شیش دقیقه دیگه بیای میز آماده‌ست... در دل غر می‌زدم که چه خبرته صبر کن دیگه... چند دقیقه بعد به آشپزخونه اومد همون لحظه مشغول کشیدن برنج از پلوپز بودم... نگاهی به میز انداخت و نگاهی به سینک ظرفشویی و‌روی کابینت ها... _اه اه این چه وضعیتیه درست کردی؟ لااقل میز غذاخوری سالن رو برا غذا خوردن اماده میکردی... اینجا با این شلوغی که اشتهای آدم کور میشه... نگاهی به سینک انداختم با اینکه ظرفهای کثیف رو شسته بودم ولی خوب مقداری ظرف نشسته و برگ کاهو‌ و آشغال گوجه و خیار داخلش بود... روی کابینتها هم‌ یسری وسایل... همینکه در همین زمان کم براش غذا رو آماده کرده بودم باید خدارو‌هم شکر می‌کرد . سرجای قبلیش نشست بسرعت مشغول مرتب کردن اشپزخونه شدم... حدودا ده دقیقه طول کشید وقتی صداش کردم غرولندکنان سر میز نشست... نگاهی به محتویات روی میز انداخت همه رو از نظر گذروند... بشقابش رو از برنج پر کرد و تکه‌ای از مرغ سوخاری شده روش گذاشت با خوردن اولین قاشق از غذا غرغرها بیشتر شد چرا اینقدر بی‌نمکه... چرا کته درست کردی... من خوشم نمیاد چرا زیتونا رو خوب نشستی شوره... چرا سالادو اینقدر بی سلیقه خورد کردی درشته‌... اولش سکوت کردم و چیزی نگفتم... اما وقتی برای سومین بار برنج می‌کشید نتونستم سکوت کنم... _خوبه والا... اونقدر ایراد گرفتی منو از اشتها انداختی اونوقت سومین باره که غذا می‌کشی... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۴۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اصلا با خودت نمی‌گی نهال خونه باباش زیاد کار نکرده و خیلی وارد نیست...خودم بهش گفتم نیاز نیست کار خونه یاد بگیری و بهش قول دادم خدمتکار شخصی داشته باشه‌... یه هفته خونه مامانت‌ و بعدم ده روز تو اون خونه دست به سیاه و سفید نزدم ازون طرفم رفتیم مسافرت ... نزدیک به یه ماهه هیچ کاری نکردم‌... الان مثل یه بچه نوپا شروع به کار کردم... عوض تعریف و تشکر فقط غر زدی... خسته‌م کردی نیما... همینطور که مشغول خوردن بود سرش رو بالا آورد _شرمنده‌م بانو... اتاق مهمون رو آماده کن دوباره خدمتکار شخصی برات می‌گیرم... حواسم‌ نبود خانوم عادت به کار خونه ندارن... از وقتی رسیدیم مثل این ندیده‌ها افتادی به جون خونه متراژ اندازه می‌گیری تعداد فرش و میز و‌ تخته محاسبه می‌کنی... من تا وقتی برات شوهرم که بتونم همه چی برات فراهم کنم وگرنه دوزارم برات ارزش ندارم... نیما تا وقتی برات نیماست که پولش همیشه از پارو بالا بره... حالا خوبه روز اوله... لااقل صبر می‌‌کردی یمدت بگذره بعد ابراز خستگی ازین وضعیت کنی... سر از حرفاش در نمیارم... اونهمه غر زد هیچی نگفتم الان دو‌جمله گفتم بهش برخورده؟ _منظورت چیه نیما؟ الان داری سرکوفت زندگی قبلیمو بهم می‌زنی؟ _چرت نگو... _پس چی میگی الان؟ میگی یمدت کار نکردی فراموشت شده... از مامان من که بیشتر در رفاه نبودی... شاید نزدیک به پونزده ساله که حمیرا خدمتکارشه یعنی پونزده ساله دست به سیاهو سفید نزده اما خودت از دیروز شاهد بودی که چطور کار انجام میداد با اینکه از کار خونه متنفره... مهم‌ اینه که حتی اگه از کاری خوشت نمیاد بخاطر خونواده انجام بدی... مامان من عاشق خونواده‌ست پس سعی کرده خودشو با شرایط وفق بده... _خوبه والا... یعنی اگه هر زنی یه روز نتونه به موقع غذا آماده کنه یا خوشمزه نپزه عاشق شوهرش نیست؟ از آدمای شکم پرست متنفر بودم ولی از شانس گندَم از همونا نصیبم‌ شده... _مواظب حرف زدنت باش... من شکم پرستم؟ چون کته دوست ندارم؟ چون زیتون شور نمی‌خورم؟ چون میگم سلیقه داشته باش وقتی می‌بینی آشپزخونه نامرتب و‌کثیفه رو میز سالن غذارو می‌چیدی؟ من بعنوان صاحب ملک هنوز نمی‌دونم مثراژ این خونه چقدره اونوقت تو دونه دونه اتاقا و حتی حموم‌ دستشویی رو هم اندازه گرفتی... خیلی بی‌جنبه‌ای... حالا بنابه دلایلی بابام‌ مجبور شده اون خونه رو با این خونه جابجا کرده... تویی که اونهمه ادعات می‌شد مادیات برام مهم نیست هنوز از راه نرسیده محاسبه میکنی ببینی خونه جدید چقدر از خونه قبلی کمتره... حالا خداروشکر هر یه متر از زمین خونه‌ای که توی تهرانه با کل خونه یوسف برابری میکنه آدم باید چشم و‌دل سیر باشه... با دارا ‌‌و نداری نیست بستگی به ظرفیت خود ادم داره... معده من داره از گرسنگی سوراخ میشه خانوم داره در مورد کناف خونه تحقیق می‌کنه که ایا جنس خوب کار شده یا نه... خدای من باورم نمی‌شه این حرفارو نیما داره میزنه... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۴۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) هیچوقت فکرشم نمی‌کردم یکی مثل نیما اینقدر خاله زنک باشه... _این حرفا یعنی چی نیما؟ اصلا اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست نیما که حالا دست روی دستگیره در اتاق گذاشته بود با صدای بلند داد زد _من دارم می‌گم چون خدمتکار نداری نباید به فکر نهار من باشی؟ برای اینکه صدام واضح بهش برسه از اشپزخونه خارج و‌ نزدیکش شدم و گفتم: _حالا خوبه روز اوله... خوب پیش میاد دیگه... کاش اصلا وقتی دیدم وقت کمه زنگ میزدم سفارش غذا می‌دادم ... اینهمه زحمت کشیدم آخرشم فقط غرغر شنیدم... _الان این حرف یعنی چی؟ وقتی تو خونه ایم و‌ میگی غذا از بیرون سفارش بدی یعنی بی توجهی به خواست من خودت میدونی که وقتی گرسنه‌م میشه حالم دست خودم نیست اونقدر سخته توجه به این موضوع؟ وقتی می‌بینم نزدیک وقت نهاره و اصلا توجهی به گرسنگی من نداری اعصابم بیشتر بهم می‌ریزه اگه واقعا اونطوری که قبلا ادعا می‌کردی عاشق بودی به ابتدایی‌ترین نیازهام توجه می‌کردی... مثل مامانم که دیروز تا رسیدیم خونه‌شون بلافاصله بعد از چای میوه آورد چرا؟‌ چون متوجه شده مدتیه که بعد از غذا میوه نمی‌خورم...اما تمام مدتی که مسافرت بودیم هربار بعد از غذا بهم میوه تعارف میکردی؟ میدونی علت از کجا سرچشمه می‌گیره؟ از اونجایی که من تا زمانی برات مهمم که تکراری نشم... اوایل کوچکترین تغییر در رفتار و‌عاداتم رو متوجه میشدی اما الان مدتیه اصلا نمی‌فهمی... _نیما من زنتم نه مادر... یعنی توقع داری مثل یه مادر همه فکر و ذکرم شکم تو باشه؟ _واقعا برات متاسفم نهال من اینو گفتم؟ خسته از ادامه بحث با اشاره به در اتاق لب زدم _دیرت نشه حالا... که بعدا بیای بگی برات اهمیت نداشتم منو به حرف گرفتی نذاشتی به موقع به کارم برسم... سری به تاسف تکون داد و وارد اتاق شد فکرشم نمی‌کردم یروز شاهد این حجم از بی‌منطقی در افکار این آدم باشم... چقدر ازم حرف کشید... خجالت نمی‌کشه من رو با مادرش مقایسه می‌کنه... با خودش نمی‌گه اون زن بیست و‌خورده‌ای ساله که مادرمه و کوچکترین تغییر در رفتار و‌ عاداتم رو‌ متوجه میشه... اگه قرار بود منم تغییرات جزیی رو متوجه بشم که دیگه زنت نبودم مادرت بودم... یکی نیست بگه زن شریک زندگی آدمه نه سرپرستش... نیما حاضر و آماده با یه تیپ‌خفن از اتاق خارج شد _کجا میری حالا؟ _لزومی نداره نگرانم بشی... لابد پس فردا می‌خوای منت بذاری بگی منم مثل مامانت نگران رفت و آمدات بودم _هه چقدرم برای مادرت مهم بود کجاها میری و از کجا میای... دندون قروچه‌ای رفت و بی هیچ حرفی سوییچ رو از روی کانتر آشپزخونه برداشت و‌از در خروجی بیرون رفت... جلوی در اشپزخونه رفتم نگاهی به وضعیت اونجا انداختم... وارد شده و‌ قبل از هرچیز از جابه‌جا کردن غذای مونده در قابلمه و دیس‌ها شروع کردم... کمی به بحث بچه‌گانه ی بینمون فکر کردم... یادآوری حرفایی که به هم زدیم خجالت آوره... مثل دوتا بچه ده ساله سر حرفای بی‌خود بحث کردیم... سری به تاسف برای خودم تکون دادم... زمزمه کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۴۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _نهال متاسفم برات... این حرفا چی بود آخه؟ حالا خوبت شد؟ یه مشت چرت و‌پرت گفتی خروار خروار هم چرند تحویل گرفتی؟ چرا با کَل‌کَل کردن اینقدر خودت رو بی‌ارزش می‌کنی‌؟ آخه چی گیرت میاد؟ اون ار وقتی مجرد بودی که در جواب هرسوال و سرزنش اطرافیان هربار یه جواب از تو آستینت در میاوردی تحویل می‌دادی اینم از حالا... بغضم گرفت... نیما در مورد من چی فکر کرده؟ اندازه گرفتم تا بدونم چقدر از خونه قبلی کوچکتره؟ خداشاهده اگه واقعا مقصودم این بوده باشه... اون فکر می‌کنه مامانش از سر علاقه و محبتشه که بهش رسیدگی میکنه...نمی‌دونه واقعا؟ نمی‌تونه درک کنه کنه ؟ با خودش نمی‌گه اون‌زمان که هنوز نرفته بودم سر خونه زندگیم مامانم دوزار حسابم نمی‌کرد گرسنگی و‌تشنگیم براش مهم نبود اونوقت الان حتی میوه خوردنت براش مهم شده؟ اون فقط می‌خواد کاری کنه پیشت عزیزتر بشه وگرنه قبلنم باید همین کارارو میکرد نه حالا که ازشون جدا زندگی می‌کنی... از همین سیاستهای فرشته متنفرم با همین کارش الان باعث شده من از چشم نیما بیفتم... اون اگه مادر خوبی بود کاری نمی‌کرد به واسطه‌ی رفتار دیروز اون الان من و نیما به جون هم بیفتیم... کمی گریه سبُکَم کرد... شستن ظرف‌ها که تموم شد یه دور دیگه کل آشپزخونه رو هم دستمال کشیدم و برق انداختم... به سالن که برگشتم نگاهم روی ساعت دیواری خشک شد... چه زود ساعت سه‌ونیم شد؟ یعنی الان دوساعته من دارم آشپزخونه رو تمیز و مرتب می‌کنم؟ هنوز فارغ از کار قبلی نشده باید دوباره برگردم و در تدارک شام باشم پس از کمی استراحت برای شام قرمه‌سبزی بار گذاشتم اونم با زودپز تا خوب بپزه و جا بیفته برنج رو هم خیس کردم... بهتره برم کمی استراحت کنم یکم در همون حالت موندم... یه لحظه از خواب پریدم... صدایی شبیه سوت که از زودپز به گوشم رسید از ترس اینکه خیلی دیر شده از جا پریدم... با سرعت به سراغش رفتم وقتی از خارج شدن بخار داخل زودپز اطمینان پیدا کردم درش رو برداشتم خدای من چقدر پرآب شده... محتویات درونش رو‌خیلی سریع داخل یه قابلمه مناسب ریختم ساعت هشت شب شده و‌خورشت هم بر خلاف تصورم خیلی خوب و‌عالی جا افتاده... سالاد آماده‌ شده رو درون یخچال جا کردم... میز شام که آماده‌ست و غذا هم آماده سرو... ولی از نیما خبری نیست چندبار باهاش تماس گرفتم که جوابمو نداد... معمولا خیلی زود قهرهارو یادش میره... نمی‌دونم الان که برگرده حرفای امروزمون رو‌ فراموش کرده یا نه؟ بعد از عروسی‌مون این اولین باره تنهایی رفته بیرون برای همین حسابی به خودم رسیدم ... مقابل تلویزیون نشستم و روشنش کردم اما هیچ کدوم از شبکه‌ها تنظیم نیست و‌هیچی نشون نمی‌ده... خاموش کرده و کنترل رو‌ کنارم گذاشتم... شماره نیما رو برای چندمین بار گرفتم باز هم جواب نداد... به ناچار شماره پدرش رو گرفتم شاید اون ازش باخبر باشه... _جانم دخترم... _سلام بابا خوبین؟ _قربونت برم... جانم چیزی شده؟ _خواستم ببینم از نیما خبر دارید شما؟ ظهر که از خونه بیرون رفته دیگه خبری ازش ندارم هرچیم بهش زنگ می‌زنم جواب نمی‌ده... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
12.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از سایه‌ی خود نیز بترسید بترسید این راه که بی‌رهرو دگر نیست بدانید دوران بزن در رو دگر نیست بدانید در فکر پناهید به دنبال سرابید در کل جهان منطقه‌ی امن نیابید هر گوشه‌ی این خاک کنون حادثه خیز است..