eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
782 عکس
401 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ 💢نابارورے בرماט شـב💢 ⁉️😨 بعد از تلاش های مکرر، متخصصان کشور در زمینه ناباروری به رشد عظیمی دست یافتند که شامل : ▣⃢🚫درمان مشکلات ناباروری آقایان ▣⃢🚫درمان مشکلات ناباروری بانوان ▣⃢🚫درمان مشکلات مقاربتی ✅ فرم جهت مشاوره رایگان: 🔗https://survey.porsline.ir/s/FZwKPNrf 💢به گفته سخنگوی پژوهشکده گیاهان دارویی جهاد دانشگاهی تمامی افرادی که مشکلات ناباروری دارند می‌توانند به صورت کاملا ریشه ای درمان را شروع کنند💯😍 🖇️لینک کانال: 🔗https://eitaa.com/joinchat/3593143152C8610949528 ‌ ┄┅┅┅┅┅┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┅┅┅┅┅┄
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خانم مریدی نفس عمیقی کشی
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) _کدام قضاوت! نمی‌خورین؟! حقوق‌های آنچنانی نمی‌گیرین؟! _شما به ماهی سه میلیون و پانصد هزار تومن می‌گید حقوق آنچنانی؟! ابرو در هم کشید و با لحن تمسخرآمیزی گفت: _روت نمیشه حقوق واقعی را که می‌گیری بگی‌،خب حرف نزن، ولی دروغ هم نگو. سه میلیون و پانصد تومن پول تو جیبی بچه منه! عصبی از حرفی که زد، از جا بلند شدم تا ی چیزی بهش بگم ولی یک لحظه به خودم اومدم. گفتم آروم بگیر نرگس، متأسفانه اینا فریب‌خورده‌های فضای مجازی و ماهواره هستند. نفس عمیق و آهسته‌ای کشیدم و در دلم از خدا صبر خواستم و گفتم: _اگر فیش حقوقی همسرم همراهم بود، بهت نشون می‌دادم تا بدونی داری اشتباه می‌کنی فیش پرداخت شهریه بچه‌اش رو گرفت و چهره‌اش رو در هم کشید. دستش را به نشانه برو بابا، سمت من پرت کرد. خانم مریدی دستم رو کشید و زیر لب گفت: _ولش کن نرگس، یه حرف مفتی زد، بی‌خیالش شو دستم را به شتاب از دست خانم مریدی کشیدم و گفتم: _نه، نمی‌توانم بی‌خیال بشم. باید بهش بفهمونم که داره اشتباه می‌کنه. با عجله پا تند کردم و دنبالش رفتم. بهش رسیدم و رو به روش ایستادم. ابروهامو بالا دادم و گفتم: _ببین، هر طوری دوست داری فکر کن، ولی انصاف داشته باش و ببین اون کسی که این اطلاعات را بهت می‌ده کیه. یک گوینده بی‌بی‌سی از کشوری که با ما دشمنی داره یا... نگذاشت حرفم تموم بشه و صداشو بالا برد: _ولم کن خانم، دست از سرم بردار! دنبال من راه افتادی که چی؟ برید بخورید، نوش جونتون! چشم‌غره‌ای بهش رفتم و گفتم: _صدات را برای من بالا نبر ! با حرفت آتش انداختی به جون من، حالا می‌گی دست از سرم بردار؟ شروع کرد به جیغ و داد کردن: _وااای! یکی منو از دست این زن نجات بده! مثل کَنه چسبیده به من! دستی رو روی دستم حس کردم. برگشتم و دیدم خانم مریدیه _بیا بریم تو دفتر! رو به اون خانم کرد و گفت: _خانم عباسی، شما هم بیاید دفتر. باهاتون کار دارم. با پرویی گفت: _این دنبال سر من گذاشته، من باید بیام تو دفتر! این رو گفت و بی‌اهمیت از مدرسه رفت. خانم مریدی رو کرد به من _نرگس جان، بی‌خیال این حرف‌ها شو. تو همیشه با محبت و صبوریت می‌تونی به دیگران کمک کنی. این افراد گاهی فقط به دنبال جلب توجه هستند. با دلسردی گفتم: _بله، ولی نمی‌تونم بی‌تفاوت باشم. وقتی می‌بینم که کسی به راحتی قضاوت می‌کنه دلم می‌سوزه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
مادرش شوهرم با تعجب گفت: داعش، نگو نمیدونستی! جا خوردم و ترسیدم گفتم: یعنی چی؟ چی میگی شما؟ خواستم جیغ و داد کنم که از بازوم گرفت و پرتم کرد تو انباری گفت خوب گوش کن جیغ و دادم نکن نمیدونم چطوری گول پسرمن رو خوردی ولی دخترجون شوهرت عضو داعشه نه شوهر تو خیلیا که تو این روستا هستن عضون، الانم رفته عراق برای همین داعش که خدا لعنتشون کنه، شروع کرد به گریه و گفت: خدا هر هفت تا پسرم رو لعنت کنه، از ترس داشتم سکته میکردم شب که شوهرم اومد بهش گفتم رفتی عراق چیکار؟ انقدر گیر دادم تا... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d دختر بیچاره نمی دونسته با یه داعشی ازدواج کرده😱
من تو یه خانواده‌ای بزرگ شدم که قانون نانوشته‌ش این بود: "بچه باید به حرف بزرگترا گوش کنه." مامانم یه زنی بود که هر روز می‌گفت: "دختر سایه پدر بالاسرت باشه، بهتر از اینه که تک و تنها تو زندگی دست و پا بزنی." بابام هم همیشه دنبال این بود که تصمیمای زندگی منو خودش بگیره. یه روز، وقتی داشتم ظرفا رو می‌شستم، مامانم اومد تو آشپزخونه. یه جور عجیب نگام کرد. گفتم: "چیزی شده؟" لبخند زد و گفت: "همسایه‌مون اومده بود. گفت برای پسرش تورو خواستگاری کنن." یه لحظه خشکم زد. گفتم: "شوخی می‌کنی، نه؟" سرشو تکون داد: "نه، خیلی جدی گفت. پسرشونو می‌شناسی که، همون که تازه سربازیش تموم شده. آدم خوبیه." نگاهمو دوختم به کفِ سینک. اون شب خوابم نبرد. هر چی فکر کردم دیدم اگه قبول کنم، باید همه رؤیاهامو بذارم کنار. اما اگه رد کنم، جنگ و دعوای تو خونه شروع می‌شه. تهش به خودم گفتم... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _کدام قضاوت! نمی‌خورین؟!
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) خانم مریدی با نگاهی پر از محبت گفت: _این نشون‌دهنده‌ی روح بزرگ توئه. اما یادت نره که گاهی باید از خودت هم مراقبت کنی بیا بریم زینب رو ثبت‌نام کنیم. می‌گم زنگ بزنن به این خانم بگن یا بیاد تعهد بده که رفتارش رو درست می‌کنه یا بیاد پول ثبت‌نام بچه‌ش رو بگیره و بره جای دیگه ثبت‌نام کنه. معترض از حرف اون خانم گفتم: _حرف منه هموطنش رو که مدرک دارم باور نمی‌کنه، اون وقت دروغ‌پردازی‌های من و تو و شبکه‌های مجازی رو قبول می‌کنه! آهی کشید و سری به تاسف تکون داد: _متأسفانه بعضی‌ها این‌طورند. بیا بریم. زینب رو ثبت‌نام کردم و اومدیم خونه. کلید رو به قفل در انداختم تا در را باز کنم که صدایی به گوشم رسید: _مهمون نمی‌خواین؟ روم را برگردوندم سمت صدا تا ببینم کیه. نیلوفر و مهدیه و دوقلوها را دیدم. سلام و احوالپرسی گرمی کردیم. زینب رو کرد به مهدیه و گفت: _دخترعمو، امروز من و بابا احمد و مامانم عمو مهدی را دیدیم. نگذاشتم به حرفش ادامه بده و به تندی گفتم: _زینب، حرف نزن! سرپا وایستادن خسته می‌شن. مهدیه کنجکاو رو کرد به من: _بذارید حرفش رو بزنه. رو کرد به زینب: _ زینب جان، شما عمو مهدی را دیدید؟ زینب سرش را به نشانه بله تکون داد و گفت: _بله، عمو با یه خانم داشتن میگفتن و میخندیدن به سرعت در حیاط رو باز کردم و دستم رو پشت کمر زینب گذاشتم: _بیا برو تو، سرپا خسته می‌شن. زینب رفت تو حیاط و مهدیه که احساس کردکه زینب می‌خواسته حرف بیشتری بزنه ولی من نذاشتم بزنه، به من نگاه کرد و گفت: _چرا نمی‌ذارید حرف بزنه؟ لبخندی زدم و گفتم: _ولش کن، بهش رو بدی می‌خواد یک ساعت سرپا نگهتون داره و فَک بزنه. ما رفتیم عکاسی عکس زینب رو بگیریم، آقا مهدی هم اونجا بود دیدیمش. زینب از توی حیاط رو کرد به ما و گفت: _نخیرم، عمو مهدی با یه خانم که چادرش سرش نبود توی ماشین می‌خندیدن و بستنی می‌خوردن. رنگ از روی مهدیه پرید و رو به مامانش گفت: _دیدی حدسم درست بود؟ حالا هی بگو تو شکاکی! بغض کرد و اشک‌هاش مثل بارون از چشماش سرازیر شد. ناراحت و عصبی از دست زینب، یک چشم‌غره ی تهدیدآمیز بهش رفتم. ترسیده از نگاه تهدیدآمیز من، زیر لب گفت: _خب راست گفتم. زیر لب بهش غریدم _برو تو خونه تا بیام راست و دروغ رو نشونت بدم! دستم رو گذاشتم پشت کمر مهدیه و گفتم: _بیاید بریم تو. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اون زمان مدام در حال فرار از واقعیت بودم و بیخودی خودم رو خجسته نشون می‌دادم و برای فرار از واقعیت مدام سرگرم یه سری خوشی‌ها می‌شدم اینکه الان نیما ازم خواست به تهران برگردم یعنی یه واکنشی نسبت بهم داره وقتی سجاده‌رو جمع می‌کردم تازه به خودم اومدم دلشکسته و مغموم سر سجاده نشسته بودم اما حالا با کلی انرژی داشتم جمعش می‌کردم خدارو بابت حال بهترم شکر کردم از اتاق خارج شدم و کنار مامان نشستم _مامان _جان مامان معلوم بود منتظره تا علت سرخی چشمام رو بهش بگم با اینکه دلم نمی‌خواد چیزی از ناکامی‌های زندگیم بدونه اما چاره‌ای نیست _قبل از ظهر نیما زنگ زده بود با هم که صحبت کردیم گفت همین امروز باید برگردم تهران کمی خودش رو به سمتم متمایل کرد _خب بهش می‌گفتی امشب خواستگاری نسرینه غمگین ادامه دادم _گفتم بهش، اما گفت باید برگردم خونه غمگین‌تر از خودم نگاهم کرد _می‌خوای اصلا خودم بهش زنگ بزنم دعوتش کنم اونم بیاد؟ اصلا تو که اومدی اینجا من وظیفه‌م بود زنگ بزنم بهش و دعوتش کنم اونم بیاد پیشمون تو نذاشتی... الان بهش زنگ بزنم ؟ _نه مامان جان... فعلا وقتش نیست سعی کردم لحنم خیلی مهربون باشه من نیمارو بهتر می‌شناسم قربونت برم، می‌دونم نگران منی ولی اگه اجازه بدی من با برنامه‌ی خودم پیش برم. مهربونتر اما سوالی پرسیدم _اجازه می‌دی؟ سر تکون داد _چی بگم؟ وقتی خودت می‌گی اینطوری بهتره، خودت صلاح زندگیتو بهتر می‌دونی تو توی زندگیت خوش باشی برای من کافیه لازم نیست به فکر ماها باشی کاش یه کم دیگه پیشم بودی تازه پسرت داشت باهامون دوست می‌شد _آره دلم بیشتر برای پوریا میسوزه، _خیر ببینی مادر که به فکر شوهرتی. این برای زن از همه چی بهتره که به فکر شوهرش باشه. ان‌شاالله خدا اجرت بده... خدا کمکت می‌کنه زندگیت بیشتر سروسامون بگیره دیشب که گفتی اعمالت رو برای رضای خدا و شادی دل امام زمان انجام میدی خیالم از بابت زندگیت راحتتر شد. 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دیگه می‌دونم واقعا عاقبت به خیر می‌شی بالاخره این نیت کردنها دستت رو می‌گیره آهی کشید و ادامه داد _پس دیگه از پیشم بلند نشو بذار این چند ساعتم که پیشمی بیشتر ببینمت _باشه قربونت برم اول بذار یه زنگ به داداش بزنم ببینم میتونه برام بلیط اوکی کنه یا خودم اقدام کنم به داداش که زنگ زدم و گفتم باید به خونه‌ی خودم برگردم اولش از صدای نفسهاش معلوم بود عصبی شده اما چیزی به زبون نیاورد فقط با آرامش پرسید _واقعا نمی‌تونی بمونی؟ وقتی براش توصیح دادم که باید برم گفت _اگه صلاح می‌دونی که بری باشه خودم برات اوکی می‌کنم خبر میدم موقع خداحافظی بر خلاف تصورم پوریا با گریه و ناراحتی باهام همراه شد. کلی التماسم کرد که بیشتر بمونیم وقتی بهش گفتم بابا دلش برامون تنگ شده و قول داده برات پیتزا بخره که ای کاش نگفته بودم آبروریزی راه انداحت با گریه گفت _دروغ نگو، بابا دلش تنگ نمی‌شه. تو می‌ترسی کتکت بزنه داری می‌گی بریم این حرفش هم آتیش به جونم زد و هم باعث خجالتم شد اما مامان و نسرین و بقیه به کمکم اومدند برای حفظ ابرو با خنده می‌گفتند ببین نیم وجبی برای اینکه خونه نره چه حرفا که نمی‌زنه قبل از اینکه توی اتوبوس بنشینم برای نیما پیام دادم _سلام سایه ی سرم من دارم سوار اتوبوس می‌شم ساعت ۱۲ شب می‌رسم تهران میشه لطفا خودت بیای دنبالم؟ هرلحظه منتظر بودم نیما زنگ بزنه و بگه داشتم امتحانت می‌کردم ببینم چقدر به حرفم اهمیت می‌دی نمیخواد سوار شی با داداشت برگرد خونه‌تون و تا هروقت دوست داشتی بمون اما خبری نشد که نشد. با فکر اینکه نکنه پیامم رو نخونده بهش زنگ زدم _الو _سلام سایه‌ی سرم _سلام راه افتادین؟ _آره تازه سوار شدیم _سعی می‌کنم خودم بیام دنبالت اما اگه نتونستم قبلش بهت خبر می‌دم آژانس یا اسنپ بگیر بیا خونه. با حرفاش روزنه‌ی امیدی که در قبلم سوسو می‌زد رو خاموش کرد _باشه ، یهو یاد سفارش استادم افتادم پس پرنشاط لب زدم _آقایی،دلم خیلی برات تنگ شده، میشه همه‌ی تلاشت رو بکنی خودت بیای دنبالم؟ خیلی دوست دارم با خودت برگردم خونه، نمی‌دونم چرا احساس کردم خیلی خوشش اومد چون دوبار تکرار کرد _چرا که نه، حتما حتما 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @shahid_abdoli 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
هدایت شده از تبلیغات گسترده اورجینال
دختره محض مسخره کردن پسره مذهبی حرفی زد که باعث شد خودش ضایع بشه و🤣😍 آش و به سمت محمد یاسین گرفتم و گفتم:حاجی ترقه بالله محمد یاسین آش از دستش افتاد و افشین نگاهی بهم انداخت شونه ای بالا انداختم که افشین بلند زد زیر خنده و محمد یاسین سرش و تو یقه اش فرو برد و خندید افشین دستش و به سمت محمد رفیقش گرفت و بلند گفت:ممد بیا منو ببر که پوکیدم،جکی جان میگه ترقه بلله متعجب گفتم:زهرمار،ترقه بالله کلمه ای است که به افراد ریش دار مذهبی گفته میشود، نفهمی یا خودت و زدی به نفهمی؟ افشین خم شد و مشتاش و به زمین کوبید و هر هر خندید و محمد یاسین خنده‌اش شدت گرفت.... https://eitaa.com/joinchat/3906798195Ced2e2a761a
محمد یاسین پسری مذهبی و سر به زیر که عاشق یه دختر قرطی میشه و خانوادش با ازدواجشون مخالفت میکنن و خونشون و عوض میکنن تا این دوتا با هم چشم تو چشم نشن... و محمد یاسینی که از حرص خانوادش تبدیل میشه به یه پسر جذاب و خشک به دور از رفتار مذهبی! و اما یاسمن... دختر قرطیمون که به یاد عشقش تبدیل شده به یه دختر آروم و چادری که هزار برابر زیباترش کرده و بدتر از قبل افتاده به جون دل محمد یاسین... 🥲🔥 https://eitaa.com/joinchat/4076011747Cda1df01f58
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۶ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) خانم مریدی با نگاهی پر از
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) سه‌تایی وارد حیاط شدیم. با شرمندگی فراوان رو کردم به نیلوفر: _ببخشید، خودتون می‌دونید که ناصر نباید عصبی بشه. نگذاشت حرفم تمام بشه و گفت: _آره، می‌دونم. ما همین جا می‌شینیم تا یه کم حال مهدیه جا بیاد. مهدیه نگاهش رو به مامانش داد و گفت: _تا من طلاقم رو نگیرم، حالم جا نمیاد. نیلوفر اخم‌هاش رو در هم کرد و گفت: _عه، دوباره این کلمه نحس رو به زبون آوردی! تو دو تا بچه داری، باید عاقلانه فکر کنی. مهدیه کمی صداش رو بالا برد و گفت: _همش تقصیر باباست! من دوست داشتم درس بخونم، ولی اون من رو به زور شوهر داد. تو دوران نامزدی هرچی گفتم، این چشم‌چرونه جلوی من که نامزدشم حیا نمی‌کنه. هر دختر یا زنی رو تو خیابون می‌بینه، زل می‌زنه بهش ، به حرفم توجه نکرد. حالا تحویل بگیرید! دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشه که نکنه ناصر صدای مهدیه رو بشنوه. از طرفی هم به مهدیه حق می‌دم. با حرفی که زینب زد، شک‌های مهدیه در مورد شوهرش به یقین تبدیل شده. به قدری از زینب حرص دارم که دلم می‌خواد بگیرم مفصل کتکش بزنم. گاه‌گاهی با چشم غره به زینب نگاه‌های تهدیدآمیز می‌کنم، اونم شونه میندازه بالا و لب‌ میزنه : _ به من چه؟ خب دیدیم دیگه. با این رفتار زینب عصبانیتم بیشتر می‌شه، اما سعی می‌کنم به خاطر شرایطی که دارم، خودم رو خونسرد نشون بدم. صدای ناصر به گوشم خورد: _ چی شده؟ کیه داره گریه می‌کنه؟ بیا تو. رو کردم به نیلوفر: _ تو رو خدا مهدیه رو ساکتش کن، بهت التماس می‌کنم. اگه ناصر حالش بد بشه، من واقعاً نمی‌دونم باید چیکار کنم. نیلوفر به تایید حرف من سری تکون داد و رو کرد به مهدیه: _ پاشو بریم خونه. صبر نکردم اون‌ها برن. سریع اومدم تو خونه. نمی‌دونستم در جواب ناصر چی باید بگم. رفتم جلو: _ سلام، خوبی؟ _ الحمدلله من خوبم. این صدای گریه کیه؟ تو دلم استغفراللهی گفتم و رو به ناصر گفتم : _ مهدیه است. اعصابش به هم ریخت. می‌گه دو تا عمو دارم، هر دوشون جانبازن و اذیت می‌شن. ناصر نفس بلندی کشید: _ بهش بگو بیاد تو ببینمش. _ گفتم بهش. مثل اینکه نتونست. عذرخواهی کرد میخوان برن. گفت بعد از ظهر میام. ناصر سری تکون داد... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
عزیزان اجرتون با امام حسین ما امروز جشن داریم و پولی که برای جشن جمع شده خیلی کمه. به نیت برآورده شدن حاجتتون که همه‌مون یه حاجت مشترک داریم اونم فرج آقا امام زمان عج الله هست در بهتر برگزار شدن این جشن ما رو کمک کنید. اجرتون با مادرش حضرت زهراسلام الله علیها🤲🌹