eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
781 عکس
407 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) در رو باز کردم
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) _ چی می‌گی نرگس جان؟ مگه گاوداری جای توئه؟ اونم یه زن جوون بر و رو دار، می‌خوای بری با یه مشت مرد سر و کله بزنی؟ _ عمه جان، اولا رومو بیشتر می‌گیرم، بعدشم یه فکری می‌کنم که مستقیم با آقایون حرف نزنم. باور کن محمد عقل معاش نداره. روز به روز سود گاوداری داره کمتر می‌شه. اگه خودم برم، درآمدمون بهتر میشه. دستش رو به نشونه نه گرفت سمت من _ حرفشو نزن!اول اینکه اگر حاج نصرالله بفهمه پاتو گذاشتی تو گاوداری سکته میکنه. دوم اینکه ناصر رو به کی می‌خوای بسپاری؟ خودت که می‌دونی تو نباشی، اون داروهاشم یادش میره بخوره. _ برای همه اینا می‌شینم برنامه‌ریزی می‌کنم. ابروهاشو داد بالا. _ اگه داری با من صلاح و مشورت می‌کنی، میگم نه! نفس بلندی کشیدم. _ باشه، در مورد گاوداری بعداً با هم مفصل صحبت می‌کنیم. حالا شما با محمد صحبت کن، پول ما رو بده، خیلی احتیاج دارم. _ باشه، همین امروز بهش میگم. _ عمه جان یه زحمت دیگه هم برات دارم. _ جانم بگو، تو رحمتی عزیزم. _ ناصر می‌گه بیا با هم بریم شاه‌عبدالعظیم. اما باید یکی بالا سر بچه‌هام باشه، شما می‌تونی بیای؟ _ وای نه، زینب و امیرحسین با هم نمی‌سازن، می‌پرن به هم. همدیگه رو می‌زنن. نمیتونم جداشون کنم مادر، من اعصاب ندارم! لبخند محوی زدم. _ عمه جان، زینب اون روز اردو داره، خیالت راحت باشه، نیست. سری تکون داد. _ باشه، اگه زینب نیست، میام. عمه بلند شد از کیفش یه کارت درآورد و گرفت سمت من. _ بیا عزیزم، توی این کارت پول هست، برو هر چقدر لازم داری ازش بردار. کارت رو ازش گرفتمو صورتشو بوسیدم. _ خیلی ممنون که انقدر هوای زندگی منو داری عمه. دست انداخت گردنم، اونم منو بوسید و در گوشم نجوا کرد _ منم از تو ممنونم، عروس وفادارم، خانوم مومنم. از آغوشش جدا شدم. در اتاق رو باز کردم، اومدیم بیرون. ناهید نگاهی انداخت به عمه، نگران پرسید: _ چی شد مامان؟ چرا انقدر رنگ روت پریده؟ عمه سرشو انداخت پایین. _ چیزی نیست، نگران نشو... بعد از خواستگاری اصرار داشت که صیغه کنیم میگفت عقد الکیه اما زیر بار نرفتم گفتم یا عقد یا هیچی زن صیغه ای عین دستمال کاغذیه وقتی دید کوتاه نمیام گفت میرم محضر برگه میگیرم برای ازمایش دو روز بعدش رفتیم ازمایش بدیم بیشتر بیرون رفتن های من و شهرام در حد یکی دوساعت بود نه بیشتر اما اینبار کارمون طول کشید و متوجه یه تماسهایی شدم که شهرام سعی میکرد من نبینم و گوشیش رو قایم میکرد کمی هم مضطرب بود میگفت .... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۵ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) _ چی می‌گی نرگ
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) یه زنگ بزن به نیلوفر بگو پاشه بیاد اینجا باهاش کار دارم. ناهید گره ای تو ابروهاش انداخت _اتفاقی براشون افتاده؟ عمه سرشو انداخت بالا. _نه، کاری که بهت می‌گم انجام بده. _باشه، زنگ می‌زنم. دلم شور افتاده. چی شده؟ به منم بگید. ناهید سرشو چرخوند سمت من. _نرگس جان، تو یه حرفی بزن. نفس بلندی کشیدم. _والا، ما رفتیم عکس‌های زینب رو… زینب نگذاشت ادامه بدم حرفم رو قطع کرد و گفت _عمه، ما رفتیم عکس‌های منو بگیریم بدیم مدرسه. اونجا عمو مهدی توی یه ماشین با یه خانم مانتویی داشتن می‌خندیدن و بستنی می‌خوردن. ناهید هاج و واج از شنیدن این خبر، نگاهش رو انداخت به من. الان تو اتاق داشتی این حرفا رو به مامان می‌گفتی؟ _اینم گفتم، ولی به خاطر یه مطلب دیگه‌ای اومدم اینجا. زینب نگاهی به ناهید انداخت. _من می‌دونم مامانم برای چی اومده اینجا. ناهید سرشو چرخوند سمت زینب. _ زینب جان به من بگو برای چی اومدید اینجا؟ زینب نگاهی به من انداخت. _آخه به مامانم قول دادم نگم. عمه هاجر صداشو برد بالا _ناهید، زنگ می‌زنی یا می‌خوای جون به لبم کنی؟ ناهید شماره خونه محمد رو گرفت. بعد از سلام و احوالپرسی به نیلوفرگفت: _مامان می‌گه بیا اینجا. والا الان یه حرفایی شنیدیم، حالا بیا اینجا، مامان نگرانه. خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت رو دستگاه تلفن. عمه هاجر کنجکاو پرسید: نیلوفر چی گفت؟ ناهید با تاسف سری تکون داد. خیلی ناراحت بود، مثل اینکه قضیه مهدیه جدیه. رو کردم به عمه. _ببخشید، با اجازتون من می‌رم خونه. زینب دستم رو گرفت. مامان، من اینجا می‌مونم. نه، تو از مدرسه اومدی، تکالیفت رو انجام ندادی. با التماس گفت: آخه دختر عمو مهدیه‌ام میخواد بیاد اینجا بزار بمونم شب انجام میدم، _گفتم نه یعنی نه! بیا بریم. از عمه و ناهید خداحافظی کردیم و اومدیم خونه. ناصر پرسید: _مامانم چطور بود؟ _خدا رو شکر خوب بود. امیرحسین از مدرسه اومد. _آره، ناهارش رو خورد، رفت اتاقش خوابید. عزیز صدام کرد. _مامان. برگشتم سمتش. _جانم. _بریم برای من کفش بخریم... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۶ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) یه زنگ بزن به
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) امیر حسن اومد جلوم ایستاد. _مامان، کفش ورزشی‌ منم پاره شده، برای منم می‌خری؟ لبخندی بهش زدم. آره عزیزم، برای تو هم می‌خرم. لباس بپوش، بیا بریم خرید. زینب گفت: _برای امیر حسن می‌خری، منم می‌خوام. نگاهی بهش انداختم. _تو که داری، تازه برات کفش خریدم. _خب، بازم دلم می‌خواد. واااا، مگه خوراکیه که تو دلت می‌خواد؟ زینب رو کرد به ناصر: _ببین بابا، مامان می‌خواد برای عزیز و امیرحسن کفش بخره، برای من نمی‌خره! ناصر لبخندی بهش زد. _آخه تو داری، بابا جون. _خب، اینا بخرن، منم دلم می‌سوزه، می‌خوام. ناصر رو کرد به من: _یه دم‌پایی هم برای زینب بخر. سر چرخوند سمت زینب. _خوبه بابا. زینب خودشو لوس کرد. _نه، کفش! ناصر بغل وا کرد: _بیا، یه بوس به بابا بده و به دم‌پایی راضی شو. زینب دلخور رفت تو بغل باباش، ناصر بوسش کرد و گفت: _قول بده وقتی رفتید برای خرید، مامان رو اذیت نکنی، باشه؟ زینب صورت ناصر رو بوس کرد و گفت: _باشه، قول میدم دختر خوبی باشم. ناصر صدا زد: _امیرحسن، بابا تو هم بیا، یه بوس به من بده و برو. امیرحسن خندان رفت بغل باباش، همدیگه رو بوس کردن. بعد چهار تایی از خونه اومدیم بیرون. کفش‌های پسرا و دم‌پایی زینب رو خریدیم و برگشتیم خونه. گوشیم زنگ خورد، نگاه کردم به صفحه ی گوشی، شماره عمه افتاده بود. دکمه پاسخ رو زدم. _سلام عمه جان، حالت خوبه؟ _سلام عزیزم، خوبم، خدا رو شکر. نرگس جان، محمد فعلاً عصبانیه و می‌گه براتون پول واریز نمی‌کنم. تو کارت من پول هست، فعلاً دستت باشه، خرج کن تا بیشتر باهاش صحبت کنم و راضیش کنم. _باشه عمه جان، خیلی ممنون. تماس رو قطع کردم و به خودم گفتم: اینطوری نمیشه. هفته دیگه شنبه با جواد صحبت می‌کنم، دو تایی گاوداری رو می‌چرخونیم. هر کسی هم بدش میاد و به غیرتش برمی‌خوره، بیاد خرجی خونه من رو بده تا نرم. اصلاً برای اینکه خیالم راحت بشه، الان بهش زنگ می‌زنم. رو کردم به ناصر: _من تو حیاطم کارم داشتی، صدام کن. _تو حیاط چیکار داری؟ _به هم ریخته‌ست، یه خورده جمع و جور کنم. _باشه، برو... وقتی با دختری که عاشقش بودم ازدواج کردم هیچی از مال دنیا نداشتم زنم همه جوره باهام بود تا خودمون رو جمع و جور کردیم و زندگی ساختیم و وضع مالیمون خوب شد نمی‌دونم چی شد که وقتی چشمم به اون دختر خورد همه چی یادم رفت و... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d داستانی عبرت انگیز هم برای آقایان و هم خانمها👌 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۷ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) امیر حسن اومد ج
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) اومدم تو حیاط، شماره‌ی جواد رو گرفتم. چند بوق خورد جواب داد. _ بَه! سلام به آبجی گلم! چطوری؟ خوبی؟ _ سلام جواد جان، خدا رو شکر. تو خوبی؟ _ الحمدلله! زیر سایه‌ی امام زمان، خوبم. چه خبر؟ _ خبر داغ دارم برات. _ چی هست؟ بگو ببینم! _ مردش هستی بیای با هم گاوداری رو بچرخونیم؟ _ والا ریش و سبیل که دارم، ولی اگه بخوام با محمد دربیفتم، ترجیح میدم این ریش و سبیل رو بزنم! _ مسخره‌بازی درنیار جواد! دارم جدی باهات حرف می‌زنم. _ جون خودت! منم جدی گفتم. _ ببین، یه مسائلی هست که تو نمیدونی. اگه بدونی، مطمئنم باهام همراه می‌شی. _ چی شده نرگس؟ این‌جوری گفتی، دلم شور افتاد. _ پشت تلفن نمی‌تونم بگم، باید ببینمت. _ تا تو بخوای منو ببینی، من از دلشوره تلف شدم! بگو ببینم چی شده؟ _ قول میدی تا من ازت نخواستم، هیچ کاری نکنی؟ _ قول میدم. _بگو به جون مامان قول میدم. _ خودتم می‌دونی اگه شرایطی پیش بیاد، من پابند قول‌هام نیستم. پس نمی‌تونم جون مامان رو قسم بخورم. _ پس صبر کن، همدیگه رو دیدیم، برات میگم. _ ببین نرگس، من امروز پادگانم، نمی‌تونم بیام. تا فردا هم فکر و خیال منو روانی می‌کنه! بگو چی شده؟ _ باشه، بهت میگم. فقط اگه احساسی بشی و زودتر از اون چیزی که بهت گفتم، دست به کاری بزنی، خرابکاری بار میاری که اوضاع زندگی من از اینی که هست، بدتر میشه. _ نرگس جان، آبجی! مگه زندگیت چی شده؟ به جون جوادت، بگو خلاصم کن! _ ببین، محمد تا حالا چند بار وقتی از من ناراحت شده، سود گاوداری رو نداده و از نظر مالی خیلی اذیت شدیم. این ماه هم یه بهونه درآورده و پول ما رو نمی‌ده. مجبور شدم از عمه هاجر قرض بگیرم. از طرفی عقل معاش نداره، بلد نیست گاوداری رو بچرخونه. هر ماه درآمدمون کمتر میشه، چند تا از گاوهامونم تا حالا تلف شدن. اگه خودم گاوداری رو بچرخونم، هم زندگیم بهتر میشه، هم می‌تونم وسعتش بدم. ولی چون زنم، به مشکل بر می‌خورم. تو که کنارم باشی، هم حرف پشت سرم درنمیاد، هم اون کارایی که طرف حسابمون مرده، تو انجام میدی. _ عجب ناکسیه این محمد! از این کاراش خجالت نمی‌کشه؟ _ معلومه خجالت نمی‌کشه، وگرنه این کارا رو نمی‌کرد. حالا چی میگی؟ پایه‌ای؟ _ ببین نرگس، خودت منو می‌شناسی، من بی‌کله‌م! یعنی اگه کاری رو بخوام انجام بدم، لودر برمی‌دارم، هر چی سر راهم باشه، جمع می‌کنم، می‌ندازم دور. فردا نگی چرا این کارو کردی ، چرا اون کارو نکردیا! جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا