زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۸ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) اومدم تو حیاط،
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۴۹
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
«تو احترام حاج نصرالله و عمه هاجر رو نگه دار. برای کارمون همون بیکلهگیت خوبه!»
– «ناصر رو چیکار میکنی؟ اگه یه خبری بهش برسه و حالش بد بشه چی؟»
«ناصر با من، نمیذارم از تنشهای احتمالی چیزی متوجه بشه.»
«نرگس، خیــــلی جیگر داری! میدونی داری میری تو دهن شیر؟»
لبخند زدم و با جدیت گفتم:
«اگه منظورت از شیر، محمده... اون شغالم نیست، فقط بلده هارتوپورت کنه! حالا میرم گاوداری، بهش نشون میدم چطوری باید کار کرد.»
«باشه آبجی، من هستم. فقط خودت میدونی که من یه شب پادگانم، یه شب خونه، تا خدمتم تموم نشه همینه.»
«باشه، همون یه روز درمیونم بیای خیلی خوبه. همین که بدونم هستی کافیه.»
«حالا از کی شروع میکنی؟»
«یه خورده زمان میبره، باید آرومآروم به ناصر بگم. یه مقدمهچینیهایی داره، اونها رو آماده کنم، بعد بهت خبر میدم. ولی انشاءالله حتماً این کار رو انجام میدم.»
«باشه، پس هر وقت همهچی ردیف شد، خبرم کن.»
«ازت ممنونم که کنارم هستی.»
«من کوچیکتم.»
«تو عزیزمی. دیگه مزاحمت نمیشم، فعلاً خدا نگهدار.»
«خداحافظ، مواظب خودت باش.»
«چشم.»
تماس رو قطع کردم و یه نفس بلند کشیدم. سر گرفتم سمت آسمون.
«خدایا، کمکم کن! بی تو من هیچم…»
صدای باز شدن در خونه اومد. بعدم صدای زینب.
«مامان! بابا میگه بیا تو خونه.»
سر چرخوندم سمتش. «بگو چشم، اومدم.»
«بیا دیگه! بابا نگرانت شده.»
لبخندی به سماجتش زدم و قدم برداشتم سمت خونه.
«خیلی خب، بریم.»
با هم اومدیم تو خونه. ناصر همون لحظه نگاهش رو ازم گرفت و سرشو برگردوند.
ابروهام رفت بالا.
چی شده عزیزم چرا دلخوری
_«من از پنجره نگاه کردم. تو توی حیاط جمعوجور نمیکردی. پس اونجا چیکار میکردی؟»
کمی مکث کردم. نمیتونستم حقیقت رو بگم، ولی دروغ هم نباید بگم. با لحن آرومی گفتم:
«دلم هوای جواد رو کرد، بهش زنگ زدم، حالش رو پرسیدم.»
رو کرد سمتم و نگاه دلخوری بهم انداخت. «میخوای به برادرت زنگ بزنی، از تو خونه بزن. من تنها نشستم، تو هم تنها تو حیاطی؟»
نمیخواستم ناراحتیش بیشتر بشه. لبخند زدم که جو رو عوض کنم.
«حق با توئه، ببخشید... الان میرم چایی میارم، با هم بخوریم.»
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴۹ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) «تو احترام حاج
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۰
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
یه سینی چای ریختم، گذاشتم روی میز و نشستم کنارش. تو دلم گفتم: خدایا، اگه این کاری که میخوام انجام بدم به صلاح زندگیمه، خودت به دل ناصر بنداز که موافقت کنه. من چهارده هزار صلوات به نیت چهارده معصوم میفرستم.
کشدار صداش زدم:
ــ ناصـــر؟
صورتشو چرخوند سمتم.
ــ جانم؟
یه کم منومن کردم، بالاخره گفتم:
ــ اون موقعها که با محمد تو گاوداری بودی، چی میشد که تو کارتو ارتقا میدادی، هی درآمدت بیشتر میشد ولی محمد ضرر میکرد؟
نفس عمیقی کشید، مکث کرد، جواب داد
ـ واقعیتش... محمد کاراشو بهموقع انجام نمیداد.
برای اینکه ادامه بده، تشویقش کردم:
ــ خب؟
ــ گاوهارو بهموقع واکسن نمیزد.
ــ آهان...
ــ وقتی مریض میشدن، سر وقت دکتر نمیآورد بالای سرشون.
ــ درسته.
ــ کارگرا کوتاهی میکردن، زیر گاوها رو تمیز نمیکردن... یه دفعه بیاهمیت میشد، یه دفعه میاومد داد و بیداد میکرد.
کامل چرخید سمتم.
ــ ببین نرگس، اگه بخوای کار درست دربیاد، باید خودت بالا سر کارت باشی. محمد که نه بالا سر کار بود، نه به موقع میاومد، اگه هم بهش انتقاد میکردی، گاوداری رو به هم میریخت. بابای بیچارهم ازش حساب میبرد، هیچی بهش نمیگفت.
ناصر سری تکون داد، لبخند تلخی زد.
ــ بابام زورش به محمد نمیرسید، تلافیشو سر من در میآورد. منم هیچوقت حرمتشو نشکستم، میگفتم بذار دلش خوش باشه.
نگاهمو دوختم به نگاهش
ــ پس اینکه الان روز به روز سود گاوداری رو کمتر به ما میده، به خاطر همینه... به خاطر اهمیت ندادن به کاره.
چهره ناصر درهم رفت، با دقت نگاهم کرد.
ــ تو خرج خونه کم آوردی؟
دلم نمیخوادنگرانش کنم. میدونم اگه بگم آره، بعضی وقتا کم میارم حالش بد میشه. یه استغفار تو دلم کردم و گفتم:
ــ کم که نه... ولی خب، پساندازم نمیشه کرد.
مکث کردم، بعد آرومتر ادامه دادم:
ــ میگم، ای کاش عزیز بزرگتر بود، خودمم نظارت میکردم، سهم گاوداری خودمون رو دستمون میگرفتیم. هر وقتم جایی به مشکل برمیخوردیم، از تو میپرسیدیم باید چیکار کنیم.
ناصر لبشو برگردوند، سری تکون داد.
ــ آره، اگه عزیز بزرگ بود، همین کارو میکردی، خیلی خوب میشد.
نفس عمیقی کشیدم، خودمو جمعوجور کردم و گفتم:
ــ ناصر جان... میگم حالا که عزیز هنوز عقلش به این چیزا نمیرسه، خودم با جواد برم گاوداری؟
تیز سرشو چرخوند سمتم، نگاه تندی بهم انداخت...
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت 🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۰ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) یه سینی چای ری
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۱
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
ــ نه! جای تو اونجا نیست!
با ملایمت گفتم:
ــ ببین، نه اینکه بخوام برم با کارگرا سروکله بزنم و این چیزا... کارای مالیشو من انجام بدم، کارای دیگه رو که دکتر میخواد و با کارگرا باید روبهرو بشی، جواد انجام بده.
کمی فکر کرد، بعد گفت:
ــ جواد بچه خوب و دلسوزیه، پشتکارشم خوبه، ولی الان که سربازه، چجوری بیاد گاوداری؟
ــ یه روز در میون خدمت میکنه. فعلاً یه روز میاد گاوداری، یه روز میره پادگان، تا پایان خدمتش رو بگیره. اون موقع هر روز میاد.
ساکت شد، فکری کرد، بعد رو کرد به من.
ــ مگه خدمت سربازی ادارهست که یه روز درمیون بره؟
لبخند زدم.
ــ آره دیگه، الان اینجوریه.
ناصر سر تکون داد
ــ نه نرگس جان، اگه هم یه روز درمیون میاد خونه، حتماً مرخصی طلب داشته یا فرماندهش خواسته بهش تشویقی بده. حالا تو بعضی شرایط میگن صبح بره پادگان، عصر بیاد خونه، ولی یه روز درمیون نداریم! اگه هم میخوای با جواد کار کنی، باید صبر کنی خدمتش تموم بشه. در ضمن، فکر کنم چهار ماه دیگه از خدمتش مونده، درست میگم؟
فکری کردم و جواب دادم:
ــ آره، همون چهار ماه دیگهست.
ناصر سری تکون داد.
ــ خب، دیگه باهاش صحبت کن، ببین خودش راضیه یا نه.
نمیخوام بگم قبلاً باهاش صحبت کردم، چون ناصر حساسه و میگه: همه کارارو خودت انجام دادی، بعد اومدی سراغ من؟! برای اینکه بحث رو کش ندم، گفتم:
ــ باشه، باهاش صحبت میکنم، ببینم نظرش چیه.
ناصر سری به تأیید تکون داد، بعد آروم گفت:
ــ ولی نرگس، اگه داداشت قبول کرد، تو کارای مالی گاوداری رو توی خونه انجام بده، جواد بره گاوداری.
تو دلم گفتم: حالا گاهی فاکتورا رو بیارم خونه، میشه، ولی اینکه همیشه این کارو تو خونه انجام بدم، افسار کار از دست آدم در میره! حالا برای اینکه رضایت اولیه ناصر رو بگیرم، لبخندی زدم.
ــ آره ناصر، اینطوری خیلی عالی میشه. پس تو موافقی؟
نگاهش رو داد به من
ــ توکل بر خدا.
تو دلم گفتم: خدایا شکرت که قبول کرد!
صدای عزیز به گوشم خورد:
مامان، یه دقیقه میای اتاق ما؟
آره عزیزم.
از کنار ناصر بلند شدم و رفتم سمت اتاقشون.
جانم مامان؟
صحبتهاتون رو با بابا شنیدم که میخواید گاوداری رو خودتون بگردونید، ولی چرا میگی من نمیتونم تو گاوداری کار کنم؟
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۱ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) ــ نه! جای تو ا
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۲
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
لبخندی زدم
_من نگفتم تو نمیتونی اونجا کار کنی، اتفاقا خیلی هم موافقم که تو بیای و کار یاد بگیری و در آینده خودت گاوداری رو بگردونی.
_پس چرا فکر میکنی الان نمیتونم؟
_چون هنوز نوجوونی و تجربه کافی نداری عزیزم.
ابرو داد بالا، سرش رو تکون داد
_داری در مورد من اشتباه میکنیا!
بهش نزدیک شدم، پیشونیش رو بوسیدم و آروم گفتم:
اینکه نسبت به خونواده خودت احساس مسئولیت میکنی، ممنونتم. خوشحالم که اعتمادبهنفس داری، ولی ازت میخوام به حرفم گوش بدی.
با کنجکاوی پرسید:
_کدوم حرف؟
زمانی که ما خودمون گاوداری رو گرفتیم، کنارمون باشی تا کار یاد بگیری.
اینو که خودمم گفتم... ولی باشه، چشم.
همون موقع زینب صدام زد:
_مامان، میای به من یه دیکته بگی؟
_آره عزیزم، الان میام.
از اتاق اومدم بیرون، رو کردم به زینب:
کتاب فارسی رو بده به من، بهت دیکته بگم.
کتاب رو سمتم گرفت. بازش کردم و پرسیدم:
از درس چندم بگم؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
_از اول بگو، خانممون گفت فقط لغت بنویسید.
شروع کردم به دیکته گفتن که امیرحسن اومد کنارم نشست:
مامان، از منم باید یه صفحه ریاضی امتحان بگیری.
باشه عزیزم، صبر کن دیکته زینب تموم بشه بعد از تو امتحان میگیرم.
امیرحسن با کتاب و دفتر ریاضیش نشست کنارم. ناصر رو کرد به امیرحسن
برو به عزیز یا امیرحسین بگو ازت امتحان بگیرن.
امیرحسن با اخم جواب داد:
بهشون گفتم، میگن خودمون درس داریم!
دیکته زینب رو صحیح کردم. ماشالله همه رو درست نوشته. یه "آفرین" براش نوشتم و برای تشویق، یه کبوتری که یه شاخه گل توی دهنش بود، براش کشیدم. بعد رو کردم بهش:
آفرین دخترم، همه رو درست نوشتی. اول بیا یه بوس به مامان بده، بعد برو این کبوتر رو رنگ کن.
زینب ایستاد، صورتش رو بوسیدم، بعد رفت سراغ نقاشیش. کتاب و دفتر امیرحسن رو گرفتم، براش بیست تا سوال ریاضی نوشتم و گفتم:
برو حلشون کن.
ناصر همون موقع گفت:
نرگس، انشاالله فردا میریم شاه عبدالعظیم دیگه؟
رو کردم سمتش:
آره، با مامانت صحبت کردم، بیاد اینجا پیش بچهها، بعد ما بریم.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۲ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) لبخندی زدم _من
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵۳
#رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم)
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
امیرحسن که سر امتحانش بود، سرش رو بلند کرد:
منم میام؟
ناصر جواب داد:
یه دفعه دیگه همه با هم میریم. این بار، من و مامانت تنهایی میریم.
بچم امیرحسن با ناراحتی جواب داد:
باشه...
زینب یه برگه گرفت سمت ناصر:
بابا امضا کن، منم با مدرسه میخوام برم اردو.
ناصر برگه رو گرفت و پرسید:
کجا میرید؟
ما رو میبرن پارک ارم.
ناصر برگه رو امضا کرد و داد به زینب، بعد رو کرد به من:
نرگس، سرم یه کم درد گرفته، میرم توی اتاق دراز بکشم.
نگاهی بهش انداختم:
داروهات رو که به موقع خوردی، بچهها هم سروصدا نکردن. پس چرا سرت درد گرفته؟
نمیدونم...
از روی مبل بلند شد و رفت توی اتاقخواب.
امتحان امیرحسن رو هم گرفتم. ماشالله همه رو درست جواب داده. یه "آفرین" براش نوشتم و یه کبوتر شاخه گل به دهن هم براش کشیدمو رو کردم بهش:
تو هم بیا یه بوس بده به مامان، بعد برو کبوترتو رنگ کن.
امیرحسن بهم بوس دادو رفت. نگاهم به ساعت افتاد...
اوه اوه! ساعت پنج شد! پاشم شام بذارم! یه کاسه بزرگ از توی کابینت برداشتم و شش پیمانه برنج ریختم توش شیر آب رو باز کردم برنج ها رو شستم و آب ولرم ریختم خیس بخوره زینب اومد تو آشپزخونه ایستاد و من رو نگاه کرد رو کردم بهش
جانم مامان کاری داری
یه چند لحظهای من رو نگاه کرد و گفت
نه
دوست داری به من کمک کنی
چیکار کنم
این کشو قاشق چنگالها خیلی بهم ریخته شده مرتبشون کن
باشه
کشو رو در اوردم گذاشتم جلوش نشست و شروع کرد به مرتب کردن و هی من و نگاه میکنه انگار میخواد یه حرفی بزنه نشستم رو به روش
زینب جان چیزی میخوای بگی
دستپاچه سر تکون داد
نه من حرفی ندارم که بزنم
چشمکی بهش زدم و با لبخند گفتم
ای شیطون بگو دیگه
نه مامان حرفی ندارم دوست دارم نگات کنم
خم شدم صورتش رو بوسیدم
دل به دل راه داره منم از صبح تا شب دوست دارم بشینم شماها رو نگاه کنم.
زینب کشو رو مرتب کرد و منم غذا رو آماده کردم. زینب گفت
مامان ظرف غذای من شکست میخوام برم اردو من ظرف غذا ندارم یکی برام میخری
آره عزیزم حتما
فردا بریم خرید
فردا رو قول نمیدم ولی در اولین فرصت یکی برات میخرم. برای پس فرداتم ظرف غذای یکی از بچهها رو بهت میدم ببر
خنده شیطنت آمیزی زد
مال امیر حسین رو بده
خنده ای به حرفش زدم و پرسیدم
نقشهت چیه که ظرف اونو میخوای
نقشه ندارم اون چون با من لجه ظرفش رو به من بدی حرص میخوره
به ذهنم اومد که نصیحتش کنم و بگم این کار بدیه که آدم بخواد کسی رو حرص بده ولی یه لحظه به خودم گفتم تو ذوقش نزنم این یه شیطنت کودکانست. بی اهمیت رد شدم و حرفی نزدم
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/78183
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\