eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
777 عکس
410 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
10.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر کسی غیر استاد شجاعی این مطالب و می‌گفتند دست آدم برای پخشش می‌لرزید چقدر دلگرم کننده وچقدر آرامش دهنده🌹
سیاه‌بخت شدم، شوهرم می‌خواست سرم رو ببره صدای باز شدن در اومد و شوهرم و پشت بندش مردهای طایفه‌اش وارد شدن. دستِ شوهرم چاقوی تیزی بود و بی‌رحمانه جلو اومد و از موهام گرفت و همون‌طور که می‌کشید گفت: راحیل آماده باش که سرت رو لب حوض خونه قراره ببرم! صدای جیغ و دادم بلند شده بود که مادرشوهرم گفت: _این دختر سنت شکسته! باید جلوی کل طایفه سرش بریده بشه تا بقیه بفهمن نخواستن بچه تاوان داره. من قربانی حسادت مادرشوهرم شدم و اون با نقشه بچمو سقط کرد اما تقصیرو انداخت گردنم و حالا شوهرم می‌خواست منو بکشه. با گریه گفتم:_ من مقصر نبودم بخدا کار خودشه. و اون که می‌خواست خودش رو تبرئه کنه، گفت: _آی مردم این سنت شکن داره گناه خودش رو گردن من می‌ندازه. روبه شوهرم ادامه داد: زود باش پسرم! راهب با چاقوی تیزش سمتم اومد و موهام رو دور دستش پیچوند. _میخواستی بچم رو بکشی؟ الان خودتم می‌میری! چاقو رو روی گلوم گذاشت و فشار داد که...😱❌️ https://eitaa.com/joinchat/2103706696Ce5fc0edf05
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همین یک کار برای ماه رمضان کافی است رو از دست ندیم... 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۳ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) امیرحسن که سر ا
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) امیرحسن وارد آشپزخانه شد و با لحنی مظلومانه گفت: «مامان، منم ببر شاه‌عبدالعظیم.» نگاهم به چهره معصومانه‌اش افتاد و دلم سوخت. روی صندلی نشستم و با دست به صندلی کناری اشاره کردم: «بشین.» بچه‌م نشست. دستش را گرفتم و گفتم: «ببین امیرحسن جان، بابات مشکل اعصاب و روان داره. باید کاملاً به حرفش گوش کنیم. اگر اون چیزی بگه و من مخالفت کنم یا نظر دیگه‌ای بدم، حالش بد می‌شه. الانم بهم گفته دوتایی بریم، ولی بهت قول می‌دم یه روز همگی با هم بریم حضرت عبدالعظیم، زیارت کنیم و...» ابروهامو بالا دادم، آب دهانم را قورت دادم و ادامه دادم: «از اون کباب‌های خوشمزه بخوریم و یه اسباب‌بازی خوشگل هم برات بخرم.» زینب تند جلوی من ایستاد و گفت: «من چی؟ برای منم می‌خری؟» رو بهش کردم و گفتم: «بله، برای تو هم می‌خرم.» امیرحسن راضی نشد و با دلخوری گفت: «من فردا که می‌خواهید برید، دوست دارم با شما بیام.» نفس بلندی کشیدم و گفتم: «درکت می‌کنم، پسرم ولی گاهی آدم باید متوجه بشه که همیشه نمی‌شه به اون چیزی که می‌خواد برسه.» زینب رو به امیرحسن کرد و گفت: «مامان داره درست می‌گه. تو هم باید حرف مامان رو گوش کنی.» امیرحسن جواب داد: «آره، نه اینکه خودت حرف مامان رو گوش می‌کنی!» زینب با ترش‌رویی گفت: «اصلاً به من چه! وایسا التماس کن!» نگاهم رو به زینب دادم و گفتم: «دخترم، کشو رو مرتب کردی؟ برو تو هال.» دستش را به کمرش زد و گفت: «عه! چطور امیر حسن تو آشپزخونه پیش تو باشه، من برم بیرون؟» سریع اومد و روی صندلی کنارم نشست و گفت: «منم اینجا می‌شینم.» گفتم: «باشه، بشین. ولی با امیرحسن یکی بدو نکن.» تا روز پنج‌شنبه که ما می‌خواستیم بریم حضرت عبدالعظیم، امیر حسن ریز ریز التماس می‌کرد که منو ببرید. با اینکه خودم خیلی دلم می‌خواست ببرمش، ولی بعد از مدت‌ها ناصر خواسته بره بیرون و اونم شرط کرده تنها بریم. نمی‌تونم ببرمش. رو به زینب کردم تا بهش بگم یه بار دیگه وسایلش رو کنترل کنه که چیزی جا نذاشته باشه. با تعجب دیدم لباس مهمونی تنشه. بهش گفتم: «این چیه پوشیدی؟ مگه می‌خوای بری مهمونی؟ زود باش برو لباس مدرسه‌ت رو تنت کن.» گفت: «مگه چیه، مامان؟ یقه‌ش که پوشیده‌ست، آستین‌هاشم بلنده، قد پیرهنم اندازه مانتوم هست. بذار با همین‌ها برم.» گفتم: «نه، زینب، داره دیر می‌شه. برو لباس مدرسه‌ت رو بپوش. حرکت می‌کنن، جا می‌مونی‌ها.» با دلخوری رفت لباسش رو عوض کرد. رو به ناصر کردم و گفتم: جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴 کمک به حفظ جان پدر معلول! پدر خانواده بعد از قطع نخاع خانه نشین شده و چون خانواده بدلیل مشکلات مالی توان رسیدگی بهشون رو نداشتن الان دچار زخم بستر و شرایط نامساعدی شدن! خیلی شرایطی بدی دارن و باید پوشک، تشک و داروهای مورد نیازشون رو فورا خریداری کنیم. با هر مبلغی که توان دارید کمک کنیم تا شرایط این پدر و خانواده بهتر بشه؛ حساب امور خیریه مسجد حضرت قائم(عج)👇 ●
6037997599856011
900170000000107026251004
مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر و فرهنگی می‌شود. 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
🏮‌ حتی تشک مناسبی برای استراحت این بنده خدا ندارن! خیلی شرایط بدی دارن توی این ماه مبارک دست به دست هم بدیم تا حالشون رو بهتر کنیم. یکی از معتبرترین خیریه‌های مناطق محروم کشور؛ مجموعه‌ و مسجد حضرت قائم(عج) هست؛ حتما فعالیت‌هاشون رو دنبال کنید. اطلاعات بیشتر و ارتباط با خیریه👇 https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️ ماه مبارک رمضان بهار نوسازی و خودسازی انسان، و بهار انس با خداست.. 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ واقعا میشه آدم زندگی این بانو رو ببینه و بازم خدا رو شکر نکنه؟..
🩺🩺🧬اگه میخوای در کمترین زمان سونو و آزمایشاتت رو تفسیر کنی 🧫🧪🔬 بیا اینجا.....👇 یه با و پر از نکات 💉🌡️💊 🚫ورود آقایون ممنوع آدرس کانال: https://eitaa.com/joinchat/1499726569C3f95faff14
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵۴ #رمان_آنلاین_نرگس(فصل دوم) به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) امیرحسن وارد
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ (فصل دوم) به قلم (لواسانی) جواد ماشین رو برد، درست کرد و آورد با ماشین خودمون بریم؟ سری تکون داد. _باشه، بریم. _پس بذار اول زینب رو برسونم مدرسه، بعد بریم. _برو به امید خدا با زینب از خونه زدیم بیرون. من پشت فرمون نشستم و زینب کنارم. وقتی رسیدیم مدرسه، اتوبوس کنار در ورودی پارک کرده بود و بچه‌ها یکی‌یکی سوار می‌شدن. به زینب نگاه کردم و لبخند زدم. _اینجا بوست نمی‌کنم، خودت که می‌دونی چرا سرش رو انداخت پایین _آره، چون اگه کسی مادر نداشته باشه و ببینه، دلش بشکنه... ما گناه کردیم؟ لبخند پهنی زدم و دستی به سرش کشیدم. _آفرین به تو دختر خوبم. حالا برو تو اتوبوس، من باید برم. _چشم. کیفش رو ازم گرفت و دوید سمت در اتوبوس و رفت داخل ماشین. اومدم کنار شیشه اتوبوس دستی براش تکون دادم. داشتم برمی‌گشتم سمت ماشین که خانم مریدی رو دیدم. بعد از سلام و علیک، گفتم: خانم مریدی جان، زینب یه خورده شیطونه، حواستون بهش باشه. لبخندی زد. _خیالت راحت، چشم ازش برنمی‌دارم. ممنونم. هر وقت برگشتید ، یه زنگ بهم بزنید. اگه خونه بودم، خودم میام می‌برمش. اگه نبودم، به عزیز زنگ می‌زنم بیاد ببردش. چشم، حتماً. خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. گوشیم رو از کیفم درآوردم و شماره عمه رو گرفتم. چند بوق خورد تا بالاخره جواب داد. بله، بفرمایید. سلام عمه، نرگسم. سلام به روی ماهت، خوبی؟ الحمدلله. عمه، می‌تونی الان بیای خونه ما؟ عه! صبح به این زودی می‌خواید برید؟ ببخشید، بله. باشه، الان حاضر می‌شم. حاضر شید، من با ماشین میام دنبالتون. باشه. ماشین رو روشن کردم و راه افتادم سمت خونه ی عمه. خدا رو شکر، آماده س و دم در حیاط منتظرم ایستاده . سوارش کردم و برگشتیم خونه. عمه و ناصر با هم سلام و علیک گرمی کردند. به عمه گفتم: _بچه‌ها خوابن. هر وقت بیدار شدن، خودشون صبحونه می‌خورن. ناهار هم تو یخچاله، گرم کنید و بخورید. _باشه عزیزم. برید به سلامت. برای عاقبت‌بخیری منم دعا کنید. _حتماً عمه جان. خداحافظی کردیم و با ناصر اومدیم بیرون سوئیچ رو گرفتم سمتش تو میشینی پشت فرمون یا من بشینم لبخند تلخی زد میدونی که من نمیتونم ،بشین بریم دو تایی نشستیم تو ماشین قبل از اینکه سوئیچ بزنم، تو دلم نیت صدقه کردم که به سلامت بریم و برگردیم. زیر لب گفتم: بسم‌الله الرحمن الرحیم. حرکت کردم. ناصر نفس عمیقی کشید. نرگس، چقدر هوای بیرون خوبه... چه حالم جا اومده. همین‌طور که دستم روی فرمون بود، گفتم: خدا رو شکر. ان‌شاءالله به حق بیمار مصلحتی کربلا، امام زین العابدین شِفا بگیری و سلامت اولیه‌ت رو به دست بیاری. فوری جواب داد: من ناشکری نمی‌کنم. خدا می‌دونه هر روز شکرش رو به جا میارم که جزو آدمای بی‌تفاوت جامعه نبودم که صبح تا شب فقط فکر خوردن و خوابیدن هستن. لبخند زدم. منم به داشتن همچین همسر قهرمان و شجاعی افتخار می‌کنم. تا برسیم پارکینگ حرم همینطوری گفتیم و خندیدیم . ماشین رو پارک کردم که گوشیم زنگ خورد. گوشی رو از کیفم درآوردم و به صفحه‌ش نگاه کردم. خانم مریدی هست . تماس رو وصل کردم. سلام، خانم مریدی. خدا قوت. سلام نرگس جان. ببخشید، شما صبح خودتون زینب رو سوار اتوبوس کردی؟ با شنیدن این جمله، بند دلم پاره شد. دستم لرزید. بله، خودم سوارش کردم. چی شده؟! ناصر متوجه حال خرابم شد. نرگس، کیه زنگ زده؟ سر تکون دادم. الان می‌گم. صدای خانم مریدی دوباره تو گوشم پیچید. نرگس جان... زینب تو اتوبوس نیست... جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\